آسانسوریک سال بعد، به همکف رسید، نینا پیرزن را تند کنار زد و خودش را انداخت بیرون و نفسش را آزاد کرد. در آسانسور بسته شد. پیرزن پیاده نشده بود.

۱
دو خط مترو، یک مسیر تاکسی خطی… نینا نگاه کرد به آگهی کوتاه دو سطری توی ستون آگهیهای استخدام روزنامهی صبح… دور آگهی با خودکار قرمز، یک بیضی کشیده بود… درست آمده بود. همین جا بود. نینا حالا ایستاده بود پایین برج بلندی که یک شرکت بازرگانی توی طبقه یازدهمش آگهی کرده بوده برای استخدام یک منشی “با روابط عمومی بالا”…
روابط عمومی بالا؟!… نینا بار اول که آگهی را دیده بود، توی دلش خندیده بود. آخرش هم نفهمیده بود روابط عمومی بالا، دیگر یعنی چه؟… سر بالا کرد و نگاه کرد به طبقات بالای برج. روی زبانش آمد: “… کلاه از سرت میافتد… ” میدانست که این، مصرعی است از یک شعربلند که سالها پیش جایی خوانده بوده، هرچه فکر کرد بقیه شعر یادش نیامد.
زنگ زد. بیآنکه کسی چیزی بپرسد، در، تقی صدا کرد و باز شد؛ یک کف دست حیاط و یک راهروی باریک سنگفرش، که اصلا خورند بلندای برج نبودند… این هم آسانسور.
دکمه را فشرد. آسانسور آمد پایین و جلو پایش ایستاد- اسبی رام و راهوار انگار-رفت توی آسانسور. تنها بود. دکمه طبقه یازدهم را فشرد، خودش را توی آیینهی بیغش آسانسور ورانداز کرد و گفت: “دالی!” لبخند زد و به دیوارهی گرم آسانسور تکیه داد. آسانسور طبقه اول ایستاد- اسبی که لگامش را کشیده باشند انگار- دخترکی پنج شش ساله آمد تو: “سلام خانوم!” دخترک؛ دو بافهی کوچک موی مشکی، بالای سرش داشت، با روبانهای قرمز؛ گوشهای کوچک یک خرگوش کوچولو انگار و لبخندی با چال کوچک روی هر دو گونه. دخترک جوری در نگاه نینا شیرین آمد که بیاختیار روی پاهایش نشست، رو به او، بغلش کرد و گفت: “سلام عزیزم!” بعد: “کدوم طبقه میری عزیزم؟” دخترک گفت: “یازده خانم” ندیده بود دخترک دکمهای را زده باشد، گفت: “چه خوب! هم سفریم عزیزم”
نینا یک لحظه چشمهایش را بست و پنج شش سالگیاش را به یاد آورد؛ مادرش همیشه موهای کوتاهش را همین جور با روبان قرمز میبست بالای سرش. فرق میگرفت، موهاش را دو دسته میکرد، رو به بالا میبستشان، با دو تا روبان کوچک قرمز پاپیونی. خودش میگفت مدل خرگوشی. نینا موی افشان دماسبی دوست داشت؛ شلال تا روی شانههایش، مثل موهای بیتا همبازی دیوار به دیوارشان… بیتا حالا کجاست؟ چه میکند؟ حتما تا حالا شوهر کرده، بچه هم دارد. بچههاش هم باید بزرگ شده باشند… تقهی در آسانسور فکرهای نینا را برید. رسیده بودند. دخترک خودش را چسباند به دیواره آسانسور و رو به نینا گفت: “بفرمایین خانوم!” نینا یک قدم رفت جلو: “شما بفرما عزیزم”
خم شد، دو انگشتی گونهی نرم دخترک را فشرد و دندان قروچهی نرمی کرد. دخترک رفت بیرون. در آسانسور داشت بسته میشد که نینا خودش را کشاند بیرون … این جا شش در، توی یک سالن گرد، تنگ بغل هم باز میشد… نینا چشم گرداند توی سالن. دخترک پیدایش نبود. از پشت یکی از درها صدای شادی و کف زدن میآمد…
نگاه آدرس کرد و زنگ یکی از درها را فشار داد… در باز شد. رفت داخل؛ یک سالن دنگال با سه ردیف مبل چرمی سبز رنگ و دیواری پر از تابلو و تصویر، لابد نشاندهنده فعالیتهای شرکت. روی مبلها، چند خانم جوان و میانسال نشسته بودند… رفت طرف میز منشی: “ببخشید خانم، برای اون آگهی…” منشی نگذاشت حرفش تمام شود. اشاره کرد به مبلهای سبز رنگ و گفت: ” بفرمایید بنشینید”… رفت نشست گوشه یکی از مبلهای ردیف آخر و گوشیاش را از کیفش درآورد. فرق این آگهی استخدام با آن چه نینا توی چند سالی که دنبال کار میگشته، دیده بود، این بود که توی آگهی نه اشارهای به سن و سال متقاضی شده بود نه به مدرک تحصیلیاش. تنها مهارتش در روابط عمومی شرط استخدام بود؛ همان روابط عمومی بالا!
۲
گوشی توی دست نینا، خفیف لرزید … پیامکی آشنا آمده بود: “مادر دیروز راحت شد. راه نیفتی تو این وضعیت بیایی. خواستم فقط خبر داشته باشی.” آهی کشید، چشمهایش را بست و سرش را به پشتی مبل تکیه داد: “مادر!… مادر!”
به صدای باز شدن در اتاقی که رویش تابلوی برنجی مدیریت داشت، چشم باز کرد.
مردی میانه قامت، نیمه طاس و هوایی شکم و ته ریش سفید، آمد بیرون و رفت طرف میز منشی. منشی از جایش نیم خیز شد. مرد به منشی چیزی گفت. منشی با سر اشاره کرد به خانمهایی که روی مبلهای سبزرنگ نشسته بودند. مرد میانه قامت، یک لحظه برگشت و چشم گرداند توی سالن… نینا بیهوا، آرام، گفت: بهروز؟!
مرد برگشت رفت توی اتاق… نینا از جایش بلند شد رفت نزدیک میز منشی، خم شد رو به او گفت: ببخشید… ایشون… آقای…
با سر اشاره کرد طرف اتاق مدیریت… منشی گفت: ” آقای مهندس مقتدایی؟ موسس شرکتن…”
نینا سر تکان داد و زیر لب گفت: “مقتدایی!… مهندس مقتدایی!”
رو به منشی گفت: ” متشکرم”
منشی گفت: “خواهش میکنم.”
نینا رفت نشست روی یکی از مبلهای ردیف دوم که حالا خالی شده بود.
۳
– شما زیبا نیستید خانم، جذابید!
کمدهای دانشجوییشان تنگ بغل هم بود. شماره سی و یک و سی و دو… در کمد سی و یک همیشهی خدا نیمه باز بود و کتابها و جزوهها، آن تو تلنبار شده بودند روی هم. یک هفته بعد صاحب کمد سی و یک که حالا نینا میدانست نامش بهروز ایرانمنش است و بچهی امیریه تهران، به نینا جعفری که بچهی آسیهآباد اهواز بود، گفته بود: “همسایه شلختهای دارین،ها! “
هر دو خندیده بودند بودند… توی یکی از دیدارهای بعدی بود که گفته بود: “شما زیبا نیستید خانم، جذابید!” آن روز نینا برگشتنا تا کوی دانشگاه به حرف بهروز فکرکرده بود… به اتاقشان که رسیده بود، یک راست رفته بود طرف آینه و همان جور که توی آینه برای خودش شکلک درمیآورد گفته بود: “من زیبام یا جذاب؟ “
مریم گفته بود: “سلامت کو؟ ” نینا گفته بود: ” سلام… ببخش! حالا بگو”
مریم گفته بود: ” چی؟ چی بگم؟ ” نینا گفته بود: “همون دیگه، من زیبام یا جذاب؟ “مریم گفته بود: ” هیشکدوم، تو بابا لنگ درازی! “نینا توی آیینه گفته بود: “ملکهی دماغ! ” مریم گفته بود: بیچاره، دماغ من کوچیک میشه، اما لنگای تو چی؟ میتونی نصفشونو اره کنی؟ ” بعد: ” حالا چی شده چسبیدی به آینه و پیله کردی به این که زیبایی یا جذاب؟ ” نینا زده بود زیر خنده: ” امروز یکی از بچهها اینو بهم گفت- توی آینه، ادای بهروز را درآورده بود: ” شما زیبا نیستید خانم، جذابید! “مریم گفته بود: ” دختر بود یا پسر؟ ” نینا گفته بود: ” آی کیو، کدوم دختری به دختر دیگه اینو میگه؟! ” مریم گفته بود: ” مبارکه. بلخره تونستی یه خری رو تورکنی؟ ” بعد گفته بود: ” پسرها هرکدوم یه جور مخ میزنن اما همهشون یه جور عنن” نینا گفته بود: ” اما این یکی انگاری خیلی تو باغ نیست. این حرفش بیشتر طرفشو میپرونه تا جذبش کنه” دهنش را کج کرده بود و دوباره توی آینه ادای بهروز را درآورده بود: ” شما زیبا نیستید خانم… ” عوضی! ” رو به مریم گفته بود: ” نگفتی! ” مریم گفته بود: ” چی؟ ” نینا گفته بود: ” من زیبام یا جذاب؟”
قفل در کمد بهروز، یک هفته بعد روبه راه شد. کتابها و جزوههای توی کمد هم مرتب و موضوعبندی شدند. خرت و پرتهای غیر درسی هم راهی سطل زباله…
بهروز گفته بود: ” کاشکی خدا زودتر میرسوندت دختر! “
۴
آن روز تا کلید انداختند و در کمدها را نیمه بازکردند، کلی جزوه و اعلامیههای تایپی رنگووارنگ از آن بالا هوار شده بود تو بغلشان. خداییش بود دوروبرشان خلوت بود و کمدها هم جای دنجی بودند… تند جمعشان کرده بودند. چپانده بودنشان تو کمدها و درکمدها را قفل کرده بودند… کی این کار را کرده بود؟ قفل کمدها دست نخورده بود، بی هیچ خراش و خدشهای…
غروب همان روز با یک ساک ورزشی برگشته بودند دانشگاه. بچههای شبانه نمیشناختندشان و کنجکاو نشده بودند. جزوهها و اعلامیهها را ریخته بودند توی ساک و از در غربی انداخته بودند توی بیست و یک آذر. زمستان بود و هوا زود تاریک میشد
گم و گور کردن یک ساک جزوه و اعلامیه کار سختی نبود…
خیالشان که راحت شده بود، تا امیرآباد بالا قدم زده بودند…
بهروز گفته بود: ” کاشکی یکی دو تا شونو نیگر میداشتیم ببینیم چی توشون نوشته ن… حرف حسابشون چیه”
نینا گفته بود: ” بازم این کارو میکنن. به همین آسونیا دس وردار نیستن. “
بهروز گفته بود: ” دیگه باید قید کمدهامونو بزنیم. “
نینا گفته بود: ” بزنیم”
۵
تابستان، فصل جدایی ناگزیر بود. هیچ کدام واحد نگرفته بودند… بی خبر نبودند از هم.
نیمههای تابستان، بهروز از خانهی عمویش به نینا زنگ زده بود و خبر داده بود که عضو یک جنبش دانشجویی شده و از او خواسته بود تا خودش خبر نداده هیچ تماسی با شماره خانهی پدریا عمویش نداشته باشد.
روزهای بیخبری، برای نینا روزهای سخت و دیرگذری بود. به فکرش رسید یک کارت تلفن بخرد و به خانه عموی بهروز زنگ بزند… صدایی توی گوشی گفته بود شماره مسدود است… راه بیفتد برود تهران؟ نه، چه بهانهای بیاورد برای خانوادهاش؟ برود تهران چه کند؟ کوی که راهش نمیدادند، نشانی دقیقی هم از خانهی بابا یا عموی بهروز نداشت.
چرا بهروز یک جوری با او تماس نمیگرفت؟ یعنی نمیدانست او چه حالی دارد؟ کدام گروه دانشجویی؟ چرا بهروز هیج اطلاعی از این گروه به او نمیداد؟
بی قراری و حواس پرتیاش او را لو داده بود… اول مادرش شک کرده بود… یک روز که دو تایی توی خانه تنها بودند، مادرش پرسیده بود: ” چته دختر؟ ” نینا سعی کرده بود خودش را خونسرد نشان بدهد، لبخند زده بود شانه بالا انداخته بود و گفته بود: ” هیچی مامان، چمه؟ ” مادرش گفته بود: ” هیچی؟! ” گفته بود: ” آره… هیچی… ” بعد حرف را عوض کرده بود: ” مامان؟… ” مادرش گفته بود: ” کوفت و مامان! جواب منو بده دختر! ” خودش را لوس کرده بود، مادرش را بوسیده بود و گفته بود: ” مامان!… بابا که بازنشسته س… ” مادرش توی حرفش گفته بود: ” خب…؟ ” نینا گفته بود: ” خب به جمال گل مامان خودم، میگم ما چرا نمیریم یه شهر دیگه، یه شهری که اقلا یه هوایی داشته باشه… ” مادرش گفته بود: ” مثلا؟… ” نینا گفته بود: ” کرج مثلا. خونه مونو بفروشیم تو شهرکهای دورو برش میتونیم… ” مادرش توی حرفش گفته بود: ” برادرهات چی؟ فک و فامیل و قوم و خویش؟ ” نینا گفته بود: ” کرج که دور نیست مامان”مادرش گفته بود: ” تو که تا دو سال دیگه تهرانی، مشکلت چیه؟ ” نینا گفته بود: ” آخرش که باید برگردم تو این آتیش جهنم مامان” مادرش گفته بود: ” آتیش جهنم؟! چطورتا حالا اینجا آتیش جهنم نبود؟! ” ساکت شده بود. لپش را پیچانده بود و گفته بود: ” خودتی دختر! ” خندیده بود…
نینا گفته بود: “اوخ مامان! ” مادرش گفته بود: ” حرف دلتو بزن. چی شده؟ ” گفته بود: “
هیچی مامان، گفتم که” دوباره صورت مادرش را بوسیده بود و گفته بود: ” به بابا میگی؟ ” مادرش گفته بود: ” چی؟ چی رو میگم؟ ” نینا گفته بود: ” کرج رفتنو دیگه مامان” مادرش پوزخند زده بود: “هیشکی هم نه و بابات! اصلا پیش اون نمیشه این حرفو به زبون بیاری. نمیشناسیش؟ فوری در میآد میگه- ادای شوهرش را درآورده بود- عزیزای خاکمونو چکار کنیم زن؟ میتونیم اونا هم رو کول کنیم با خودمون ببریم؟ “… نه مادر، حرفشو هم نزن”
۶
تهران که رسیده بود، همه چیز را فهمید ه بود؛ بهروز را دستگیر کرده بودند… کوی، دیگر برای او جای مناسبی نبود. به مادرش خبر داد که مجبور است جایی پانسیون شود. بهانه آورده بود که درسهایش سنگین شده و تو کوی نمیتواند درس بخواند…
ساده لوح بود که فکرمی کرد پانسیون جایی امنتر از کوی است… یک روز که از دانشگاه برگشته بود، کمدش به هم ریخته بود و کتابها و نوارهایش را برده بودند. هم اتاقیاش هم نبود که بپرسد کی آمده توی اتاقشان. هنوز لباسهایش را درنیاورده بود که تلفن اتاق زنگ زد. مدیر پانسیون بود که میخواست “چند دقیقه مزاحم”اش بشود.
رفته بود دفتر مدیر پانسیون. آن جا بود که شنیده بود چند نفر با لباس شخصی آمده بودند
از مدیرپانسیون کلید اتاقشان را گرفته بودند و رفته بودند بالا و تفتیش… مدیر پانسیون میگفت حکم داشتند… مدیر مرد میانه سال جاافتادهای بود. گفته بود صلاح نمیداند او دیگر این جا بماند بعد، نشانی خانهای را داده بود به نینا که یک زن و مرد پیر، تنها زندگی میکردند و حاضربودند اتاقی به او بدهند بدون هیچ اجارهای… خانه جایی توی جمال زاده پایین بود. نینا قبول کرده بود برود آن جا و از مدیر هم تشکر کرده بود. بعد یاد کتابها و نوارهایش افتاده بود و این را که به مدیر پانسیون گفته بود، مدیر گفته بود به نظر او بهتر است قیدشان را بزند و پاپی کار نشود…
این هم جمال زادهی پایین… این هم خانه پیرمرد و پیرزن… چه ذوقی کرده بودند از دیدنش! میگفتند هشت تا اولاد دارند، دربه درغربت… نینا این جا خیالش از همه چیز راحت بود جز این که پیرزن و پیرمرد دل نمیکندند از اتاقش بروند بیرون. میگفتند او را خدا برایشان فرستاده تا جای خالی بچههای دربه درشان را پر بکند…
یک ماه بعد، وقتی داشت از دانشگاه برمی گشت، نزدیکیهای خانه، یک پاترول سیاه رنگ بی آرم و نشان کنارش ترمز کرد. دو نفر شخصی پوش پیاده شدند: ” نینا جعفری؟ ” بله آقا” سوارشید! ” شما؟ ” سوار شید خانم! ” آخه… شما… ” حرفش را تمام نکرده بود که هلش داده بودند توی ماشین و ماشین از جا کنده شده بود. توی راه یکیشان چشمهایش را بسته بود…
۷
جلسههای بازجویی… اتهامها همان اتهامهای نخ نمای مستعمل؛ بی مدرک و سند
آن جا بود که نینا، بهروز و چند تا دیگر از دانشجوهای دانشکدهشان را دیده بود… چرا بهروز نگاهش را از او میدزدید؟…
“بهروز ایرانمنش نه سال، نینا جعفری پنج سال… “این آخر ماجرا بود. دیگر بهروز را ندید…
۸
همه چیز نشان میداد که به زودی قرار است چیزی عوض بشود… دفتری ورق بخورد. پشت دیوارهای زندانها خبرهایی بود…
امیدوار بود حالا که درهای زندانها باز شده بود، بتواند چند روزی تهران بماند وبهروز را پیدا بکند. اما از در زندان که آمده بود بیرون، برادر بزرگه، با دستهای باز برای در آغوش کشیدنش جلو رفته بود؛ خانوادهاش خبر آزادی زندانیها را از رادیو شنیده بودند. برادربزرگه با پیکانش تمام راه از اهواز تا تهران تخته گاز رانده بود و پشت در زندان، لحظه شماری میکرد تا او بیاید بیرون سوارش بکند و راه بیفتند طرف اهواز…
۹
پدر به عزیزان خاکش پیوست. انگار فقط منتظر آزادی او بود. حالا نینا امیدوار بود برادرهایش راضی بشوند خانه را بفروشند و سهم او و مادرش را بدهند و آنها را به حال خودشان بگذارند… مادرش حرفی نداشت برادرها اما با هم کنار نمیآمدند…
راستی بهروز کجا ست؟ او که شماره تلفن خانهی آنها رادارد. نکند توی زندان… نه، نگذاشته بود فکرش از این جلوتر برود.
برادرها بالاخره با هم کنار آمده بودند و راضی شده بودند برای فروش خانه… با پرس و جویی که از خویشاوندان کرج نشین کرده بودند و با پولی که سهم او ومادر شده بود، میتوانستند توی یکی از شهرکهای دورو بر کرج یک آپارتمان نقلی بخرند. مستمری بابا را داشتند. او هم امیدوار بود جایی دستش بند کاری بشود و آب باریکهای عایدش بشود بزند تنگ بغل مستمری بابا…
خویشاوندان کرجی آپارتمان کوچکی برایشان جور کردند و آخرهای آن سال، او و مادرش کرج بودند… نینا حالا بهانه زیاد داشت که برود تهران و پرس و جو بکند ببیند بهروز کجاست و چرا ازش خبری نیست؟
اولین جایی که به نظرش رسید برود پرس و جو بکند، امیریه بود. اما کجایش؟ مگر امیریه، آسیه آباد اهواز بود که میشد یکی دو ساعت همه جایش را گشت؟ اصلا تو آسیه آباد نشانی خانه کسی را میپرسیدی، دستت را میگرفتند میبردندت تا جلو در خانهی طرف، زنگ میزدند و تا دستت را نمیگذاشتند توی دست او ولت نمیکردند
امیریه کجا، آسیه آباد کجا!
مادر، توی غربت بی طاقتی میکرد… سالی چند ماه او را تنها میگذاشت و برمی گشت اهواز… وقتی هم مریض شد، ماندگار شد آن جا. میگفت نمیخواهد گور به غربت بگذارد. وصیت کرده بود توی مزار شوهرش خاکش بکنند…
۱۰
حس کرد دل آشوبه دارد… انگارداشت بالا میآورد. بلند شد و تند راه افتاد طرف ته سالن، آن جا که بالای درش تابلوی دستشویی داشت… خودش را انداخت توی اتاقک دستشویی، انگشت زد و بالا آورد… در دستشویی نیمه باز مانده بود. صدای منشی را شنید: ” خوبین خانم؟ ” سر بالا کرد و صورتش را توی آیینه دید. رنگ به رو نداشت، چشمهایش دو کاسهی خون… دست به دیوار گرفت و از اتاقک دستشویی آمد بیرون
منشی دوباره پرسید: ” خوبین خانم” سر تکان داد و راه افتاد طرف در خروجی. منشی چند قدم دنبالش رفت: ” کجا خانم؟ نفر بعدی شمایین” داشت از در بیرون میرفت که منشی گفت: ” کیفتون خانم” پا سست کرد. منشی رفت کیفش را از روی مبل برداشت و برد داد دستش.
از دفتر شرکت که رفت بیرون، بلند نفس کشید و راه افتاد طرف آسانسور… دکمه را فشرد. آسانسور دیر کرد و تنبلانه و خسته آمد بالا. درآسانسور که باز شد، تند خودش را انداخت توی اتاقکش. تکیه زد به دیواره آسانسور. حس کرد گردهاش یخ کرده. نگاهش افتاد به صورت خودش توی آیینهی مات و پر از لک و پیس آسانسور، یکه خورد و پشت کرد به آیینه… آسانسور توی طبقه دهم ایستاد. در آسانسور که باز شد، اول بویی کوران کرد توی اتاقک، بوی یک جور مردار انگار، بعد پیرزنی تو آمد؛ ریزنقش و چروکیده و له و خیس عرق، بی روسری، با موهای وز رنگ کردهی آشفته و پیراهن و دامنی رنگ وارنگ، رنگهای جورواجور بزکهای صورتش قاطی شرهی عرق، راه کشیده بود توی چین و چروک صورت و گردنش… در آسانسور که بسته شد، بوی مردار بیشتر شده بود. نینا پشت به پیرزن، جلو دهان و بینیاش را گرفت و نفسش را تو سینهاش زندانی کرد… خدا خدا میکرد آسانسور زودتر به همکف برسد آسانسور اما انگار لج کرده بود..
آسانسوریک سال بعد، به همکف رسید، نینا پیرزن را تند کنار زد و خودش را انداخت بیرون و نفسش را آزاد کرد… در آسانسور بسته شد. پیرزن پیاده نشده بود…
از همین نویسنده:
قباد آذرآیین: فال
نسیم خاکسار درباره داستان «فال» قباد آذرآیین: دایره بستهای که درماندگی آدمها در آن تکرار میشود