«شهرو» سیاهسوخته و پاپتی، سینه سوخته میدوید. یک شاخۀ میموزا تو یک دستش بود و با دست دیگرش بتی را دنبال خودش میکشاند. «بتی» داشت از پا میافتاد. ساقهای لاغر نیقلیانی و کندۀ زانوهاش زخم و زیلی شده بود و سوز میزد.
«شهرو» سیاهسوخته و پاپتی، سینه سوخته میدوید. یک شاخۀ میموزا تو یک دستش بود و با دست دیگرش بتی را دنبال خودش میکشاند. «بتی» داشت از پا میافتاد. ساقهای لاغر نیقلیانی و کندۀ زانوهاش زخم و زیلی شده بود و سوز میزد. هر از چند قدم دستش را به زور از تو دست عرق کرده «شهرو» میکشید بیرون، میایستاد و نفس تازه میکرد یا پهن میشد. رو زمین. آن وقت «شهرو» کفری میشد میایستاد بالا سرش و همین جور که داشت نفس نفس میزد، بریده بریده میگفت: «زود باش دختر، به هیچ جا نمیرسیم ها تو ولات غربت» اما بتی که زبان «شهرو» حالیش نمیشد فقط شانه بالا میانداخت و این، بیشتر کفر شهرو را بالا میآورد. دستش را میگرفت و او را دنبال خودش میکشاند. بتی کتابی در دست داشت… حالا رسیده بودند اول قبرستان، شهرو ایستاد همین جور که نفس نفس میزد تو قبرستان چشم گرداند بتی روی سنگ قبری نشست و پاهای خسته و زخمیاش را مالید. صورتش از درد مچاله شد و زد زیر گریه و تو گریههاش چیزهایی میگفت. قبرستان خلوت بود چند قبر آن طرفتر، مردی داشت سنگ قبری را میشست. شهرو دست بتی را کشید و دوتایی رفتند طرف مرد.
ـ سلام عامو، خدا بیامرزش
مرد سرش را بالا کرد چاق و سرخ رو بود. چشمهایش خیس اشک بود
ـ خدا عمرت بده پسرجان.
شهرو گفت: «عامو، شما، نمیدونی آقای محمودِ کجا خاک کردهن؟»
مرد چاق گفت: «اسمش به گوشم نخورده، نمیشناسمش.»
شهرو گفت: «چطور نمیشناسیش؟! همه دنیا که میشناسنش، کا. علیالخصوص طرفای ما، کاشکی زودتر رسیده بودیم آقا، پاسوز یی دختره شدم. فرنگیه. اسمش بتییه، زبون ما حالیش نیس. وقتی میخوام حرف بزنم عسک میکشم. عسک ماهی، عسک شط.»
مرد چاق گفت: «این آقایی که میگی رحمت خدا رفته چه کاره بوده؟»
شهرو گفت: «کی؟ آقای محمود؟ قصه مینوشت آقا، قصه مو و ئی دختر فرنگیه رو هم نوشته اینا توئی کتابه.»
کتاب را از دست بتی کشید و دراز کرد طرف مرد، که حالا از جاش پا شده بود. خپله بود. قدش از شهرو کوتاهتر بود. مرد کتاب را گرفت و نگاهش کرد.
شهرو گفت: «حیف که مو نمیدونم آقای محمود چی درباره ما نوشته … آخه سوات ندارم … بتی هم اصلاً زبون ما حالیش نیس»
مرد چاق و خپله گفت: «گفتی قصه مینویسه؟ قصه نوشتن هم مگه شغله؟ گرفتی ما روسیاه سوخته برو رد کارت.»
کتاب را چپاند تو بغل شهرو و دوباره نشست و قوز کرد رو قبر.
شهرو گفت: «چته عامو! تو با خوت هم دعوا داری! کار آدمه که راه نمیندازی دیگه چرا فوش میدی؟ قربون طرفای خومون. اونجاها اگه از یکی یه نشونی بپرسی کار خودشه ول میکنه میبره، دستته میذاره تو دست طرف بعد میره سی کار خودش… بریم بتی ئی دیگه کیه واویلا!»
راه افتادند. مرد برگشت و نگاشان کرد، بعد بلند صدا کرد: «آی … آقا پسر!»
شهرو گفت: «ها چته؟ چه کارم داری؟ بذار برم دنبال بدبختیم»
مرد چاق گفت: «از کجا میای؟»
شهرو گفت: «از او سر دنیا، آبودان، مفتشی؟»
مرد گفت: «نمیگفتی هم قیافهت تابلو بود … ببین چند ساعت پیش یه بنده خدایی رو اون گوشه خاک کردن. خیلی هم دور قبرش شلوغ بود معلوم بود برا خودش کسی بوده گمونم همونیه که تو دنبالش میگردی. قبرش تازهس. پیداش میکنی. برو به سلامت.»
شهرو گفت: «ممنونم عامو. خدا از آقایی کمت نکنه. بریم بتی.»
بیشتر بخوانید:
به چند قدمی قبر تازه که رسیدند شهرو حس کرد قلبش دارد خودش را به قفسه سینهاش میکوبد. سینهاش را چنگ زد و رو به بتی گفت: «خودشه … آقای محموده بتی. آقای محمود اینجا خوابیده، به دلم برات شده.»
دوید و خودش را پهن کرد رو قبر، خاکها را چنگ زد صورتش را مالید به خاک قبر و زد زیر گریه. بتی کنار قبر زانو زد و صلیب کشید. شانههای شهرو از زور گریه میلرزید.
ـ سلام آقای محمود. ببشخین که دیر اومدم. پاسوز بتی شده بودم. میشناسیش که نازک نارنجیه چن قدم که میاومد خسته میشد و مینشست … آقای محمود چرا گور به غریبی گذاشتین؟ … پ تکلیف ما چیه؟»
ـ بالاخره پیداش کردی؟
شهرو یکه خورد و سر بالا کرد. مرد چاق و خپله بالای سرش ایستاده بود. شهرو با آستین پیراهنش چشمهایش را پاک کرد و گفت: «ها … چه فایده، ئی همه راه کوفتیم. آرزو دیدنش موند به دلمون.»
بعد انگار که یکهو چیزی یادش آمده باشد از جاش پاشد، تو چشمهای مرد زل زد و گفت: «عامو، میگم شما سوات دارین؟»
مرد چاق گفت: «آره، چطور مگه؟»
«شهرو» کتاب را از دست «بتی» قاپید و دراز کرد طرف مرد چاق: «یادته گفتم آقای محمود قصهمو و ئی دختر فرنگیه نوشته عامو؟»
ـ آره چطور مگه؟ “
ـ میخوام آقایی بکنی و قصه یه بلند بلند بخونی بری ما. هر چی شما میخونی مو و بتی هم تکرار میکنیم. بفرما
مرد چاق کتاب را گرفت، بُر زد و گفت: «تو که گفتی دختره فارسی حالیش نیس.»
شهرو گفت: «خب بله. حالیش نیس. اما میتونه حرفای مایه تکرار بکنه که، عین طوطی آقا.»
مرد چاق گفت: «من از کجا بدونم کجای این کتاب اسم شما دوتاس.؟»
شهرو گفت: «مو میدونم آقا آبودان که بودم کاکام نشونم داد. مو هم چن تا پر گل محمدی گذاشتم لا ورقاش. خدا کنه نیفتاده باشن بدش به مو بی زحمت.»
کتاب را از مرد چاق گرفت رسید به قصۀ «پسرک بومی». خوشحال رو به مرد چاق گفت: «پیداش کردم آقا، اینجان» …
مرد چاق کتاب را گرفت صفحات داستان را شمرد و گفت: «هووو!. این که دستکم یه ساعت خوندنش طول میکشه با این چشم و چار من. بگیر آقا پسر. این کار ما نیس. خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.»
کتاب را داد شهرو، شهرو درمانده گفت: «خ آخرشه بخون آقا، باشه؟ چن تا خط آخرش.»
کتاب را به مرد چاق داد. مرد سر تکان داد و کتاب را گرفت: «ما رو باش امروز به پست کی خوردیم!»
شهرو ملتمسانه نگاهش کرد: «خدا مردههاته بیامرزه آقا. هزار هزار فرسخ راه اومدیم تا رسیدیم اینجا.»
مرد چاق صفحه آخر داستان را باز کرد رو پاهاش نشست، اول فاتحه خواند بعد رو کرد به شهرو و گفت: «هر چی من میگم شما دوتا تکرار کنین خب؟»
شهرو گفت: «چشم… چشم کا»
دست بتی را کشید و او را کنار خودش نشاند آن طرف قبر روبروی مرد، بعد تو گوشش گفت: «هر چی ئی آقاهه میگه تو هم بگو خب؟» بتی شانه بالا انداخت. شهرو به مرد چاق گفت: «بخون آقا خودم یادش میدم.»
مرد چاق شروع کرد به خواندن: «دید که در ماشین تکان خورد و پیکان پهن سفید شکست و از هم جدا شد و در باز شد و سگ گرگنما بیرون پرید و هجوم آورد به جماعت و پیت بنزین رو هوا چرخ زد و تا بتی پاهاش را از ماشین بیرون بگذارد ناگهان ماشین گر گرفت و شعلهها زبانه کشید شهرو جیغ کشید: “نه” و خودش را به آتش زد و گیسوی گر گرفته بتی را تو بغل گرفت و تا از آتش فرار کند باز پیت بنزین رو هوا معلق زد و بنزین پخش شد و بتی و شهرو را زیر خود گرفت و شعلهها زبانه کشید و بوی گوشت سوخته با بوی شور دریا و بوی گاز نفت که فضا را انباشته بود با هم قاطی شد» (۱)
در تمام مدتی که مرد چاق قصه را میخواند شهرو و بتی گریه میکردند و شهرو سعی میکرد شاخه درخت میموزا را بالای سر قبر بکارد. میموزا تن به خاک نمیداد، غریبی میکرد.
۱- داستان پسرک بومی از کتاب: غریبهها و پسرک بومی ـ احمد محمود
از همین نویسنده:
قباد آذرآیین: فال
نسیم خاکسار درباره داستان «فال» قباد آذرآیین: دایره بستهای که درماندگی آدمها در آن تکرار میشود