استادی که در حجرۀ علامه آقا رسول ساسانی چون نیلوفری بر مردابی نیلگون نشسته بود که در واقع گبه ایی قشقایی اما چرکمرده بود چرمی سفید روی چشم چپ داشت که بر آن چشمی بدون پلک نقش بسته بود و جز کتاب و بطری های آب و چند شاخه میخک ِ مصنوعی به رنگ های سرخ و بنفش و نارنجی در گلدانی منقش به نوک های طوطی بر تاقچه ایی که بر آن ترمه ایی منجوق دوز انداخته بودند گلیمی ترکمنی هم زمین را فرش کرده بود که بر وسعت ِمحدودش می توانستند چهارده شاگرد ارشدش بنشینند و همه گوش شوند و با چشم های نیم باز میان بی میلی و بیداری حرف ها و حرکات استاد را ببلعند که تایید حکمتِ عملی می کرد و با مردود دانستن آرای فیلسوف مرتدان ِیونانی و آلمانی به تفسیر عقاید قطب الدین قاسم الطرابلوسی بپردازد که شبی در شانزده سالگی در خوابش آمده بود وهجده تیتر بر او باریده بود و گفته بود آنک آنچه آموختنی است خود بیاموز که من سرفصل ها را گفتم و بدان و آگاه باش که فصل ها را اگر نیک بیاموزی به سر منزل فضل که همانا حکمت استقراء عملی است خواهی رسید و در عوض حرمتی از تو به امانت پیش من می ماند که البته دستمزد نیست و هدیۀ توست به من تا به آنچه می آموزی قانع نباشی و آگاهی کامل را خوار بداری چرا که کمال حق باران است و ما هر چه بکوشیم فقط قطره ایم و قطر اعظم نامتناهی است و اما اگر پس از هفده سال و سه فصل آنچه آموختی را بیاموزانی به طالبان حق و به آنان نصیحت کنی تا رواجش را ترویج کنند به نحو احسن به تو حرمت ِمعلقه الثلاثله را بر خواهم گرداند تا کور شود هر که در او غش باشد .
علامه آقا : و اما حکمت ِحرمت معلقه الثلاثله به رنگِ آبی است که خورشید در آن شورش می راند و ماه از آن شور می تاباند و دریا از آن شیرینیت می نوشد و زمین در آن حاملهٔ عشائقه می شود که همیشه تشنه به گرد معشوق می پیچد و ماهیان و آدمیان همواره به آو حسوداند بسکه در همواره گی و ناهمواره گی چهار کاربُرد دارد که یکم عقل است و در حقیقت مترتب نمی گردد جز در ناجزا و دویم علم است که مقتضای بی نظمی است و واقعیت ندارد جز در بهت آسای جراحت های جزیی از وجودی که جدا از بهره واردهی نیست و باید ثلثی از ناوجوده گی باشد و نیست زیرا وجود همواره بهره مند به ذات است و سِیوم سکانی که از دو خصیصه بر خوردار است یکم سکینه و پس از یکم نیکی که مختص مردان باید باشد و اکنون نیست چرا که زنان زایلش کرده اند که نه سکینه اند و نه نیک و از مختصات ِسماواگردی های این دو فطرت روحانی و نفسانی جدایند که هر دو دوخته آمده اند از قدمت ِقدما بر اعتبار قامت ِمتقین سای مردانی که داخل و خارجشان به یک اندازه متبلور از منی و ناامنی است و خیرشان در ترازوی شانس هم ارزش شر است و به همین دلیل از پیام آورانی ناسوتی که خود وجود ازلی اند سرچشمه می گیرند به همین یقین که همگانشان از جرگۀ مردانند و زنان زیور آنان و چهارم لعنت باد بر معرفت ِمدنی که پرچمدارانش نه زنان و هم نه مردانند و بلکه موجزه الخناثانند و نامعتقد به سلسله البروج و معتقد به دیانتی بی دینی که در این جماعت معجزهٔ ابد به اضافهٔ یک متمرکزاست در کج راستی ها و پس لایق در نبودن ها باید باشند که هستند و بودن فقط دینی مبین است و بوده است و خواهد بود و این پرسش مشروح البته که بروج السلسله چیست صادق است که پرسیده شود پس سرچ کنید در وسایل المکاشفه الشمقری که یگانه طالع متاعش تکلیف ِشرقی بود و هست و خواهد بود انشاءاله از برای آینده گان تا مشاهده بشنوند شفاهی در فرمودهٔ متعالی و به خطی ننگارید و ننگارند و ننویسید ننویسانند که مخدوش و مخطوط گردد اگر سهل شود و دم لای تله دهد که نه هزار و نهصد و نود و نه ولیمه بر تله ارجح تر تا بر مغزها مسلط شوید و شوند و دست از تسلط تکلیف که حفظ آن مسکوت ماندن در زبانی نامسکون باشد بر ندارید و ندارند و بماند اگر نمانید تا پس از آموختن خود بسان گفتن بپرد از دهانی که همان نه هزار و نهصد و نود و نه حرف نانوشته را نادیده نگذارد تا بماند که ماندن چون باد در هوا طول را شفاهی طی طریق می کند و عرض را چون عرش می لرزاند و نوشته چون باد معده در جهان ِ تهی از معناست که وقتی خالی می گردد با صدا یا بی صدا فرقی ندارد در اندک زمانی در مقابل نامتناهی ناچیز می گردد و در وادی گاه ِمرده گان از یادگاران ِزمان گیران می رود و زبان گیران را رسوا کرده است و می کند و خواهد کرد و غیژ غیژ خندۀ طلبه ها در حجرۀ شیخ به علامت پایان درس بود و سه شاگرد معتقد و متقدم در این جمع به بهانهٔ جمع کردن بطری های خالی آب ماندند و بقیه که رفتند علامه آقا با عتابی آغشته به متانت گفت : به گمانم یکی از شما عاشق شهرزاد شده که دستور حق رو بی اجرا گذاشته و به تاثیر منفی همین مشنگ است که از عمل به حق رو دست خورده اید اینطور نیست؟
هر سه طلبه دست از تمیزکاری کشیدند و مشکوک به همدیگر نگریستند و دست روی دست مالیدند و علامه آقا گفت : فردا خودم در آنجام تا اوضاع را بهتر وارسی کنیم جناب ِشیخ شهرتاب بنده به لباس های شما احتیاج دارم .
شهرتاب : بله البته فردا خودم می خواستم مرخصی بگیرم چون دندان ِعقلم مدت هاست درد می کنه فکر کنم کرم خورده .
علامه آقا : دندانی که کرم بخورد می پوسد و به دو طریق می شود عاقلش کرد یا دندانپزشک مرمت کند یا حجامت گر بکشد و دور بیاندازد پس دعا کنیم که خدا کند که دندان ِعقل همیشه معقول بماند و نپوسد که چاره ندارد .
هرسه طالب تایید کردند و علامه که برخاست دویدند و یکی کت آقا را آورد و تنش کرد و یکی شبکلاه آقا را ماهوت کشید و بر سرش گذاشت و دیگری نعلین های آقا را بسرعت با دستمالی ابریشمی آغشته به کرم نیوا واکسید و جلوی پاهاش گذاشت و علامه آقا مستقیم به مستراح رفت و در حال شاشیدن از جیب ِتیکت ِکت اش دفترچه ایی سبز رنگ که بر جلد آن عکس چند خنجر خمیده و یک شمشیر دو دم نقش بسته بود بیرون کشید و پس از بالا کشیدن زیپ ِشلوارش با مدادی سبز در صفحاتی سیزدهم آن نوشت : احمق ها دو دسته اند یا عقل دارند و دین ندارند یا دین دارند و عقل اشان به وجود زن وابسته است و زایل گردیده است و نقطه .
و بعد از نقطه دفترچه را به جای اولش بر گرداند و تلفن همراه نازکی از همان جیب بیرون کشید و دگمهٔ حافظه را فشرد و بعد از اینکه شنید ماشین می گوید : مشترک گرامی در حال حاضر در دسترس نیست لطفن پیام بگذارید گفت : آقا به قربانتان بروم محتاج استخاره ام با من تماس بگیرید هر چه زودتر بهتر و آهی کشید و بدون خدا حافظی خاموشش کرد و انداختش داخل جیب شلوار و از این که سیگار را ترک کرده کمی بیش از حد معمول حرص خورد و لرزید و متزلزلانه از مستراح بیرون دوید و برای خریدن ِسیگار به طرف سمند سیاهش رفت که دو خیابان دورتر از حوزۀ عظام در کوچهٔ بهشت ارم نبش ِبن بست شهید مرتضای قدیمی پارک کرده بود.
برای کتایون مهدوی فر که ماشین اش را در بن بستی نبش کوچهٔ بهشت ارم پارک کرده بود زیر بارانی که نم نم می بارید تا بشوردش به جز رحمت ِمطلق رحمان ِمنطق پذیر اصل را هم دید که اولین بار خیس و درمانده اما پانزده ساله در مسیر هفده سالگی اش قرار گرفته بود در حالی که از موی خرمایی رنگ ِشبتابش و سبیل ناز و نازکش و ریشی که مثل خزه در غروب ِپاییز آبناک بود و قطراتی هم از آن می چکید و با تلفن همراه در دستش دور خودش می چرخید و زیر لب فحش های ناشنیدنی به جد و آبای مادر طبیعت می داد و ناگهان مسیر رفتن اش را بسته بود و با تته پته ایی طنازانه از او پرسیده بود : ببخشید خانم شما می دونید کوچۀ بهشت فردوس یا فرنوش یا چه نمی دونم چی چی کجاست ؟ و کتایون زیر چتر بنفشی نقش بسته بر آن مجموعه سیاراتی کهکشانی گفته بود : هفت کوچه پایین تر سمت چپ البته اگه اسمشو درست گفته باشید و بلافاصله گفته بود : شما چرا مثل چی چی می گن موش آب کشیده شدید و از این که حرفی احمقانه زده نه وحشت زده شده بود و نه متعجب و در ضمن پقی هم زده بود زیر خنده ای که چون باران پق پق کنان ادامه یافت و ناگهان متوجه شد که منطق پذیر اصل هم تته پته کنان خودش را به آهسته گی زیر چتر کهکشان مسلک جا داده و او نیز این واقعیت نرم و خوشایند را پذیرفته بود چون دقیقن هم قد هم بودند و چشمانش وقتی که یک بار در سیزده سانتیمتری چشمان او قرار گرفت اشک باران گفت : موشا هم بعضی وقتا دوست دارند آب تنی کنند و کتایون پرسیده بود : چرا ؟ و بلافاصله شنیده بود : چی چی چرا خُب معلومه واسه این که دل دارند و کتایون گفته بود : دلخونۀ ما تو کوچۀ بهشت فردوسه دوست دارید همراه من زیر چتر من و چه می دونم واسه این که نچایید همین چوری باشید و بیایید و او گفته بود : می آم البته اگه دوست داشته باشید چترتونو بگیرم که دستتون خسته نشده دست ِچپ تون البته و کتایون به سرعت چتر را به دست ِراست شدهٔ رحمان داد و عاقبت دستهٔ ظریف و طلایی چتر نازنین میان آنها واسطه شد تا سریع بفهمند که اشتباه نکرده اند که خود را زیر یک چتر جا کرده اند چون هر دو هم قد بودند و گرچه هر دو احتمالن می دانستند که در ماده هفتم از قوانین مربوط به قدم زدن در زیر باران و آفتاب صریح و بی متمم قید شده بود و شده است که دو ناجنس نباید زیر یک چتر قرار بگیرند و بروند یا بیایند ولی چون تا کوچۀ بهشت فردوس فقط هفت کوچه مانده بود ماده قانونی را نادیده گرفتند و در راه رفته که افتاده بودند رفتند تا باران را بهانه کنند و چه ها گفتند و چی ها شنیدند را کتایون حالا فراموش کرده تا رسیده بودند به اواسط کوچه فردوس و رحمان بدون هیچ گونه تردیدی چتر کتایون را پس داده بود تا تکستی بزند و شاد شده بود که کتایون پرسیده بود : شماره پلاکتون چنده ؟ و رحمان با انگشت اشارۀ دست راستش که ناخنی دراز و لاک زده بر آن سیخ و سمباده زده ایستاده بود ساختمانی را نشان داده بود که در طبقۀ سومش کتایون و مادر و برادرش زندگی می کردند و کتایون گفته بود : یعنی آپارتمان ِما ؟ و او گفته بود : من دوست کیومرث مهدوی فرم و کتایون گفته بود : یعنی داداشم و عشق شبیه داداش اما کوتاه تر از قد ِیازده سانت بلندتر از کیومرت بر او نازل شد که شاگرد ممتاز کلاس سه تار نوازی استاد ارشد عمامه بافِ بروجردی بود که دو تصینفِ عاشقانه عارفانه اش را کتایون توانسته بود همراه سه تار کیومرث بعد از سی و یک بار تمرین به درستی اجرا کند و برای کتایون مهدوی فر بارانی که این بار می بارید مهم بود چون برای بار دوم مرجان واحدی را دید که در شیشه ایی بخارآلودهٔ کتابخانه را خیس و سریع باز کرد و آب چکان و سریع تا روبرویش آمد و در حالیکه تند و نفس زنان کپه دستمالی کاغذی از جعبه ایی با نقشی رویایی از دریا و ساحل و سایبانی پُر از پرنده های دریایی که روی پیشخوان به عنوان تزیین همین طوری قرار گرفته بود بیرون کشید تا چتری هاش را خشک کند و به کتایون که پشت میز کتابداری نشسته بود سلام کرد و بدون تته پته و رک و قاطع گفت : آدم زیر باران مثل موش آب کشیده می شه .
کتایون : چترتونو فراموش کردید؟
مرجان : وقتی بارون می باره دوست دارم لغزش قطره هارو روی موهام حس کنم .
و کتایون گرچه می دانست مرجان واحدی پلیس ویژه سکما ماموریت دارد تا کسی یا کسانی را به دام بیاندازد اما گفته بود : چه رمانتیک اید ببخشید که کنجکاوی می کنم شاعرید ؟
مرجان : گاهی شعر هم می گم و در حالی که بارانی ی خیس را از تن می کند ادامه داد : اگه حالش باشه و کتایون در جا توانسته بود سایزهای پستی و بلندیهاش را در ضمیر خودآگاه اش ثبت کند به ترتیب : سینه کوچک ؛ کمر باریک ؛ باسن نه برجسته نه صاف بلکه متوسط رو به بالا ؛ ابروها تاتو نشده ؛ رنگ چشم و ماتیک ِروی لب عسلی ؛ لب همچو لب های خودم گربه ایی ؛ چشم مثه چشمای خودم کمی بادامی و میشی ؛ شیوهٔ حرف زدنش را دوست ندارم ؛ خودش متین تر از رفتارشه ؛ با کمی عشوه کلماتش را می خوره تا دلپذیرتر جلوه کنه ؛ و مرجان واحدی ناگاه با تاکید و بدون سکته و قاطع و کمی بلندتر از معمول حرفی زد که در مجموع این بار در کلماتش خشونتی موقر موج می زد که خالی از ظرایفی زنانه بود و کتایون را ناگاه از ضمیر خودآگاه به دنیای آگاه پرت کرد .
مرجان : من می خوام بدونم می تونم کتابایی که هفتۀ پیش گرفتم برای یه هفتۀ دیگه تمدید کنم ؟
کتایون : لطفن کارتِ کتابخونه
مرجان : ندارم یعنی فراموش کردم
کتایون : اشکالی نداره یه کارت شناسایی دیگه مرجان : کارت ملی کافیه ؟
کتایون : از کافی کافی تره
مرجان : می خوام بازم کتاب ببرم؟
کتایون : البته این روزا کتاب خوان مثل شما کمیابه و این کتاب خوونه باید افتخار کنه یکی از اعضاش مثل شما عاشق کتابه اگه کمکی بخواهید در خدمتم .
مرجان : فعلن فقط دنبال همین هام و همین ها را در نت بوک تلفن همراهش به نگاه کتایون تحویل داد
کتایون : ( استکانی از باران در راه بود ) و ( بگذر از نظم این همچو طوفانی ) در ردیف نوزده سمت چپ و ( خاطراتی از دهکدۀ کودکی ) همین جاست که تقدیم می کنم و سرش را برگرداند و به مرجان لبخند زد و مرجان با خود گفت : باید به زودی ازش بپرسم با چه خمیردندانی مسواک می کنه که این قدر دندوناش سفیده ولی مرده شور ماتیک ِشکلاتی رو ببره که آدمو گشنه می کنه ولی به روژگونه هاش می آد.
مرجان : یه سوال ازتون دارم کجا می تونم یه فنجون چای یا قهوه بگیرم؟
کتایون : یه کافۀ تمیزی هست درست چسبیده به سالن ورزش شهید شهروز خدایار که بچه های کتابخونه معمولن می رن اونجا اگه نیم ساعت صبر کنین می تونیم باهم بریم چون منم به یه کاپاچینوی دارچینی احتیاج دارم آخه دیشب دیر خوابیدم و این چُرت های لعنتی زیر پلک های آدمو چروک می کنند .