
نامه چیزی نبود جز شرح امانتدارانهای روابطِ میانِ خانم معلم و مونار که خواهرِ لورپایُر نوشته بود، اِدمه است مگر نه، و دوشیزه فرانسین را در وضعیتی قرار میداد که میتوانید تصور کنید، چطور این خرچسونهی پتیاره با آن سر و وضع بوگندو و تور عزایش با معاون شهردارمان میخوابید، اصطلاحش را شما بگویید و این ابله… میخواست سرش را به دیوار بکوبد، مردی با آن همه تشخص، چشمهایش داشت از آنجا میزد بیرون، منظورم کاسهی سرِ فرانسین است، با این حال گزارشْ تمام و کمال پر از جزئیات بود، قضیه کمی بعد از مرگِ مادرِ لورپایُر شروع شد، مونار به شدت مشتاقِ به دست آوردنِ تکه زمینی بود که به دو خواهر ارث رسیده بود و برای جلب موافقت آن دو راه بهتری از این به نظرش نرسیده بود که اغوایشان کند، اول از ادمه شروع کرد که کمتر از آن یکی نفرتانگیز بود، وقتی که ادمه دست رد به سینهاش زد به سراغ خانم معلم رفت، او هم از خداش بود، و باعث شد حسادت خواهر کوچکه تحریک شود و بخواهد این رابطهی بیمعنی را برای دوشیزه آریان فاش کند، چون میدانست دوشیزه آریان به آن تکه زمین به علت نزدیکیاش با مردابهای گرانس بیعلاقه نیست و به دلایل دیگری که توضیحشان مفصل است، خلاصه خواهر کوچکه فاش کرد که عملیات مونار بعد از حادثهها، کشمکشها و چیزهای دیگر دارد به نفع مونار تمام میشود، فرانسین برای همین دراتاق عمه خانمش معطل کرد و دنبال راهی میگشت تا خانم معلم را وادار به اعتراف کند و از خودش میپرسید چطور دوشیزه آریان او را از این موضوع با خبر نکرده بود، اما واقعیت این بود که خودش با کلی تأخیر رسیده بود و عمهخانم هم گرفتار مهمان . . . یا این که نامه را ماری گرفته و گذاشته روی میز آرایش . . . خلاصه برادرزاده میبایست فوراً بهانهای پیدا میکرد تا تنهایی با عمهاش حرف بزند و آن را پیدا کرد . . .
یا این افشاگری مربوط بوده به مناسبات بین مونار و فرانسین که برمیگشت به آشنایی دوشیزه آریان با خواهر لورپایُر که روز حادثهی شکستن ابریق اتفاق افتاد، میخواستند آنجایی که میدانید کجاست آب متبرک بردارند که آرنجشان به همدیگر برخورد کرد، از کلیسا آمدند بیرون و لابد با هم آشنا شدند . . . این که نامه از طرف یک ناشناس بوده باشد بیشتر به حقیقت نزدیک بود، نامهای که فرانسین به دلیل رقابتش با ادمه حدس میزد که از طرف اوست، آیا این همه دغلکاری را میتوانید تصور کنید، آیا خانم معلم با خواهرش تبانی کرده بود، اما از طرفی چطور میشد پذیرفت که عمه از بی بند وباری او خبر داشته باشد و اصلاً بروز ندهد طوری که خواهرزادهی از راه رسیدهاش را با مهربانی ببوسد، یعنی کاملاً خلاف چیزی که فرانسین از شخصیت دوشیزه آریان میدانست، درستکاریاش و تأکیدش بر حفظ شرافت و بقیهی مکافات، خلاصه بهانهای پیدا کرد آمد پایین و به آشپزخانه رفت تا از ماری خواهش کند که. . .
چون که ماری دستخط هیچ کدام از مکاتبهکنندگان معمولِ خانم اربابش را روی پاکت تشخیص نمیداد و با توجه به چیزی که صبح خانم ایدومِنه به گوشش رسانده بود تصور کرد که نامه از طرف یک ناشناس است، و همین باعث شد که آن را باز کند. . . یا شاید از سر همدستی با سَنتورِ پستچی که به شدت فضول بود منظورم این که بعضی از نامهها را باز میکرد و ماری تا قبل از آمدن پستچی از محتوای این کثافتکاری مطلع نبود. . . خلاصه فرانسین برای فهمیدن راست از دروغ دست و پا میزد و برای همین حرفهای ماری برایش خستهکننده شد و از این بابت ملامتش کرد و بعد رفت سراغ مهمانها، تخیلش گمراهش میکرد، میبایست مطمئن میشدکه دوشیزه آریان برکنار از بدگویی اهالی دهکده است و رفتارش هرگز تغییری نخواهد کرد، خودش این مسئولیت را عهدهدار شد که عمهاش را آگاه کند و از ماری خواهش کرد که زنگ را به صدا دربیاورد و بعد به ایوان برگشت.
اما لورپایُرخانم که از رابطهی فرانسین و مونار بیخبر نبود از این که میتوانست بابت این موضوع در مهمانی کلی تفریح بکند در دلش قند آب میشد، به علاوه خیال میکرد که لُُلُت همان روز صبح خانم ایدومنه را از شایعهای باخبر کرده که از هفتهی پیش همه جا پیچیده بود و زن سرایدار هم این حرفها را برای ماری واگو کرده و ماری هم همان موقع این حرفها را داغ داغ برای دوشیزه فرانسین برده، او هم در واقع دیده بود، منظورم خانممعلم است، دیده بود که برادرزاده از معبر خرزهرهها آمده و به سمت بخشِ عمومی قصر یعنی آشپزخانه رفته، با وجود این که مادرایدومِنه به محض گذشتنِ فرانسین از دروازه او را در جریان موضوع نگذاشته بود، چنان که انتظار میرفت، آخِر در مناسباتِ ارباب و خدمتکار جایی برای درددل و احساسات نیست، اما ماری از این قاعده برکنار بود، او فرانسین را از سن خیلی پایین میشناخت آخِر دایهاش بود یا چیزی در این مایه، برای همین خانممعلم وارفت وقتی که دید فرانسین با چهرهای بشّاش از راه رسید، لُلُت حتماً به زن سرایدار حرفی نزده بود و ماری هم هنوز از شایعههایی که پیچیده بوده چیزی نمیدانست.
یک بند انگشت پورتو میل کنید، خطاب فرانسین به لورپایُرخانم بود در حالی که داشت تُنگ و جامها را میآورد، برخلاف گفتهی آن آدمهایی که میدانید تنگ و جامها آن موقع سر میز نبود، البته چیز مهمی نیست، خانممعلم جواب داد فقط یک بند انگشت، راستی خبر دارید خانم موآنیون بیاحتیاطی کرده و امروز صبح کامیون شوهرش را خودش رانده، این زن فقط گواهینامهی عادی دارد نه گواهینامهی ماشینهای سنگین، چه حماقتی، با کامیون رفته داخل دیواری که دکتر زیر پنجرهی دوشیزه موتار داده بوده ساخته بودند، این حرف یا از بیملاحظگی بود یا ازدغلکاری، چون فرانسین هفتهی پیشش نزدیک بوده با ماشینش بچهای را که از مدرسه خارج میشده له و لورده کند و این شایعه پیچید که او یک خرده بیش از حد به میخانهی دِتَنُر مرتب سر میزند، از این نظر داشت به پای عمهاش میرسید که نه به شرابِ آشغال نه میگفت و نه به آشنایانِ کون لُختش و این حرفها فقط برای این که از آنها نقل کنم منظورم از شایعههاست، کمی بعد از تولد فرانسین، فرانسین نه دختر پدرش است نه دختر مادرش بلکه دخترِ عمه خانم و مانییَن است که بعد پدر و مادرش او را به فرزندی پذیرفتند، اجاق پدر و مادرش کور بود یا چیزی در این مایه، آب لورد و بقیهی مکافات هم شفایشان نداد، پدر و مادرش با پذیرفتن او به فرزندی با یک تیر دو نشان زدند، هم وارث پیدا کردند و هم آبروشان را نجات دادند از جمله آبروی فرد مجرم را، منظورم دوشیزه آریان است، اصلاً ککش هم نمیگزید در آن دوران یا کمی بعد از تولد فرانسین. . .
یا این که پشت پنجره مورتَن. . .
یا این که مرگ زیر چنارْ. . .
یا این که مرگ بدگوییها را به پیش میرانْد که ناگهان همه در زیر چنار ساکت شدند، دیگر هیچ کس و هیچ چیز نبود. . .
آدم از خودش میپرسید چرا این سکوت ناگهانی، آیا عادی بود، و این خشک شدن و این. . . بله خودش بود، نامحسوس در میانشان لغزید، اول دوشیزه آریان را تصاحب کرد بعد فرانسین را و بعد هم آن دو رعیت را که دماغشان را در جام فرو کرده بودند و حالا هم در زیر چنار گسترده بود، خیلی زود بوی تعفن بلند شد، از این مهمانی شبانهی ماه ژوییه. . . خلاصه کسی نمیتوانست توضیح دهد که چطور این چهار نفر، یا فقط از یک نفر نقل کنم، چطور دوشیزه آریان بیجان افتاده بود، هنوز جلو چشمم است، در صندلی راحتیاش فرورفته بود، با چشمان ثابت، و دستِ لَختِ آویزانش، فرانسین فقط چشمهایی برای اشک ریختن دارد و کشیش که دعایی زیر لب زمزمه میکند دعایی نه چندان گران . . .
این سکوت ناگهانی، این دور شدن، چطور بگویم، این غیاب. . . اما میبایست دوباره از سرمیگرفتیم، میبایست تلاش میکردیم، تلاشی که هزینهای ندارد و نهایتش ساکت شدن تا ابد است، میگفت، منظورم لُلُت است یا نمیدانم کی، میگفت به جای این که دربارهی این ماجرا توضیح بدهند خیلی بزرگش کردهاند، آیا تظاهرِ چیزی خیلی عادی نبود، چرا این قدر جیغ میکشند، چرا قشقرق میکنند، هرکسی از یک طرف باید دربارهی اتفاقاتی که جاهای دیگر میافتد فکر کند . . .هر کسی یک قوم و خویشی دارد، آشنایی. . . از طرف دیگر باید دربارهی خودش هم فکر کند، لُلُت تا این حد پیش میرفت، ماجرا یک چیزی بود در مایهی خیانت آخ نه خیلی مهم نبود اما به مرور زمان مهم شد، و قابل هضم نبود و رودههایمان را بالا آوردیم وقتی . . .
این طوری بود که لُلُت توانست مردهها را بلند کند، سیخ پشت میز بنشاند، تا زیر چنار و در نورشمعها با هم گفتوگو کنند، فکشان را به زحمت از هم جدا کرد، غذا را نزدیک لبهایشان برد، همه مقام والایی یافتند، یکهو بزرگ شدند، بیشتر از اندازههای خودشان، سرشان به اولین شاخههای درخت رسید و معلوم نبود لبخند ثابتشان از زیر اندودهی تدهین چه چیزی را بازمیتابانْد بداهتی شکوهمند. . .یا کمبودِ . . . خلأ اما این بار سنگینی میکرد همچون پژواکِ پرطمطراقِ وضعی که هنگام زنده بودنشان داشتند.
کاش از خودمان میپرسیدیم که مورتَن در آن لحظه در اتاقش داشت چه نقشهای میچید، او خبر داشت از روابط. . . از قضیه خبر داشت و با کلی طمطراق برای مهمانانش تعریف کرده بود که دارد فاجعه را بازسازی میکند، شاید در این مورد چیزی نوشته باشد بروید و سردربیاورید، اتفاقی بیاهمیت که به قولی رویش اثر گذاشته بوده، تردیدی یا شاید کمبودی عاطفی، خیلی تودار بود، چندان مخزن اسرارش را باز نمیکرد، در اتاقش روی کاغذ چیزهایی را سرهمبندی میکرد، جزئیات پراکندهی آن چیزی که . . .بروید سر دربیاورید، مورتَن چنان در بحر هرچیزی فرو میرفت که خوانندهی بیطرف سرسام میگرفت، خرده روایتها را با اتفاقات روشن قاطی میکرد، یا به طرز احمقانهای از بعضی چیزها چشم میپوشید و باعث میشد شادیهای از دست رفته جلوهای بیش از حد داشته باشد، واقعاً ملغمهای بود که هیچطوری نمیشد آن را فروداد . . .
و چنان در بحر نوشتن فرورفته بود که مرگ غافلگیرش کرد، وضعش شبیه نوشندهای بود که آخرین قطرهی ته جامش را زبان میزد، اما دقیقاً خودش بود، یعنی مرگ، آخ اگر مورتَن به حضورش پی بوده بود همهی این فکرها را دربست رها میکرد اما بفرمایید . . .خلاصه از این جور حرفها، فقط یک چیز دیگر میمانَد که باید بدانید . . .
برگردیم به ندیمهای که از قصر بُنمُزور اخراج شد، احتمالاً علتش روابطی نبود که با سرپیشخدمت داشت بلکه فضولیای بود که در اتاق خانم اربابش به خرج داده بود، نامهی روی میز آرایش را خوانده بود که موضوعش چانهزنی مشکوک میان خانم صاحب قصر و وِرنه نامی بود در خصوص قطعه زمینی واقع در نزدیکی مردابهای گرانس، دوشیزه دُبُنمزور چطور به دام چنین چیزی افتاده بود، بعداً متوجه اشتباهش شد البته نه به واسطهی فضولی دختر بلکه محضردار مجبور شد چیزهایی را برایش روشن کند، هرچند که خود محضردار احتمالاً در این دغلکاری دست داشته فارغ از آن دلیلی که حدس میزنید . . .خلاصه این دختری که اسمش کُلِت بود از حرفهای خانم اربابش فهمید که عذرش خواسته است، او هم برای انتقام یک ظرف نقره کش رفت و بلافاصله پیش سمساری نقدش کرد که از قضا با لژیون ِ اشتباهی قوم و خویش بود، عملیاتی که هیچکس از آن خبر نداشت، نه درپانسیون و نه در محیط کوچک ما ولی بالاخره ماجرا به گوش همانهایی که میدانید رسید. . .
اما بعید نیست که مورتَن صحبتهای بعضی از اهالی پانسیون در مورد این ندیمه را بغتتاً شنیده باشد، ندیمهای که خانم آپولونیوس حامیاش بوده، دختر یتیمی که در قصر برایش کاری پیدا کرده بود، باید از این جماعت حذرکرد، خودش از بینزاکتی دختر خبر نداشت، آیا میبایست از این موضوع باخبرش میکردند، این خانمها به دو دلیلِ کاملاً برعکس مردد بودند یکی به لحاظ تنفری که همیشه از این زن داشتند و دیگر این که امیدوار بودند این زن به درخواستشان با مورتَن در مورد مشکل کوچکی مربوط به رتق و فتق امور که آن زمان در پانسیون پیش آمده بود صحبت کند و این زن عجیب و غریب به دلیل صمیمیتی که با مدیر داشت تنها کسی بود که میتوانست موضوع را طرح کند.
و این که دیدارِ آن روز صبحِ مانییَن با دوشیزه آریان ربطی به قوم و خویش بودنش با آن دختر یتیم نداشت بلکه دربارهی بازسازیِ اتاق مخصوص سیگار بود که در امتداد سالن ناهارخوری قرار داشت، خانم صاحب قصر میخواست در عقب سالن دری ایجاد کند به قولی پنجره را بزرگتر کند، بازسازیای که با مشکل مواجه بود هم به لحاظ نزدیکی بنای قرن نوزدهم که بخشی از آن روی نمای این قسمت آمده بود و هم به لحاظ آن چالهی پر نشده در آن مکان، و موآنیونِ احمق این مسئله را با آن چیزی که مانییَن درمورد ساختِ دیواره زیر پنجرههای دوشیزه موتار گفته بود قاطی کرده بود، میبینید کوچکترین چیز در وراجی این خانمها چه ابعادی پیدا میکند، واقعاً آدم سرخورده میشود از سنتهای منطق و وضوح و عقل و بقیهی مکافاتمان.
آخِر نوانخانه مشکلات عدیدهای داشت اول در پذیرفتن دخترِ محروم از ارث به دلایلی که بیانش سخت است از بس که این مورد مسئلهدار بود. . . بعد هم که گذاشتند بیاید بیرون آن هم به دلایلی کاملاً برعکس که توضیحش مفصل است، خلاصه این نهاد خصوصی در آن زمان که ازش حرف میزنم اسمش سنت فیدوس بود و در آن دور و بر معروف و مرتباً کسانی از آنجا دیدار میکردند آقایان کشیش، بالاتر از کشیشها و اعترافنیوشهای بلندپایهای که اسقف به قول گفتنی گسیلشان میکرد، نوانخانه به واسطهی خانم مدیرش مورد توجه بود، خانم مدیر زنی بود چطور بگویم، زنی بود که انگار نافش را با ادا و اصول بریده بودند، لحن خاص، تبختر، خیلی با شخصیت، و چنان روی همه تأثیر گذاشته بود که در شورای شهر به طرز عجیب و غریبی هشدارها یا مواردی را که به قول خودش شرایط خاص بود مورد توجه قرارمیدادند و این که مونارِ پدر شخصاً، منظورم از پدر همان پدربزرگ . . .
هرچند که آن آقای وِرننام بعد از اخراجِ این ندیمه یکهو غیبش زد و موقع تفتیش خانهاش نامههایی کشف کردند پر از افترا به آن کسی که شما میدانید و قاضی بازپرس خیلی نمیدانست در موردشان چه کند در نهایت راه حل تر و تمیزی پیدا کرد عبارت از این که تحت لوای روابط همسایگی به دیدار مجرم برود، خلاصه آخرش صدای این قضیه را صدالبته خفه کردند.
وجود آن نامهی ناشناس که آن همه ما را منقلب کرد علتش میبایست همین بوده باشد، اولین باری بود که یک چنین چیزی در ولایتمان پیش آمد، زبانهای مردم سریع به کار افتاد و تخیلشان هم همینطور، به حدی که این موضوع بیاهمیت را هم بینصیب نگذاشتند، فکر و خیال عاقلهزنها، عجب ابعادی پیدا کرد، همه جا نشانه میدیدند، بو میکشیدند کجا تبانی شده، در آن همه سال تاریخِ ولایتمان شک و تردید کردند، هیچکس از این شک و تردید قسر درنرفت، برای مثال فقط اشاره میکنم به شک و تردیدی که به آن زن بیچاره روا داشتند آن زن عجیب و غریبِ پانسیون اسمش چه بود، ادعا میکردند که این زن با وِرنه و قاضی بازپرس همدست بوده یا از این بدتر به دوشیزه چیز که صبحها به مراسم کلیسا میرفت مظنون بودند که با توپار رابطه داشته نتیجه هم صدالبته آن دخترِ یتیم سَنت فیدوس شد، همین علت توجه همانی بود که میدانید . . . واقعاً شورش را درآورده بودند و خدا را شکر که جنگ سرگرفت و ما هم دغدغههای دیگری پیدا کردیم، به یک معنا رحمت الهی بود، از بازی با کلمات عذر میخواهم اما راست است، برادری، همیاری، میهندوستی آیا این چیزها دلهای شما را مثل سیمان به هم نمیچسبانَد، پس الوداع اتفاقات هشلهف، الوداع بدگویی، برای شروع دوباره در زندگی آدم باید پوست بیندازد، خدا کارش درست است با شما موافقم مظنونان اصلی همه ناپدید شدند، اولیشان آن وِرننام بود و بعد نانوا و ژاندارم و پنسونِ پسر، قربانیهای زکام اسپانیایی یا چی هم همینطور، یادتان میآید نظافت، شستو شو . . .
مورتَن بیچاره همهی این چیزها به ذهنش خطور میکرد البته اگر این طور فرض کنیم، اما من از شما میپرسم چه چیز دیگری مورتَن را که از پشت پنجره پیدا بود در آن سن و سال این همه مجذوب خودش کرده بود، گذشته همین و بس، انعکاسهای گذشته، بوی تعفن گذشته، آن زن شجاع از حقیقت ماجرا دور نبود اسم آن زن روی نوک زبانم است، بعد از آن همه مدت یک سر سوزن هم سوءنیتی به مورتَن نداشت، طبیعت تسلیمواری داشت با این حال از بیاعتنایی مورتَن آزرده بود، آن زمان مرد متکبری بود اما بعد کُرک و پرش ریخت، آن پانسیون قبول کنید مورتَن آخر عمری میتوانست وضع بهتری داشته باشد اما هیچوقت نشنیدم گلایه کند . . . ای وای زنه اسمش چه بود بعد از این همه مدت باید اعتراف کنم. . . آدم نمیدانست با این حجم از حرفهای خالهزنکی چهکار کند، تنها کاری که میشد کرد این بود که از میانشان حقیقت روشنی را بیرون بکشد، اما من از شما میپرسم بعد از این همه سال مگر به چه دردی میخورَد، همه چیز بینمان تغییر کرده بود، کلودِتها، بُبِتها و بقیهی لورِتها عروسی کرده بودند، مادر خانواده شده بودند، سر و سامان گرفته بودند، محترم شده بودند و بقیهی مکافات و باباها هم شکمشان سیر، دیگر نوبت بچهها بود چه زاق و زوقی، و نوبت به طفلک این فرشتهها میرسید که یک روز عصر جلو پنجره به سن و ساعت کذایی برسند. . . جستزنان چرخخوران، تاتی تاتی از دستشویی تا صندلی غذاخوریشان، مواظب راه رفتن، مواظب سرما و گرما، مواظب. . . منظورم را که میفهمید.
خفگی همین و بس.
زندانی که در آن هستم.
فرورفته در چیزی دیگر، در آستانهی درِ خانهاش بود مثل آنهایی که شاهد این. . . این. . . و حالا این همه دور، هنوز ژوییه. . . انگار. . . مهم این نیست. . . جنگیدن با این سیخ شدن در نور شمعها، هنوز جلو چشمم است، روحش یا آن چیزی که اسمش را روح گذاشتهاند. . .
مرگ زیر چنار.
ناگهان این سکوت، این دور شدن چطور بگویم. . .اما میبایست از سر میگرفتیم، میبایست تلاش میکردیم تلاشی که به هیچ وجه خرجی نداشت . . .
بنابراین بله آن روز صبح در قبرستان کشنده بود، همهمان به فینفین افتادیم و وقتی میگویم قبرستان یعنی از کلیسا شروع شد، تابوت هنوز نرسیده بود اما جریان هوا چرا، ما نزدیک حوضچههای غسل تعمید جمع شده بودیم، هنوز مونار جلو چشمم است با آن شال جلو دماغش . . . یا موتار که بر بالین مرحومه بود، شاهد نفسهای آخر، و دوشیزه خانم دخترش که شَل میزد، بیچاره نوک دماغش یخزده بود، دستها را چپانده بود در دستپوشی از پوست مصنوعی یا شاید از پوست خرگوش که از مادرش به او رسیده بود، متصل به ریسمانی که در گردن انداخته بود، و تمام اعضای شورا به اضافهی لِوانتای و راهدارمان، همه سعی میکردیم صحبتهای در خور مراسم بکنیم، از شغل زن مرده حرف زدیم، بیست سال تدریس، چقدر زمان زود میگذرد، و رفته رفته هرکسی پای گلهی امواتش را وسط کشید، مرحومها به هم تنه میزدند میبایست میدیدید چطور، پدرها، مادرها، همسرها و بقیهی مکافات، چنان هجوم آوردند که، اجازه بدهید اصطلاحش را به کار ببرم، انگار میخواستند دوباره مراسم تدفین خودشان را برگزار کنند یا انگار مراسم تدفین آن روز چیزی نبود جز نشخوار گذشته، استغاثهای بیخود که کمِ کم از بیست سال پیش قرار بود به شیون تبدیل شود اما نشد، ما را میدیدند که تا آخرالزمان چاک دهنمان را برای خواندن دعاهای آمرزش به کار انداختهایم.