روبر پنژه: «لیبرا» به ترجمه عاطفه طاهایی – بخش پانزدهم

اما موقع تاریک شدن هوا یکی در جنگل بود، نمی‌شد تشخیص داد مرد است یا زن، اطراف درخت راش می‌چرخید و به نظر می‌رسید دنبال چیزی می‌گردد، روی خاک دست می‌کشید که یکهو . . .

یا این که در جنگل موقع قتل سُرینه‌ گویا بلوز پشمی بچگانه‌ای پیدا کرده بودند که واضح بود به مرده تعلق ندارد، زن مقتول در تحقیقات این موضوع را تأیید کرده بود، آقای بازپرس خیلی برآشفته شده بود، انگار این جنایت با جنایت دیگری پیوند داشت، اما در آن دوره از ناپدید شدن یا غرق شدن یا خفه کردن یک بچه حرفی در میان نبود، چیزی که مورتَن ده سال بعد به یاد آورد وقتی که ما سه چهارم قضیه را فراموش کرده بودیم، از این بلوز پشمی قرمز چه نتیجه‌ای می‌توانستیم بگیریم،  مورتَن عزمش را جزم کرد که از پایار بخواهد تا برای پیدا کردن ادله‌ی متقن پرونده را دوباره بخواند.

 و سایه، حالا سایه بود، در میان درخت‌ها می‌لغزید، از فضای بازِ میان جنگل عبور می‌کرد، از کوره‌راهی خاکی می‌رفت که به جاده‌ی بالای تپه می‌رسید و در پیچی که از پشت دیوار این خانه‌ی مخروبه می‌گذشت از نظر ناپدید شد، آن خانه چه اسمی داشت، خانه‌ای که آدم‌های پیر و کودکی ما را آن همه مضطرب کرده بود، مو بر تنمان سیخ می‌شد انگار همه‌ی سؤال‌های حل نشده از آنجا می‌آمد حتا همه‌ی معماها و حتا برعکس هر حادثه‌ی ساده‌ای که در روزنامه‌های قدیمی پیدا می‌کردیم، سالیان سال، اسمش چه بود، اسمش چیزی را به یادم می‌اندازد، این‌ها فکرهای مورتَن بود، حرفم را قطع نکنید، چیزهایی بود که لابد به‌شان فکر می‌کرد کسی چه می‌داند.

همان وقت راهدار در خروجیِ جاده‌ی خاکی ناگهان او را دید که داشت می‌دوید و بعد پشت خانه‌ی مخروبه ناپدید شد، مرد بود یا زن نمی‌شد تشخیص داد، در هر حال جوان بود که به آن چالاکی می‌دوید، مدتی در جنسیتش دودل ماند چون همان بعد از ظهر به ماشِت و دوستش برخورده بود که هر دو شلوار پوشیده بودند و داشتند به سمت مالاترن می‌رفتند، در آن موقع مردم این چیزها را با راهدار در میان می‌گذاشتند آخِر واکنشش خیلی بامزه بود، اعتقاد داشت که مردانه پوشیدن زن‌ها در روزگار ما کار شیطان است، و اما در مورد ماشِت به گمانم راهدار بیشتر از آن چیزی که درباره‌اش می‌گفت می‌دانست چون از زمان برگشتنش از سفر خیلی حواسش به او بود، و نمی‌شد بابت این کار سرزنشش کرد از بس ماِشت رفتار گستاخانه و اغراق‌آمیزی از خودش نشان می‌داد، احتمالاً فهمیده بود که ماشِت ژوییه‌ی آن سالِ کذایی هر روز به آن خانه‌ی قدیمی در مالاترِن می‌رود که به خانواده‌ی مادری‌اش تعلق داشت و از آنجا می‌شد محوطه‌ی دکه‌ی نوشیدنی و در نتیجه مجسمه‌ی معجزه‌گر را دید.

احتمالاً از طریق آن دختر یعنی آن دوست کذایی فهمیده بود که روز گردش مدرسه، گردش ماه ژوییه و نه ایام عید پاک، کسی که شاگردها را به گردش برد لورپایُرخانم نبود، او دو کارآموزِ معلمی را جای خودش گذاشته بود، دخترهایی که نه ماشِت می‌شناختشان و نه دوستش، حتا این سؤال برایشان پیش آمد که خانم معلم این دخترها را از کجا گیر آورده بود، احتمالاً از شهر، اما نفهمیده بودند، منظورم راهدار و این دو دوست است، که چرا خانم معلم دخترها را به جای خودش فرستاده بود، برای همین همه‌ی چیزهایی که این خانم‌ها یا چه می‌دانم کی گزارش کرده بودند من‌درآوردی از آب درآمد، چیز دقیقی از آن روز  دستگیرمان نمی‌شد و خدا می‌داند که . . .

چیز دقیقی از آن روز دستگیرمان نمی‌شد می‌بایست می‌رفتیم و از دیگران می‌پرسیدیم، مثلاً از فروشنده‌های دکه‌ی نوشیدنی، یا گفته‌های آن دوست کذایی البته تا جایی که از خودش درنیاورده باشد، خدایا عجب لانه‌ی زنبوری.

یا این که در واقع دکه‌‌دارها به سؤال‌ها جواب دادند این‌طور که خانم معلم با بچه‌ها آمد ولی بعد از تلفن به مادر مریضش مجبور شد با عجله ازشان جدا شود، بچه‌ها را به دست لوییزِت که همراهش بود سپرد و اوست که در هنگام برگشت مسئول بچه‌ها بوده، برای همین نگرانی‌اش دو چندان بود، منظورم لورپایُرخانم است، و قبل از سوار شدن اتوبوسِ ساعت چهار به دختر جوان کارآموز هزار جور توصیه کرد، دکه‌دارها چنین چیزهایی یادشان مانده بود و همان عصر یعنی همان شب مادر پیرش مُرد،  لوییزِت احتمالاً به مدت یک هفته اداره‌ی کلاس را به عهده گرفت، مدت لازم برای تدفین و تشریفات مرسوم، کارآموز دیگری هم به لوییزِت  کمک می‌کرد و تمام اشتباهات از همین جا نشأت گرفت، دو دختر جوان را یک بار با همدیگر و همراه بچه‌ها دیده بودند اما نه آن روز چون دکه‌دارها در این مورد خیلی مطمئن بودند، در آن روز کذایی لوییزِت  به تنهایی مسئول برگرداندن بچه‌ها به خانواده‌هایشان بود.

سایه‌ای در جنگل، ناشناس، و آن صدای بیرون آمده از نمی‌دانیم کجا، آن هم ناشناس، یک جور اضطراب یا به قولی یک جور کلافگی پخش می‌شد، درهم شدنِ شایعات، درهم شدنِ می‌گویند‌ها، فرضیه‌ها، گذشت سال‌ها خودش مانعی بود، جزئیاتی که ربطی به آن اتفاقات نداشت چون برآمده از ذهن‌های بیمار بود، نیاز به حل ماجرا آنها را بیرون می‌کشید، با مخدوش کردن خاطرات طوری که. . .   ‌

حرفم را قطع نکنید.

بنویسید.

آخرش همه چیز حل می‌شود.

ماری برای شامِ آن شنبه‌ی معروفِ دوشیزه آریان به خانم اربابش پیشنهاد کرده بود میز را بیرون بگذارند، چه هوای ملایمی، اولین بار نبود که زیر چنار بزرگ غذا می‌خوردند و میز شام با دو چراغ نفتی صیقلی در شب خیلی زیبا می‌شد، نور ملایمی داشتند، بهتر از شمع بود که مدام ممکن بود خاموش شود و یا این که شعله‌اش بلرزد، خوشایند نیست، خانمِ صاحب قصر هم پذیرفت، کِیف می‌دهد اما یادتان نرود که آن پتو اسکاتلندی‌ِ سالن کوچکه را کنار صندلی‌ام بگذارید، گاهی که جریان هوا هست فقط من اذیت می‌شوم، هیچوقت کسی از چنین چیزی شکایت نمی‌کند، دوشیزه آریان پیر شدنش را به این نحو می‌پذیرفت، آخِر تمام عمر مثل اسب سالم بود، پیشنهاد ماری هم جای تعجب داشت چون معمولاً خدمتکارها دوست ندارند بیرون از خانه غذا سِرو کنند به جهت فاصله‌ی زیادی که می‌بایست از آشپزخانه تا سر میز غذا می‌رفتند و می‌آمدند اما باید گفت که در بن‌مزور فاصله‌ی سالن ناهارخوری بزرگه تا اجاق‌های خانه بیشتر هم بود، و در مسیرشان اقل کم سه تا در را باید باز می‌کردند، و همین سرویس‌دهی را پیچیده می‌کرد دوشیزه آریان هم به این خاطر وقتی تنها بود در سالن کوچکه غذا می‌خورد، می‌دانست که فرانسین عاشق شام خوردن در بیرون است، فرانسین خیلی عمه‌اش را دوست داشت، عیبی نداشت اگر لورپایُرخانم با این کار موافق نبود، کشیش هم که چیزی نمی‌گفت، تا وقتی که بشقابش را پر می‌کردند خوشحال بود.

لورپایُر خانم از راه رسید، لابد قبل از دروازه از دوچرخه‌اش پیاده شده، دروازه را به افتخار مهمانان باز گذاشته بودند آخرِ اَرِن‌یه در تابستان و زمستان آن را رأس ساعت هفت می‌بست، دوچرخه را جلو برده و به دیوار اتاقک تکیه داده، خانم اَرِن‌یه که آن موقع در جالیزِ خودش بود او را دید و اجازه داد که دوچرخه‌اش را آنجا بگذارد، لورپایُرخانم هم از سرِ لطف کمی با او گپ زد، چند دقیقه، هنوز ده دقیقه به هشت نشده بود، در همین حول و حوش، مسئله‌ی پسرکوچولوی سرایدارها خود به خود مطرح شد چون که معلمش بود اما می‌خواست از این موضوع خاص سریع رد شود آخِر والدینش آدم‌های به غایت بسته‌ای بودند و نقشه‌اش این بود که موضوع را برای دوشیزه  دُبن‌مزور باز کند، البته ممکن است این موضوع را با موضوع بچه‌ی کشاورزهای بروآ قاطی کرده باشد، خلاصه یک چند دقیقه، بعد از معبر اصلی رفته و راش‌های صدساله‌ی کنار جاده را تحسین کرده، کلاه با تور عزا، پیراهن سیاه، دستکش‌های سیاه، بلوز پشمی سیاه که برای احتیاط برداشته وروی بازو انداخته بود، بی‌حوصله و بی‌سلیقه لباس پوشیده بود انگار که حتا در این گرما هم اجازه نداشت بعد از ده سال عزاداری درست لباس بپوشد، طوری که حالتان را از مرده‌ها به هم می‌زد از زنده‌ها هم همین‌طور‌، بعد سمت راستش دیده گربه‌ای از لابه‌لای خرزهره‌ها می‌گذرد خودش بود موشِت، ساعتش را نگاه کرد و گویا با محاسبه‌ای سرانگشتی نتیجه گرفت که درست رأس ساعت هشت به ایوان می‌رسد از دور دوشیزه آریان را روی ایوان می‌دید که روی صندلی حصیری‌اش نشسته و با مهربانی زیاد از آن فاصله که حدوداً پنجاه متری می‌شد با دست علامتی داد، سلام سلام، صمیمتی که لورپایُرخانم چندان انتظارش را نداشت چون شاید در مجموع چهار بار با صاحب قصر حرف زده بود، از دعوتش چه منظوری داشت، این دعوت برایش افتخار بزرگی بود و همان‌طور که تصورش می‌رفت از نقطه‌ی تاریک این دعوت صرف‌نظر کرد و فقط به این فکر می‌کرد چگونه به خانم‌ها فخر بفروشد، همان‌طور که تصورش می‌رفت.

خلاصه به ایوان می‌رسد و به سمت دوشیزه آریان می‌رود که در زیر چنار بزرگ منتظرش است، شاید هم فقط از جا بلند می‌شود یا این که با وجودِ سنش بلند می‌شود و به استقبالش می‌رود، خیلی مؤدب است، ادای یک آدم صمیمی را خیلی خوب درمی‌آوَرَد تا از تشریفات بیشتر که معادل هزینه‌ی بیشتر است معاف شود، شام خیلی ساده‌ای به ماری سفارش داده، و رفتارش را هم باید با آن هماهنگ کند، از ایوان چشمش به ورود خانم معلم است و به محض این که او را آن سرِ معبر می‌بیند راه می‌افتد و   بعد از انبوه خرزهره‌ها از سمت قصر به او می‌رسد، طوری که وقتی موشِت به خرزهره‌ها پناه می‌برَد و لورپایُرخانم از دیدنش جا می‌خورَد دوشیزه آریان هم با حالتی طبیعی سؤالی می‌پرسد که یخ ارتباط را آب ‌کند، شما گربه دارید نه، چه کار محبت‌آمیزی، بازوی خانم معلم را می‌گیرد، تشریفات بی‌تشریفات، لورپایُر خانم هم تمام و کمال خوش خوشانش می‌شود.

خلاصه می‌رسد به ایوان و می‌رود به سمت دوشیزه آریان که انگار خیلی اتفاقی از سالن بیرون آمده، آن دو زیر درخت چنار به هم می‌رسند و بدون تشریفات می‌نشینند، حال مامان‌تان چطور است، از خواهرتان تعریف کنید، چه شب مطبوعی مگر نه، از نظر شما ایرادی ندارد که بیرون شام بخوریم، چه هوای ملایمی، آیا برای صرف پورتو منتظر کشیش بمانیم، نظرتان چیست، لورپایُرخانم از خوشرویی دلفریب دوشیزه آریان هم‌چنان خوش‌خوشانش است و نمی‌تواند جوابی جز این بدهد که بله منتظرش بمانیم، آخِر پورتو گران است، بنابراین کنار میز کوچکی می‌نشینند که ماری رویش چهار جام و یک تُنگ گذاشته، این میز از آن میز بزرگی که رویش ظرف‌های شام را چیده‌اند خیلی دور نیست، اضافه می‌کند که آقای کشیش خیلی پورتو دوست دارد، منظورم میزبان است، راستش چندان برازنده‌ی‌، ریز می‌خندد، خانم‌های تنها نیست، خلاصه با دلفریبی اطوار می‌ریزد و گناه را به گردن خدمتکار می‌اندازد که بنا به اعتقاد مذهبی‌اش همه چیز را به پدر روحانی‌ می‌گوید، و این طوری خانم معلم مجبور شد وانمود کند که هیچوقت به‌ش لب نمی‌زند، منظورم پورتو است، و اینکه خانم صاحب قصر با دلفریبی به این حرف می‌رسد که ولی به خاطر دل من یک بند انگشت پورتو بنوشید این هم آقای کشیش است به نظرم، هر دو سر برمی‌گردانند، به واقع هم کشیش که پایش را دنبال خودش می‌کشید به ایوان می‌رسد، دوشیزه آریان بلند می‌شود و چند قدم به استقبالش می‌رود، بَه بَه پدر می‌بینید چه شب مطبوعی‌ست . . .

اما کشیش بازو در بازوی دوشیزه برادرزاده از راه می‌رسد و دوشیزه عمه خانم مجبور نبوده برای استقبالش بلند شود، مرد کلیسا زیر لب عرض سلام و ادب را به جا آورْد و عذر خواست از این که خیلی دیر آمده اما مشیت الهی بوده که او دوشیزه فرانسین را کنار دروازه‌ ببیند و این موهبت ارزشش را داشته که . . . پدر بفرمایید بنشینید یک بند انگشت پورتو میل کنید، همین موقع بود که گویا فرانسین از عمه‌اش برای چند لحظه عذر خواسته، می‌بایست دامن کوچولو یا بلوز کوچولو یا خدا می‌داند چه چیز کوچولویش را عوض می‌کرد، وارد جزئیات نمی‌شود و فقط اجازه می‌گیرد که برود بالا به اتاق دوشیزه آریان، بعد هم بقیه‌اش.

فکرش غرق چیز دیگری بود، ننویسید، فاجعه جای دیگری نطفه می‌بندد، چطور به این مسئله گریز بزند، این سؤال از همان اول وجود داشت،  فقط چطور سربسته به آن جواب بدهد.

یک بند انگشت پورتو که میل می‌کنید، دوشیزه فرانسین پورتو می‌ریزد و همگی شراب اعلا را مزمزه می‌کنند که دوشیزه آریان می‌گوید این را از برادرش گرفته ده سالی می‌شود، آن زمان برادرش به تاکستان‌هایش می‌رسیده، بخشی از شرابش را با مشروبات دیگر شرکتِ. . . اسمش چه بود عزیزم یادت می‌آید، فرانسین یادش نمی‌آید، دوشیزه آریان می‌گوید که خیلی حیف که بیوه‌اش یعنی زن برادرش رفته‌رفته به کشت و کار بی‌علاقه شده، هفته‌ی بعد می‌رود پیشش، و به همین علت آنجایی که بوده امکان نداشته جناب کشیش را طبق معمول شنبه‌ی بعدش که اولین شنبه‌ی ماه بوده دیده باشد، همان موقع یکهو موشِت تو حاشیه‌ی گلکاری‌شده‌ی پنجره. . . همان موقع یکهو فرانسین . . .

اما ماری در گوشه‌ی ایوان آماده به خدمت بود و اصلاً از این که فرانسین طبق معمول نمی‌رود و سری به آشپزخانه نمی‌زند نگران نشد، بنابراین در ارتباط با ملاقات ادعاییِ کولِت با خانم ایدومِنه چیزی نبود که دلواپسش باشد، زن آشپز می‌توانست کارش را جوری ردیف کند که برود پیش برادرزاده در اتاق عمه، خلاصه آن شب آرامش زیادی در قلب‌‌ها وجود داشت مثل آرامشی که در طبیعت وجود دارد، حس زیبا و خوبِ هستی، خورشید فرو می‌رفت، روز گرمی بود، دورنمای شام در زیر شاخ و برگ درختان به همه حس خنکی می‌داد، مهربانی، پرحرفی با صدایی ملایم، ساعت می‌بایست نه بوده باشد، به واقع ماری بلند می‌شود و زنگ را به صدا درمی‌آورد، این آقایان-خانم‌ها به سرمیز می‌روند، صحبت به طرزی طبیعی می‌کشد به ماجرای سُرینه‌ آگوست مرد بیچاره‌ای که مرده در جنگل پیدا شد، لورپایُرخانم می‌گوید که همان‌ روزها با بیوه‌اش آن زنِ همیشه عصبی حرف زده است، زنی بسیار حساس و عجیب، آیا حالا تصور می‌کند که شوهر خواهرِ آگوست دستی در وقوع آن مصیبت نداشته، شوهرخواهرش همیشه حسادت می‌کرد هر چند در جسد هیچ نشانه‌ای نبوده که ایجاد شک کند، مرگ طبیعی بوده، زن ادعا می‌کند که ممکن است هیجان زیاد باعث مرگش شده باشد، شوهرش ناراحتی قلبی داشته، او هم جواب داد، منظورم خانم معلم است، آخر یک خرده فکر کنید، این مرد سی سالش هم نبوده و طبق نظر بیمه‌ی اجتماعی یا نمی‌دانم چی هیچ جور معلولیتی هم نداشته، ممکن نیست از ترس یا تهدید آن همه زیاد واکنش نشان ‌‌داده باشد، این جور حوادث قابل پیش‌بینی نیستند، دوشیزه آریان نظرش چیست، داشتند سوفله‌ی پنیر می‌خوردند، جواب داد که دکتر نیست، اما وقتی پزشک حکم به مرگ طبیعی داده که دیگر جای بحث ندارد، فقط آدم دلش برای این زن می‌سوزد، رنج گاهی جنبه‌های دور از انتظاری پیدا می‌کند، ولی خب زن جوانی‌ست، این چیزها می‌گذرد، دوباره ازدواج خواهد کرد، به احتمال زیاد با پسر مانی‌یَن، خواهش می‌کنم پدر باز هم بِکِشید، در خانه‌ی ما کسی تعارف نمی‌کند، خودش مقداری سوفله در بشقابِ پیرمردِ جوع‌گرفته می‌‌گذارد، کشیش انگشت اشاره‌اش را به سمت دوشیزه آریان می‌گیرد و عشوه‌گرانه ادای تهدید در می‌آورد، شما اصلاً عوض نمی‌شوید، با گناه پرخوری چه می‌کنید، خداوند و چه و چه.

یا این که از پنسونِ پسر چیز چندانی نمی‌دانستند البته او هم در برخورد با این خانم‌ها خیلی محتاط بود، رفتارش هیچ وقت جایی برای حرف‌های خاله‌زنکی  نمی‌گذاشت و آدم‌های معمولی از خودشان می‌پرسیدند این پسر که فقط به چیزهای ماورائی کشش دارد چرا نرفته راهب بشود، آدمیزاد آدمیزاد است، لابد از این که بیراهه رفته احساس بدبختی می‌کند، می‌گفتند محیطِ ضد روحانیتِ اطرافش مثل چوبِ لای چرخ به او اجازه نداده تا در سنی که معمولاً آدم علاقه‌ به کاری را در خودش کشف می‌کند درست تشخیص بدهد، و این که آدمی به ملایمت او موقع پیری می‌خواست تنهایی چه کند همسری نداشت که جوراب‌هایش را وصله کند و لباس‌های زیرش را برایش بشوید و پخت و پز کند، دل آدم برایش می سوخت، از این جور چیزها.

اما مورتَن در اتاقش از خودش می‌پرسید که چطوری پرونده‌ی فاجعه‌ی کذاییِ ده سال قبل سر یک چیز بی‌خود به جریان افتاد، سرِ سوءظن‌های یک زن دیوانه که ارتباطی می‌دید میان یک حادثه و بدبختی آن زنِ بیوه، که نه اولین و نه آخرین . . .

یا از خودش می‌پرسید آیا آن فاجعه ربطی نداشت با بعضی رفتارهای ناپسند اما قابل اغماض، منظورم را که می‌فهمید،  رفتارهایی که ما را دچار ترس می‌کند . . .

شبی چنان مطبوع. . .

شبی از شب‌های ژوییه در باغچه‌های ولایت ما، و ماه که می‌تابد به قولی روی دیوار یا روی زوجی که بر نیمکتی رویابافی می‌کنند یا روی شکلی که زیر درختی می‌لغزد یا حتا . . . زیر این روشنایی کم نور همه چیز حالت عجیبی به خود می‌گیرد، باید اعصابش را آرام کند، باید منطقی فکر کند، مورتَن پشت پنجره به چیزی مثل زندگی‌اش فکر می‌کرد، به شکستش در تمام مسیر، به مرگ که نزدیک می‌شود، به عواطفِ از دست رفته، به تصویری که از خودش ساخته و چیزی نیست جز دود، و از این جورحرف‌ها.

او پنسونِ پسر را می‌شناخت بله اما خیلی سال پیش، ردّ پای مرگ اینجا هم هست، چرا در شبی به این زیبایی با این فکرها خودش را عذاب می‌دهد، انگار تمام زندگی‌اش به اندازه‌ی یک روز بود، دیگر نمی‌تواند چندان بخوابد، هر فکر، هر حرکت تجسم همه‌ی آنهایی‌ست که پشت سر گذاشته بود، جهنمی که هر بار ساعت به ساعتش را تجربه می‌کند، شادابیِ ناپدید شده از . . .از . . . حساب از دستش در رفته بود.

یا این که مورتَن پنسونِ پسر را به یاد می‌آورْد که انگار قرنی از ناپدید شدنش گذشته بود، جشن‌های شاد در بروآ، آنها  جلو چشم و گوش مردم عیاشی می‌کردند، جوان بودند، پس همین بود، همین بود که خرمن را آتش زد، به خاطر چند بار خاکستر شدن باید این چیزها را نشخوار می‌کرد از  . . . از . . .

حساب از دستش در رفته بود.

بنویسید.

مورتَن در حالِ نگارشِ آن حادثه.

بنویسید.

جست‌زنان، چرخ‌خوران.

آن سایه در جنگل نزدیک می‌شود و نزدیک می‌شود، کمتر از ده متر مانده، کمتر از هشت متر،  بچه توت‌فرنگی می‌چید، یا با چوب ماهیگیری‌‌ای که ساخته بود با شاخه‌ و نخی که مامانش. . .کمتر از پنج متر کمتر از سه و حالا ماهی نوک می‌زند، سایه دور می‌شود، بچه ناپدید شده است، همه‌ی این‌‌‌ها در عرض چند ثانیه، زندگی به مویی بند است به نخی، واقعاً حرف به‌جایی‌ست این حرف. . .

 آنها در حال صرف پورتو بودند و لورپایُرخانم از آن بعدازظهرِ مطبوع در پانسیون یاد می‌کرد، آن دختربچه‌‌های جذاب نمایش اجرا کرده بودند یعنی شاگردان دوشیزه لُیِر، با اوراد شاعرانه شروع کرده بودند یا با چیزی که نمی‌دانم به آن چه می‌گفتند، آهان زیارت‌نامه، زیارت‌نامه‌‌ی شاعرانه، بعدش هم زیارتنامه‌ی عاشقانه یا برعکس، با خواندن شعر و رقص و میان‌پرده‌های موسیقی توسط پیانیست زبده‌ای که معلمشان بود، با این حال دلمان گرم می‌شد از این که می‌دیدیم در ولایتمان هم چنان به فرهنگ احترام می‌گذارند، به شعر، به همه‌ی این‌ها، می‌شد از رفتار مردم فهمید، چون به غیر از اهالی پانسیون که سرگرمی چندانی نداشتند مامان‌ها و بعضی از باباها آنجا حاضر بودند، باز شدن فکر، کنجکاوی برای مسائل معنوی که به آدم قدرت پیشگویی آینده را می‌دهد، وقتی به سطح فعلی آدم‌ها فکر می‌کنیم مثلاً به شنونده‌های رادیو یا بیننده‌های تلویزیون به ابتذال زننده‌ی به آن چه می‌گویید برنامه‌هایش کاری نداریم و همین‌طور به بی‌علاقگی جوان‌ها به علوم انسانی، بله یقیناً جامعه‌ی کوچک ما جامعه‌ی لایقی‌ بود، اما نمی‌گفت که، منظورم لورپایُرخانم است آخِر هنوز از آن چیزی نمی‌دانست، نمی‌گفت که بچه احتمالاً در حین نمایش از غیبت والدینش استفاده کرده، چون آنها  همراه خواهرش به پانسیون رفته بودند، و به اطراف مالاترِن رفته و لابد آنجا برخورده به . . .چون شب به خانه‌ی خودشان برنگشت اما بدون غرض می‌گویم باید بپذیریم که این بچه، آن موقع چهارده سالی داشت، دیگر بچه نبوده و احتمالاً قبلاً هم. . .به تعبیری احتمالاً این فسق و فجور در خونش بود و بالاخره روزی خودش را نشان می‌داد بنابراین شرّ چندان مهمی نبود آن طوری که دیگران ادعا می‌کردند.

خلاصه دینگ دینگ ساعت نه است و خورشید در حال پایین رفتن اما نورش همچنان تحسین برانگیز است، آن خانم‌ها-آقایان سر میز می‌نشینند که یکهو موشِت که رفته بوده زیر صندلیِ لورپایُرخانم داخل ادریسی‌ها جست می‌زند، خانم معلم جیغ می‌کشد و دوشیزه دو بُن مزور می‌زند زیر خنده. . .یا شاید فرانسین که از بس حرف خانم معلم جذاب بود بنا می‌کند به توضیح دادن. . . یا این که گربه از ادریسی‌ها جست می‌زند وسط خرزهره‌ها و لورپایُرخانم را می‌ترساند و فرانسین و چه و چه، صحبت عمه‌اش درباره‌ی طبیعت. . .

سوفله.

خوراک خرگوش یا چیزی در این مایه

اما دوشیزه آریان که بی‌صبری می‌کرد و دیده بود تا ساعت هشت و نیم خبری نشده و کسی نیامده ماری را صدا زد، ماری هنوز سر جایش در کنج ایوان حاضر نشده بود، داشت آخرین خرده‌کاری‌های آماده کردن چیزی را که شما می‌دانید چیست انجام می‌داد، تا بپرسد آیا فرانسین چیزی به او نگفته که شاید علت دیر آمدنش باشد آخر همیشه سرِ وقت ا‌ست، ماری هم جواب داده که چیزی نمی‌داند در واقع می‌خواست بگوید به هیچ چیز‌اعتنایی ندارد، دوشیزه‌خانم صبر داشته باشند، ساعتشان نیم ساعت جلو است، تازه ساعت هشت شده، راستی نمی‌خواهند که من نان برشته کنم کنارِ کُنسُمه‌ی سرد خیلی خوب می‌شود، دوشیزه خانم به او جواب می‌دهد باشد کُنسُمه را در ظرف وِجوود بکشید، پناه بر خدا چقدر بی‌صبرم، آخِر بی‌صبر بود، می‌خواستم قبل از رسیدن مهمان‌ها مطلب مهمی را با فرانسین در میان بگذارم، راستی آیا می‌دانید یا آیا نمی‌دانید که خانم معلم از قضیه‌ی پوسینه چیزهایی دستگیرش شده یا نه، پوسینه است مگر نه، شخصاً حیرت کردم که همدست شما، منظورش مادر ایدومنه‌ بود که ماری با او در ساعت‌های خلوت وراجی می‌کرد، یا نکند لورِت بود، مهم نیست، خلاصه حیرت کرده بود از این که طرفْ زبانش را نگه داشته است اما ماری خیلی آب زیرِکاه است با آن ظاهر ساده‌لوحش جواب داد که نه در واقع می‌خواست بگوید به او اعتنایی ندارد، دوشیزه خانم عذر می‌خواهم، از دیروز صبح تا حالا با او حرف نزده‌ام، با این کار سنگین نظافت خسته می‌شوم، پاهایم رمق ندارند، به زور سرِ پام، آخِر از موقع رفتنِ سرپیشخدمت یا چیزی در این مایه سعی می‌کرد به هر طریقی شده خانم اربابش را متقاعد کند که زن باغبان را برای یک ماه استخدام کند، یا نکند لورِت را گفته بود، اما دوشیزه آریان امتناع می‌کرد چون از پیش می‌دانست مشکلاتی به وجود می‌آید که تمامی ندارد چون هر چه بود زن سِرنگهداری نبود، باشد دوشیزه آریان می‌گوید باشد، برگردید به آشپزخانه سر اجاقتان به قول گفتنی، و خودش به کار برودری دوختن مشغول شد و مرتب سر بلند می‌کرد به سمت معبر اصلی، خیلی بی‌صبر بود . . .

و وقتی که مورتَن بعد از آن نمایشِ مطبوع از خانم آپولونیوس خواهش کرد تا به او بگوید چرا سر جای نشستنش قشقرق به پا کرده بود، یا اگر کس دیگری بوده مهم نیست، خانم آپولونیوس جواب داد هر بار که نمایش مطبوعی بوده همان آش بوده و همان کاسه، آیا نمی‌شود یک بار برای همیشه جای نشستن خانم‌ها را تعیین کنند، خودش ردیف اول صندلی سوم از سمت چپ را انتخاب کرد، برای این‌ که آقای ادوآر رفلکتور کوچکی را سمت چپ کار گذاشته بود که در صندلی سوم دیگر جلو چشمش را نمی‌گرفت، و رشته‌ی صحبت کشید به ازدواج یا هر چه دلتان می‌خواهد، نِنِت کوچولوی ما این‌همه مهربان، مورتَن به حرفهایش سرسری جوابی داد یا اصلاً جواب نداد.

باشد برگردید سر کار و بارتان و خودش دوباره مشغول کارش شد و یکهو در معبر فرانسین را دید که ایدومِنه زیر بغلش را گرفته، دختر دچار سرگیجه یا چیزی در این مایه شده بود، دوشیزه آریان از جا پرید و به سمت برادرزاده‌اش رفت که می‌گفت چیزی نیست، اجازه بدهید بروم بالا اتاقتان تا حالم جا بیاید، قبل از رسیدنِ همانی که شما هم می‌دانید، همین باعث شد که دوشیزه عمه خانمش موضوع نامه‌ای را که می‌خواست با او در میان بگذارد پاک از یادش برود و کل مهمانی شام به قول گفتنی به سمت و سوی دیگری رفت به خاطر این فراموشیِ بی‌موقع . . . بعد هم از راه رسیدنِ لورپایُرخانم و کشیش و پورتو زیر چناری که بالایش در غروبِ خورشید صورتی‌رنگ شده بود و پایینش آبی، منظورم را که می‌فهمید.

اما فرانسین در این اثنا نامه‌ای را که روی میز آرایش عمه‌اش پیدا کرده بود از اول تا آخر خواند، این نامه شرح ماوقع آن نمایش دلنشین بود نوشته‌ی مورتَن که می‌دانست لورپایُرخانم قرار است آن شب به قصر بیاید، مورتَن به چند دلیل خیال می‌کرد که لورپایُرخانم از روابط بین پروفسور دوشمن و دوشیزه لُیِر خبر دارد . . و همین‌طور از روابط بین مانی‌یَن و لورِت چون یکی از خانم‌ها  با حالت خیلی معصومانه‌ای به شباهت زیاد نِنِت با کارگزار اشاره کرده بود و شک و تردید به وجود آورده بود، این طور بود که همه شصتشان خبردار شد، بسته به وضعیتشان لبخند زدند و یا سرخ شدند، زن بیچاره‌اش یعنی خانم مانی‌یَن لابد بعد از نمایش از آنجا رفته، این موضوع هم به شایعاتی اضافه شد که هفته‌ی پیش در مورد گشت و گذار شبانه‌ی مانی‌یَن دراطراف مالاترن همه جا پیچیده بود، پسر بیچاره مانی‌یَن در زمین قوم و خویشش تله کار گذاشته بود، می‌بینید در آن دوره‌‌ای که همه آتششان تند بود  چه جور حرف‌هایی پشت سر آدم می‌زدند. . . و  نتیجه ‌گرفتند که کارگزار  به جوان‌ها از هر دو جنس علاقه داشته و بر این اساس بعضی چیزها را جفت هم می‌گذاشتند و مقایسه . . .یا این که لژیونِ اشتباهی این خاطرخواهِ سابق شاعره‌ی ما موجود کثیفی بود و ازش باج می‌گرفت، پیرزنِ بیچاره  مجبور بود از ترس برملا شدن رازش کل عایدات نمایش را بریزد در دامن این آدم، منظورم از رازْ اعتبار امضای آثارش است چون سراینده‌ی آن شعرهای کذایی‌ درواقع پیرزنی علیل بود و بنابراین تنها صاحب آن کتابچه ، البته ادعاهای دوشیزه لُیِر هم بی‌اساس نبود چون مسئولیت کارگردانی و اجرای نمایش با او بود، کاری که تمام طول سال ذهنش را مشغول کرده بود، به علاوه به گفته‌ی لولِت پیرزن علیل اجازه‌اش را به او داده بود یا لااقل تکبر مؤلف‌ها را نداشت، به لحاظ مالی هم احتیاجی به عایدات نمایش نداشت چون که با خریدارهای خانه‌ی کوچکش قرارداد بهره‌ی مادام‌العمر یا چیز دیگر بسته بود، خلاصه خیال می‌کردیم آن چندرغازی که اضافه بر منبع مالی ناچیز شاعره‌ی ما به قولی غذایش را یک خرده چرب‌تر می‌کرد در واقع به آن چه می‌گویند گرویی بود یا چیز دیگر چه می‌دانم، بگیریم غرامتی بود که به این پست فطرتِ آبجو حرام‌کن می‌پرداخت تا گاله‌اش باز نشود منظورم این که مانع حرف زدنش بشود، جوری که آدم از خودش می‌پرسید چرا دوشیزه لُیِر آن همه به خودش زحمت داد، می‌توانست ساکت بماند و  برنامه‌ی شعرخوانی به راه نیندازد اما شاید اشتباه می‌کردیم چون یک هنرمند پیر هم تا وقتی که دوباره بچه نشده و یا حتا وقتی که به این حال مبتلا هم شده باشد باز دلش می‌خواهد ابراز وجود کند، راز خلق  اثر همین است، تعادل روانی موانی، خلاصه با چنین چیزی آدم حتا دست پیدا می‌کند به سرچشمه‌های . . . خلاصه این طوری‌ست و به قول گفتنی همه را فوق‌العاده منقلب‌ می‌کند.

نامه چیزی نبود جز شرح امانت‌دارانه‌ی لاتیرای از یکی از جلسات شورا که می‌خواستند در مورد تخریب پلاک دوازده تصمیم بگیرند، موضوعی که برای دوشیزه دُبُن‌مزور اهمیتی اساسی داشت و می‌خواست به هر ترتیبی که شده بداند آیا لورپایُرخانم با خدا می‌داند چه ترفندی آقای مونار را واداشته تا این موضوع را با آن آقایان مطرح کند، آخر همیشه امتناع ‌می‌کرده منظورم دوشیزه آریان است از این که بگذارد این بنا را تخریب کنند چون این بنا متعلق به پدر بزرگش یا کسی در این مایه بود اما خودش هیچ حقی از این خانه نداشت چون که آن را به شهرداری محل فروخته بود، بله درست است، بنا بر این فقط به خاطر پایبندی به اصولش که به‌شان تعصب خاصی داشت می‌خواست بداند آیا لورپایُرخانم مسئول آن چیزی‌ست که به‌ش خیانت می‌گفت یا نه، رک و پوست‌کنده حرفش را می‌زد همان‌قدر که. . . خلاصه جوش آورده بود، برای همین هم موقع رسیدنِ لورپایُرخانم کَمَکی در رفتارش خوددار بود و از روی صندلی بلند نشد برعکسِ گفته‌ی لولِت، از طرفی به خاطر سن و سالش و موقعیتش هم ایرادی نبود، در حضور خانم معلم ماری را صدا زد تا از او بپرسد آیا خانم ایدومنه او را در جریان آن چیزی که می‌دانیم چیست گذاشته یا نه، در واقع می‌خواست به این شکل زمان بخرد تا  دستش بیاید که چه رفتاری با ملاقاتی‌اش داشته باشد، وضع حساسی بود، تخیلش شاید او را به خطا برده بود یا خدا می‌داند چه حرف و حدیثی علیه درستکاری خانم معلم شنیده بود، لولت استدلال‌های ساده‌ای در حمایت از او می‌آورْد که با وجود ساده بودن‌شان قانع‌کننده بود، لورپایُرخانم به علت کج‌خلقی و خصوصیت غیر اجتماعی‌اش مورد بی‌مهری قرار داشت، به نظرش آدمی با این خصوصیات کمتر مشکوک به نظر می‌رسد تا برعکسش مهربانی و سادگی که هر چقدر هم که طبیعی باشد باز پشتش هزار جور تبانی، هزار جور حساب و کتاب، هزار جور فکر زشت  و چه و چه وجود دارد، و مادر تریپو را شاهد مثال می‌آورد که  از جیب مردم ثروتی برای خودش فراهم کرده و مردم هم با این که موضوع را می‌دانند همچنان به مغازه‌اش می‌روند، خیلی عجیب است، خیلی هم عبرت‌آموز که توزیع‌کنندگانِ شکلات در بین بچه‌های مدرسه‌ای و دیگران طوری روحیه‌ی سوداگرانه‌ی خودشان را پنهان می‌کنند که نه خانم موانیون نه دوشیزه. . . به عبارتی فقط غیر اجتماعی بودن باعث سوءظن می‌شود، باعث حرف و حدیث و تنفر با این حال تنها چیزی‌ست که ضمانتی بر درستکاری است، ولی از دید ما غیر اجتماعی بودن الزاماً به این معنی نبود که  لورپایُرخانم . . .

بخش پیشین:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی