هوش منفی/مهدی رودسری- صفحه ۱۰

کاری از همایون فاتح

و مورد بعدی مربوط به مانداناست که زشت ترین و مهربانترین دوست دوران دبیرستانم بود اما پدرش را دوست نداشت بعدها فهمیدم که چون در سیزده سالگی براش خواستگاری پیدا شده بود پولدار ولی سیزده سال بزرگتر از ماندانا و مادرش مخالفت کرده بود با ازدواجش چون می خواست دخترش معلم بشه ولی ماندانا شاعر شد و اولین خوانندۀ شعرهاش من بودم و هنوز سه دفترچۀ کوچک جلد آبی که خودش روی جلدهاشون دل تیر خورده و قطراتی از اشک و الفبا نقاشی کرده بود دارم و خیلی تشویقش کردم که بعضی از شعرهاشو بفرسته واسه مجلات ولی می ترسید تا پانزده ساله شد و با کمک من یکی از شعرهاش که هفده سطر داشت و خودم تایپ کردم و فرستادیم به ماهنامۀ خورشید ِحق که به ادبیات اهمیت می داد ولی چاپش نکردند و مسئول بی سواد صفحۀ شعرش که شاعری درجه سه به نام بهرام بابا افضل بود و هنوز هم هست ولی پیر شده نامه ایی فرستاد که مضمونش این بود : نامۀ شما را همراه قطعه شعری فاخر دریافت نمودیم ولی چون زیرا کمی شاید از شئوناتِ شاعرانه عدول نموده اید امیدواریم قطعه شعرهایی دیگر از شما به دست این نشریۀ وزین برسد تا در وقتی مناسب به حضور خواننده گان محترم برسانیم و حرف هایی دیگه احمقانه و بعد از همین جوابیه مزخرف بود که من و ماندانا تا سه ساعت بعداز ظهر که از هم جدا شدیم می خندیدیم و صبح روز بعد خبر دادند که ماندانا مُرد و من تا پنج ماه و هفت روز فکر می کردم به خاطر چاپ نشدن شعرش بود و به همین دلیل دچارعذاب وجدان شدم و شروع به نماز خواندن کردم ولی درست بعد از پایان سیصد و پنجاه و نه رکعت مادرش به دیدن مادرم آمد و حقیقتی را گفت که حقیقتن می دونم حقیقی نبود : پدر ماندانا که خدا هم اگه از گناهش بگذره من نمی گذرم تونسته مخ خواستگار قدیمی رو بزنه و وادارش کنه تا ماندانا را بدزده و به او تجاوز کنه تا من موافقت کنم که آنها با هم ازدواج کنند ولی بعد از تجاوز ماندانا بدون اینکه به من بگه هر دو رگ دستشو تو حمام خانۀ همان مرد زد و مُرد چون تجربهٔ منو داشت و در حمامو کیپ بسته بود نوشتی نوشتم

و مورد بعد یک مورد استثنایی در باره خوشگلترین دشمن دبیرستانم بود اعظم ظاهررضایی که هم اسم و هم نام فامیلش را تغییر داده بود به دستور مادرش که رنگ مو و لاک ناخن و ماتیک های مارک دارمی فروخت اما تقلبی و شده بود آبگینه دیباچهر که هم دماغشو کوچیک کرده بود هم لب و گونه هاشو برجسته و هم تاتوی ابروهاش حرف نداشت و معروفترین جراح پلاستیک همین شهرک که هیچوقت شناخته نمی شه تمام بی ریختی هاشو خوشگل کرده بود و دست آخر تغییر مذهب داد و شیعه شد چون بهایی بود ولی باباش نخواست مسلمون بشه و با تزریق آمپول هوا به شاهرگ ِ غیرتش مُرد بعد از یک آنفلوانرای بغدادی که همان هفته ها مسُری شده بود وقتی آبگینه پانزده ساله بود ولی همۀ مدرسه می دونستند سیزده ساله است و فقط باسن بزرگ کرده تا بیشتر از سن واقعی نشون بده اما من می دونستم زیر مقنعه اش سه حلقه موی بور بافته بود که هر کدامشان سه دام بلا بود و سی وسه نوجوونو ناکام گذاشته بود پشت سرش تا وقتی که سپهر پسر وسطی آقا معظم  که هم کوسه بود و هم باد دماغش به هر کی می خورد در جا منجمدش می کرد وعاشقش شد و سر هر سی و سه تا نوجوونو برید تا به وصال ِآبگینه برسه که رسید ولی شب زفاف فهمید که اعظم باکره نیست و از چشمش افتاد اما چون کار از کار گذشته بود کار شرع را همراه عُرف و عادت های غریزی انجام داد و نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه بعد از همان تک رزمایشی بی شر و شور روی ملافهٔ گل گلی آبگینه دختری براش زایید شبیه پیش از سیزده ساله گی ی خودش با دماغ گنده و گونه های لاغر و لب های قیطانی و ابروهای پیوسته و مو سیخ سیخی و چون معروفترین جراح پلاستیک شهرک هم تونسته بود ناشناس مهاجرت بکنه به کانادا هفتاد و یک قرص اگزازپام سی و پنج میلی گرمی با یک شیشه مربای شقاقل خورد و مُرد نوشتی نوشتم

و مورد بعد باران حاج تقی بود در کلاس دوازده که همیشه بغل من می نشست و خدای ریاضی بود وقتی امتحان ِاعزام به خارج برگزار شد نفردوم شد ولی گفتند تقلب کرده و البته چون باکره بود نخواستند بره و گفتند باید دوباره امتحان بده و نداد و بعد از همین ماجرا بود که عاشقم شد و معشوقش شدم بدون آن که کسی بفهمه نه ماه تمام به بهانۀ حل مشکلات لاینحل انتگرال می رفتیم خانه مادرش که با شوهر دومش زندگی می کرد و لخت و عور بدون شورت و کرست در بغل هم سخت ترین مباحث ِتجریدی را آنالیز می کردیم ولی ناپدریش عاشق باران شد و مادر باران را با خوراندن یواشکی قرص برنج مسموم کرد ولی مادر باران نُمرد و فقط کور و کر شد و به همین دلیل باران دیگه راضی به ازدواج با هیچ مردی نشد چون عاشق من بود و چون من بعد از نه ماه که تمام مباحث را آنالیز کرده بودیم و راضی نبودم که به سراغ تحلیل های پیچیده تر بریم نا امید شد و قرص برنج خورد و مُرد نوشتی نوشتم 

و بعد از مرگ ِباران بود که من برای بار دوم بابک زین العابدینی را دیدم با گردن لاغر و چشم های درشت لاجوردی مثل غروب دریا غمگین و هشیار که مثه همهٔ پسرهای دلشکسته سر کوچۀ بهشت شمس مکث کرده بود و خانۀ ما آخرین خانۀ شمالی همین کوچه بود و تا چشم به چشم شدیم سیگارشو زیر پا له کرد و با اظهار ادب های عجیب اش باعث خنده های تو دلم شد و باور کنید تا از کنارش گذشتم که وارد کوچه بشم شاید باور نکنید همهٔ حیای احمقانه اش را قورت داد و به من گفت : عاقبت سر قیمت سیگار با آسید فروهرعمادی که قاچاقی سیگار می فروخت دعواش شده و کارد خورده و من باور نکردم شما باور می کنید ولی بابک همان روز بعد از بی اعتنایی من مُرد و آسید فروهرو بعد از سه روز تو استادیوم با جرثقیل اعدام کردند تا هیچ قاچاقچی جرئت نکنه به مشتری جنس گران بفروشه نوشتی نوشتم و ختم جلسه به دلیل امتناع شهرزاد به علت خسته گی فراوان اعلام شد و بعد از همین جلسه بود که شهرزاد حوله و صابون و شامپو گرفت و تشتی به اندازه وان ِبچهٔ سه ساله براش آوردند و پنج سطل آب ولرم تا در همان سلول  پریود بشورد و پاکیزه شود و بعد از این شستو و شوی ساده بود که شاهرخ منتظر اعظم مسئول حمام شهرزاد شد . 

همراه لذتی لخت و بی همه چیز اما ولرم از آبشاری که بر شهرام عبدالهی می ریخت ناگهان صدای باریتون و خش دار لیلیت در حمام بلندگو شد که گفت : مهمانات آمدند عزیزم غسل کن بیا بیرون غذا سرد می شه و بعد همین بلندگو تبدیل به متسوسوپرانوی  حسود و نرمخوی منیر خیال شد که گفت : نرو بذار بیشتر حال کنیم وگرنه خودت می دانی و شهرام مردد میان ِبیا و نرو بود که جیغی گوشخراش در فضای معطر و مه آلود حمام اعلام کرد : به علت ِمصرف ِبی رویه ریزش آب تمام و اعتراض شهرام : منیر جان فضای محدود یک حمام قدرت مقابله با جهان وسیع ااینترنت های آلترناتیو را نداره ولی باور کن دنیای کامنتام بدون تو چقدر فقیر و بی چشم و روست آخه نود و نه تا عشوهٔ لیلیت فدای یک تار نازک ِقهرت چرا اینقدر آزارم می دی و با چنین ترفندی بود که با آخرین شره های ولرم آب تنش را پاکید از کف های هنوز سمج  و از حمام مستقیم به آغوش بهار ویوالدی توامان ِاملتِ قارچ با طعم هویج  و دختر دایی کتایون با ماتیک گلبهی رنگش بر لب های گربه ایی و بوسه های مرطوب شده از سکر الکل و میزی منتظر پرت شد و بعد از معرفی به فردیبهشت و بالعکس بلافاصله شهوت بازی های لذیذ قاشق و چنگال با دندان و زبان آغاز شد تا که فردیبهشت گفت : عشق ِکتایون خانم کتابه و لیلیت گفت : البته بعد از مادرش و منیر در گوش شهرام نجوا کرد : مگه قضیه مادر و دختر جدی نیست و شهرام گفت : اعتراف می کنم سال هاست در این شهرک ام اما هیچ وقت کتاب خانه نرفتم و کتایون گفت : خودت یه تیکه کتابی و لیلیت گفت : بستگی به کتاب ِنبسته داره که تا کجاشو بخوونه و مشکل حل شه و فردیبهشت : با همکاری ی دندون و انگشت می شه گرۀ تمام کتاب های بغرنج را باز کرد و منیر خیال : فکر کنم یکی از دستاشون زیر میز دارند عشق می کنه که نیست و شهرام در حالی که می دید کتایون و فردیبهشت یک دستانه غذا می خورند اما ادامه داد : کار گره های ترافیکی از سعی دندان و انگشت گذشته و در این وقت دست دیگر فردیبهشت هم روی میز آمد و گیلاس عرق  را قاپید و به درون ملتهب ریخت و کتایون گفت : البته آقای موسوی با هم کاری ی دندان و انگشت و دل و دماغ فراوان و البته تفکر در چگونگی های گشودن های نهصد و نود و نه گرهٔ ترافیک و مشکلات رفت و آمد مردم در همین آخرین کتابش و پرسید : شما کتابشو خوندید و شاد شد وقتی دو نه نخواندیم را هماهنگ شنید پس بلافاصله به کیف ِقرمز رنگش که روی کاناپهٔ سیاهرنگی خوش و خندان لمیده بود حمله کرد و از درون شکم شلوغش دو جلد کتاب جلد نارنجی مزین به چند چند ضلعی معلق بر پشت جلدهاشان از بیرون کشید و قبل از نشستن گفت : دوست دارید تقدیم نامۀ فردیبهشت آبی باشه یا سبز و لیلیت سوتِ سبزی کشید و آبی نصیب شهرام شد و کتایون بار دیگر به شکم شلوغ کیف حمله ور شد و آنرا به سرعت شکافت و خودکارهایی بیرون کشید و به فردیبهشت داد که آماده بود تا بنویسد : با حرمت ِتمام تقدیم می شود به دوست ِگرانمایه … و  پس از تشکر هر دو دوست گرانمایه بود که شهرام گفت : حالا که گرۀ ترافیک داره شل می شه نظرتون در مورد کشتار زن ها چیه و گیلاس ها برای ابراز نظر دوباره پُر شدند و خالی شدند و پُر شدند و روی میز ماندند و لیلیت پرسید : کدوم زنارو می گی؟ و کتایون در پاسخ اسرار جدیدی را افشاءکرد : این روزا کتاب خانۀ ما مهمان جدیدی داره که ساکن شهرک نیست ولی دوستدار عرفانه فکر کنم ماموره یعنی که و منیر خیال پرسید : مامور کجا و کی و چرا و چی که شهرام گفت : سکمایی نیست و فردیبهشت پرسید : سکما چیه دیگه ؟ و لیلیت گیلاس اش را بالا برد و گفت : به سلامتی ی سکما و سگ ها و شهرام پس از نوشیدن توضیح داد : گمان نکنم به سگ ها ارتباط داشته باشه ومنیرخیال در گوشش نجوا کرد : اما بی ارتباطم نیست داره خطرناک می شه و شهرام ادامه داد : امیدوارم ارتباط نداشته باشه و کتایون که کمی بیش از موعد داشت مست می شد : ارتباط با کی چی کجا چطور و بر خاست و چرخید و گیج به همه به جای نگریستن نگاه کرد و اما با راهنمایی انگشت اشارهٔ شهرام  به طرف دست شویی رفت و فردیبهشت  گفت : یادم رفت سیگار بیارم و شهرام گفت : من دارم و به اتاق خواب رفت و از زیر انبوهی قبض و فیش و کارت های بی اعتبار بانک و کارت های شناسایی دفترچۀ ارغوانی با طرح ایموجی هایی خندان و گریان و خشمگین و غمگین را بیرون کشید و به سرعت در آن نوشت  : چرا زنی که مامور سکماست باید آدرس کتاب خانه را از من بپرسد که مثل دیگران فقط رهگذرم ! سوء ظن ! خطر ! آیا عکس هایی که اتفاقی گرفته می شوند و می توانند مدرک جرم باشند واقعن ثابت کنندهٔ جرایم کرده و ناکرده اند و شمارۀ سی و یک را بالای صفحه گذاشت و آن را جای همیشگی مخفی کرد و به سرعت بسته سیگارش را از روی عسلی کنار تخت بر داشت و وقت برگشت به منیر خیال گفت : منیر جان احساس می کنم قاتلم اگرچه بی گناهم اما همۀ بی گناهان می توانند قاتل باشند ولی خودشان ندانند که گناهکارند تا سرانجام گیر بیفتند و به میز که برگشت بلافاصله سه نخ سیگار از پاکت با مهارت بیرون کشید تا شدت اضطراب اش را مهار کند و بعد با شعلهٔ شمعی بی دود که بی خودی خودنمایی می کرد سیگارها را  روشن کرد و به لیلیت و فردیبهشت داد و گفت : عشق می کنه کتایون که خودش سیگارشو بیرون بکشه با تقه های انگشت از پاکت و آتش بزنه با شعلهٔ فندک های اتمی و یادش به خیر مادرم همیشه می گفت : عدد یک در دوستی از مبارکترین اعداده و حتی می شه باهاش به نزدیکترین جزیره یا دورترین خاطره ها سفر کرد  و لیلیت گفت : راستی آقای موسوی دوست نداری تابستون یه مسافرت دست جمعی بریم جزیرۀ شیک که می گن هر زائری می تونه رویای شمالیشو در جنوب ِ آنجا پیدا کنه و فردیبهشت : باید از کتایون بپرسم می دونید که ما مردها معمولن دمکراتیم و پا روی  حق ِزن نمی ذاریم و منیر خیال گفت : اگه تا تابستان پنجاه در صد زن ها زنده باشن و شهرام گفت : گاهی  دریا در تابستان موج نداره و کتایون که با دست های خیس از دستشویی برگشت  و آن ها را با سر شانه های پهن و فروتن ِفردیبهشت خشک کرد گفت : موافقم با حرفت و در ضمن متنفرم از این که با دستای کِرم نزده سیگار بکشم و لیلیت در حال پُر کردن گیلاس ها گفت : این دفعه درصد الکل از دستم در رفت و کتایون پاکت سیگار را در دست گرفت و تقی به زیرش زد و تقی دیگر و ناگاه در تق باران ِریتمیک انگشتش فیلتری کِرم رنگ عشوه کنان رقصید و نرم از خانهٔ پاکتی بیرون آمد تا به سیگاری مبدل شد و در چنگ ِکتایون اسیر و با فندکی روشن شد که شهرام سه روز پیش در یک صبح کلافه از بی خوابی های شبانه جلوی در آپارتمان شاهرخ منتظر اعظم پیدا کرده بود و سه غروب فراموش کرده بود که از همسایه بپرسد ،: آیا فندکی گم کرده یا نه که کتایون پرسید : با شعلۀ این فندک می شه یه سفینه آتش زد و به مریخ رفت که منیر خیال گفت : می شه نزدیکتر سفر کرد و شهرام گفت : واقعن می شه ؟ و لیلیت پرسید : چی می شه ؟ که فردیبهشت رو به کتایون کرد و گفت : فکر کن حالا تابستونه موافقی بریم سفر ؟ کجا ؟ نزدیکترین جزیره ایی که دردورترین خلیج همین سرزمینه و اسمش مثل خودش شیکه  .

 مجموعهٔ خیلی شیکی بود و هست اشعار ” ماه پریده آمد ” از الیکا رزاق منش با تخلص زرین دخت البته مهمتر از دو کتاب دیگری که مرجان واحدی همه را از کتابخانۀ شهید ثالث برای یک هفته به امانت گرفت و بلافاصله برای یافتن سرنخ هایی از اولین قتلی که اتفاق افتاده بود شروع به خواندن شعرهایی کرد که از آن ها چیزی نمی فهمید بس که پسامدرن بودند ولی پس از تورقی سرسری در دو کتاب دیگر از نجم الدین کبرا با نام سکنات الصالحین و منازل السائرین به این نتیجه رسید که باید بار دیگر به کلاس درس دکتر خرسند اسماعیلی صفت برود و از او کمک بخواهد پس به دانشکدۀ پلی تکنیک و ارتباطات حوزوی رفت و دانشجو شد و بعد از ختم سومین جلسه توانست با دلبری های فریبا اما نامحسوس یک بانوی طناز استاد زن دوست را به صرف قهوه ایی در رستوران دانشکده ایی ببرد که سال ها پیش مشتری دائم میز کنار پنجرۀ رو به آزمایشگاه فیزیک آن بود که فرامرز صاحب زمانی ساعت ها  در آن به تکمیل گربۀ روباتی اتمی می پرداخت که باید در مسابقاتِ بین قاره ایی به نمایش می گذاشت ولی عاشق مرجان شد و کارش نا تمام ماند .

مرجان : استاد می بخشید یک سوال در بارۀ نجم الدین کبرا سال هاست ذهن منو مشغول کرده که این عارف چرا همیشه ناشناخته مانده ؟

استاد : در واقع سبب گمنامی کبرا تفسیر خاص او از آیات مکٌی قران در کتاب التاویلات النجمیه بود که مورد توافق اهل فقه واقع نشد و مطرودش کردند تا اسیر مغول ها شد و به سزای گفتار ضد دین ِمبین رسید چون ورود عرب ها و سپس مغول ها رو به فال نیک نگرفته بود و شما هم از من نشنیده بگیرید چنان کشتنش که انگار همیشه مُرده بود ولی سوال من از شما که چرا بین این همه عارف مورد وثوق اهل کتاب به نجم الدین علاقه مند شدید که ذهنی منسجم اما نیمه ویران داشت ؟

مرجان : صادقانه عرض می کنم استاد که از کبراش خوشم آمد در حقیقت من همیشه طرفدار مارهای ماده بودم مخصوصن کبرا که ملکۀ مارهاست نمی دونم شما از کاپاچینویی که سفارش دادم خوشتون می آد ؟

استاد : گاهی کاپاچینو را به چای ترجیح می دم به خصوص کاپاچینوی برزیلی که سفارش دادید حرف نداره شما را تحسین می کنم که خیلی خوش سفارشید دقیقن طعم و مزۀ کاپاچینوی ایتالیایی می ده که زن مرحومم برام سفارش می داد .

مرجان : خدا بیامرزه زنتونو استاد کی مرحوم شد چرا؟

استاد : داستانش طولانیه سرتونو در این هوای خوش بهاری درد نمی آرم اگه خدا بخواد روزی می ریم جای دنجی و تمام واقعه رو براتون تعریف می کنم که چطور بعد از دفاع از رسالۀ ممتاز طغیان زنان ایلام علیه حجاب ِایام دراوایل قرن بیست و یکم با استناد به متون ساختار شکن شناسی های فراگردهای فلسفۀ گلیسیانو گوا توانست دکترای ایلام شناسی را از دانشگاه معتبر گالیگیلیانوگالوینی کسب کنه اما بعد بیچاره زنم سرتونو درد نمی آرم .

مرجان : اتفاقن مجموعه اشعار زرین دخت با نام ” ماه پریده آمد ” بر اساس نظرات گوا به نظرم پاراداکس غریبیه که البته نتونستم دلیلش رو بفهمم شما فکرنمی کنید شاعر تحت تاثیرهمسر شما این مجموعه رو نوشته .

استاد : چه عرض کنم ؟

مرجان : من یک نسخه از این کتاب دارم که بهتون می دم البته مال کتابخانۀ است ولی امیدوارم نظر شمارو در بارۀ اشعار این خانم بدونم .

استاد : حتمن مطالعه می کنم تا در ملاقات بعدی که احتمالن باید پس فردا راس ِساعت سه بعد از ظهر باشه نظرم رو اعلام کنم موافقی .

مرجان :  صد در صد موافقم کاپاچینوتون سرد نشه .

استاد : من فکر می کنم ملاقات بعدی ما در راس ِساعت سه بعد از ظهر باید در مکان مناسب تری مثلن کافه تریای قلب تپنده در شهرکی همین اطراف باشه بهتره تا نتیجه بخش تر بشه شما چه فکر می کنید ؟

مرجان : بسیار ایدۀ خوبیه خواهش می کنم آدرس رو به این شماره تکست کنید .

استاد بعد از نوشتن شماره تلفن همراه مرجان : چقدر شمارۀ شما به شمارۀ من نزدیکه .

مرجان : دل به دل راه داره استاد

استاد : لوله کشی های دل به دل صنعتی از صنایع سنتی و ظریف و اما همیشگیه که آدم هارو به آدم ها نزدیکتر می کنه .

 مرجان : من با شما صد در صد هم عقیده ام استاد کاپاچینوتون سرد نشه .

استاد : شراب عرفا کاپاچینوست خانم واحدی و سرد و گرمش به یک اندازه روح را در جان جا به جا می کنه .

مرجان : موافقم استاد .

ادامه رمان در صفحه ۱۱

بازگشت به صفحه ۹بازگشت به صفحه نخست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی