جان آپدایک: «معشوق‌ات هم‌الان زنگ زد» به ترجمه میترا داوودی

جان آپدایک، یکی از نویسندگان برجسته آمریکایی قرن بیستم، در ۱۸ مارس ۱۹۳۲ در پنسیلوانیا به دنیا آمد و در ۲۷ ژانویه ۲۰۰۹ در ماساچوست درگذشت. او به عنوان یکی از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان و داستان‌کوتاه‌نویسان آمریکا شناخته می‌شود و آثارش به دلیل نثر زیبا، تحلیل‌های عمیق از زندگی انسان‌ها و توجه به جزئیات روزمره مشهور هستند.
آپدایک در طول زندگی حرفه‌ای خود بیش از ۲۰ رمان، مجموعه‌های داستان کوتاه، شعر و مقالات متعدد منتشر کرد. یکی از معروف‌ترین آثار او مجموعه‌ای چهارگانه به نام رمان‌های خرگوش” است که شامل کتاب‌های «خرگوش، بدو» (۱۹۶۰)، «خرگوش برگشته» (۱۹۷۱)، «خرگوش ثروتمند است» (۱۹۸۱) و «خرگوش در آرامش» (۱۹۹۰) می‌شود. این مجموعه زندگی شخصیتی به نام هری انگستروم ملقب به «خرگوش» را از جوانی تا میانسالی دنبال می‌کند و تصویری دقیق از جامعه آمریکا در نیمه دوم قرن بیستم ارائه می‌دهد.
آپدایک به خاطر توانایی‌اش در توصیف زندگی طبقه متوسط آمریکا و بررسی مسائلی مانند عشق، مرگ، مذهب و هویت جنسی تحسین شده است. سبک نوشتاری او ترکیبی از واقع‌گرایی و طنز است و اغلب به عنوان نویسنده‌ای که «زندگی معمولی را به هنر تبدیل می‌کند» توصیف می‌شود.
علاوه بر رمان‌ها، داستان‌های کوتاه آپدایک نیز بسیار مورد توجه قرار گرفته‌اند. او دو بار برنده جایزه پولیتزر شد و جوایز ادبی متعدد دیگری نیز دریافت کرد.

تلفن زنگ زد و ریچارد میپل، که به دلیل سرماخوردگی آن جمعه در خانه مانده بود، گوشی را برداشت: «سلام؟» طرف دیگر خط گوشی را قطع کرد. ریچارد به اتاق خواب رفت. جوآن داشت تخت را مرتب می‌کرد. گفت: «معشوق‌ت زنگ زد.» 

جوآن پرسید: «چی گفت؟» 

ریچارد پاسخ داد: «هیچی. قطع کرد. از اینکه خونه‌م یکه خورده بود.» 

جوآن گفت: «شایدم معشوق خودت بود.» 

ریچارد، با وجود سرماخوردگی و سرگیجه‌ای که داشت، متوجه شد چیزی در این حرف اشتباه است. گفت: «اگر معشوق من بود، چرا باید قطع می‌کرد، وقتی من جواب دادم؟» 

جوآن ملافه را تکان داد تا صدایی شبیه به کف زدن ایجاد کند و گفت: «شاید دیگه دوستت نداره.» 

ریچارد گفت: «این گفت‌وگو مسخره‌س‌.» 

جوآن پاسخ داد: «تو شروع کردی.» 

ریچارد ادامه داد: «خب، تو چی فکر می‌کنی؟ اگر وسط هفته تلفن رو جواب بدی و طرف قطع کند، واضحه که انتظار داشته تنها باشی.» 

جوآن گفت: «خب، اگر بری و از مغازه سیگار بخری، من به‌ش زنگ می‌زنم، بعد برات توضیح می‌دم چه اتفاقی افتاده.» 

ریچارد گفت: «فکر می‌کنی من فکر می‌کنم شوخی می‌کنی، ولی می‌دونم واقعاً همین کار رو می‌کنی.» 

جوآن گفت: «آخه بی‌خیال، دیک. کی ممکنه باشه؟ فردی وتر؟ یا هری ساکسون؟ یا یه آدم کاملاً ناشناس؟ یه دوست قدیمی از دانشگاه که به نیو انگلند اومده. یا شاید هم مرد شیرفروش. بعضی وقتا موقع اصلاح کردنم صدات رو می‌شنوم که باهاش حرف می‌زنی.» 

  «ما دور و برمون پر از بچه‌های گرسنه‌س. اونم پنجاه سالشه و از توی گوش‌‌هاش مو زده بیرون.» 

  «مثل پدر تو. تو هم که با مردهای مسن‌تر از خودت مشکلی نداشتی. یادته اون  متخصص چاسر[۱] وقتی اولین بار همدیگه رو دیدیم؟ به هر حال، تو اخیراً خیلی خوشحال به نظر می‌رسی. یه لبخند کوچولو موقع انجام کارهای خونه می‌زنی. ببین،دوباره پیداش شد!» 

جوآن گفت: «من لبخند می‌زنم چون تو خیلی مسخره‌ای. من هیچ معشوقی ندارم و نمی‌دونم کجای دلم باید همچه چیزی رو بذارم. تمام وقتم هم از صبح تا شب صرف رسیدگی به نیازهای شوهرم و بچه‌هایش می‌شه.» 

ریچارد گفت: «آهان، پس این من بودم که مجبورت کردم این‌همه بچه داشته باشی؟ در حالی که تو آرزو داشتی وارد دنیای مد بشی یا یه تجارت هیجان‌انگیز راه بندازی. شایدم آکروبات‌بازی. تو می‌تونستی اولین زنی باشی که کله یک موشک رو از تیتانیوم طراحی می‌کرد. یا چرخه تولید گندم رو می‌شکست. جوآن میپل، فارغ‌التحصیل کشاورزی. جوآن میپل، بانوی سیاستمدار. اما برای اون هیولای هوسبازی که اشتباهی باهاش ازدواج کرد، این خانم شهروند روشنفکر همیشه نیازمند ما-» 

جوآن قطعش کرد: «دیک، تب داری؟ سال‌هاست که تو رو این‌طور عصبانی ندیده‌م.» 

ریچارد گفت: «سال‌هاست که این‌طور به من خیانت نشده بود. از صدای تقه اون‌ور خط بدم می‌آد. اون صدای تقه کوچولو و شرور که می‌گه من همسرت رو بهتر از خودت می‌شناسم.» 

جوآن گفت: «حتماً بچه‌ای، کسی بوده. اگر می‌خوایم امشب مک رو برای شام دعوت کنیم بهتره حالا بری استراحت کنی.» 

ریچارد گفت:  «مک‌ رو دعوت کنیم؟ این ننه جنده طلاقش رو هنوز نگرفته که دست به کار شده و به زن من زنگ می‌زنه. بعدش هم می‌خواد بیاد و تو خونه من شکمش رو سیر کنه.» 

جوآن گفت: «من خودم دارم از درد به خودم می‌پیچم. با این حرفا مریضم می‌کنی.» 

ریچارد با لحنی کنایه‌آمیز گفت: «البته، اول با اشتیاق دیوانه‌وارم به زاد و رود، بچه‌ها رو به تو تحمیل کردم، بعدش هم سردرد قاعدگی‌ت رو بدتر کردم.» 

جوآن گفت: «برو تو تخت، من برات آب پرتقال و نون تست میارم، اون‌جوری که مادرت درست می‌کرد.» 

ریچارد گفت: «تو دوست‌داشتنی‌ هستی.» 

در حالی که داشت خودش را زیر پتو جمع می‌کرد، تلفن دوباره زنگ زد و جوآن در راهروی طبقه بالا جواب داد. گفت: «بله… نه… نه، ممنون» و گوشی را قطع کرد. ریچارد پرسید: «کی بود؟» 

جوآن جواب داد: «می‌خواست دایره‌المعارف World Book [۲]به ما بفروشه.» 

ریچارد با لحنی طعنه‌آمیز گفت: «داستان خیلی محتملیه»، و با اطمینان به بالش‌ها تکیه داد، مطمئن بود که دارد ناعادلانه قضاوت می‌کند و هیچ معشوقی در کار نیست. 

مک دنیس مردی ساده، خوش‌برخورد و کم‌رو بود که همسرش، النور، در وایومینگ بود و  درخواست طلاق داده بود. او با لحنی شیرین و غم‌انگیز از النور حرف می‌زد، انگار که از دختر محبوبش حرف می‌زند که برای اولین بار به اردو رفته، یا از فرشته‌ای که زمین را ترک کرده اما همچنان با او در ارتباط است. مک گفت: «النور می‌گه که اونجا توفان‌های خیلی زیبایی داشته. بچه‌ها هر صبح اسب‌سواری می‌کنن و شب‌ها بازی [۳]Pounce انجام می‌دن و تا ساعت ده همشون تو تخت‌ن. سلامت همه‌شون هیچ‌وقت این‌قدر خوب نبوده. آسم النور هم بهتر شده و فکر می‌کنه که حتماً به من حساسیت داشته.» 

ریچارد به او گفت: «باید همه موهات رو می‌زدی و لباسی از جنس سلوفان [۴] می‌پوشیدی.» 

جوآن از مک پرسید: «حالت چطوره؟ به اندازه کافی غذا می‌خوری؟ مک، لاغر شدی.» 

مک گفت: «شب‌هایی که بوستون نیستم، تو متل جاده ۳۳ غذا می‌خورم. الان بهترین غذای شهر رو اونجا می‌دن، و می‌تونی بچه‌ها رو تو استخر تماشا کنی.» دست‌های خالی‌اش را بالا آورد، انگار که همین الان چیزی را در دست‌هایش گرفته بود. شاید دلتنگ بچه‌هایش بود. جوآن گفت: «منم سیگار ندارم.» 

ریچارد گفت: «من می‌رم و سیگار می‌خرم.» 

جوآن اضافه کرد: «و یک بطری Bitter Lemon هم از مشروب‌فروشی بخر.» 

مک گفت: «من هم مارتینی درست می‌کنم. هوا دوباره مارتینی می‌طلبه، مگه نه؟» 

در آن فصل، روزها مثل اواخر تابستان و شب‌ها مثل اوایل پاییز بود. شب روی سر شهر فرود آمده بود و تابلوهای نئون را به درخشش وامی‌داشت و در همان حال ریچارد برای انجام کارهایش زده بود بیرون. گلودردش مثل یک راز پنهان بود، و از اینکه بعد از یک بعدازظهر استراحت در تخت‌خواب، از خانه زده بود بیرون شاد بود و یک حس ماجراجویانه هم داشت. وقتی به خانه رسید، ماشینش را کنار حصار پشتی پارک کرد و از میان چمن‌هایی که پر بود از برگ‌های درختان خزان‌زده، به سمت خانه رفت و در همان حال  درخت‌های بالای سرش هم هنوز پربرگ بودند. پنجره‌های روشن خانه‌اش طلایی و آرمانی به نظر می‌رسیدند؛ اتاق‌های بچه‌ها در طبقه بالا بودند (صورت جودیت، دختر بزرگ‌ترش، روی بخشی از کاغذ دیواری‌ اتاق ظاهر شد و دست صورتی‌اش به سمت عروسکی روی قفسه دراز شد) و آشپزخانه در طبقه پایین بود. در پنجره‌های آشپزخانه که با نور فلورسنت روشن بود، یک صحنه خاموش در حال اجرا بود. مک داشت شیکر مارتینی را درون ظرفی می‌ریخت که بخشی از قاب پنجره آن را پنهان کرده بود، و جوآن با دستی بلند و سفید آن را گرفته بود. سرش را به شکلی جذاب کج کرده بود و با دهانی کمی به جلو آمده حرف می‌زد. این حالت را ریچارد می‌شناخت؛ وقتی جلوی آینه بود، با بزرگان صحبت می‌کرد، یا سعی می‌کرد خودش را به بهترین شکل نشان دهد. چیزی که داشت می‌گفت، مک را به خنده انداخته بود، طوری که ریزش مایع از شیکر (سر نقره‌ای شیکر برق زد و قطره‌ای از مایع سبز رنگ ریخت) نامتعادل شده بود. مک شیکر را گذاشت و دست‌هایش را به دو طرف باز کرد، همان دست‌هایی که کمی قبل به نظر می‌رسید چیزی غیرمنتظره از آن‌ها فرار کرده بود. جوآن به آرامی به سمت مک حرکت کرد، در حالی که لیوانش را محکم در دست گرفته بود. موهایش به شکل بیضی و مرتبی جمع شده بود، اما چند رشته موی طلایی از پشت گردنش آویزان بود. وقتی به او نزدیک شد، پشت سرش صورت مک را تقریباً کامل پوشاند، به‌طوری که تنها چشمان بسته‌ی او دیده می‌شد.آن‌ها داشتند بوسه‌ای رد و بدل می‌کردند. سر جوآن به یک سمت کج شده بود و سر مک به سمت دیگر، تا لب‌هایشان محکم‌تر به هم برسند. خط ظریف شانه‌های جوآن با خط دستی که لیوانش را در هوا نگه داشته بود، ادامه پیدا می‌کرد. دست دیگرش دور گردن مک حلقه زده بود. پشت آن‌ها، در کابینتی باز، ردیفی از جعبه‌های کاغذی دیده می‌شد که حروف روی آن‌ها خوانا نبود، اما رنگ‌آمیزی‌شان محتویاتشان را فاش می‌کرد – چیریوس، ویت هانیز، اونیون تینز.[۵] جوآن عقب رفت و انگشت اشاره‌اش را از طول کراوات مک (یک طرح اسکاتلندی تابستانی) پایین کشید و در ناحیه نافش ضربه‌ای زد که شاید نشانه‌ای از سرزنش یا حسرت بود. صورت مک، که در نور عمودی و تند، رنگ‌پریده و ناصاف به نظر می‌رسید، حالتی ملایم و طنزآمیز داشت اما مصمم بود و به سمت صورت جوآن، یک یا دو اینچ جلو آمد. این صحنه حرکتی آهسته و مجذوب‌کننده داشت، مثل حرکات زیر آب، و در همان حال ناگهانی و خاموش، مثل یک مونتاژ تلویزیونی که از خیابان دیده می‌شود. جودیت به پنجره طبقه بالا آمد، بدون اینکه متوجه پدرش شود که در سایه درخت ایستاده بود. او با یک لباس خواب لیمویی رنگ، بی‌خیال زیر بغلش را خاراند و به پروانه‌ای که روی توری پنجره می‌زد نگاه کرد؛ این صحنه به ریچارد احساسی عمیق و عظیم داد، احساسی که قلبش را لبریز کرد.همان‌طور که خاموش و بی‌حرکت تماشا می‌کرد، انگار به رازی بزرگ پی برده بود – مثل کودکی که تنها در سینما نشسته و ناخواسته به مکانیزم پنهان و خطرناک پشت صحنه فیلم نزدیک شده است.در پنجره دیگر آشپزخانه، یک کتری فراموش‌شده بخار می‌کرد و شیشه‌ها هم کم کم از بخار پوشانده می‌شدند. جوآن دوباره شروع به صحبت کرد. لب‌هایش را به جلو آورده بود، انگار که سعی می‌کرد با کلماتش فاصله‌ای را که بین آن‌ها ایجاد شده بود، پر کند – شکافی که به آرامی در حال بسته شدن بود. مک نفس‌نفس زد و شانه‌هایش را بالا انداخت؛ صورتش در هم رفت، انگار که داشت فرانسوی حرف می‌زد. سر جوآن با خنده به عقب افتاد و با حالتی پیروزمندانه دست آزادش را به طرفین باز کرد و دوباره در آغوش مک افتاد. دست او، که مانند ستاره‌ای روی کمر جوآن باز شده بود، پایین‌تر رفت و به جایی رسید که، پنهان از دید لبه پیشخان از جنس فورمیکا، باسن جوآن بود.

ریچارد با صدای بلند از پله‌های سیمانی پایین آمد و در آشپزخانه را با لگد باز کرد. قبل از اینکه وارد شود به آن‌ها فرصت داد تا از هم جدا شوند. آن‌ها که مثل بچه‌های خطاکار خود را کوچک و شرمسار احساس می‌کردند با چهره‌هایی محو و خالی از انتهای آشپزخانه به او نگاه کردند. جوآن کتری را که داشت سر اجاق بخار می‌کرد خاموش کرد. مک جلو آمد تا پول سیگارها را بدهد. بعد از دور سوم مارتینی‌ها، تنش‌ها کم‌تر شد و ریچارد که از لحن غم‌انگیز و گرفته‌ای که در صدایش ایجاد شده بود، لذت می‌برد گفت: «تصور کنید چقدر اذیت شدم. با این حال مریضی، توی این شب سرد بیرون رفتم تا برای زنم و مهمانم سیگار بخرم، تا هوا را آلوده کنند و وضعیت بدتر و خراب‌تر بشه، و وقتی از حیاط پشتی پایین می‌آمدم، چی دیدم؟ این دو تا داشتن تو آشپزخونه خونه خودم کاما سوترا اجرا می‌کردن. مثل این بود که یه فیلم سکسی ببینی و آدم‌های توش رو بشناسی.» 

جوآن پرسید: «این روزها کجا فیلم سکسی می‌بینی؟» 

 مک با خجالت گفت: «بی‌خیال، دیک. یه بوسه برادرانه بود. یه بغل دوستانه. یه ادای احترام بی‌غرض به جذابیت زنت.»

جوآن گفت: «واقعاً، دیک. فکر می‌کنم خیلی بی‌کلاسیه که تو دور خودت بگردی و از پنجره‌های خونه خودت زاغ سیاه دیگرون رو چوب بزنی.» 

 ریچارد گفت: «دور خودم بگردم؟ من از ترس خشکم زده بود. یه ترومای واقعی بود. اولین صحنه پریمال[۶] من.»

یک خوشحالی عمیق در درون او سربرآورده بود؛ قدرت بیان و ذکاوتش احساس می‌شد، و آن دو عروسک‌هایی در دست‌های بازیگوش او بودند.

جوآن گفت: «ما تقریباً هیچ کاری نمی‌کردیم.» سپس سرش را بالا گرفت، انگار که می‌خواست خود را از این موقعیت ناخوشایند دور کند. خطوط فک زیبایش به دلیل تنش واضح بود، و لب‌هایش با حالتی ناراحت و جمع‌شده، نشان‌دهنده نارضایتی او بودند. ریچارد گفت: «آه، مطمئنم، با استانداردهای تو، تازه شروع کرده بودین. تازه داشتین به همه‌ی موقعیت‌های ممکن جنسی فکر می‌کردین. فکر کردی من دیگه برنمی‌گردم؟ سم ریختید توی نوشیدنیم، اما من مقاوم‌تر از اونم که بمیرم مثل راسپوتین؟» مک گفت: «دیک، جوآن دوستت داره. و اگه منم یه مردی رو دوست داشته باشم، اون تویی. جوآن و من سال‌ها پیش این موضوع رو حل کردیم و تصمیم گرفتیم فقط دوست باشیم.» 

ریچارد گفت: «ایرلندی‌بازی درنیار، مک دنیس. اگه من یه مردی رو دوست داشته باشم، اون تویی. اینقدرها هم به فکر من نباش، پسر. فقط به النور بیچاره فکر کن که داره ازت طلاق می‌گیره، هر روز یکی رو می‌کشه روی خودش و اینقدر ورق‌بازی می‌کنه که سیاه و کبود شه.»

جوآن گفت: «بیاین غذا بخوریم. تو منو این‌قدر عصبی کردی که احتمالاً گوشت رو زیاد پختم. واقعاً، دیک، فکر نمی‌کنم بتونی با خنده‌دار کردن قضیه خودت رو توجیه کنی.»

روز بعد، میپل‌ها با خماری از خواب بیدار شدند؛ مک تا ساعت دو شب مانده بود تا مطمئن شود هیچ احساس بدی بین آن‌ها باقی نمانده است. جوآن معمولاً صبح‌های شنبه تنیس بانوان بازی می‌کرد، در حالی که ریچارد بچه‌ها را سرگرم می‌کرد؛ اما حالا، با شورت و کفش سفید، در خانه ماند تا دعوا کند. او به ریچارد گفت: «خیلی ناامیدکننده‌س که تو سعی می‌کنی از چیزی که بین من و مک اتفاق افتاد داستان بسازی. داری سعی می‌کنی چی رو پنهان کنی؟»

ریچارد گفت: «عزیزم خانم میپل، من دارم سعی می‌کنم چیزی رو پنهان کنم؟ از پشت پنجره‌های خونه خودم دیدم که تو داری به طرز بسیار قابل قبولی از یه عنکبوت ماده تقلید می‌کنی که شکمش رو دارن قلقلک می‌دن. کجا یاد گرفتی سرت رو این‌طوری تکان بدی؟ از عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی هم بهتر بود.» 

جوآن گفت: «مک همیشه تو آشپزخونه منو می‌بوسه. این یه عادته، هیچ معنی‌ای نداره. خودت می‌دونی که چقدر عاشق النوره.» 

ریچارد گفت: «اون‌قدر عاشقشه که داره ازش طلاق می‌گیره. وفاداریش به حد خیال‌پردازی رسیده.» 

جوآن گفت: «طلاق ایده اونه، اینو می‌دونی. او یه روح گم‌شده‌س. من بهش احساس ترحم می‌کنم.» 

ریچارد گفت: «آره، دیدم که دلت براش می‌سوزه. مثل صلیب سرخ در وردون بودی.» 

جوآن پرسید: «چیزی که من می‌خوام بدونم اینه که چرا تو این‌قدر خوشحالی؟» 

ریچارد گفت: «خوشحال؟ من نابود شدم.» 

جوآن گفت: «تو خوشحالی. تو آینه به لبخندت نگاه کن.» 

ریچارد گفت: «تو به‌ طرز باورنکردنی‌ عذرخواهی نمی‌کنی. فکر می‌کنم داری شوخی می‌کنی.»

تلفن زنگ زد. جوآن گوشی را برداشت و گفت: «سلام»، و ریچارد از آن سوی اتاق صدای قطع شدن خط را شنید. جوآن گوشی را گذاشت و به او گفت: «خب. اون فکر می‌کرد من الان دارم تنیس بازی می‌کنم.» 

ریچارد پرسید: «کی بود؟» 

جوآن گفت: «تو به من بگو. معشوق تو. معشوقه‌های تو.» 

ریچارد گفت: «واضح بود که با تو کار داشت، و چیزی توی صدای تو بود که به‌ش هشدار داد.» 

جوآن ناگهان فریاد زد: «برو پیشش!»، با انفجاری از همان انرژی سرکشی که در روزهای دیگری که خمار بود، او را وامی‌داشت که یک عالم کار خانه را سریع انجام دهد. «مرد باش، برو پیشش و دست بردار از این بازی‌ها که منو وارد ماجرایی کنی که نمی‌فهممش! من هیچ معشوقی ندارم! گذاشتم مک منو ببوسه چون تنها و مست بود! دست از این تلاش بردار که منو جذاب‌تر از اونی که هستم جلوه بدی! من فقط یه زن خانه‌دار خسته‌ام که می‌خواد بره با چند زن خسته‌ی دیگه تنیس بازی کنه!»

ریچارد بی‌صدا راکت تنیس جوآن را که به تازگی مجدداً سیم‌کشی شده بود از کمد ورزش‌شان آورد. آن را مثل سگی که چوبی را آورده، در دهانش گرفت و جلوی کفش جوآن گذاشت. ریچارد جونیور، پسر بزرگ‌شان، یک پسر نه‌ساله لاغر و عضلانی که این روزها به جمع‌آوری کارت‌های بتمن علاقه داشت، به اتاق نشیمن آمد، این پانتومیم را دید و خندید تا ترسش را پنهان کند. گفت: «بابا، می‌تونم مزدم رو برای خالی کردن سطل‌زباله‌ها بگیرم؟» 

ریچارد گفت: «مامان می‌خواد بره بیرون بازی کنه، دیکی. بیا بریم همه با هم به فروشگاه بریم و یه ماشین بتمن بخریم.» 

پسرک با حالتی بی‌حال گفت: «هورا»، و با چشمانی گرد نگاه از یکی از والدینش برداشت و به دیگری نگاه کرد. مثل این بود که فضای بین آن‌ها خطرناک شده بود.

ریچارد بچه‌ها را به فروشگاه و زمین بازی برد و ناهار را هم در یک غرفه ساندویچ‌فروشی خوردند. این فعالیت‌های بی‌آزار، باقی‌مانده الکل و خلط سینه را به خستگی‌ نرم و آرام  تبدیل کرد، مثل خواب نوزادان. او با رضایت سر تکان می‌داد و پسرش در همان حال یک طرح بی‌پایان را توصیف می‌کرد: «بابا، بعدش پنگوئن یه چتر داشت که دود ازش بیرون می‌اومد، خیلی باحال بود، و این دو تا آدم دیگه با ماسک‌های خنده‌دار تو بانک بودن، داشتن با آب پرش می‌کردند، نمی‌دونم چرا، شاید می‌خواستن بانک رو بترکونن یا همچه چیزی، و رابین داشت از این ستون‌های لیز سکه‌های نیم‌دلاری بالا می‌رفت تا از آب فرار کنه، و بعدش، بابا ببین…»

وقتی به خانه برگشتند، بچه‌ها با همان جریان مرموزی که در سایر روزها حیاط پشتی را پر از بچه‌های ناشناس می‌کرد، در محله پخش شدند. جوآن از تنیس برگشت، با صورتی براق از عرق و مچ‌پاهایی پوشیده از خاک. بدنش در گرمای پس از ورزش غرق شده بود. ریچارد پیشنهاد داد که چرت بزنند. 

جوآن هشدار داد: «فقط یه چرت.» 

ریچارد گفت: «البته. من معشوقه‌م رو تو زمین بازی دیدم و روی اسباب‌بازی‌های زمین بازی همدیگه رو راضی کردیمو»

جوآن گفت: «مارلین و من از آلیس و لیز رو بردیم. هیچ‌کدوم از این سه‌ تا معشوقه تو نیستن، اونا نیم ساعت منتظر من بودن.» 

توی تخت، با پرده‌هایی که به طرز عجیبی در برابر بعدازظهر تابناک کشیده شده بودند، و یک لیوان آب مانده که در نور حباب‌های کوچکی داشت، ریچارد از جوآن پرسید: «فکر می‌کنی من می‌خوام تو رو جذاب‌تر از اونی که هستی جلوه بدم؟» 

جوآن گفت: «البته. تو حوصله‌ت سر رفته. تو عمداً من و مک رو تنها گذاشتی. خیلی غیرمعمول بود که تو با این سرماخوردگی بری بیرون.» 

ریچارد گفت: «غم‌انگیزه، که به تو فکر کنم بدون یه معشوق.» 

جوآن گفت: «متأسفم.» 

ریچارد گفت: «تو به هر حال خیلی جذابی. اینجا، و اینجا، و اینجا.» 

جوآن گفت: «گفتم فقط یه چرت.» 

در راهروی طبقه بالا، پشت در بسته اتاق خواب، تلفن زنگ زد. پس از چهار زنگ – که مانند نیزه‌های یخی از دور پرتاب شده بودند – زنگ قطع شد، بی‌آنکه کسی پاسخ دهد. سکوتی حیرت‌آور برقرار شد. سپس، یک زنگ محتاطانه و پرسش‌برانگیز به صدا درآمد، انگار کسی در عجله به میز ضربه زده باشد. بعد از آن، یک سری زنگ‌های مصمم و پشت‌سرهم شنیده شد، مانند گام‌هایی قاطع، ضروری و غم‌انگیز، که تا دوازده بار ادامه یافتند. در نهایت، معشوق گوشی را قطع کرد.

پانویس:

[۱] «Chaucer» به جفری چاسر (Geoffrey Chaucer) اشاره دارد، شاعر و نویسنده‌ی انگلیسی قرن چهاردهم میلادی که به عنوان یکی از بزرگ‌ترین شاعران ادبیات انگلیسی شناخته می‌شود. او بیشتر به خاطر اثر معروفش،  «داستان‌های کانتربری» (The Canterbury Tales)، مشهور است. این اثر مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است که توسط گروهی از زائران در سفر به زیارتگاه کانتربری روایت می‌شود. چاسر به عنوان «پدر شعر انگلیسی» نیز شناخته می‌شود، چون نقش مهمی در توسعه و استانداردسازی زبان انگلیسی در ادبیات داشت. 

[۲] دایره‌المعارف World Book یکی از معروف‌ترین و پراستفاده‌ترین دایره‌المعارف‌های انگلیسی‌زبان در جهان است که به‌ویژه برای دانش‌آموزان، خانواده‌ها و معلمان طراحی شده است. این دایره‌المعارف اولین بار در سال ۱۹۱۷ منتشر شد و از آن زمان به‌طور منظم به‌روزرسانی شده تا اطلاعات دقیق و به‌روز را در اختیار خوانندگان قرار دهد.

[۳] بازی Pounce یک بازی کارتی سریع و پرجنب‌وجوش است که معمولاً با استفاده از چند دسته کارت استاندارد بازی می‌شود. این بازی به دلیل سرعت بالا و نیاز به تمرکز و واکنش سریع، بسیار محبوب است و اغلب در جمع‌های دوستانه یا خانوادگی انجام می‌شود.  

[۴] سلوفان (Cellophane) یک نوع فیلم نازک، شفاف و انعطاف‌پذیر است که از سلولز، یک ماده طبیعی که در دیواره‌های سلولی گیاهان یافت می‌شود، ساخته می‌شود. سلوفان به‌دلیل شفافیت، مقاومت در برابر رطوبت و قابلیت چاپ‌پذیری، کاربردهای گسترده‌ای در صنایع مختلف  دارد.   

[۵] در داستان‌های جان آپدایک، جزئیات روزمره مانند برندهای محصولات غذایی (مثل Cheerios، Wheat Honeys و Onion Thins) به‌طور مکرر استفاده می‌شوند تا واقع‌گرایی و حس زندگی معمولی را به داستان اضافه کنند. Cheerios یک برند معروف غلات صبحانه است که از جو دوسر تهیه می‌شود و در طعم‌های مختلفی مانند عسلی و شکلاتی موجود است. Wheat Honeys احتمالاً به غلاتی اشاره دارد که از گندم و عسل تهیه شده‌اند و به عنوان صبحانه مصرف می‌شوند. Onion Thins نیز نوعی کراکر نازک و شکننده با طعم پیاز است که معمولاً به عنوان میان‌وعده یا همراه با پنیر سرو می‌شود. این جزئیات به خواننده کمک می‌کند تا فضای داستان را بهتر تصور کند و با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کند.

[۶]   primal scene: در روانشناسی، این اصطلاح به صحنه‌ای اشاره دارد که کودک به‌طور ناخواسته شاهد رابطه جنسی والدین خود می‌شود و این صحنه تأثیر عمیقی بر روان او می‌گذارد. ریچارد از این اصطلاح به‌طور استعاری استفاده می‌کند تا به شدت و عمق احساساتش در آن لحظه اشاره کند.

درباره این داستان:

جان آپدایک در داستان کوتاه «معشوق‌ات هم‌الان زنگ زد» از طریق روایتی پرجزئیات، زندگی زناشویی ریچارد و جوآن میپل را که مبتنی بر بی‌اعتمادی و حسادت است به تصویر می‌کشد.
۱. ساختار روایی و زاویه دید
داستان از منظر دانای کل محدود روایت می‌شود، که به خواننده اجازه می‌دهد از ذهن ریچارد و احساسات او آگاه شود، اما در همان حال، فضایی برای تفسیر رفتار و گفتار دیگر شخصیت‌ها نیز باقی می‌گذارد. این زاویه دید به نویسنده امکان می‌دهد تا همدلی خواننده را با ریچارد جلب کند اما در همان حال رفتار جوآن و مک را نیز نشان دهد.
۲. شخصیت‌پردازی
ریچارد: شخصیت اصلی داستان، مردی است که با حسادت و بی‌اعتمادی دست‌وپنجه نرم می‌کند. او با وجود بیماری و خستگی، به رفتارهای جوآن و مک مشکوک است و سعی می‌کند با طنز و کنایه از احساسات خود پرده‌برداری کند. ریچارد شخصیتی پیچیده دارد که بین واقع‌گرایی و خیال‌پردازی در نوسان است.
جوآن: همسر ریچارد، زنی است به ظاهر وفادار، اما رفتارهای مرموز و لحن طنزآمیزش باعث می‌شود ریچارد به او شک کند. جوآن سعی می‌کند با آرامش و منطق به تردیدهای ریچارد پاسخ دهد، اما در عین حال، رفتارش گاهی اوقات ابهام‌آمیز به نظر می‌رسد.
مک: دوست خانوادگی که در حال گذراندن دوره طلاق است. مک شخصیتی مهربان و خوش‌برخورد دارد، اما رفتارش با جوآن باعث ایجاد تنش در رابطه ریچارد و جوآن می‌شود.
۳. فضاسازی
فضای داستان در یک خانه معمولی آمریکایی و در طول یک روز عادی شکل می‌گیرد. آپدایک با استفاده از جزئیات محیطی مانند چیدمان آشپزخانه، صدای تلفن، و نور پنجره‌ها، فضایی واقع‌گرایانه و در عین حال نمادین خلق می‌کند. این فضاسازی به خواننده کمک می‌کند تا با شخصیت‌ها و موقعیت‌های داستان ارتباط برقرار کند.
۶. تعلیق و پایان‌بندی
داستان با تعلیقی ظریف پیش می‌رود: آیا جوآن واقعاً به ریچارد خیانت کرده است؟ آیا مک قصدی پنهان دارد؟ این تعلیق تا پایان داستان حفظ می‌شود و خواننده را تا آخرین لحظه درگیر نگه می‌دارد. پایان‌بندی باز داستان، که با قطع شدن تلفن همراه است، به خواننده اجازه می‌دهد تا خودش نتیجه‌گیری کند و به تفسیر شخصی از روابط شخصیت‌ها برسد.
داستان «معشوق‌ات هم‌الان زنگ زد» را می‌توان از زوایای مختلف جامعه‌شناختی و روان‌شناختی تحلیل کرد. از منظر روان‌کاوی، ریچارد با حسادت و بی‌اعتمادی خود، ممکن است در حال تجربه تعارض‌های درونی باشد که در ترس از دست دادن یا احساس ناامنی ریشه دارد. جوآن نیز ممکن است با سرکوب احساسات خود، به دنبال فرار از یکنواختی زندگی زناشویی باشد. از منظر جامعه‌شناسی خانواده، ریچارد و جوآن، با وجود زندگی مرفه و ظاهراً آرام، از نظر عاطفی از هم فاصله گرفته‌اند. این فاصله می‌تواند ناشی از فشارهای اجتماعی، نقش‌های جنسیتی، یا یکنواختی زندگی روزمره باشد. از منظر مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی، ریچارد و جوآن، با وجود زندگی مشترک، از نظر عاطفی از هم دور شده‌اند و این بیگانگی می‌تواند ناشی از ساختارهای اجتماعی و اقتصادی باشد که بر زندگی آن‌ها سایه افکنده است. همچنین، در یک رویکرد پسامدرنیستی این داستان می‌تواند به عنوان نقدی بر روایت‌های کلان مانند «رویای آمریکایی» دیده شود. آپدایک نشان می‌دهد که این روایت‌ها نمی‌توانند پاسخ‌گوی پیچیدگی‌های زندگی واقعی باشند.

مأخذ ترجمه (+)

ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی