در باغ بودیم، خانمها به دوشیزه لوزییر تبریک میگفتند، چه استعدادهایی داشت، و چقدر فروتن، مدیر برنامه گفت هنرمند واقعی این طور است و با موضوع تعالی روح دوباره بنا کرد به صحبت، دور پروفسوردوشمن خلوتتر بود شاید چون او را خیلی نمیشناختند یا شاید هم از این میترسیدند که دوباره بنا کند به صحبت، اگر پروفسورِ سنگرسازی بوده که فقط در همین مورد حرف میزد، با این حال مورتَن هوایش را داشت، به پروفسور توصیه کرد که کتش را بپوشد چون سالمندان سرما میخورند به خصوص در گرما، پروفسور صورتش از خوشحالی گل انداخته بود میگفت هرگز مخاطبانی به این خوبی نداشته، لژیوندونور اشتباهی لیوانهای آبجو را خالی میکرد همراه با ایرِنِه که آهسته و مدام به پشت میکِت میزد انگار که نوهاش باشد، چون میکِت همچنان لباس رقصنده تنش بود اما مادرش دید و بازوی میکِت را کشید و به او گفت که بیا برای دوشیزه لورپایُر توضیح بده چطور رقص یادت میدهند، خانمهای دیگر با دخترهای بازیگر حرف میزدند و ازشان میپرسیدند چطور این همه چیز به یادشان مانده بود، گویا این کار با قافیه آسان میشد، دخترهای جوان توضیح میدادند که برای مثال غمگین که با شیرین هم قافیه است برایمان علامت بود، با این حال اعتراف کردند که یکی دوبار دچار اشتباه شدند، آیا کسی متوجه اشتباه شد، اما کسی این حرف را نشنید، میرِی کوچولو انگار از چیزی دلخور بود، میرِی نقش “فرانسه” را کار کرده بود اما درست یک هفته قبلش نقش را به فرانسین دادند که بزرگتر بود، برای همین میرِی . . .یا شاید سولانژ بود که میبایست نقش “فرانسه” را بازی میکرد و میرِی نقش “جوانی” را، خلاصه تغییراتی اتفاق افتاده بود و برای همین دخترک غمگین بود چون به جای آن که متنش را از بر با صدای بلند قرائت کند مجبور شده بود فقط از روی متن جدید بخواند اما مامانش یعنی خانم دوکرو نه، خانم موانو آستینش را کشید و گفت بیا توضیح بده به دوشیزه . . .خلاصه این موقع بود که فهمیدیم پیراهن جشن تکلیفش در واقع پیراهن عروس بوده و دخترک در عرض دو سال خیلی چاق شده، خانم آپوستولوس دوباره با خانم کروته دهن به دهن شده بود، ما هم راحتشان گذاشتیم، میگفت دیگر هیچ وقت در این سالنی که تهویهی هوا ندارد نمیمانَد، عصبانیتش بالا گرفت، با ترسی که شما از جریان هوا دارید همه را به عذاب میاندازید، از آقای مونار بپرسید اذیت شده یا نه، آقایان لباس بیشتری تنشان است اما شما فقط به فکر خودتان هستید، خونش به جوش آمده بود.
یا این که دوشیزه لوزییر سلطنتطلب بود و “فرانسه” هم هرگز پرچم سه رنگ به دور خودش نپیچیده بود، مانییَن کوچولو سفید پوشیده بود و تنها اشاره به رژیم روسری آبی الههی شعر و لباس صورتیچرک میکِت بود، خیلی زیرکانه، دربارهی تابلوهای روی دیوار و آن منظرهی زیرِ پرده هم باید گفت که کار دوشیزه لوزییر نبود، او شاید همه جور استعدادی داشته باشد اما من بهتان میگویم استعداد نقاشی ندارد، تمام چیزهایی که اینجا آویزان کرده کار آقای وِراسوست، مرد بسیار متشخصی بود، ده سال پیش در پانسیون اقامت داشت و بر اثر سرطان از دنیا رفت پنجاه سالش هم نبود، همین طور این که ایرِنِه میکِت را نوازش میکرد با عقل جور درنمیآید، آن کسی که انگولک میکرد آن کنسِ بوگندو بود که خودش را ردیف اول جا کرد، بعداً که پرسوجو کردم فهمیدم این آقا ژولیوو نامیست که قبلاً دوشیزه لوزییر را از نزدیک میشناخته ولی از بیست سال پیش دوشیزه لوزییر دیگر نخواسته حتا با او یک کلمه هم حرف بزند، رویش خیلی زیاد است که به برنامههای لوزییر میآید، لوزییر هم وانمود میکند او را اصلاً ندیده و میگذارد ته آبجوها را بالا بیاورد، شما برای این که حرفی را با اطمینان بزنید باید قبلش پرس و جو کنید، دیگر این که شعر پیروزی همینطور شعر غروب و حتا آن قطعههای مربوط به پاییز کار دوشیزه لوزییر نبود او شاید همه جور استعدادی داشته باشد اما من بهتان میگویم استعداد شاعری ندارد، شعرها را پیرزنِ ریزهای نوشته که آن روز نتوانست بیاید چون از هزار و هشتصد و هفتاد و سه یا در این حدود ته کالسکهاش جا خوش کرده، هنرمند واقعی و فروتنی که گذاشت لوزییر اشعارش را تصحیح کند اما بعد لوزییر با وقاحت اسم خودش را پایشان گذاشت، آیا واقعاً نمیشود کاری کرد، چه میگویند بهش جرمِ تألیفی، مالکیت روانی موانی، انگار برای این چیزها مؤسسهای در پاریس هست اما پاریسیها را که میشناسید، همهشان گوسالهاند، فایده ندارد باشان تماس بگیرید، میتوانیم از لُردوز یا از توپار بپرسیم که چه روالی باید طی شود.
یا این که دوشیزه لوزییر پنسونِ پسر را دیده، از دوستانِ مورتَن، که دور میکِت میپلکیده و ازش میپرسیده آیا رقص هنر مشکلیست، آیا میخواهد برود کنسرواتوار، از کدام رقصندهی مشهور خوشش میآید، و به خانمها گفته، منظورم دوشیزه لوزییر است، آیا خیال میکنید وصلتی سر خواهد گرفت، چه خوب میشود، با این مرد جوان بسیار متشخص، و میکِت کوچولوی من چقدر خوشبخت خواهد بود و چه و چه، آرزویی کاملاً بی اساس با توجه به. . . خلاصه لوزییر عوضی ملتفت شده بود چون پنسونِ پسر از روی لطف صحبت میکرد، علاقه کدام است، دوست مورتَن و آقای بروآست، اصلاً حرفی نزده نه از ازدواج نه از چیز دیگر، لوزییر هم به خانمها میگفت راستی پنسونِ جوان اسمش چیست اِدوآر بله همین است موافق نیستیدکه ممکن است با میکِت ما وصلت کند، چطور است که این موضوع اصلاً به فکرمان نرسیده بود، لوزییر تحت تآثیر آبمیوهها و هیجانات فوقالعادهی آن روز صبح بود، همه چیز را خوش و خرم میدید، میخواست همه را با هم مزدوج کند، چیزی که در بین پیردخترها زیاد مشاهده میشود، مثل یک نیازِ مابعدِ تجربی اگر جسارت نباشد میخواهند خلأیی را پر کنند که از آن درتعباند، و خانمها میگفتند بله پسر خیلی جذابیست، شما میبایست در این مورد با آقای مورتَن صحبت کنید یا در واقع خانم آپوستولوس میبایست صحبت میکرد ولی کافی بود که از خانم آپوستولوس چنین چیزی بخواهند تا او ردکند، چطور این کار را انجام دهند، باید چشم آقای مدیر را باز میکردند، تا از نفوذی که روی این پسر جوان داشت استفاده کند، برای دخترِ به آن حساسی جفت رویاییای بود، آدم از خودش میپرسید تکتک این خانمهای بعضاً متأهل چرا این همه آتشبیار این موضوعاند، میخواستند این بچههایبیچاره را به هر قیمتی با هم جفتگیری کنند و معلوم نبود در دیگ کلهشان داشتند چه جور آشی میپختند.
یا این که پنسونِ پسر آن روز صبح آنجا نبوده و حرفها در مورد ازدواجش روز دیگری پیش آمده در حین صرف غذا در پانسیون چون مرد جوان گاهی از روی ادب میآمد و به میهمانان سلام میکرد ولی هرگز با آنها همسفره نمیشد، مورتَن او را به آپارتمانش دعوت میکرد یا برای شام او را به شهر میبرد.
یا این که پَنسونِ پسر برای مثال روز تمرین نمایش به میکِت برخورده و چون طور دیگری نمیتوانسته رفتار کند حرف رقص را پیش کشیده و این که خانم کروته یا آپوستولوس در راهرو یا در سالن نمایش متوجه این جوانها شده، همین مسئله باعث شده بوده که یکی از این خانمها روز نمایش بگوید چرا پنسون جوان اینجا نیست، به نظر میرسید که از میکِت ما خوشش آمده، بعد چرتکه میاندازد که با توجه به بیمحلی پسر امکان این که چنین ازدواجی سر بگیرد خیلی کم است، همهی اینچیزها خیلی حساس بود.
یا این که خبرِ این مکالمه را درواقع ماری نداده بوده بلکه سر پیشخدمتِ آقای بروآ این حرفها را گفته که عاشق حرفهای خالهزنکی است، پنسونِ پسر و آقای مورتَن مدتی قبل به همراه دیگران در قصر بودند، فضای مهمانی آن روز خیلی مفرح بود، حرفهای سخیف میزدند، و یکی از آقایان ادای یکی از خانمهای پانسیون را درآورد که خیلی دلش میخواست ادوآر را با آن دختر خیکیِ اکبیری به اسم میکِت مزدوج کند، با تکیه بر جزئیات و اداهایی که بگی نگی زننده بودند، این بیشتر احتمال داشت.
بله بنابراین روزی که جناب واعظ در بروآ حضور داشت یکی از آقایانِ جوان پنسونِ پسر بود اما بدون دوستش آقای مورتَن و آنها دربارهی قضیهی فرفره که ادوآر از آن هیچ خبر نداشت سرخوشانه گفتو گو میکردند آخِر لورپایُرخانم آنجا نبود، قضیهای که ده سال قبل اتفاق افتاده بود با جزئیات مشروحی که بگی نگی زننده بودند، اما این آقایان چنان سرخوش بودند که چیزی خاطرشان را مکدر نمیکرد، گوش کردن به حرفهایشان آموزنده بود مگر برای آدمی که مأخوذ به حیا یا خانم معلم باشد.
چون ممکن هم هست که آن روز در منزل آقای بروآ دومین مرد جوانِ جمع برادرزادهی دوشیزه موآن بوده باشد بنابراین گفتن این که همهشان از اشراف بودند غلط است، من شخصاً گمان میکنم که این حرف درست باشد چون سرپیشخدمت گفته بوده که طرف خوردن ماهی را بلد نبوده و چنگال اشتباهی و کارد اشتباهی را برمیداشته، او هم با بدجنسی متوجهاش میکرده و هر بار که طرف اشتباه میکرده سرویس کارد و چنگال جدید روی میز میگذاشته، طاقت نداشته ببیند اربابش به این پسرهی بیادب و از همه بدتر کودن توجه دارد، پنسونِ پسر هم چندان ارزشی برای این پسر قائل نبود، لورپایُرخانم حرفش را در مورد مهمانی آن عصر ادامه داد همانی که دنبالهی جشنِ قشنگِ پانسیون بود، مورتَن و دوستش ادوآر به قصر بروآ دعوت شدند تا به قول صاحب قصر آن نمایشِ گند را هضم کنند، آیا این طور حرف زدن از آن همه ادب و طروات و اشتیاق کار ناشایستی نیست ولی خوب این آقا که رحم و مروت سرش نمیشود.
بنابراین بله آن روز ناهار در عمارت بُنمزور دوشیزه آریان از خرابکاری لورپایُر خانم خبر داشت، میدانست که سر پیشخدمت او را از سر بازکرده بوده، زنِ بیملاحظه یک خرده قبل از ظهر به قصر رفته بود تا به گفتهی خودش با آقای بروآ در مورد موضوعی ضروری صحبت کند، صاحب قصر هم که پیش از ناهار کسی را نمیپذیرد خدمتکار را مجبور میکند . . . یا این که یکهو کاری برای آقای بروآ پیشآمده و او هم وقت نکرده به خانم معلم اطلاع دهد و سرپیشخدمتش را مأمور کرده تا عذرش را بخواهد، خلاصه خانم معلم خیلی عصبانی شد، چیزی که صاحب قصر با آن تفریح کرد، بله دوشیزه آریان در جریان این چیزها بود چون در آن دوره عموزادهاش را به خاطر آن قضیهی کذایی خیلی میدید، از فرانسین خواهش کرده بود که با سیاست رشتهی صحبت را به آقای بروآ بکشاند تا واکنش خانم معلم را ببیند، فرانسین به محض رسیدنش خیلی ساده گفت عمه جان پای تلفن حرفتان را درست نفهمیدم، خیال کردم عموزادهمان هم بین ما باشد، بعد هم به سمت کونِ مرغ سر برگرداند و گفت شما میشناسیدش نه، مرد خیلی جذابیست شوخ هم هست خیلی شوخ، لورپایُر خانم هم احتمالاً حالت متعجب به خودش گرفته و گفته آقای بروآ را نمیشناسد، فقط یکی دوبار او را در ماشین یا در شهر از دور دیده، حتا کنجکاو نبوده برود عمارت زیبایش را ببیند، مال قرن شانزدهم یا هفدهم است نه، بعد به سمت دوشیزه آریان سربرگردانده و گفته آیا عمارت بنمزور قدیمیتر از عمارت بروآست یا هم دورهاند، راستش ویژگیهای سبکی را دیگر به خاطر نمیآورم، رخوت ذهن من قابل بخشش نیست، دوشیزه آریان هم جواب داده که عمارت بُنمُزور درقرن هیجدهم به طور کامل مرمت و حتا بازسازی شده، و از بنای قدیمی فقط عقب قصر باقی مانده، برجی هم بوده که تخریبش کردند و بعد بقایایش را در یک اثر قرن هفدهمی به کاربردند و خندقها هم که پر نشدهاند به قرن پانزدهم برمیگردند، چشمکی به برادرزاده میزند و خانم معلم را برای دیدن عمارت دعوت میکند، آیا مایل هستید ببینید، تا ناهار وقت هست، جناب کشیش هم هنوز نیامدهاند، بلند میشود و لورپایُر خانم را به عقب عمارت راهنمایی میکند، از معبر اصلی میروند که سمت راست دو شاخه میشود و معبری را در پیش میگیرند که در امتداد خندق است، خندق تبدیل به زمین چمن شیبداری شده همراه با پیچک و انبوه گلهای بیصبر، این قسمت خانه در معرض غروب آفتاب است در ضمن درختهای راش هم خیلی سایه میاندازند، میدانید گلهای بیصبر دشمن آفتاباند و چه و چه.
یا این که نمای اصلیِ عمارت بنمزور مرمت نشده بلکه قسمتی از آن در قرن هجدهم بازسازی شده، یک طرف بنا مال قرن هفدهم است یا این که چه میدانم از یک بنای قرن شانزدهمی در ساختن بنایی متأخرتر یعنی ابتدای قرن نوزدهم استفاده شده، مثل بهارخواب یا طبقهای اضافه چیزی واقعاً مشمئزکننده که سلیقهی آن دوره بود، این دختر قاطی میکرد، منظورم لورِت است، با مثلاً چیزهایی که توانسته بود در مالاترن ببیند، چون که عمارت بروآ یکپارچه بود مگر این که . . . در هر حال این دختر از این چیزها سر در نمیآوَرَد.
لورپایُرخانم از راه میرسد، بیمقدمه میگوید تا حالا چنین گرمایی ندیده، از هزار و هشتصد و هفتاد و سه چنین چیزی ندیده بودند، این را روزنامه نوشته بود، بعد در اثنای صحبت گفت که دیروز یا پریروز در شعرخوانی شاعرهی ما حضور داشته تا شعرخوانی شاگردان کوچکش را ببیند، این زنِ خدمتگزار زحمت زیادی کشیده بود اما خب بدیهیست که، چطور بگویم، بدیهیست که کارش بدون عیب نبود، لورپایُرخانم دلش میخواست در تمرینات به او کمک کند اما میدانید که چطور است، مدرسه کل وقتش را میگیرد، تصحیح برگهها در خانه، فرستادن گزارش به اداره، خلاصه این که بعد از ظهر خیلی مطبوعی را در پانسیون گذرانده بود، آقای مورتَن چقدر مهربان است، به تمام این آدمهای نازنین نوشیدنی خنک میدهد، دوشیزه آریان هم اقرار میکند که با خانم آپوستولوس خیلی دوست است، فردی بسیار متشخص، خانم معلم جا میخورَد، خدا را شکر میکند که حرف ناشایستی در مورد این زن از دهانش درنیامده، حرفش را در مورد لطف و محبت آقای مورتَن و خواهرزادهاش ادامه میدهد، خواهرزادهاش هست مگر نه، پسری بسیار متشخص، و این که پروفسوری به اسم دوشمن هم بود که دربارهی قساوتهای چهارده و دلاوریهای مردان ریشدارمان صحبت کرد، ما در ذهنمان این چیزها را هیچ وقت آن طور که باید زنده نگه نمیداریم، و خطاب به دوشیزه آریان میگوید برادر شما در جبههی نبرد کشته شد مگر نه، در واقع . . . یا شاید پدرش یا عموزادهاش بوده، دوشیزه آریان از مخمصه نجاتش میدهد و میگوید بله درست است، برادرم ژنرال.
باز هم دربارهی شعرخوانی، دوشیزه چیز به خانم معلم گفته که برای سال آینده دارد شعر بلند منظومی در توصیف قصر بنمزور آماده میکند، توصیفها حال آدم را جا میآورند، و شعر منظوم دیگری دربارهی جنگل گرانس و منظومهی سومی هم دربارهی حیاط خلوتِ خانم مانییَن که از پنجرهاش میبیند، تنِ شاگردان کوچکش که شعرها را قرائت میکنند لباسهای خاص میکند، مثلاً به یکی لباس زنان قرن هفدهم یا هجدهم میپوشانَد، چه قرنی بود دقیقاً، تن یکی برگ، آن یکی مرغ و خروس، یک خرده شبیه نمایشنامهی رُستان[۱] یادتان میآید اسمش چه بود، خلاصه خیلی شور و اشتیاق داشت، نسبت به سنش خیلی جوانتر بود، از خودمان میپرسیدیم این طراوت را از کجا میآورَد، حالا ما چه برداشتی ازاین موضوع داشتیم بماند، در هر حال دوشیزه آریان درجریان بود، شاعره از طرحهایش برایش گفته بود و حتا اجازه خواسته بود در شعری که در مورد قصر بود از تبار صاحبش هم بگوید، چه ظرافتی، اینجا بود که در معبر اصلی کشیش ظاهر شد و پایش را دنبال خودش میکشید، فرانسین فوری بلند شد و به استقبالش رفت و دوشیزه دُبنمزور از این فرصت استفاده کرد و از لورپایُر خانم پرسید چه فکر میکند . . .
در مورد داستان فرفره هم مدتها بود که لورپایُرخانم داستان پنسونِ پسر را جایگزینش کرده بود، پسری با رگ و ریشهی روستایی که با اشراف معاشرت میکرد، با خانوادهاش قطع رابطه کرده بود و دیگر در ولایت ما زندگی نمیکرد، اتاقی در شهر داشت که اجارهاش را کسی که میدانید میپرداخت، همهی اینها خیلی غیر اخلاقی بود و مدام انگشت در زخمِ جسارت نباشد کونلُختهای ما فرو میکرد، هنوز آن رسوایی وحشتناک را فراموش نکرده بودند، ده سال پیش موجودی افسانهای به فردریک کوچولو در وسط جنگل تجاوزکرده بود ما هم در آن دوره رفتهرفته این سؤال برایمان پیش آمد که نکند طرف با کسی که شما میدانید نسبتی دارد، این قضیه تمام ولایت را منقلب کرد اما بچه زندگی عادیاش را از سرگرفت، البته این را مادر بیچارهاش گفته بود هرچند که هیچکس به دیدنشان نرفت، پسر جوان بعد از اتمام درسش رفت به پاریس و آنجا ساکن شد و ما هم دیگر خبرش را نداریم.
فردریک کوچولو، فردریک بود دیگر مگر نه، در حیاط داشت شنبازی میکرد که یک دفعه زد بیرون، ساعت دوازده و نیم یا در این حدود بود، از خیابان رد شد و خیابان آنسیین را گرفت و رفت تا بالای خیابان. . . یا اگر هشت سالش بوده شن بازی نمیکرده لابد مشغول بازی دیگری بوده اما خودش تنها، اشتباه پدر و مادرها اینجاست، تکفرزند بودن خطر دارد، خلاصه تا بالای خیابان میرود و توجه کسی هم به او جلب نمیشود از آنجا هم میرود به سمت مالاترن از جادهی باریکی که به جنگل منشعب میشد، داخل جنگل رفت و بعد هم ناپدید شد، بابا یا مامانش را صدا میزد نسبت به سنش کمی عقبمانده بود، آیا بابا و مامان را صدا میزد، صدایش پیچید و چه و چه، پشت درختی آقایی را دید که . . . آقایی که گفت آبنبات میخواهی، بچه هم میگوید بله و بعد، و بعد . . .
یا ژانکلود کوچولو بود، پنجمی یا ششمی، روزِ پیکنیک با پدر و مادرش، ساعت ده خانوادگی با پای پیاده به راه افتادند، پدر خانواده بعد از یک هفته کار در کارگاه به کمی ورزش احتیاج دارد و پیاده روی هم برای جغلهها بد نیست، طرفهای ظهر به جنگل میرسند و مستقر میشوند اول با قمقههای پر از لیموناد و آبِ خنک تشنگیشان را رفع کردند، پدر قمقهاش را با شراب پر کرده بود و هر بچهای هم حق داشت در زمان پیک نیک فقط یک جرعه از قمقمهی پدر بخورد، مادر کولهها را باز کرد و به بچهها تخممرغ پخته و ساندویچ ژامبون داد، زن بیچاره چقدر خوشحال بود و چقدر خسته، آخر از خانه زیاد بیرون نمیرود و پیکنیک رفتن واقعاً سعادتیست، بیهوا به یکی از بچهها گفت چقدر بزرگ شده و به آن یکی که چه دستهای خوشگلی دارد انگار بچههایش را کشف کرده بود، حتا به شوهرش هم حرف خوشایندی زد، چه روز دلپذیری میگذراندند اما بچهها هنوز گرسنهشان بود، عجیب است که این معدههای کوچک به محض رها شدن در طبیعت میتوانند آن همه چیز در خودشان جا بدهند، در کولهی ژانکلود دنبال پنیر گشت، نبود، در کولهی ماریکلر هم نبود، ای خدا انگار پنیر را نیاوردهام، زکَّی، مطمئنم که داخل کوله گذاشتهام، لابد در کولهی خودت است جانم، و در واقع هم بود اما در آن گرما عرق کرده بود و بوی گند میداد، منظورم پنیر است، اما بچه ها به پنیر حمله کردند ولی نان نداشتند بهانه گرفتند و قشقرق کردند طوری که پدر سرآخر گفت بس کنید دیگر، بچهی اول که هنوز دارد نق میزند وقتی به خانه برگردند لب به غذا نخواهد زد، بروید بازی کنید، خیلی دور نشویدها، مادرتان خسته است، پدر چرتش گرفته بود، برای همین بچهها داخل جنگل پخش شدند و بازی دزد و پلیس راه انداختند، برای بازی پنج نفر بودند، دوتاشان پلیس شدند و سه نفرشان دزد، لویی کوچولو، لوییست دیگر مگرنه، فقط سه سالش بود و میبایست میخوابید و اینجاست که فاجعه آغاز میشود، ژانکلود بچهی چهارمی یا پنجمی که دزد شده بود بر خلاف دستور مؤکد بابا از اولین ردیف درختهای اطراف فضای باز دورتر رفت و راهی را گرفت که تا دل جنگل ادامه داشت، اول دوید بعد راه را گم کرد بعد مدتی طولانی راه رفت نه وقت روز را تشخیص میداد و نه جهت را، تنهای تنها بود و خیلی دور شده بود، ترس به جانش افتاد، بنا کرد به صدا زدن و چه و چه، تا وقتی که پشت درختی آقایی را دید . . .آقایی که ازش پرسید و چه و چه، میبینید چه جور آبنباتی بود, چه شناعتی، چطور است که این دیوصفتیها از روی زمین پاک نمیشود، واقعاً سریر- مقدس[۲] را مأیوس میکنیم، چیزی در این مایه.
پانویس:
[۱] Edmond Rostand نمایشنامهنویس فرانسوی(۱۹۱۸-۱۸۶۸)
[۲] منظور واتیکان است.