موی سیاه و انبوه محنت اله موسوی که معمولن کلاه لبه داری آن را می پوشاند با سبیل خرمایی رنگی که شارب اش را همیشه همسرش با مهارت بی انتهایی که در آرایش ِحجم های مصنوعی داشت و کوتاه می کرد و از این بابت مزدی هم نمی گرفت یادآور چهرۀ متناقض فردیبهشت فرزانه از هنرپیشه گان ِمحبوب سال های نود بود که عاقبت با آنا فاطمیون ازدواج کرد در مراسمی که سرو صداش تمام صفحات اول سایت های دوست یابی را تصرف کرد و ماه عسلی که تدارکاتش سه ماه پُر زحمت طول کشیده بود و چنان با سر و صداتر شروع شد که تا سه هفته در شمال کشور همسایه در شلوغی های هتل هفت ستارهٔ لاییق الفندقیا شر و شوری ایجاد کرد که از سایت های دوست یابی به سایت های سیاسی هم کشیده شد و از انواع تحلیل های روبنایی گذشت تا همه گان آینده ایی روشن تر از زیربنای لابی ی هفت چلچراغ هتل براشان آرزو کنند اما در روز هفتم از عشق ورزی های شیرین عسل اشان وقتی این شایعه را شنیدند که سی و هفت دختر نو جوان و از جوانی گذشته به خاطر احساس ِعاشقانهٔ خود و رویای صادقانهٔ دیگری نسبت به اندام ورزشکار مسلکانهٔ فردیبهشت که به آن با تمام وجود در فضای مجازی مهر ورزیده بودند خودکشی کرده اند و این روند ِرو به گسترش همچنان ادامه دارد و به فاجعه ایی ملی در حال ِتبدیل شدن است از باقیماندهٔ خوشگذرانی در باغ خوش ماه عسل چشم پوشیدند و ضمن تکذیب ِازدواج و حاشیه هاش اعلام کردند فقط برای بازی در فیلمی آوانگارد و گمان شکن اما تاریخی همسفر بوده اند و اصلن محل اقامتشان در هتل لاییق الفندقیا شایعه است چون بودجهٔ هتل های هفت ستاره در کمیسیون تدارکات تصویب نشده و آنها همراه کادر فنی در هتل سه و نه دهم ستاره کاتاکونی البته بدون ِماهواره و ارکاندیشن و فقط زیر پنکه های سقفی اسکان گزیده اند تا روند خودکشی ها متوقف شود و نشد و بعد از انتشار کلیپی فیک از خودکشتنی رمانتیک به سبک بالیوودی های سی و پنج سالهٔ رتوش شده تا مرزهای نزدیک به نوزده سال و هفت ماهه و ساعتی پس از جا به جایی های همین شایعه ها و تکذیب ها خودشان هم ناپدید شدند و وقتی تمام حدس و گمان ها و تکنیک های هوشمند پلیس های دو کشور همسایه بعلاوهٔ انترپول جهانی برای یافتن آن ها بی ثمر شد و رسما در کنفرانسی مشترک هم شرکت کردند و در جوانب ِ همهٔ حاشیه ها به ترتیب ِمقام و موقعیت حرفها زدند اما سایت های غیرمجاز برخلاف روزنامه های آنلاین اما مجاز نپذیرفتند و سرانجام چنین باوری به یقین تبدیل شد که احتمالن آن دو سلبریتی ی لبریخته شاید به کشوری ثالث پناهنده شده اند اما چون کسی شایعه های مشکوک را جدی نمی گیرد و نگرفت به مرور زمان آبشار شایعه ها از شُر شُر ریزشی بهاری باز ماند و بعد از فروکش کردن ِشایعه ها و تکذیب ها و حواشی های شیرین و تلخ ناگهان فراموش شدند تا بار دیگر فردیبهشت و همسرش هم زمان با بارش آخرین برف ِزمستانی با انتشار اولین کتابی که با همکاری مشترک خودشان و ادیتوری ناشناس به نام مستعار حلاج بند بازار از نفس افتادهٔ کتاب های غیر کنکوری را تکانی داد کمی کمتر از سه ریشتر و مورد توجه سازمان ترافیک کنترل احساسات نامحسوس ِهمه گانی با نام اختصاری ( تکانه ) اما وابسته به شهرداری منطقۀ هفده قرار گرفت و عکس هایی پنهانی از پشت ِجلد ِهمین کتاب همراه سه چهرهٔ مبهم اما نوستالوژیکال زینت بخش ِپشت جلدهای دفترچه های خاطرات دخترانی کتابخوان در کتاب خانه های عمومی شد که به رایگان عرضه می شد و در کافه های قلب ِتپنده هم همین عکس ها اما هفت رنگتر به قیمتی معادل سه بسته سیگار فروردین که اتفاقن خوش دود هم بود به فروش می رسید و البته جلد سفید همین کتاب حجیم تر از اصل بدون عنوان و همراه سه جفت چشم های درهم تنیده بدون سانسور نقاشی های رنگی از اندام زنانی همراه مردانی خوش سینه هم گاهی همراه دیگر کتاب ها بی مجوز خرید و فروش می شد .
کتایون مهدوی فر از کتابداران کتابخانۀ شهید ثالث از تولید و فروش همین کتب ضد سانسور بود که توانست پنهان از چشمهای کنجکاو کارپردازهای ادارهٔ کارگزینی که قدرتی نامریی در مبادلات معمولن آشکار بوروکراسی های سراسری اما سری داشتند اتومبیلی اسپورت بخرد و در روزی آفتابی پس از شبی برف ریزان با همکاری و مساعدت های گوگل مپ ِدی اچ وی ماشینش فردیبهشت را پیدا کند و اتومبیل اش را نرم به دوچرخۀ کورسی فردیبهشت بمالد که حتی در کوران های برفی هم با آن به جاهایی می رفت که در ناکجاها قرار داشت و وقتی هر دو از این تصادف ِفریبنده اما برف شکن شوکه شدند و توقف کردند تا میزان خسارت را برآورد کنند کتایون هم فهمید همچون فردیبهشت از طرفداران سرسخت محیط زیست بوده و خبر نداشته و باید برای رفت و آمد در شهر و به ویژه شهرک از دوچرخه برای فواصل کوتاه استفاده می کرده و چرا نکرده چون خودش هم به درستی نمی دانسته و حالا دانسته حتی چند بار لبش را ناخودآگاه با دلربایی ی یک کتابدار خبره گزید و همین تصادف بهانه ایی شد تا با دوچرخه سوار و دوچرخهٔ صدمه ندیده اش به قهوه خانه ایی از قلب های تپنده بروند که عشاق جوان می توانستند ضمن شنیدن فلامینگوهای جیپسی های گیتارسوز گاهی هم سوزناکی های سه تار و گهگاهی هم بوسه های آشنا اما بم صوت ِساکسیفون را همراه نوشیدن قهوۀ زنجفیلی و کیک های زعفرانی به درون ِبی تاب بریزند تا با ظرایف اندیشۀ یکدیگر عمیقترآشنا شوند ولی کتایون توانست جز فکرهای بکر فردیبهشت در غیاب همسرش در مورد سه طبقه و حتی پنج طبقه کردن ِخیابان ها جهت کاستن از بار منفی ترافیک بر سلسله اعصاب شهروندان مطالبی مهمتر از فحوای حرفهای تکنیکی و دلنشین او بفهمد وآن نفوذ کلاف های به یکدیگربافته شدهٔ کلام منطقی و مجاب کنندهٔ مردی مو شکاف و تصدق های تشویق آمیز زنانه خودش بود که با وجود اطلاعات وسیع هر دو در بارۀ خیابان های طبقاتی با هیجانی ناخودآگاه اما عیان به یکدیگر مدام اقرار می کردند که هنوز نتوانسته اند سینه های کال ِمردی یا پختۀ زنی را بگشایند و نوازش کنند و در واقع بعد از گذشت ِنوزده فروردین و هفده اردیبهشت از بلوغ هر کدامشان در واقع هر دو هنوز باکره اند اما هر یک به شیوهٔ مبهم خود ولی با وجود این اعترافات ِ نامحسوس اما مهم کتایون توانست به دومین ملاقات فردیبهشت را که بسیار مایل به دیدار بود راضی کند و در همین دومین ملاقات بود که فردیبهشت را متقاعد کرد که آموختن رانندگی می تواند تنهایی را به دموکراسی پیوند بزند و در سومین دیدار از ملاقات های مخفی بود که توانست کنترل ِکامل ِشاهرخ جان را دقیقن در اواسط رانندگی در اواخر شهرک به هنگام دوبله پارک کردن به دست بگیرد که گرفت و گفت تا پس از خروج از پارکی ناکام ولی دوبله به خانۀ شمارۀ یازده در کوچۀ متین بروند تا دیداری با شهرام عبدالهی پسرعمۀ کتایون داشته باشند و در پله سیزدهم درهمین ساختمان بود که برای اولین بار لب های یکدیگر را چنان با ولع بوسیدند و چنان داغ شدند که بخار نفس هاشان از لنز دوربین مدار بستهٔ تعبیه شده در راه پله به درون خزید و بلافاصله در رایانۀ شاهرخ منتظر اعظم ذخیره شد تا روزی او بتواند تقاص ِسیلی هایی را بگیرد که مادرش بر هر دو طرف صورتش می نواخت وقتی بعد از یازده ساله گی ناگهان دول اش باد می کرد و بی دلیل بزرگ می شد آنقدر که چاک ِدولگاه ِ شورت و پیژامه و شلوار را می درید و به آزادی از نوع لجام گسیخته و کله برهنه می رسید و مادر را که متنفر از خیاطی بود متنفرتر مجبور می کرد تا همراه نخ و سوزن و قیچی و نفرین و سیلی بر لپ های از خشم باد کردهٔ خود بکوبد و نیم تنهٔ شاهرخ را لخت کند و پاره گی هایی را سه باره کوک بزند و پنج باره بدوزد و جزهای جگرش را حوالۀ دودولی کند که زودتر از موعد بالغ شده و شاید به همین دلیل ساده اما دول آلوده وهوشیارانه بود که شاهرخ منتظر اعظم بعد از فارغ التحصیل شدن از مدرسه علم و صنعت به عنوان دوربین چی استخدام شد و در این شغل توانست بیش از پنچاه هزار و سیصد و یک دوربین چرخندهٔ مخفی و سیصد و یک دوربین ثابت ِاشکار در خیابان ها و کوچه ها و خروجی و ورودی و راه پله ها و اتاق های نشیمن و خواب جز مستراح ها در شرایطی استثنا کار بگذارد تا کردارهای نیک و رفتارهای بیمناک ِاهالی را رصد و بایگانی و گاهی گزارش کند و به دلیل همین یگانه گی با شغل سایبری اش بود که سیلی ها و بوسه هایی که گاه در مکانی دور از انتظار اتفاق می افتاد بین دو جنس ِمخالف یا موافق چنان به وجدش می آورد که در فایلی جدا برای روز مبادا ذخیره می کرد و به همین دلیل بوسه داغ کتایون و فردیبهشت را که دقیقن نوزده و هفت دهم ثانیه طول کشید را به عنوان رکوردی جدید در حافظه ٔتلفن همراه خود هم ثبت کرد تا بعدها در زمان مناسب به حساب لب های کتایون برساند با درودهای فراوان از لبهای لمیده بر دروازهٔ دهانش و پس سوژه را رها نکرد و همراه لنزهای فضول وارد آپارتمان شهرام عبدالهی شد که در یخچال اش جز آبمیوه و میوه و بشقابی حلوای شیرازی و قارچ بنفش و هویج زرد و تخم مرغ قهوه ایی و یک بطری بزرگتر از متوسط عرق نیشکر ساخت لیلیت گایانه هم وجود داشت که نه تنها زنی بیوه بود بلکه بعد از بیوه گی ی مبارک از سال ها پیش بهترین سیستم عرق کشی از کشمش و سیب و رازیانه را برای تامین معاش در آپارتمانش برقرار کرده بود و به معدود مردانی مجرد می فروخت که گاهی مایل به عشق ورزی های شاعرانه نیز بودند و در آن غروب ِبی قانون در اواخر زمستانی نچندان سر در برف پس از بوسهٔ دو دوست در راه پلهٔ داغ خودش در را برایشان باز کرد و گرم و عرقریزان گفت : صفا آوردید شهرام حمومه تا یه املت ارمنی براتون بسازم خودتونو بسازید و برای گرم کردن مجلس در گیلاس های کمر باریک یزدی عرق ِنیشکر و آب انار ریخت و شاهرخ منتظر اعظم هم پس از تنظیم اتوماتیک لنز برای ثبت دراز مدت در اتاق پذیرایی شهرام همراه ساک ورزشی محبوبش به مکانی رفت که در واقع خانۀ همسایه یا مسجد باب الجنت بود .
سه مرد در سکوت ِساعت ِهفت به آهستگی ساک های ورزشی خود را در زیرزمین مسجد باب الجنت باز کردند و لباس های یکسره سرخ و خاکستری را که به دقت شسته و اطو کرده بودند را تن کردند و با کاسکت های زرد بر سر به درون زیرزمینی رفتند که قلب هاشان در آن به اسارت ِزنی در آمده بود که بی تابانه منتظر ورودشان بود تا تقاضای مشروع دوش گرفتن را مطرح کند که از بوی خون ترشیده لای پاهایش احساس بی زاری از رگلیدن به او دست داده بود و کرد تقاضا را بلافاصله بعد از باز شدن ِقفل زیرزمین و پیش از آنکه دو مرد با اکراه نود درجه به طرف ِقبله بچرخند تا رمز قفلی را نخوانند که بر زنجیر دراز ولی شل و ول پاهای شهرزاد محکم شده بود و نفر سوم که در واقع نفر اول این جمع هم قسم بود پس از دعا و ستایش و فوت و فن های متداول در حال ِباز گشایی مجدد کد های همین قفل بود که شاهرخ منتظر اعظم فزصتی یافت تا مصمم شود که کپی فیلم ذخیره شده در تلفن همراهش را برای بررسی های تکنیکی بیشتر در نحوۀ چگونه گی های قرار گرفتن های لب بر لب های راه پله ایی امروز را مسکوت بگذارد تا لب های شهرزاد را دقیقتر نگاه کند شاید به رازی که همیشه از او گریخته بود پی ببرد و همین تشویش باعث شد که بعد از ورود آهسته با دستِ راست سلامی یواشکی پرت کند که فقط بر چشم خستۀ شهرزاد نشست و سببِ ساز نیم تبسمی از جانبِ او شد که گرچه سه و هفت دهم ثانیه بیشتر طول نکشید اما دو مرد از آن نصیبی نبردند جز خود شاهرخ که ناگهان کف هر دو دستش چنان خارید که بعد از اینکه قلبش به شدت تپید دول اش هم چنان گُر گرفت که با تلاشی نامحسوس اما جانفرسا توانست در نه و یک دهم ثانیه کلهٔ دودولش را چنان مهار کند که خودش هم متعجب شود از رکوردی جدید که زده تا باز هم شرمندهٔ چاکی شرنده در خشتک ِشلوارش نشود .
پیش از آنکه مرد اول دفترچه را از جیب کفل و قلم را از جیب روی قلبش بیرون بکشد شهرزاد با عصبانیتی واقعی اما خود ساخته گفت : من باید حمام کنم و گرنه من یه کلمه دیگه حرف نمی زنم و اعتصاب می کنم من طبق قانون زندانیان سیاسی حالا تصمیم با خودتانه .
مرد اصلی به دو مرد فرعی نگاهی کرد نوزده ثانیه ایی و بی آنکه بخواهد مشورتی را رد و بدل کند دقیقن قبل از ثانیه بیستم پرسید : چرا ؟
شهرزاد : پریودم
مرد اول : حق با شماست ولی می تونید پنج ساعت دیگه صبر کنید تا کار خیر تمام بشه
شهرزاد : یعنی اگه خودتون جُنُب بشید می تونید اینقدر صبر کنید بعد برید حموم
مرد اول : حق با شماست اما بعد از پ پ ِامروز براتون حتمن حموم فراهم می کنیم
شهرزاد : پ پ دیگه چیه ولی برام مهم نیست قسم بخور به چیزی مقدس مثه کتاب و مداد و مادر
مرد اول کف هر دو دست را با غیظی بی دلیل بر سینه هاش فشرد و گفت : پ پ پرسش و پاسخه و این دو دستهای من اعتباری هم وزن مادر و کتاب داره سوگند می خورم تو باور کن
شهرزاد : پس بنویس موردی که در یازده سالگی دقیقن از سیزدهمین شبِ آخرین ماه زمستان دچارش شدم و آن ترس از خواب بود و این بعد از بوسۀ مادرم بود که وقتی بهش گفتم شورتم خونیه آنقده خوشحال شد که وحشت کردم و همان شب بعد از آن که مادرم طرز استفاده از نوار بهداشتی و راه و رسم تمیز نگاه داشتن ملوس را یادم داد بعد از سال ها قصه ایی برام گفت که با قصه هایی که در کودکی قبل از خواب برام می گفت خیلی فرق داشت و قهرمانش جوانی بود سه سال بزرگتر از من با هالۀ نوری که همیشه بر فراز سرش می درخشید و با ماشین سفیدی باید می آمد که به هر برف پاک کن شاخه ایی گل سرخ وصل کرده بود و با اجازۀ بابا و مامان دختری که من بودم را سوار می کرد و با خودش می برد کجا یادم نیست چون خوابم برد و باقی را به شکل رویایی دیدم که اولش خوب بود تا وقتی که از خیابان های ناشناس اما سبز از درخت های سرو و کاج همراه آواز هایده می گذشتیم و ولی بعد که در پارکی سراسرپوشیده از چمن های بنفش و گل های اقاقیا پیاده شدیم و روی چمن مرطوب چند متری خندان دویدیم و هنوز خسته که البته نشده بودیم اما نشستیم و بعد او اصرارکرد تا دراز بکشیم و دو تکه ابری را نگاه کنیم سفید و تپلی که نمی خواستند همدیگه رو ببوسند و منم دراز کشیدم و دیدمشانکه آهسته به هم نزدیک شدند و انگار می خواستند همو ببوسند که احساس کردم دارم خفه می شم چون او روی من آفتاده بود سنگین و از خواب که پریدم رویام نیمه تموم موند و از همان شب تا سه ماه بعد تمام بهارم گه شد و از بین رفت و سه کیلو و هفتصد گرم لاغر شدم چرا چون از ترس خفه شدن زیر هیکل ِقلچماغش نمی تونستم عمیق بخوابم و خوابم چنان سبک شده بود که روزی از فشار بی خوابی خُل شدم و با تیغ ریش تراشی بابام که کش رفته بودم تا موهای پاهامو بتراشم رفتم حموم و رگِ بالای مچ ِدستِ چپمو نیمه عمیق بریدم تا بمیرم ولی تلفن زنگ زد و شنیدم که مادرم داد زد شهرزاد دوستت ماندانا شریعت پناه می گه اگه دوس داری با هم درس بخونید بیاد خونهٔ ما ولی من که دوست داشتم زنده بمانم اما خودمو به مرده گی زده بودم و جواب ندادم مامان دلواپس شد و آمد داخل حمامی آمد که درش قفل نبود و مرده زندهِ منو لخت کشید بیرون دوتا سیلی کوبید به دو طرف صورتم و بی هوش نبودم اما به هوش آمدم و زخمم را با یه تکه پاره ملافه بست تا خونریزی قطع شد و از همان وقت فهمیدم بزرگترین معجزهٔ انسان ِغار نشین آتش نبود بلکه ملافه بود که از سابیدن پوست ِخرس می ساختند تا روی خودشون بکشند و بچه دار بشن به خاطر همین کشف بود شاید که زخمام خیلی سریع ترمیم شد و خوابم برگشت ولی بدون رویایی که گورش گم شد و رفت اما کبودی زیر چشام از همون بی خوابی ها و زخم روی مچ ام نگاه کنید مانده یادگارهمون خود کشی بود تا هنوز نوشتی نوشتم.