
ده سال بعد مامان بیچارهاش که بهواسطهی مادربزرگش جزو خانوادهی دوشمن به حساب میآید و بنابراین قوم و خویشِ سخنران در برنامهی شعرخوانی همراه این خانمها بود، آنها دربارهی سخنرانی و قساوتهای بشر به طور کلی مشغول تعبیر و تفسیر بودند، بیهوا در ذهنش به یاد بچهاش افتاد که دیگر بزرگ شده بود و در پاریس زندگی میکرد، هیچوقت از او خبری نشد، کسی چه میداند شاید در عمق وجودش حتا سؤالش را طرح نمیکرد، خیلی مبهم بود، این که آیا آن فاجعه شخصیت بچهاش را تحت تأثیر قرار داده بود، این موضوع را با موضوعی که خانم موآنو تازه در مورد فرفره به او گفته بود مقایسه میکرد، اما در این مورد نمیشود فهمید فقط میشود حدس زد، به این علت که خاموش مانده بود، ناگهان غرق در افکارش شده بود، قبل از رفتن از آنجا حتا یک کلمه هم به زبان نیاورد، طوری که خانم اِرار که خیلی زن حساسیست به خانم آپوستولوس گفته که این زن بیچاره چقدر غمگین است، کیست، خانم آپوستولوس نمیدانست چون مامان جرأت نکرده بود برود به قوم و خویش
ِ سخنرانش سلام کند و سخنران هم چون نزدیکبین بود او را در سالن ندیده بود.
لورپایُرخانم از راه رسید، کشیش آنجا بود، فرانسین هم همینطور، مینوش گُهش را گذاشت و از طرف جالیز دررفت، فرانسین بلند میشود و به استقبال خانم معلم میرود، خانم معلم منقلب است و میگوید کامیونی و چه و چه، بیچاره خانوادهی دوکرو سرنوشت نابودشان کرده، بعد از ژانکلود کوچولوشان که خبر دارید ده سال پیش آن ماجرا برایش اتفاق افتاد حالا هم لویی کوچولوشان، آیا جان به در میبَرد، او را سریع به بیمارستان بردند، دوشیزه آریان هم گویا به اندازهی کشیش و فرانسین متأثر میشود، لورپایُرخانم را مینشاند و رفته رفته یک بند انگشت پورتو کمک میکند که حالش جا بیاید، از قساوتهای روزگار به طور کلی حرف میزنند، عجب روزگاری، اما دوشیزه دُبنمزور این حرف بیربط و غیر منتظره را میگوید که میبینید بچه درست کردن به کجا ختم میشود، کشیش جا میخورَد، چطور میتوانید چنین چیزی بگویید، خداوند و چه و چه، لورپایُر خانم لبهای کونمرغیاش را به هم فشار میدهد، و تنها فرانسین معقول برخورد میکند و میگوید نیمساعتی باید تا زنگ ناهار وقت باشد و میتوانند به میهمانان عقب عمارت را نشان بدهند یعنی نمای شمالی جایی که آمِدِه روی چمنِ شیبدارِ سنگرهای قدیمی انبوه گلِ بیصبر کاشته، این گیاهانِ دشمنِ آفتاب، نظرتان چیست، تا حال و هوامان کمی عوض شود، آخِر ماری بر خلاف عادتش سرِ جایش درگوشهی ایوان نبود، چند دقیقه پیش از این فرانسین به آشپزخانه رفته و دیده بود زن بیچاره کاملاً آشفته است، سوفلهاش سوخته بود، داشت یکی دیگر درست میکرد، هرگز چنین چیزی برایش پیش نیامده بود، در ضمن گفت، هنوز صدایش درگوشم است، دوشیزه خانم پیر شدن اصلاً خوب نیست، توش و توان از دست میرود، هوش و حواس از دست میرود، زمان از دست میرود، بنابراین فرانسین با دلیل و منطق و یا با حرفهای اطمینانبخش خواست آرامش کند، از این چیزها پیش میآید، ماری جان این قدر حرص و جوش نخورید، هر چقدر زمان لازم باشد ما منتظر میمانیم، امروز آقای کشیش کلاس شرعیات ندارد، کلاسهایش شنبهی گذشته تمام شد، فصل تعطیلات است، بعد به مهمانان ملحق شد و آنها را برد عقب خانه، دوشیزه آریان بازوی کشیش را مانند آشنایان قدیمی گرفته بود و لورپایُرخانم از جزئیات معماری قرن شانزدهم یا هفدهمِ به کار رفته در ساخت بنای متأخر به وجد آمده بود، مثل بنای بهارخواب یا طبقهی اضافی که با سلیقهی رقتانگیز آن دوره ساخته شده بود، خانم معلم سبکها را با هم قاطی میکرد، رخوت ذهنم قابل بخشش نیست، منظورش این بود که چون برنامهی درسی هیچ دخلی به تاریخ هنر ندارد باعث شده این مطالب پایهای را فراموش کند، فقط تظاهر میکرد چون دلیلی نداشت این زن روستایی که با روانی موانیاش نیمچه سوادی پیدا کرده بود بتواند ویژگی ظریف سبکهای مختلف را درک کند.
یا این که مورتَن بیچاره که مدام به دوستش دُبروآ میگفت نتوانسته حرفهای در زندگیاش داشته باشد، سرخورده بود، روز شعرخوانی کاملاً نابود شد وقتی دید بین تولید دوشیزه لُیِر و تولید خودش یک جور خویشاوندی وجود دارد، نوشتههای فراموششدهاش با قطعههای تقلیدی و رقتآور شاعرهی ما قرابت داشت، همهی آن نوشتهها به برزخ[۱] جنینهای سقط شده پیوسته بود، چیزی که ما آن موقع نمیدانستیم، منظورم سرخوردگیست، در نظر ما آقای مورتَن آدمی بود خیلی مطمئن به خود، خیلی متشخص، کاملاً بیرون از قیل و قال ادبیات به علاوه این موضوع را هم نمیدانستیم که در گذشته مرید یا نمایندهی طرز خاصی در ادبیات بوده.
و اما دربارهی این موضوع، منظورم ناهار در بروآست، شاید بعد از اشارهی واعظ به سرنوشت جوانها و گذر زمان، چقدر مبتذل، پنسونِ پسر گریزی زد به معاون شهردارمان این مرد متشخص و از خود مطمئن، همه میدانستند، آیا دوشیزه لُیِر گفته بود، آخر چطور کسی بو نبرده بود که مورتَن هم جاهطلبیهای ادبی دارد، همه در ولایت ما در این مورد متفقالقول بودند، پنسونِ پسر بیادبانه دستش انداخت چون فهمید دوستش مورتَن چرا آن روز در جمعشان غایب بوده، و آقای بروآ هم بر خلاف بیاعتنایی متکبرانهای که عادتش بود با حالتی خشک فهماند که متوجه صحبتشان شده، مهمانانش هم بهتزده نقطه ضعف این اشرافزادهی دلزده از دنیا را کشف کردند چون که ناخودآگاه موضعش در مورد دوست و دوستی را بروز داده بود، نمیتوانستیم حدس بزنیم که این بزرگزاده علاوه بر احساسات محبتآمیز برای رفیق قدیمیاش، آخِر آن دو در گروهان با هم آشنا شده بودند، نوعی احترام برای گرایشات ادبی او قائل بود و برای شکست دوست غایبش دلش میسوخت، خلاصه از این جور حرفها.
بعدش بله بعدش رانندهی کامیون که نزدیک بود بچه را زیر بگیرد توقف کرد، به وضعیت مستیاش در جاده واقف بود، جادهای که چند متری با جنگلِ سمتِ مالاترِن فاصله داشت، احتمالاً در ماشینش خوابیده و حدوداً بعد از دو ساعتی بیدار شده و چون بعد از ظهرش تحویل بار نداشته خواسته با گردش در جنگل حالی به خودش بدهد، یا میخواسته قارچ بچیند یا به قولی فقط میخواسته کمی قدم بزند، از فضای باز داخل جنگل چندان دور نبوده جایی که خانوادهی کذایی خوردن غذاشان را تمام کرده بودند، بچهها داشتند پخش میشدند، ژانکلود کوچولو. . . آن رانندهی مرموز با تمایلش به میخوارگی و آن چیزی که شما هم میدانید، هرچیزی را میشود فرض کرد آخِر دیو جنگل را هرگز نگرفتند، برای خودش آزاد است و اینجاست که فاجعه رقم میخورَد چون ده سال بعد که بچه پسر جوانی شد و مدرسهاش به پایان رسید به دلایلی به پاریس به تبعیدی خودخواسته رفت، دلایلی که پدر و مادرش ازشان سردرنیاوردند و ازآن موقع هم دیگر هیچ خبری از خودش نداد، و این جای تأمل داشت.
بنابراین بله، از آنجا که مهمانان دوشیزه آریان از زیبایی گلها در پشت قصر به وجد آمده بودند فرانسین آنها را به حال خودشان گذاشت و به آشپزخانه رفت تا از ماری دربارهی آن چیزی که میدانید سؤال کند، آیا واقعاً پنسونِ پسر را در وضعیت به قول گفتنی ناجور دیده بود، آیا پنسون هم او را شناخته بود، به خصوص آن بچهای که با او بود چه کسی میتوانست بوده باشد، میخواست سردربیاورد تا خیال مادر بیچاره را که حق داشت برآشفته باشد راحت کند، برای خدمتکار قسم خورد که دربارهی این موضوع جلو لورپایُرخانم زبانش را نگه دارد، شما فکر میکنید من چه جور آدمی هستم، این ماجرای رقتانگیز بین خودمان میماند، به خصوص برای این که شما تنها شاهد ماجرا هستید، آیا مطمئناید که خانم مانییَن چیزی ندیده، و ماری جواب داد که مطمئن است، همراه او در گردش دورتر مانده بود تا سرخس بچیند، حتا انگشتانش زخمی شدند، میدانید که ساقههایش مثل شیشه بُرنده است، خُب، فرانسین گفت خُب.
روزها و روزها این طوریست، جزئیات خیلی گمراهکنندهای را به یادتان میآوَرَد برای مثال گرمای یکشنبهروزی در ماه ژوییه در میدان، دوشیزه آریان موقع خروج از مراسم کلیسا مانتو ابریشمیاش را درآورد و همان موقع کامیونی رد شد که روی روکش برزنتی بارش با حروف درشت کلمههای حملِ بار پِژَن نوشته بود در حالی که این کامیون نه در آن روز و نه در آن سال از آنجا رد نشده بود، وقتی در به یادآوردنِ گذشته اینجور ماهر باشد، از تحلیل وقایع هم از آنجور حقیقتها دستگیرش میشود، و شناختش از واکنشهای ما و جوّ روانی موانی ولایتمان هم سالها آنجور است، انگار که او ما را عین شاگردان کوچکش پرورش میداد، طوری که هیچکس ده سال بعد قادر نبود درست و غلط را از هم سوا کند به این دلیل که همه چیز درست بود اما فقط سرجایشان قرار نداشت، کسی هرگز چنین چیزی را حس نکرد، هنوز صدایش در گوشم است در آن سالن ملاقات آسایشگاه که بوی واکس میداد، جلو پنجره نشسته بود و گاهی به سمت باغ سر برمیگرداند، چمن باغ را با انبوه گلهای بیصبر تزئین کرده بودند. . .
روزها و روزها این طوریست، چنان جزئیات غلطی از خودشان درمیآوردند که کاسهی صبرتان لبریز میشد مثلاً این که اودِت مانییَن ساعت هشت از خانهاش خارج شده و سر بلند کرده تا به خانم مایار که پشت پنجرهی خانهاش بوده سلام کند، اما خانم مایار درزیرزمین زندگی میکرد و درضمن قبل از تاریخ برگشتنِ اودِت از آرژانتین ده سالی میشد که مرده بود، و همان موقع با شما از صف بچههای کلاس لورپایُرخانم در پیادهروِ مقابل میگویند که تحت نظارت خانم معلمشان به گردش میرفتند حال آن که با توجه به موقعیت مدرسه نسبت به جادهی مالاترن به فکر هیچکس خطور نکردکه این بچهها را از این سرتا آن سر شهر عبور دهد، خلاصه چنین قوهی قضاوت معیوبی چنان شناختِ نادرستی از مکانها و اتفاقها را هم به دنبال دارد مثل واکنشِ بورژاهای ما با آن عادتهای گُهشان، طوری که محال است ده سال بعد کسی دلش نخواهد درست و غلط را از هم سوا کند و یا از سوءنیت خود عصبانی نباشد، هنوز صدایش در گوشم است در آن سالن کوچک که بوی بیدکُش میداد و مشرف به باغ بود و چه و چه.
در نتیجه آن روزِ کذایی . . .
انگار که بودن در آسایشگاه عملاً عذری بود برای. . .
دوشیزه آریان گفت خُب متوجهام، مطلع شده بود که اَرِنیه نمیخواهد به زمین کروکت رسیدگی کند، فرانسین جرأت به خرج داده و به عمهاش گفته بود که باغبان از این همه دمدمیمزاجی او خسته شده، چون وقتی به قصر رسیده یک تُک پا رفته به خانهشان و دیده خانم اَرِنیه دارد اشک میریزد، شوهرش بعد از سیسال خدمت دیگر نمیخواست آنجا کار کند، پرسید مگر چهش شده، هان چهش شده، و با اصرارِ فرانسین بالاخره زن مجبور میشود به او بگوید، آن هم بعد از کلی حاشیه رفتن که شما قبول ندارید دوشیزه آریان آخر چطور بگویم، بله آدم عجیبیست، نمیدانم چه برسرمان میآید، آقا رفته در ولایت کلی پرسوجو کرده، در شاتروز یک نفر برای محیطبانی میخواهند، زن اما به هیچ قیمتی چنین چیزی نمیخواست، آقا کک به تنبانش افتاده بود، زنش دیگر او را به جا نمیآورْد، شما را به خدا این چیزها را به دوشیزه نگویید، آن وقت در موردمان چه خیال میکند، ای وای چقدر بدبختم، در نتیجه فرانسین فکر کرد بهترین کار این است که چنین خبری را داغ به عمهاش بدهد، عمهاش شخصیت زودخشمی داشت اما ترسناک نبود، رک و پوستکنده مطلعش کند بهتر از این است که حاشیه برود و در واقع هم دوشیزه آریان اصلاً اذیت نشد، احتمالاً بلد بود حفظ ظاهر کند، این طور پس، باید یک خرده ناز این احمق را بکشیم، مثلاً به گلهای بیصبر علاقه نشان بده، فقط کافیست آرامش کنیم، در مورد زمین کروکت هم خُب سال آینده دوباره در موردش حرف میزنیم، مگر چه احتیاجی به این کروکت داریم، درست است کمی عجیبم، همهی این چیزها قبل از رسیدن مهمانها البته، ساعت باید یازده و بیست و پنج دقیقه بوده باشد، ماری از روی حواس پرتی داشت سوفله را در فِر میگذاشت به خیالش سر ظهر است، برای همین مجبور شد نیم ساعت بعد دوباره یکی دیگر درست کند، مینوش هم سر و کلهاش پیدا شد . . .
یا این که سوفله از ساعت یازده داخل فر بوده چون ماری خیال میکرده ظهر است، احتمالاً همه چیز در آن روز به ساعتی بستگی داشت که ماری میبایست زنگ ناهار را به صدا در میآورد، زمان در بُن مزورخیلی ارزشمند است، به عبارتی دوشیزه آریان میدانست که کشیش کلاس شرعیات ندارد، آنها هم میتوانستند ناهار را در ساعت معمول بخورند یعنی دوازده و نیم و نه دوازده طبق روال اولین شنبهی هر ماه، همهی این چیزها چقدر دقیق بود.
بنابراین بله بنویسید، بنویسید که، آن روز کذایی مورتَن جلو داروخانه بود، چه ساعتی بوده، هشت یا در این حدود، زودتر از عادت همیشگیاش بلند شده بود، حرفم را قطع نکنید، و جلو داروخانه وقتی دید که ریواس هنوز کرکرهی موجدار آهنی را بالا نبرده تعجب کرد، کرکره را با فشارِ میلهای چوبی که سرش قلابی تعبیه شده با فشار به سمت بالا هل میدهند و شبها به همین صورت آن را پایین میکشند، نانواییِ روبهرو برعکس باز بود و زن نانوا را پشت پیشخان دید که یک بلوز بافتنی دستش است آخر مشتری چندانی در آن ساعتها نداشت، میخواست برای بچهاش بافتن لباس کوچکی را تمام کند، برای بچهای که هنوز سرهمی تنش بود باید این را گفت، ویلیام کوچولو یا گیوم بعد از آن فاجعهی کذایی به دنیا آمد، ده سال بعد، بیچارهها دیگر بچه نمیخواستند آدم درکشان میکند و بعد شبی زیبا گرفتار غریزهشان شدند، همان جوری که عروسک خیمهشب بازی داخل کشو گرفتار است و به هیچ وجه نمیتواند جابهجا شود غریزه گرفتارتان میکند و زندگی ادامه مییابد، جوجهشان سر موقع به دنیا آمد، پسر درشتی که اسمش را ویلیام یا گیوم گذاشتند گفتم که، غسل تعمیدش پانزده سال بعد برگزار شد، با این که دوشیزه لورپایُر مادر تعمیدیاش بود، آن زمان با خانوادهی دوکرو معاشرت میکرد اما بعدها وقتی بچه به مدرسه رفت وضع تغییر کرد، زن نانوا یکی از سرسختترین مخالفان خانم معلم شد، میخواست علیهاش امضا جمع کند، چیزهایی در این مایه، معاون شهردارمان کلی سیاست به خرج داد و او را منصرف کرد، آن موقع کی معاون بود، یادم آمد مانییَن، چه مرد متشخصی، رابطهاش با خانم و آقای دوکرو حسنه بود، یادتان میآید که کل فصل پاییز با هم میرفتند شکار، چقدر از آن موقع گذشته، برنامهی شکار، برنامهی ماهیگیری و قدیمتر هم برنامهی پاروزنی در دریاچه داشتند، وقتی که جوان بودند، خلاصه از این جور حرفها.
بنابراین تعجب کرده بود که چرا ریواس هنوز پایین نیامده، حالا ساعت میبایست هشت و نیم بوده باشد، موقعی که خانم موآنو داخل نانوایی شد و چند لحظه بعد هم لولِت پَسپیه وارد شد که حول و حوش قضیهی مستعمرهها به ولایت برگشته بود، نکند قضیهی تحتالحمایگی بود، خلاصه یک اتفاق واقعی، در آن روزگار کسی چندان سفر نمیکرد، آن هم دریک روز زیبای ماه ژوییه، چلچلهها اطراف ناقوس با صدایشان غوغا به پا میکنند، خیابان جان میگیرد، زنها جلو درها را جارو میکنند، مردها به کارخانه یا به مزرعه میروند، حرفم را قطع نکنید، برای همین مورتَن کلهاش را میخارانَد، از خودش میپرسد نکند خیالاتی شده، یکهو فکرش میرود به ده سال پیش، زنده و شفاف، زمانی که از فاجعهی کذایی آن بچه تأسف میخوردیم، بچهی بیچاره در رودخانه افتاده بود، کنار رودخانه برای احیایش تقلا میکردیم با آتشنشانها و بقیهی مکافات، هنوز جلو چشمم است . . .
یا این که ده سال قبل شاید درست همان موقعی که بچه تنهای تنها داشته از حیاط خانه بیرون میآمده مورتَن هم سر و کلهاش جلو داروخانه پیدا شده و این سؤال برایش پیش آمده که چرا مادرش مراقبش نیست، اما چون نه نحوهی تربیت پدر و مادر و نه امنیت جانی بچهها به او ربطی نداشته گذاشته بله و از همین جا فاجعه آغاز شده گذاشته که بچه به راهش ادامه دهد، البته مورتَن فقط برای چند لحظه بچه را دیده بود درست نرسیده به سر پیچ خیابان نِو و اصلاً به آن فکر نکرده مگر همان شب خیلی دیر وقت همان موقعی که مردم با اضطراب از خودشان میپرسیدند کارِ چه کسی بوده، اما عجیب اینجا بود که هیچ کس بله هیچ کس جز مورتَن بچه را ندیده که از خانه خارج میشده و مورتَن هم صدایش درنمیآید مگر ده سال بعد که این موضوع را نزد دوستان محرمش اعتراف میکند، لابد کار خودش را پیش خودش این طور توجیه کرده بوده که آن وقت صبح به قولی کلی گرفتاری داشته، کل مسئله اینجاست، چرا آن قدر زود بلند شده بوده، با این حال ده سال بعد هنوز به نوعی عذاب وجدان داشت، چون سه دقیقه بیشتر وقتش را نمیگرفت که بدود دنبال بچه و به مادرش تحویل دهد.
این همان سالِ مأموریت تبلیغی بود، جناب واعظ تازه در کلیسای ولایتشان حضور پیدا کرده بود، به نظرمان خیلی متشخص بود، به جز دوشیزه آریان که به نظرش واعظ چطور بگویم یک حالتی داشت، یک حالت تصنعی یک حالت متکبرانه، خلاصه این دو حالت، و این نظر را بارها به برادرزادهاش گفته بود، برادرزاده با آن موافق نبود ولی میگذاشت عمه هی تکرار کند، چنین موضوعی در قیاس با علاقهای که واعظ بلافاصله به بچهها ابراز کرد اهمیتی نداشت، به این مخلوقات خداوند، این تکه زمینهای کوچک زراعی که میبایست در آنها بذر مناسب پاشیده شود، موعظهی باشکوهی در مورد آیندهی بشریت که به هر کدام از ما وابسته است، همهی ما مسئول بودیم و چه و چه، و به خودش زحمت میداد، در زمان نیایشش به خودش زحمت میداد و در دهکده میگشت و به جوانها در نهایت ملاطفت نزدیک میشد، اعتمادشان را جلب میکرد، دربارهی درس و مشقشان حرف میزد، دربارهی پدر و مادرشان دربارهی کارِ خِیر که اسمش را گذاشته بود برادردوستی تا نزدیکشان باشد، تشویقشان میکرد تا در خانهی جوانان دور هم جمع شوند، متشکل شوند، به رفقای خودشان کمک کنند، این چیزها، چیزهایی که به نظرمان از طرف یک روحانی خیلی هوشمندانه میرسید، بله مردِ “کاغذ و قلم”[۲] و خوب، بله قدیس، همان مردی که میخواستیم.
و ده سال بعد مورتَن لابد از خودش پرسیده آیا جناب واعظ را بعد از نمازِ اول ندیده بوده که با حالتی عرفانی از کلیسا به قصد گردش در خیابان نِو بیرون میآمده، به خانمها سلام کرده، احوال بچههایشان را پرسیده، قاطی بازی بچههای کوچکی شده که در حیاط خانهها تازه میخواستند مشغول بازی شوند، در هوای عالی ماه ژوییه در آفتاب خداوند، گرگم به هوا بازی میکند چرا نکند، خیلی انسان طبیعیای بود، بله مورتَن ده سال بعد از خودش میپرسید آیا آن زمان به فکرش نرسیده بود که مرد روحانی هر چند خودش را وقف بچهها کرده اما در این کار کمی زیادهروی میکند، منتها چون به خودش و به رفتار خودش هم بدبین بود همان بازی قدیمی را کرد و بالاخره به خودش گفت که کشیشِ بهروزی بوده و حق داشته، اول از همه جوانها.
یا این که دوشیزه موآنیون، موآنیون بود دیگر مگر نه، موقع خارج شدن از خانهاش مورتَن را جلو داروخانه دیده که میپاییده، برای چی میپاییده، چون که چطور بگویم، چون که با دقت داشت به سمت خیابان نِو نگاه میکرد، دوشیزه موآنیون احتمالاً از خودش پرسیده مگر چه شده و کنجکاو منتظر مانده که مورتَن سرِ کنج خیابان دُبروآ از نظر ناپدید بشود، چه چیزی را میپاییده، مورتَن خیلی دور بود و موآنیون نمیتوانست تعقیبش کند برای همین احتمالاً داخل نانوایی شده و به خانم دوکرو گفته که آقای مورتَن حالت عجیب و مشکوکی داشت، دیدمش که به سمت خیابان آنسیین میرفت، انگار داشت کسی را تعقیب میکرد، یکشنبه روزی بود، خیابان هم هنوز خلوت، مردم ما یکشنبهها دیر از خواب بلند میشوند، خانم نانوا هم در جواب حرفش میگوید شما اصلاً عوض نمیشوید و خندهکنان پول یک باگت برشته را داخل صندوق میگذارد، نانش سوخته هم باشد عیبی ندارد به من بدهید برای معده خیلی بهتر است، چون دوشیزه موآنیون به زخم معده یا چیزی در این مایه مبتلا بود.
اما قاضی پایار پروندهای را برای یافتن ادلهی متقن بررسی میکرد که دریافت وِرن یا وِرنه نامی ده سال قبل به علت یک قضیهی شنیع اخلاقی محکوم شده، همسرش را صدا زد و به او گفت همین است تجاوز به عنف به یک بچه، البته به گفتهی ماشِت کُلفَتِ خانهشان در آن دوره که گوش و چشمش خوب کار میکرد و از همه چیز میخواست سر دربیاورد، اما خانم پایار گفته منظورت از این حرف چیست، آن موضوع ربطی به این ماجرای غرق شدن ندارد، از طرفی آن وِرن یا وِرنه نام بعد از کشیدنِ محکومیتش از ولایت رفت، یادت میآید که ما خبرهایش را داشتیم از طریق نمیدانم چه کسی که از آرژانتین یا جایی دیگر برگشته بود، اما قاضی مجاب نشد، ماجرا به همان روش اتفاق افتاده بود، با این اوصاف میشد نظری نزدیک به یقین در خصوصِ وقوعِ تکرارِ جرم داد، و قاضی همچنان پرونده را ورق میزد و یادداشت برمیداشت، قاطعانه تصمیم داشت تا شک و تردیدهایش را با افراد ذیصلاح در میان بگذارد، او برای تبرئهی خودش منظورم برای توجیه کمحافظگیاش این دلیل را میآورد که آن قضیه به حوزهی اختیاراتش مربوط نبوده یا این که دادگاهِ آن پرونده قبل از منصوب شدنش به سِمَت قاضی تشکیل شده بود.
چون وقتی یک روز صبح آن وِرنهنام کارمندِ پست در مغازهی مخصوصِ عکس اداری که درست رو به روی کاخ دادگستری قرار داشت حاضر شد آدمهای زیادی بودند که انتظار میکشیدند تا ماشین دلینگ دلینگ کند یا عکسشان در چند نسخه از ماشین بیاید بیرون، دقیقتر این که سه فرانک و نیم میدادند و منتظر میماندند تا با دعوت خانمی در روپوش سفید مثل روپوش بیمارستان روی صندلی بنشینند، پالتو را دربیاورید و بنشینید، و آنها هم به نوبت پالتوشان را در میآوردند، اینجا را نگاه کنید، زانوهاتان را به این طرف بچرخانید، چشمها را نبندید، خوب شد، شش بار پشت سر هم دلینگ دلینگ، تمام، نفر بعدی، بعد هم منتظر میماندند تا عکسشان ظاهر شود و از شکاف دستگاه بیرون بیاید، خُب این عکس چه کسیست، خانم دیگری با روپوش عکسها را برمیداشت و نگاهی به آدمهای مضطرب میانداخت، این عکسِ شماست، عکسها را میبُرید و درون پاکت کوچکی میگذاشت و شخص مجرم با لبخندی عذرخواهانه آن را برمیداشت و میرفت بیرون و به تصویری که در آن چهرهاش بر اثر کیفیت نازل و ارزانقیمتِ کارِ عکاسخانه از ریخت افتاده بود نگاه میکرد بله فقرا هرگز عکس دیگری به جز این ندارند، بنابراین بله وِرنه در بین آنها بود و وراندازشان میکرد، شاید این سؤال پیش بیاید که نکند انگیزهای پنهانی داشته، نکند میخواسته کسی را پیدا کند که شباهتی به او داشته باشد، و وقتی نوبتش شد که روی صندلی بنشیند بالاپوشش را در نیاورد و یقهاش را بالا داد، نمیخواست مثل آن چند تصویرِ روی کاغذ که به چشمش خورده بود کودن به نظر برسد اما آن خانم به او گفت نه بالاپوشتان را دربیاورید، بنا بر این نشست و با همان قصد به پرنده لبخند زد اما آن خانم دوباره گفت نه، برای عکس کارت هویت نباید لبخند بزنید، دلینگ دلینگ، وِرنه پاکت به دست که خارج شد عکس را دید، خودش بود چهرهی تا ابد محکومِ خودش برای آیندگان، رفت تا در کافه دوسین گلویی تر کند و سیریل مسئول بار ممکن است به او گفته باشد. . .
و سیریل ممکن است به راهدار گفته باشد ماندهام چرا وِرنه عکس کارت هویت گرفت، کارش بودار است، از آنچه روز پیشش در روزنامه دیده بود نقل کرد، پلیس و دادگاه و باقی مکافات، به نظر شما حالتش عجیب نیست، طوری به شما زل میزند که انگار بهش گلابی کال قالب کردهاید، اینطور بیمقدمه حرف زدنش با آدم انگار که …
پانویس:
[۱] به اعتقاد حکمای مسیحی قرون وسطایی کودکانی که قبل از غسل تعمیدشان بمیرند به بهشت وارد نمیشوند بلکه در جایی در کنار دوزخ به نام لیمبو جای میگیرند.
[۲] فیلمی پلیسی از کارگردان آمریکایی Leslie Fenton با نام «Tell no tales» که در فرانسه با عنوان Un home à la page به سال ۱۹۳۹به روی پرده رفت. شخصیت اصلی سردبیر روزنامهای در حال ورشکستگی و تعطیلی تصمیم میگیرد برای فروش بیشتر داستان جذابی بنویسد و برای رسیدن به این هدف شخصاً برای ردیابی گروهی آدم ربا اقدام میکند.