
رضیه انصاری تاکنون سه رمان منتشر کرده است:
اولین رمان او، «شبیه عطری در نسیم» (نشر آگه، ۱۳۸۹)، برندهٔ جایزهٔ مهرگان ادبِ بهترین رمان سالهای ۸۸-۸۹ شد، نامزد جایزهٔ بنیاد هوشنگ گلشیری بود و به فهرست «مهرگان طلایی» (بهترین رمانهای بیست سال مهرگان) راه یافت. این کتاب همچنین به صورت کتاب الکترونیکی و کتاب صوتی با صدای هنگامه سنجر منتشر شده است.
دومین رمانش، «تریو تهران» (نشر آگه، ۱۳۹۰، نشرمهری لندن، ۲۰۲۳)، در همان سال انتشار نامزد چندین جایزهٔ ادبی شد و توجه گستردهٔ منتقدان و نویسندگان را به خود جلب کرد.
سومین رمان او، «زنی با سنجاق مرواری نشان» (نشر چشمه، ۱۳۹۵)، با استقبال گرم محافل ادبی و خوانندگان روبهرو شد و هنوز یکی از آثار مورد بحث و نقد جدی در ادبیات معاصر است. نسخهٔ الکترونیکی و کتاب صوتی این رمان با صدای گرم جمشید گرگین نیز توسط نشر چشمه در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است.
رمان در دست تألیف او، نخستین اثر این نویسنده در خارج از ایران است و از این نظر هم اهمیت دارد. میرزا عماد در رمان در دست تألیف او ادامۀ شخصیت رمان «زنی با سنجاق مروارینشان» است.
در اتاق نظمیه، جهانمیرخان سرش توی کاغذها بود که میرزا زیرلب سلام گفت. روی همان صندلیِ دم در نشست و کلاه را روی پایش گذاشت.
جهانمیرخان سلامش را جواب گفت. سر را که بالا آورد، چشمان گردش زیر آن ابروان پرپشت به نگاه گربهای هراسان مانند شد.
-خدا بد ندهد میرزا. ناخوش شدهای؟
-همین دم صبح رسیدم خانه.
-خیر باشد… چه خبر؟
-نپرسید. همین قدر بگویم که سرکشی آسانی نبود.
-عجب! باشد باشد، هر طور میلت است…. حداقل میشود بگویی نتیجهای هم داشت؟
تل کاغذهای زرد شده بر میز یاور و منظره ابرهای کبود آن سوی پنجره پیش چشم میرزا رژه می رفتند و طاق و زمین مدام جا عوض میکردند. حال مناسبی نداشت. با صدایی عاری از هیجان و صمیمیت، از احتمال غیرعمد بودن قتل مبنی بر شلیک گلولهای قاتل گفت و از محل کارگاه و کاروانسرا، محتمل بودن قاچاق اسلحه، و به احتمال قریب به یقین حمایتی از آن سوی مرزها گزارش داد. کاغذ تلگراف را از جیب درآورد و روی میز گذاشت. با این کار دوباره بوی تعفن به دماغش زد و هراس در تاریکی یادش آمد، اما پیش از آن که مقصود اصلیاش را اظهار دارد، تقاضای یکی دو روز مرخصی استعلاجی کرد. باید به سراغ آن عجوزهٔ سالخورده میرفت تا فرضیهای را که در ذهن بافته بود، بر خود اثبات کند. فرق بسزایی داشت که گلنگدن را نزد او از دست داده باشد یا در کاروانسرا؛ چرا که هر مکان را شأنی است و هر احوال را تأویلی.
یاور به شنیدن تقاضای مرخصی از پشت میز برخاست. قد راست کرد، دو دستش را از پشت به هم قلاب کرد و چند قدمی در سکوت پیمود. ایستاد و لحظانی به کلاه میرزا که روی پاهاش جا خوش کرده بود، خیره ماند.
-می دانی میرزا؟ نوسازی و مدرنیزه باید از بالا انجام گیرد، از خود کارمندان دولت.
چشمهی شکیبایی و طنازی میرزا خشکیده بود. میل مدارا نداشت. بی درنگ کلامِ بر زبان نیامدهی مافوق را خواند و با تلخکامی جواب داد:
-مگر در باب این کلاهِ به خصوص دستوری آمده؟ اصلا مگر این کلاه شباهتی به عمامه و دستار و سرپیچ ابریشمی دارد؟ خب اگر کسی پرسید، بفرمایید مامورمخفی دولت است و به جهت تحقیقاتی که میکند، لباسش بهتر که مُبدَل باشد!
-به هر جهت. بعید نیست که این قانون چنان عام و فراگیر شود که مامور دولت و غیره نشناسد…. البته اگر هم ایرادی در کار باشد، به جهت هوش و ذکاوت تو …..
تتمهی جمله را ادا نکرد و دوباره به قدم زدن افتاد.
-ببین میرزا، من به برازندگی و کاردانیات ایمان دارم. مثل چشمم به تو اعتماد دارم. مدتی است از من خواستهاند سیاههی چند نفر را بررسی کنم…
میرزا داشت عنان اختیار از دست میداد که یاور از حق نمایندگی گفت و ناگهان ایستاد.
-همین حالا میروی نزد عبدالحسینخان برایت ورقهی هویت صادر کند! وارد خاک خارجه شدن تذکره مرور میخواهد، خودت که میدانی.
میرزا گیج شده بود.
یاور پا بر زمین کوبید و حرف میرزا در دهانش ماسید.
-باید بروی اروپا! موراویای چکوسلواک، همان ممالک متحدهی اطریش و مجارستان. گفتهاند برای سفارش تسلیحات و مشاهدات و بستن قراردادی که حرفش را زده بودم، ناظر میخواهند. تو، هم زبان میدانی و هم آداب بلدی. حتم دارم این کار فقط از تو بر میآید.
میرزا که کم مانده بود از فرط تعجب شاخی بر سرش سبز شود، کاغذ تلگراف را به آرامی توی جیب برگرداند.
یاور ادامه داد:
-هیچ عذر و بهانهای در کار نباشد. برو آن جا و هر چند رقم کلاه هم که خواستی بخر و بگذار سرت!







