
شارلوت پرکینز گیلمن (زادهٔ ۳ ژوئیهٔ ۱۸۶۰ – درگذشتهٔ ۱۷ اوت ۱۹۳۵)، با نام اصلی شارلوت پرکینز استتسون، نویسنده، نظریهپرداز فمینیست و فعال اجتماعی آمریکایی بود. او بهویژه برای داستان کوتاه تأثیرگذار خود، کاغذدیواری زرد، شهرت دارد. این اثر که به مسائل سلامت روان زنان و ستم جنسیتی در قرن نوزدهم میپردازد، نمونهای برجسته از توانایی گیلمن در ترکیب ادبیات داستانی با نقد اجتماعی است.
گیلمن یکی از پیشگامان فمینیسم سوسیالیستی بود و در آثارش به نقد ساختارهای مردسالار جامعه پرداخت. او در کتاب زن و اقتصاد (۱۸۹۸) استدلال کرد که استقلال اقتصادی زنان کلید دستیابی به برابری جنسیتی است. همچنین، نهادهایی مانند ازدواج سنتی، نقشهای جنسیتی و محدودیتهای آموزشی برای زنان از موضوعات اصلی آثار او بودند. سبک ادبی او ترکیبی از داستانهای نمادین و مقالات نظری بود که با هدف آگاهیبخشی عمومی نوشته میشدند.
زندگی شخصی گیلمن نیز تأثیر عمیقی بر آثارش داشت. او که خود از افسردگی پس از زایمان رنج میبرد، تجربیاتش از “درمانهای تحمیلی” پزشکان مرد را در داستانهایی مانند کاغذدیواری زرد به تصویر کشید. این داستان کوتاه شرح انزوای یک زن و فروپاشی روانی اوست که به نقدی قدرتمند از سرکوب زنان تبدیل شد. دیگر آثار مهم او شامل رمان فمینیستی-آرمانشهری سرزمین هرز (۱۹۱۵)، دربارهی جامعهای تماماً زنانه، و کتاب خانه: کار و تأثیرات آن (۱۹۰۳)، نقدی بر تقسیم کار جنسیتی در خانه، میشود.
گیلمن با تلفیق ادبیات و تحلیل اجتماعی، نقشی کلیدی در پیشبرد جنبشهای فمینیستی و اصلاحات اجتماعی ایفا کرد. آثار او همچنان الهامبخش بحثهایی درباره برابری جنسیتی و سلامت روان هستند.
خیلی بهندرت پیش میآید اشخاصی محضاً معمولی مانند من و جان[۱] در خانۀ آبا و اجدادی ییلاقی منزل کنند.
عمارتی مستعمراتی، ملکی موروثی، به جرأت میگفتم خانۀ ارواح و در سبک رمانتیک سنگتمام میگذاشتم- اما چنین توقعی از سرنوشت زیادی است!
ولی باز با سربلندی اعلام میکنم یک جای کارش میلنگد.
وگرنه چرا باید به این ارزانی کرایهاش بدهند؟ و چرا این همه مدت خالی از سکنه مانده است؟
البته که جان به من میخندد اما از زندگی زناشویی جز این انتظار نمیرود.
جان بینهایت اهل عمل است. هیچ تحمل ایمان، ترس شدید از موهومات را ندارد و علناً صحبت از هر چیزی را که محسوس و مشهود نیست و به عدد و رقم درنمیآید دست میاندازد.
جان پزشک است و شاید—(البته که این حرف را به هیچ ذیروحی نمیگویم، اما این کاغذ بیجان است و مایۀ تشفّی خاطرم— ) شاید یکی از دلایلی که من سریعتر خوب نمیشوم همین باشد.
میدانید باور نمیکند من مریضم!
چه میشود کرد؟
اگر پزشک برجستهای که شوهر خودت هم هست به دوستان و آشنایان اطمینان میدهد که هیچ طوریت نیست مگر افسردگی موقت عصبی- زمینۀ خفیف هیتسری- چه میشود کرد؟
برادرم هم پزشک است و او هم برجسته است و همین را میگوید.
بنابراین، علاجم نمیدانم فسفات یا فسفیت است و داروهای تقویتی و سیاحت و هوای آزاد و ورزش، «کار» هم که مطلقاً برایم قدغن شده تا وقتی دوباره خوب شوم.
شخصاً با نظرات آنها مخالفم.
شخصاً معتقدم کار مطلوب، با تهییج و تغییر، به خیر من است.
اما چه میشود کرد؟
علیرغم میل آنها، البته که مدتی نوشتم؛ اما واقعاً خیلی رمقم را میگیرد- که مجبورم این طور آبزیرکاه باشم والّا با مخالفت شدید مواجه شوم.
گاهی خیال میبافم که در این حالت مرضی، کاش مخالف کمتر و معاشرت و مشوق بیشتری داشتم- اما جان میگوید بدترین کاری که از دستم برمیآید همین است که در فکر مرضم باشم، من هم اعتراف میکنم همیشه از فکرش حالم بد میشود.
پس از این قضیه میگذرم و حرف خانه را میزنم.
زیباترین جای دنیا! کاملاً تکافتاده، با فاصلۀ زیاد از جاده، در سه مایلیِ روستا. برایم یادآور روستاهای انگلیسی است که در داستانها میخوانیم، چون پرچین و دیوار و دروازههایی دارد که قفل میشوند و کلی ساختمان کوچک جداگانه برای باغبانها و اهالی.
باغی خواستنی دارد! به عمرم چنین باغی ندیدهام- درندشت و پرسایه، پر از باریکهراههای شمشادکاری شده، و تاقبستهای دراز تاکپوش که زیرشان صندلی گذاشتهاند.
گلخانههایی هم بوده اما حالا همگی ویران شدهاند.
گمانم به خاطر دردسر حقوقی، چیزی مربوط به ورثه و شرکای ارث بوده؛ در هر صورت، این جا سالها خالی مانده.
افسوس که همین خانۀ ارواحم را ضایع میکند، اما اهمیتی نمیدهم- این خانه یک جای کارش میلنگد- میتوانم حسش کنم.
حتی یک شب زیر نور ماه این را به جان هم گفتم، اما او گفت سردیام کرده و پنجره را بست.
گاهی بیجهت از دست جان عصبانی میشوم. مطمئنم سابقاً این قدر حساس نبودم. فکر کنم به خاطر این مرض عصبی است. اما جان میگوید اگر چنین احساسی دارم، آن طور که باید و شاید خویشتنداری نمیکنم؛ پس جان میکَنَم که خویشتندار باشم- دستکم پیش او و همین خیلی خستهام میکند.
یک ذره هم از اتاقمان خوشم نمیآید. اتاقی را در طبقۀ پائین میخواستم که به پیاتزا[۲] باز میشد و پنجرهاش را سراسر گل سرخ پوشانده بود و از آن پردههای چیت قدیمی خوشگل! اما جان گوشش بدهکار نبود.
جان گفت اتاق یک پنجره بیشتر ندارد و دو تا تخت در آن جا نمیشود، اگر هم او اتاق دیگری بگیرد در آن نزدیکی اتاقی نیست.
خیلی دلواپس و بامحبت است، و بدون دستورالعمل ویژه اجازه نمیدهد جنب بخورم.
برای هر ساعت از روزم برنامۀ دقیقی تجویز کرده؛ هیچ دلواپسی برایم نگذاشته، به همین دلیل هم احساس میکنم ناسپاسیام از سر فرومایگی است که بیشتر قدر جان را نمیدانم.
گفت فقط برای خاطر من اینجا آمدیم، که من باید استراحت کامل بکنم و تا میتوانم هوایی تازه کنم. میگفت: «ورزشت به رمقت بستگی دارد، عزیزم، و غذایت تا حدی به اشتهایت؛ اما همیشه میتوانی هوایی تازه کنی.» به همین دلیل در طبقۀ بالا در اتاق نوزادان منزل کردیم.
اتاقی است بزرگ، دلباز، تقریباً کل طبقه، با پنجرههایی مشرف به تمام جهات، و هوا و نور آفتاب به وفور. حدس میزنم اول اتاق نوزادان بوده و بعد اتاق بازی و تالار ورزش؛ چون پنجرهها را برای بچههای کوچک نرده کشیدهاند و روی دیوارها حلقه و خرتوپرت است.
رنگ و کاغذ طوری به نظر میرسند که انگار مدرسۀ پسرانه بوده. لختههای بزرگی را کندهاند- کاغذدیواریاش را میگویم- بالای سرم دورتادور تخت، تا جایی که دستم میرسد و تکۀ بزرگی در پای دیوار آن طرف اتاق. کاغذدیواریای بدتر از این به عمرم ندیدم.
نقشونگارش از آن زرقوبرقیهای بیدروپیکر است که همه جور گناه هنری مرتکب میشوند.
آنقدری ملالآور است که چشمت در تعقیبش گیج شود، آنقدری به چشم میزند که مدام آزارت بدهد و وادارت کند در بحرش فروبروی، وقتی هم چشمت مسیر اندکی از منحنیهای معلق حوصلهسربر را دنبال میکند، مرتکب خودکشی میشوند- با زوایای زشتی چاک میخورند، خودشان را با تضادهای ناشنیده نابود میکنند.
رنگش زننده است، دلت را آشوب میکند؛ زرد چرک دودی که با حرکت تدریجی نور آفتاب طور غریبی رنگ میبازد.
بعضی جاها نارنجی کدر و حتی تیره است، جاهای دیگر تهرنگ گوگردی ضعیف.
تعجبی ندارد که بچهها ازش متنفر بودند! خود من اگر مجبور بودم مدتی طولانی در این اتاق زندگی کنم، لابد ازش متنفر میشدم.
جان دارد میآید، من هم باید این دفترچه را کنار بگذارم— بدش میآید یک کلمه هم بنویسم.
******
دو هفته است اینجا هستیم و از آن روز اول، حس و حال نوشتن نداشتهام.
حالا، در این اتاق افتضاح نوزادان، کنار پنجره مینشینم، و هیچ چیز مانع نمیشود هر قدر دلم میخواهد بنویسم، مگر ضعف و ناتوانی.
جان تمام روز و حتی بعضی شبها که حال مریضهایش وخیم باشد، خانه نیست.
خوشحالم حال من وخیم نیست!
اما این تلاطمهای عصبی طور دلهرهآوری ناراحتکنندهاند.
جان نمیداند من واقعاً چقدر درد میکشم. او میداند هیچ دلیلی ندارد درد بکشم، و همین خیالش را راحت میکند!
البته فقط ناراحتی عصبی است. واقعاً زیر فشارم که به هیچ وجه از عهدۀ انجام وظیفهام برنیایم!
قرار بود چه کمکحالی برای جان باشم، چه مایهای از راحت و آرامش واقعی، و برعکس بار روی دوشش شدهام!
هیچکس باور نمیکند برای انجام همین اندک کاری که از دستم برمیآید چه تلاش طاقتفرسایی میکنم- که لباس بپوشم و سرگرم شوم و ترتیب کارها را بدهم.
خوشبختانه میانۀ مری با بچه این قدر خوب است. بچهای به این ملوسی!
با همۀ اینها نمیتوانم کنار پسرکم باشم، خیلی عصبیام میکند.
گمانم جان به عمرش عصبی نشده باشد. به همین خاطر دربارۀ این کاغذدیواری به من میخندد!
اولش قرار بود کاغذدیواری اتاق را عوض کند، اما بعد گفت افسارم را دست کاغذدیواری دادهام، و اینکه هیچ چیز برای بیمار عصبی بدتر از این نیست که به این افکار واهی راه بدهد.
گفت بعد از اینکه کاغذدیواری عوض شد، نوبت تختخواب سنگین است و بعد میلههای پنجرهها و بعد آن دروازۀ پای پلهها و غیره.
گفت: «میدانی اینجا برایت خوب بوده، و عزیزم، جداً هیچ اهمیتی نمیدهم این خانه را فقط برای اجارۀ سه ماه نوسازی کنم.»
گفتم: «پس بگذار برویم طبقۀ پایین. آنجا اتاقهایی به آن خوشگلی است.»
بعد مرا در آغوشش گرفت و غاز کوچولوی نظرکرده صدایم زد و گفت اگر من بخواهم به سرداب هم میرود و میدهد دیوارهای آنجا را اضافه بر قرارداد سفید کنند.
اما راجع به تختها و پنجرهها و خرتوپرتها کاملاً حق دارد.
اتاقی است به دلبازی و راحتیای که هر کسی آرزو دارد و البته آنقدرها ابله نیستم که جان را محض یک هوس ناراحت کنم.
جداً دارم به این اتاق بزرگ عادت میکنم، به استثنای آن کاغذدیواری هولناک.
از یک پنجره میتوانم باغ را ببینم، آن تاکستانهای پرسایۀ اسرارآمیز، گلهای قدیمی لگامگسیخته، و بوتهها و درختهایی که شاخوبرگهایشان در هم گوریدهاند.
از پنجرۀ دیگر، منظرۀ دلفریبی دارم از این خلیج و اسکلۀ اختصاصی کوچکی که به ملک تعلق دارد. گذرگاه سایهدار زیبایی از خانه تا به آنجا میرسد. همیشه تصور میکنم که مردم را در حال پیادهروی در این راههای پرشمار و تاقبندها میبینم، اما جان هشدار میدهد که مبادا به ذرهای خیال راه بدهم. میگوید با نیروی تخیل و عادتم به داستانپردازی، ضعف عصبیِ همچون منی بدون شک به همه قسم تصورات مشوش میرسد، و اینکه من باید با اراده و عقل سلیم خودم جلوی این میل را بگیرم. پس سعیام را میکنم.
گاهی فکر میکنم اگر حالم آنقدری خوب بود که کمی بنویسم، از فشار خیالات راحت و آسوده میشدم.
اما همین که سعیام را میکنم، میبینم قشنگ خسته میشوم.
از اینکه هیچ طرف مشورت و مصاحبتی دربارۀ کارم ندارم، خیلی دلسردم. جان میگوید، وقتی واقعاً خوب شدم، از پسرخاله هنری و جولیا[۳] میخواهیم مدتی طولانی پیش ما بمانند؛ اما میگوید همین که حالا اجازه بدهد این آدمهای هیجانی اطرافم باشند، زیر سرم آتشبازی راه انداخته.
کاش میشد سریعتر خوب شوم.
اما نباید فکرش را بکنم. به نظرم این طور میرسد که انگار این کاغذدیواری میداند چه تأثیر جانفرسایی دارد!
گُلهای از کاغذدیواری تکراری است که نقشونگار مثل گردنی شکسته خم میشود و دو چشم ورقلمبیده وارونه به تو زل میزنند.
راستی که خیرهچشمی و تکرار پیوستۀ این طرح عصبانیام میکند. به بالا و پایین و پهلوها میخزند، و آن چشمهای مسخره، بی که هم بیایند، همه جا هستند. یک جایی است که دو قواره[۴] با هم جور نمیشوند، و چشمها، یکی کمی بالاتر از آن دیگری، بالا تا پایین این خط را میپوشانند.
تا به حال ندیدم چیزی بیجان این همه گویا باشد، و همه میدانیم چیزهای بیجان چقدر گویا هستند! بچه که بودم عادت داشتم بیدار دراز بکشم و دیوارهای سفید و اثاث ساده بیشتر از اغلب بچهها در اسباببازیفروشی مایۀ تفریح و وحشتم شوند.
یادم میآید دستگیرۀ گنجۀ بزرگ قدیمیمان سابقاً چه چشمک مهربانی داشت، یک صندلی هم بود که همیشه شبیه دوستی مقتدر به نظر میرسید.
سابقاً حس میکردم که اگر چیزهای دیگر به نظر خشمگین رسیدند، همیشه میتوانم به آغوش آن صندلی بپرم و در امان باشم.
اما اثاث این اتاق ناجورتر از این نمیشد، چون مجبور شدیم همه را از طبقۀ پایین بیاوریم. گمانم وقتی اینجا اتاق بازی شده مجبور شدهاند خرتوپرتهای اتاق نوزادان را بیرون ببرند، تعجبی هم ندارد! خرابیهایی را که بچهها اینجا باور آوردهاند، به عمرم ندیدهام.
همانطور که قبلاً گفتم، کاغذدیواری جاهایی دریده میشود و تنگتر از برادر به دیوار میچسبد-[۵] لابد بچهها مداومت و همینطور نفرت را با هم داشتهاند.
بعد کف اتاق را پنجول کشیدهاند و سوراخسوراخ کردهاند و تراشیدهاند، خود گچ را اینجا و آنجا کندهاند و این تخت سنگین گنده که همۀ چیزی است که در این اتاق پیدا کردیم، انگار جنگها پشت سر گذاشته.
«اما یکذره هم اذیتم نمیکند- فقط کاغذ دیواری.
خواهرِ جان دارد میآید. چه دختر نازنینی است و چقدر مراقب من است! نباید بگذارم حین نوشتن مچم را بگیرد.
او کدبانویی است کامل و باذوق، حرفۀ بهتری هم دلش نمیخواهد. حقیقتاً معتقدم او فکر میکند نوشتن باعث و بانی مریضی من بوده!
اما بیرون که میرود میتوانم بنویسم و از پشت این پنجرهها، او را از دورها ببینم.
یکی از پنجرهها به جاده مشرف است، جادۀ پرپیچوخم دلپذیری در سایۀ درختان، یکی هم نگاهش را به سمت صحرا دزدیده. صحرا هم دلپذیر است، پر از نارونهای عظیم و چمنزارهای مخملی.
این کاغذدیواری یک قسم نقشونگار فرعی با تهرنگهای مختلف دارد که طور خاصی آزاردهنده است، چون در نور خاصی به چشم میآید و آنوقت هم واضح نیست.
اما در جاهایی که رنگورویش نرفته و جاهایی هم که نور آفتاب کمرنگ نشده- میتوانم نوعی شمایل غریب، تحریککننده، بیشکل را ببینم که انگار پشت آن طرح جلویی احمقانه و خودنما کمین میکند.
خواهره روی پلههاست!
******
خب، چهارم ژوئیه گذشت![۶] همه رفتهاند و من از پا افتادهام. جان فکر کرد به خیر من است کمی معاشرت کنم، پس مادر و نلی[۷] و بچهها یک هفتهای پیش ما بودند.
البته که من دست به سیاه و سفید نزدم. حالا جنی[۸] همه چیز را رتق و فتق میکند.
اما باز هم از پا درآمدم.
جان میگوید اگر سریعتر دستوپای خودم را جمع نکنم، در پائیز مرا نزد ویر میچل[۹]میفرستد.
اما اصلاً دلم نمیخواهد آنجا بروم. دوستی داشتم که یک بار به دست او افتاد و میگوید عین جان و برادرم است، حتی بدتر!
از این گذشته، طی این همه راه کار شاقی است.
حس نمیکنم چیزی ارزشش را داشته باشد حتی سرم را بچرخانم، و دارم طور فجیعی بیتاب و کجخلق میشوم.
بیجهت اشکم درمیآید و اغلب اوقات گریه میکنم.
البته نه وقتی جان یا هر کس دیگری اینجاست، وقتی تنها هستم.
حالا هم خیلی وقتها خستهام. جان خیلیوقتها به خاطر بیماران بدحالش در شهر میماند، جنی هم مهربان است و وقتی از او بخواهم تنهایم میگذارد.
پس کمی در آن باریکهراه دلپذیر باغ قدم میزنم، روی ایوان زیر گلهای سرخ مینشینم، خیلی وقتها هم این بالا دراز میکشم.
علیرغم این کاغذدیواری، واقعاً دارم دلباختۀ این اتاق میشوم. شاید هم بهخاطر این کاغذدیواری.
در ذهنم چه جایی گرفته!
دراز میکشم اینجا روی این تخت عظیمِ بیحرکت- گمانم به زمین میخ شده- و ساعت به ساعت ردّ آن نقشونگار را میگیرم. اطمینان میدهم به خوبی ژیمناستیک است. این طور بگوییم که از ته شروع میکنم، از گوشۀ آن پایین که دست نخورده مانده، و برای هزارمین بار عزمم را جزم میکنم که آن نقشونگار بیهدف را آنقدر دنبال کنم تا به نتیجهای چیزی برسم.
کمی قاعدۀ طراحی سرم میشود و میدانم که آرایش این چیز براساس هیچ قانون انشعاب از مرکز یا تغییر جزئی یا تکرار یا تقارن یا هر چیز دیگری که به گوشم خورده نیست.
البته قوارهها نقش را تکرار میکنند، اما طور دیگری تکرار نمیشود.
هر قواره از یک جهت که نگاهش کنی مستقل است، قوسهای و تزئینهای پرمدعا— نوعی «سبک رومی کممایه»[۱۰] با رعشۀ خماری— در ستونهای جداگانۀ بلاهت، اردکوار بالا و پایین میروند.
اما از طرف دیگر، از قطر به هم متصل میشوند و پرهیبهایی که دستوپاهایشان را ولو کردهاند با موجهای اریب عظیمی از دهشت بصری، مثل کلی جلبک دریایی مغروق گلولا دنبال هم جاریاند.
کلیت این چیز افقی هم هست، دستکم این طور به نظر میرسد، و تلاشم برای تشخیص نظم جریانش در آن جهت از پا میاندازدم.
برای حاشیۀ سقف از قوارهای افقی استفاده کردهاند و این هم هرجومرج را فوقالعاده تشدید میکند.
یک سر اتاق هست که کاغذدیواری تقریباً دستنخورده مانده و آنجا، وقتی پرتوهای متقاطع آفتاب رنگ میبازند و آفتاب بیرمق مستقیم رویش میتابد، تقریباً میتوانم بعد از همۀ این حرفها انتشارش را از مرکز تصور کنم— گویا این نقوش گروتسک بیپایان پیرامون مرکز مشترکی شکل میگیرند و با شیرجههای شتابزدۀ متساوی از مرکز میگریزند.
دنبال کردنش خستهام میکند. گمانم چرتی بزنم.
******
نمیدانم چرا بناست این را بنویسم.
نمیخواهم.
توان نوشتنش را حس نمیکنم.
و میدانم جان بیمعنا میداندش. اما به هر شکلی که شده باید چه حس و فکری دارم— چه مایۀ آسودگی خیال است!
اما این تقلا کمکم به آسودگی خیالم میچربد.
حالا نیمی از اوقات بدجور سستم و خیلی دراز میکشم.
جان میگوید نباید توانم را از دست بدهم و روغن ماهی و کلی داروی مقوی و چیزمیز به من میخوراند، آبجو و شراب و گوشت نیمپز بماند.
جان عزیز! خیلی دوستم دارد، و از بیماریام بیزار است. چند روز پیش سعی کردم جدی و منطقی با او صحبت کنم، و بگویم چقدر دلم میخواهد اجازه بدهد بروم و سری به پسرخاله هنری و جولیا بزنم.
اما گفت نه میتوانم بروم و نه بعد از اینکه رسیدم، طاقت دارم آنجا بمانم؛ من هم نتوانستم دلیل خیلی خوبی بیاورم، چون حرفم تمام نشده بود که گریهام گرفت.
خیلی کار میبرد منطقی فکر کنم. گمانم همان ضعف عصبی است.
و جان عزیز مرا در آغوشش کشید و به طبقۀ بالا برد و روی تخت درازم کرد و آنقدر برایم کتاب خواند که خوابم بگیرد.
گفت عزیزش هستم و مایۀ راحتیاش و داروندارش و اینکه باید به خاطر او مراقب خودم باشم و خوب بمانم.
میگوید از کسی جز خودم کاری برای کمک برنمیآیند، که باید اراده و خویشتنداریام را به کار بگیرم و اختیار خودم را به دست خیالات احمقانه ندهم.
تنها مایۀ آرامش این که نوزاد خوب و خوش است و مجبور نیست در این اتاق نوزادان با این کاغذدیواری هولناک بماند.
اگر ما ساکن این اتاق نشده بودیم، آن بچۀ نظرکرده میشد! چه خلاصی مبارکی! وای، بچۀ خودم، موجود کوچولوی تأثیرپذیری را عمراً در چنین اتاقی منزل نمیدادم.
هیچ به فکرم نرسیده بود، اما هر چه باشد خوششانسی است که جان مرا اینجا نگه داشت، میدانید، من خیلی راحتتر از نوزاد تاب تحملش را دارم.
البته که دیگر پیش آنها حرفش را نمیزنم- خیلی عاقلم- اما با همۀ اینها میپایمش.
چیزهایی در آن کاغذدیواری است که کسی جز من از آنها خبر ندارد، یا هیچوقت نخواهد داشت.
پشت آن نقشونگار بیرونی، شکلهای مبهم هر روز روشنتر میشوند.
همیشه همان شکل است، فقط تعدادشان خیلی زیاد است.
و شبیه زنی است که دولا شده و پشت آن طرح به اطراف میخزد. هیچ از آن خوشم نمیآید. ماندهام- به این فکر افتادهام- کاش جان مرا از اینجا میبرد!
******
خیلی سخت است با جان در مورد خودم حرف بزنم، به خاطر اینکه خیلی عاقل است، و به خاطر اینکه خیلی دوستم دارد.
اما دیشب سعی کردم.
شبی بود مهتابی. ماه مثل آفتاب به همه طرف میتابد.
گاهی از دیدنش بیزارم، چقدر آرام میخزد، و همیشه از این یا آن پنجره تو میآید.
جان خواب بود و خوش نداشتم بیدارش کنم، پس بیحرکت ماندم و مهتاب را روی آن کاغذدیواری تابدار نگاه کردم تا مورمورم شد.
انگار شمایل کمسوی آن پشت نقشونگار را لرزاند، درست مثل اینکه بخواهد بیرون بیاید.
بهنرمی بلند شدم و رفتم لمس کنم و ببینم کاغذدیواری واقعاً حرکت میکند، و وقتی برگشتم جان بیدار بود.
گفت: «چی شده دختر کوچولو؟ این طور ول نگرد— سرما میخوری.»
فکر کردم موقع خوبی است حرف بزنم، پس به او گفتم که واقعیتش اینجا سودی به حالم ندارد و اینکه دلم میخواهد مرا از آنجا ببرد.
گفت: «وای، جانم! اجارهمان سه هفتۀ دیگر تمام است و نمیدانم چطور قبل از آن برویم.
تعمیرات خانهمان تمام نشده و الساعه به هیچ وجه نمیتوانم شهر را ترک کنم. البته اگر در خطری بودی، میتوانستم و میرفتم، اما حال تو واقعاً بهتر است، جانم، چه متوجه باشی و چه نباشی. من دکترم، جانم، و میدانم. جان گرفتهای و رنگ به چهرهات آمده، اشتهایت بهتر است، واقعاً از بابت تو خیالم راحتتر است.»
گفتم: «وزنم یک ذره هم بالا نرفته، نه آنقدرها؛ اشتهایم هم عصرها که تو اینجا هستی شاید بهتر باشد، اما صبح که تو نیستی بدتر است!»
مرا محکم بغل کرد و گفت: «آفرین به دل کوچولوش! هر چقدر دلش بخواهد مریض است! اما حالا بیا بخوابیم تا از ساعتهای روشن بهره ببریم، صبح هم صحبتش را بکنیم!»
بهتلخی پرسیدم: «صبح از پیشم نمیروی؟»
«وای، چطور میتوانم جانم؟ فقط سه هفته مانده و بعدش، جنی که این خانه را آماده میکند، ما چند روز به سفر کوتاه قشنگی میرویم. واقعاً بهتری جانم!»
به حرف آمدم: «شاید جسمم بهتر است—» و خیلی زود حرفم را درز گرفتم، چون پا شد نشست و با چنان قیافۀ سرزنشبار اخمویی نگاهم کرد که نمیتوانستم یک کلمۀ دیگر به زبان بیاورم.
گفت: «عزیز دلم، التماست میکنم، به خاطر من و به خاطر بچهمان، همین طور به خاطر خودت، اجازه نده چنین فکری یک لحظه هم به مغزت خطور کند! هیچچیز به حال مزاجیات اینقدر خطرناک، اینقدر فریبنده نیست. خیال باطل و احمقانهای است. وقتی منِ پزشک این حرف را به تو میزنم، نمیتوانی به من اعتماد کنی؟»
پس معلوم است که هیچ حرف دیگری در این مورد نزدم، و طولی نکشید که به خواب رفتیم. فکر کرد اول من خوابم برد، اما من خوابم نبرد و ساعتها آنجا دراز کشیدم تا به نتیجه برسم که آن نقشونگار جلویی و نقشونگار عقبی واقعاً با هم میجنبند یا جداجدا.
******
در نور روز، نقشونگاری مثل این ترتیبی ندارد، از قاعده سر باز میزند، مدام ذهن سالم را تحریک میکند.
رنگش به قدر کافی کریه است و به قدر کافی غیرقابل اعتماد و به قدر کافی اعصابخردکن، اما این نقشونگار شکنجه میکند.
خیال میکنی کاملاً سردرآوردهای، اما همین که دست به کار میشوی دنبالش کنی، پشتک وارو میزند و بفرما. سیلیات میزند، زمینت میزند و لگدت میکند. به کابوس میماند.
نقشونگار بیرونی به سبک عربی[۱۱] پر از تزئین است، یادآور گیاه قارچی است. اگر بشود قارچهای چتری متصل به هم را تصور کرد، رشتۀ بیپایانی از قارچهای چتری که در چنبرههای بیپایان جوانه میزنند و میشکفند- وای، چیزی شبیه همین است.
یعنی گاهی!
این کاغذدیواری یک ویژگی شاخص دارد، چیزی که انگار کسی جز خودم متوجهاش نمیشود، آن هم این که با تغییر نور دگرگون میشود.
وقتی آفتاب از پنجرۀ شرقی میگذرد— همیشه آن اشعۀ بلند، عمود اول را میپایم— کاغذدیواری آنقدر سریع دگرگون میشود که اصلاً نمیتوانم کامل باورش کنم.
به همین خاطر همیشه میپایمش.
در نور ماه— هر وقت ماهی باشد، سراسر شب به اتاق میتابد— تشخیص نمیدادم همان کاغذدیواری است.
شبها زیر هر نوری، در گرگومیش، نور شمع، نور لامپ و بدتر از همه مهتاب، تبدیل به میله میشود! منظورم نقشونگار بیرونی است، و زن پشتش حتیالمقدور واضح است.
تا مدتها تشخیص ندادم چیزی که آن پشت ظاهر میشود چیست، آن نقشونگار فرعی مبهم، اما حالا کاملاً مطمئنم که زنی است.
زیر نور روز، رام است، آرام. به خیالم نقشونگار است که آنقدر بیحرکت نگهاش میدارد. خیلی گیجکننده است. ساعت به ساعت آرام نگهام میدارد.
حالا خیلی استراحت میکنم. جان میگوید برایم خوب است و تا میتوانم بخوابم.
در واقع، این عادت را با خواباندن من یک ساعت بعد از هر وعدۀ غذایی به سرم انداخت.
اعتقاد راسخی پیدا کردهام که عادت خیلی بدی است، چون میبینید که نمیتوانم بخوابم.
و تخم تقلب میکارد، چون به آنها نمیگویم بیدارم— وای نه!
راستش کمی از جان میترسم.
گاهی خیلی عجیبغریب به نظر میسد و جنی نگاهی دارد که قابل توصیف نیست.
گاهی اوقات به ذهنم میرسد، درست مثل فرضیهای علمی— که شاید زیر سر کاغذدیواری است!
وقتی جان حواسش نبوده، تماشایش کردهام و با معصومانهترین بهانهها ناگهان وارد اتاق شدهام، و بارها مچش را در حالی گرفتهام که به کاغذ دیواری زل زده است! جنی هم همین طور. یک بار مچ جنی را موقعی گرفتم که دستش را رویش گذاشته بود.
نمیدانست در اتاقم و وقتی با صدایی آرام، خیلی آرام، حتیالمقدور خویشتندارانه، پرسیدم با کاغذدیواری چه میکند— طوری برگشت که انگار مچش را سر دزدی گرفتهاند و خیلی عصبانی به نظر میرسید— پرسید چرا باید این طور بترسانمش!
بعد گفت کاغذدیواری به هر چیزی خورده لکش انداخته، که روی تمام لباسهای من و جان لکههای زرد پیدا کرده، و کاش ما باملاحظهتر باشیم!
به نظر معصومانه نمیرسد؟ اما میدانم آن نقشونگار را وارسی میکرد، و مصمم هستم کسی جز خودم از آن نقش سردرنیاورد!
******
زندگی حالا خیلی هیجانانگیزتر از سابق است. حالا چیز دیگری هست منتظرش باشم، چشم انتظارش بمانم، انتظارش را بکشم. واقعاً بهتر میخورم و ساکتتر از سابقم.
جان خیلی خوشحال است که میبیند بهتر میشوم! چند روز پیش کمی خندید، و گفت به نظر میرسد علیرغم کاغذدیواریام میشکفم.
من با خندهای حرفش را بریدم. هیچ قصد ندارم به او بگویم به خاطر کاغذدیواری است— دستم میاندازد. حتی ممکن است بخواهد مرا از اینجا ببرد.
حالا نمیخواهم تا سردرنیاوردهام از اینجا بروم. یک هفتۀ دیگر مانده، و فکر میکنم این مدت کافی است.
******
حالا حالم خیلی بهتر است! شبها زیاد نمیخوابم، چون تماشای تحولات خیلی جالب است؛ اما روزها حسابی میخوابم.
در نور روز، تماشایش طاقتفرسا و گیجکننده است.
همیشه روی گیاهان قارچی رگههای تازهای زده، و تهرنگهای تازهای از زرد همهجایش را گرفته. نمیتوانم حسابشان را نگه دارم، هرچند با جدیت تلاش کردهام.
عجیبوغریبترین زرد است، کاغذدیواری را میگویم! مرا یاد تمام چیزهای زردی میاندازد که به عمرم دیدهام— نه چیزهای زیبایی مثل آلاله، بلکه چیزهای زرد کهنۀ پلید، بد.
اما آن کاغذدیواری چیز دیگری هم دارد— بو! همان لحظه که وارد این اتاق شدیم متوجهاش شدم، اما با آن همه هوا و نور بد نبود. حالا هوا یک هفتهای مهآلود و بارانی بوده، و بو اینجاست، چه پنجرهها باز باشند چه نباشند.
به همه جای خانه میخزد.
میفهمم که در اتاق ناهارخوری چرخ میزند، در ایوان کمین میکند، در راهرو قایم میشود، روی پلهها انتظارم را میکشد.
در موهایم میرود.
حتی وقتی برای سواری میروم، اگر سرم را ناگهان بچرخانم و غافلگیرش کنم— بو آنجاست!
عطر خاصی هم هست! ساعتها تلاش کردهام تجزیه و تحلیلش کنم، بفهمم شبیه بوی چیست.
بد نیست— اولش، و خیلی ملایم، اما لطیفترین، دیرپاترین عطری است که به عمرم دیدهام.
در این هوای شرجی، هولناک است، شبها بیدار میشوم و میبینم رویم معلق است.
اوایل عادت داشت مزاحمم شود. جداً به فکر افتادم خانه را بسوزانم— تا بو را بپرانم.
اما حالا بهش عادت کردهام. تنها چیزی که به گمانم شبیهاش هست، رنگ کاغذدیواری است! بویی زرد.
روی این دیوار، آن پایین، نزدیک نوار چوبی پای دیوار، علامت خیلی بامزهای است. رگهای که اتاق را دور میزند. تکه تکۀ اثاثیه را دور میزند، جز تخت، لکهای بلند، مستقیم، یکدست، انگار لکه را بارها و بارها مالیده باشند.
ماندهام چطور این کار را کردهاند و کار کیست، و چرا این کار را کردهاند. دور تا دور تا دور اتاق— دور تا دور تا دور اتاق— سرم را به دوّار میاندازد!
******
بالاخره واقعاً چیزی کشف کردهام. با آن همه چشمبهراهی شبانه، وقتی آن طور تغییر میکند، در نهایت فهمیدهام.
نقشونگار جلویی واقعاً حرکت میکند— تعجبی هم ندارد! زن پشت آن میلرزاندش!
گاهی فکر میکنم زنهای خیلی زیادی آن پشت هستند، و گاهی فقط یکی، او هم سریع دورتادور میخزد و خزیدنش سراسر کاغذدیواری را میلرزاند.
بعد در همان گُلههای خیلی روشن، بیحرکت میماند، و در گُلههای خیلی سایهدار میلهها را میگیرد و بهشدت میلرزاندشان.
تمام این مدت هم سعی میکند از لای میلهها بگذرد. اما هیچکس نمیتواند از لای آن نقشونگار عبور کند— پس خفه میشود؛ فکر میکنم به همین خاطر نقشونگار این همه سر دارد.
سرها میگذرند، و بعد نقشونگار گلویشان را میفشرد و سروتهشان میکند، و چشمهایشان را سفید میکند!
اگر آن سرها را میپوشاندند یا برمیداشتند، کاغذدیواری به این بدی نبود.
******
فکر میکنم آن زن روزها بیرون میآید!
و دلیلش را هم به شما میگویم— بین خودمان بماند— او را دیدهام!
میتوانم از هر کدام از پنجرههایم ببینمش!
همان زن است، میدانم، چون همیشه روی میخزد، و خیلی از زنها هستند که روزها روی زمین نمیخزند.
در آن باریکهراه پرسایۀ طولانی دیدمش، بالا و پایین میخزید. در آن تاکستانهای تیره میبینمش، دورتادور باغ روی زمین میخزد.
روی آن جادۀ طولانی زیر درختها میبینمش، در طول جاده میخزد و وقتی کالسکهای میآید زیر درختان شاهتوت قایم میشود.
یک ذره هم ملامتش نمیکنم. لابد خیلی تحقیرآمیز است که در نور روز، مچت را در حال خزیدن بگیرند!
من خودم همیشه وقتی روزها روی زمین میخزم، در را قفل میکنم. شبها نمیتوانم این کار را بکنم، چون میدانم جان فوراً به چیزی مشکوک میشود.
جان هم حالا خیلی عجیبوغریب است و نمیخواهم آزردهاش کنم. کاش در اتاق دیگری میماند! از آن گذشته، نمیخواهم کسی جز خودم شبها آن زن را بیرون بیاورد.
اغلب اوقات کنجکاوم که آیا میتوانم در آن واحد از همۀ پنجرهها ببینمش.
اما هر چقدر هم که بتوانم تند بچرخم، هر بار فقط میتوانم او را از یک پنجره ببینم.
و با اینکه همیشه میبینمش، شاید او تندتر از آنکه من میتوانم بچرخم، میخزد!
گاهی او را دورتر در دشت باز تماشا کردهام، با سرعت سایۀ ابری در هوای ابری میخزد.
******
کاش میشد نقشونگار بالایی را از زیری کند! منظورم این است که امتحانش کرد، ذره ذره.
چیز بامزۀ دیگری هم فهمیدهام، اما این بار نمیتوانم بگویم! اعتماد زیادی به مردم به درد نمیخورد.
فقط دو روز به کندن این کاغذدیواری مانده، و معتقدم جان دارد متوجه میشود. نگاه چشمهایش را دوست ندارم.
و شنیدم سؤالات حرفهای زیادی دربارۀ من از جنی میپرسید. او هم گزارش خوبی داشت بدهد.
گفت روزها خیلی خوب میخوابم.
جان میداند شبها خیلی خوب نمیخوابم، بس که بیحرکتم!
همه جور سؤال از خود من هم پرسید، و وانمود کرد خیلی بامحبت و مهربان است.
انگار نمیتوانم درونیاتش را ببینم!
اما حالا که سه ماه است زیر این کاغذدیواری خوابیدهام، از رفتارش تعجب نمیکنم.
فقط برایم جالب است، اما احساس اطمینان میکنم که جان و جنی یواشکی از دست کاغذدیواری برآشفته شدهاند.
******
هورا! امروز روز آخر است، اما کفایت میکند. قرار است جان امشب در شهر بماند، و تا امروز عصر پیدایش نمیشود.
جنی میخواست با من بخوابد- موجود نابکار! اما گفتم بدون شک شب را تکوتنها بهتر استراحت میکنم.
زیرکانه بود، چون در واقع من که هیچ تنها نیستم! همین که مهتاب شد و آن موجود بینوا شروع به خزیدن و لرزاندن نقشونگار کرد، بلند شدم و دویدم کمکش کنم.
من کشیدم و او لرزاند، من لرزاندم و او کشید، و قبل از صبح چندین متر از آن کاغذدیواری را کنده بودیم.
نواری به بلندی قدم و نیم دور اتاق.
و آنوقت که آفتاب آمد و آن نقشونگار هولناک به خنده افتاد، بیپرده گفتم که امروز تمامش میکنم!
فردا میرویم، و آنها همۀ اثاثم را دوباره پائین میبرند تا همهچیز را به روال سابق بگذارند.
جنی بهتزده به دیوار نگاه کرد، اما من با خوشحالی گفتم این کار را از سر لج محض با این چیز شرور کردم.
خندید و گفت خودش هم بدش نمیآید این کار را بکند، اما من نباید خسته شوم.
آن دفعه چطور خودش را لو داد!
اما من اینجا هستم، و کسی جز خودم به این کاغذدیواری دست نمیزند— هیچ موجود زندهای!
سعی کرد مرا از اتاق بیرون بکشد—- خیلی واضح بود! اما من گفتم حالا اتاق خیلی آرام و خالی و تمیز است و هرچقدر بتوانم میخوابم؛ و اینکه مرا برای شام بیدار نکند— بیدار که شدم صدایش میزنم.
بنابراین، حالا او رفته، و خدمتکارها رفتهاند و وسایل رفتهاند و چیزی نمانده به جز آن تخت عظیم میخ شده به زمین با تشکهای کرباس که رویش پیدا کردیم.
امشب طبقۀ پائین میخوابیم، و فردا با کشتی به خانه میرویم.
از این اتاق خوشم میآید، حالا باز هم لخت و عور است.
آن بچهها چه المشنگهای اینجا به پا کرده بودند!
این تخت تماماً جویده شده!
اما من باید مشغول کار شوم.
در را قفل کردهام و کلید را به باریکهراه جلویی انداختهام.
نمیخواهم بیرون بروم و، تا آمدن جان، نمیخواهم کسی تو بیاید.
میخواهم مبهوتش کنم.
اینجا ریسمانی گیر آوردهام که حتی جنی هم پیدایش نکرد. اگر آن زن واقعاً بیرون بیاید و سعی کند در برود، میتوانم ببندمش!
اما یادم رفت بدون چیزی که رویش بایستم دستم آنقدرها بالا نمیرسد.
این تخت از جایش نمیجنبد!
سعی کردم بلندش کنم و هلش بدهم تا اینکه عاجز شدم، و بعد آنقدر حرصم گفت که یک تکه از گوشهاش را به دندان گرفتم— اما دندانم را درد آورد.
بعد تا جایی که از کف اتاق دستم میرسید، تمام کاغذدیواری را کندم. بدجور میچسبد و نقشونگار هم خوشش میآید! همۀ این سرهایی که با طناب خفه شدهاند و چشمهای ورقلنبیده و غدههای قارچی کجکج فقط جیغ تمسخری کشیدند!
آنقدری عصبانی شدهام که دست به کار نومیدانهای بزنم. اینکه از پنجره بیرون بپرم، کار تحسینآمیزی بود، اما میلهها محکمتر از آن هستند که حتی امتحانش کنم.
تازه، این کار را نمیکنم. البته که نمیکنم. خوب میدانم چنین رفتاری نادرست است و ممکن است سوءتعبیر شود.
نمیخواهم حتی از پنجرهها بیرون را نگاه کنم— کلی از آن زنهای خزنده هستند، به آن تندی هم میخزند.
کنجکاوم که آیا همۀ آنها هم مثل من از آن کاغذدیواری بیرون آمدند؟
اما من حالا با ریسمانی که خوب قایمش کرده بودم، محکم و مطمئن بسته شدهام— مرا در آن جاده گیر نمیآورید!
گمانم شب که شد، مجبورم پشت آن نقش و نگار برگردم، این هم کار سختی است!
خیلی میچسبد که بیرون در این اتاق عظیم باشم و هر طور دلم میخواهد به اطراف بخزم!
نمیخواهم بیرون بروم. نمیروم، حتی اگر جنی بخواهد.
چون آن بیرون باید روی زمین بخزی، و همه چیز سبز است نه زرد.
اما اینجا میتوانم بهنرمی کف اتاق بخزم و شانهام در آن لکۀ دراز دور دیوار جا میشود، پس نمیشود که راهم را گم کنم.
وای جان پشت در است!
فایدهای ندارد، مرد جوان، نمیتوانی بازش کنی!
چه صدایی میزند و مشتی میکوبد!
حالا با فریاد تبر میخواهد.
حیف است آن در زیبا را بشکنند!
با ملایمترین صدا گفتم: «جان عزیز! کلید روی پلههای جلویی ست، زیر یک برگ چنار!»
همین چند دقیقه ساکتش کرد.
بعد گفت— راستش خیلی به آرامی: «جانم، در را باز کن.»
گفتم: «نمیتوانم. کلید پایین است، کنار در جلویی زیر یک برگ چنار!»
و آنوقت دوباره گفتم، چند باره، خیلی نرم و آرام، و آنقدر گفتم که مجبور شد برود و ببیند، و البته که گیرش آورد و آمد تو. مبهوت دم در ایستاد.
فریاد کشید: «چی شده؟ محض رضای خدا، چه میکنی!»
من هم به خزیدنم ادامه دادم، اما از روی شانهام نگاهش کردم.
گفتم: «بالاخره بیرون آمدم، برخلاف میل تو و جین؟ و خیلی از کاغذدیواری را کندهام، پس نمیتوانی برم گردانی!»
حالا چرا باید این مرد از هوش برود؟ اما بیهوش شد و درست در راه من به دیوار، طوری که مجبورم هر بار از رویش بخزم!
پانویس:
[۱]. John
[۲]. میدان بزرگ یا گذر سرپوشیده، بهخصوص در ایتالیا.
[۳]. Henry and Julisa
[۴]. در متن، شاید به اشتباه، breath نوشته شده که به معنای نجواست.
[۵]. A man that hath friends must shew himself friendly: and there is a friend that sticketh closer than a brother.” {Proverbs 18:24} بخشی از کتاب امثال سلیمان: هستند دوستانی که انسان را به نابودی میکشانند، اما دوستی هم هست که از برادر نزدیکتر است.
[۶]. Fourth of July: روز تصویب اعلامیۀ استقلال. این اعلامیه جدایی سیاسی ۱۳ مستعمرۀ آمریکای شمالی از بریتانیای کبیر را اعلام کرد.
[۷]. Nellie
[۸]. Jennie
[۹]. Weir Mitchell:
[۱۰]. Romanesque: عناصر سبک رومی استفاده از طاق و طاق قوسی، جایگزینی پایههای ستون به جای ستونها، استفادۀ تزئینی از طاقها و تزئینات فراوان است.
[۱۱]. Arabesque: سبکی هنری براساس نقشونگاری خطی، هندسی و مکرر که تزئینی و پر از جزئیات است و طبیعت همچون گیاهان، گلها، گاهی حیوانات یا شکلهای هندسی را به تصویر میکشد.