در آه دراز این زن که تا طبقۀ دوم کوچۀ متین رفت و وارد رایانۀ شهرام عبدالهی شد دختری که گم شده بود داشت کالسکۀ کودکی ی خودش را پیش می راند و مادرش که پا به پای او می رفت و تشویقش می کرد تا سریعتر کالسکه را هُل بدهد می دانست تا زمانی که دختر با مرگ ملاقات نکند زنده خواهد ماند و بلندای آه که یک دقیقه و پانزده ثانیه طول کشید اما پیام کوتاهی بود که روی رایانۀ مرجان واحدی هم نشست به این مضمون : شهرزاد بتولی شاعر و داستانسرا به احتمال قوی ربوده شده پرونده اش در فایل ضمیمه ارسال می شود ردیابی کنید : پورمحمدی .
و مرجان واحدی بلافاصله در فایل ضمیمه شهرزادی دید که در کتابخانۀ شهید ثالث آخرین سطرهای حکایتی دنباله دار را برای زنانی می خواند که احتمالن روزگاری نه چندان دور دخترانی احساساتی بودند و اکنون نبودند از قناری غمگینی که چون منقارش را بریده بودند نمی توانست آواز بخواند : و شورای پزشکان تسلیم سماجت و اصرار دکتر باران ِزمزم شد که جراح مجربی بود متخصص در انواع مشکلاتِ مربوط به حلق و دهان و بینی و جهاز هاضمه و آنگاه جزییاتِ مربوط به نصب دو توکِ ساخته شده از کاراتین ِطلایی با خلوص سی وپنج کربن نمرۀ پنجاه و هفت را با دقت شرح داد و قناری که به خواندن پرداخت یا شهرزاد وا داشت دفترش را بست و دوربین هم به ثبت سریع صورت ها و دسته های جمعی پرداخت که تشویقش کردند .
مرجان بسرعتِ نمایش ِتشویق کنندگانی که با حرارت ولی یکنواخت دست می زدند را آهسته کرد و در این آهستگی توانست هفده چهره را جدا کند که صورت ِسیزدهم شهرام عبدالهی بود ایستاده کنار مردی نشسته با ریش حنایی اما توخالی و موهای مجعد انبوه و مرجان واحدی یقین کرد که موی مجعد باید مصنوعی باشد و پنج کپی از عکس مرد در حالت های متبسم و در حال چرت زدن و متمرکز و خشمگین و انگشتِ اشاره در ریش تهیه کرد و در تلفن همراهش ذخیره کرد ونوشت
یک : مرد مو فرفری کیست؟
دو : چرا کنار شهرام عبدالهی نشسته؟
سه : چرا ریش اش توخالی است؟
چهار : چرا حلقه در انگشت اشاره دارد؟
پنج : چرا حلقه اش نقره است ؟
و آدرس کتاب خانۀ شهید ثالث را گرچه از قبل می دانست اما چنین هم نوشت : روبروی شمس سه کوچه بالاتر از متین در اواخر شهرک بهشت ِامام .
شهرام عبدالهی در وقت ِپیاده شدن در آخرین ایستگاه با چشمانی متورم و سرخ به راننده گفت : شما چشات به نور ماورای بنفش حساسه مثه چشای من و چشمانش را تا نزدیک چشمان راننده برد و بعد عینکی آفتابی با دسته های نازک نقره ایی را که در دست داشت به دقت پاک کرد و گفت : عیدی شما .
زنی که در پیاده رو ایستاده بود با دیدن مسافری که پیاده شد به طرفش رفت و پرسید : ببخشید آقا می دونید کتاب خانۀ شهید ثالث کجاست ؟ و عینکی آفتابی با دسته های پهن و طلایی را که بر چشم داشت با هر دو دست کند و بلافاصله بالای پیشانی لای موهای بورش مستقر کرد و منتظر ماند تا پاسخی بشنود و شهرام عبدالهی که مجذوب چشمان ِ سبز و خندان زن شده بود پس از مکثی سی وسه ثانیه ایی که گمان نمی کرد طولانی باشد ولی طولانی تر از حد و حدود معمول برای جواب دادن به یک سوال ساده بود ناگهان فهمید هیچوقت آدرس اماکن عمومی را به خاطر نسپرده چون نیازی به اماکن عمومی نداشته و ندارد جز در مواقع استثایی و به همین دلیل پرسید : چرا ؟ ولی بدون اینکه پاسخی از پرسش به ظاهر احمقانه اش ولی در واقع واقعی اش بگیرد با انگشتِ اشارۀ دست راست مکانی را نشان داد که خود ندانست کجاست اما زن به همان سو نگاه کرد و چیزی ندید جز پرچمی افراشته بر فراز دیرکی بسیار بلند و گفت : اتفاقن پرچم نشانۀ خوبیه برا پیدا کردن آدرس و بدون تشکر به طرف ِپژوی سبز و آبی رنگش رفت و شهرام دریافت که این زن احتمالن منیر خیال نیست اما می تواند از بستگان نزدیکش باشد شاید خواهرش و برای فهمیدن ِهمین مطلب به ظاهر ساده بود که آهسته و مطمئن به داخل کوچۀ متین رفت ولی به سرعت به خیابان برگشت و پژوی آبی و سبز را دید که به جای پیشروی عقب روی می کند و شهرام عبدالهی در همین لحظه یقین کرد که چشمانِ منیر خیالش چنان به نور حساس است که مسیر آمد و رفت را شاید گم کرده است ولی در همین لحظه همان اتومبیل ایستاد و راننده شیشه را پایین داد و آیینه را تنظیم کرد و به طرف ِشهرام هم انگار دستی تکاند که این عمل مثل بسیاری از اعمال آدمی بی مورد بود و شهرام این مورد را به سرعت در چشمانش ثبت کرد تا بعد در جایی بنویسد اما اتومبیل انگار دستی برای بدرود تکان نداده به طرفِ پرچمی رفت که در نسیم میان مایهٔ عصر و غروب آرام می رقصید در حالیکه ریزخنده های منیر در گوشهای شهرام ناگهان بعد از طنین ِسه بوق جیغی کشید و قطع شد .
در حالی که کتابدار مدام مسیر پرسش های مرجان واحدی را قطع می کرد و توضیح می داد که کلیۀ کتب ِخطی عارفان قرن پنجم هجری در مخزن بایگانی ها از سال ها پیش مهر و موم شده و جز با اجازه نامۀ قانونی و تایید معاونت سازمان سکما نمی تواند به آنها دسترسی داشته باشد شهرام عبدالهی بدون پیراهن و شلوار روی فرشی جارو نکشیده دراز کشیده و تلاش می کرد تا به کمک مکینتاش ِلب تابی مشکی و قاب شکسته چهرۀ زنی را نقاشی کند که شک نداشت خواهر منیر است و در همین هنگام سه مرد برای دومین بار لباس های یکسره سرخ و خاکستری پوشیده و کلاه های زرد ایمنی بر سر گذاشته به سلول شهرزاد دهستانی وارد شدند و از او خواستند تا به جزییات ِجرائمش بدون حاشیه رفتن اقرار کند و آنگاه هر یک در کنجی از سلول روی زمین چهار زانو نشستند و یکی از آن ها همان دفترچۀ سبزرنگ که بر جلدش تصویر کودکی پریشان مو بود که کالسکه ایی پُر از گل های میخک را هل می داد را این بار از جیبی بیرون کشید که روی کپلِ سمتِ راستش قرار داشت و هم زمان خودکاری نیز از همان جیب به بیرون پرت شد و شهرزاد میان زمین و هوا خودکار را قاپید و نبویده گفت : بوی گلاب می ده و به صاحبش پس داد که مرد گفت : شرمنده خانم دهستانی شما بفرمایید بنده یادداشت می کنم .
شهرزاد : یک مورد هم مربوط به پسر همسایه که همیشه حرفهای عاشقانه اش رو با مورس از طریق کوبیدن به دیوار یکی از اتاق های میان آپارتمان ِما و خودشان می زد که اتفاقی میعادگاه ما شده بود تا با هم حرفی بزنیم و همیشه امضای پایان حرفهاش عاشق باشید بود وقتی برای آخرین بار تقاضای ملاقاتشو رد کردم شیشه خورد و به علت پاره گی رگهای قلبش مُرد آخه می خواست منو به دیدن آکواریومی که در پارک ِشهید باغستانی که می دونید کجاست و به تازه گی افتتاح شده بود ببره و من امتناع کردم ولی باور کنید خودش هم دلیل ِامتناع منو نخواست بدونه و من هم نگفتم که فقط از فرشته ماهی ها متنفرم وگرنه نمی خواستم چنان دلشو بشکنم که خودشو با شیشه بکشه نوشتی ؛ نوشتم
مورد بعدی مربوط به دوست بسیار نازنینم که بر خلافِ همۀ دوستاش و دوستامون نام و نام فامیلش برعکس بود و از این بابت خیلی خجالت می کشید زینب زینت نژاد که به دلیل همین شرمنده گی عاقبت با دوست پسرش فرار کرد و چون عاشق مربای البالو بود به علت افراط در نوشیدن آب البالو معده اش ورم کرد و دوست پسرش ترکش کرد در حالی که پنج ماهه باردار بود دوقلو و مجبور شدن سزارینش کنند و بخیه هاش بعد از سومین شب ِشیر دهی به بچه هاش در زایشگاه باز شد و مطمئن نیستم که کشتنش یا خودشو کشت اما چطوری نمی دونم نوشتی ؛ نوشتم
مورد بعدی شیخ فرید عطارنسب بود که عاشق مادرم شد ولی زن داشت اما شاعر نبود چون چشمای ملوسی داشت مثل گربه ایی که شکلاتو از راه دور می لیسه مادرمو از پشت پیشخوان مغازه اش می لیسید حتی واسطه فرستاد که زنمو طلاق می دم اما مادرم همیشه از چشمای ملوس می ترسید هنوز هم می ترسه می دونم حالا دربدر با تمام ترس هاش دنبال من می گرده و تا پیدام نکنه از جستجو پا پس نمی کشه ضمنن هیچوقت پاشنه بلند نمی پوشه چون خیلی سختکوشه یه بار هم یواشکی دور از چشای شیخ تو قلب ِمغازه اش با صدای بلند طوری که عطارنژاد بشنوه یهویی به من گفت : هیزه مثل گربه بی چشم و روست ولی فکر کنم شیخ فرید شنید چون روز بعد مغازه شو به جرم گرون فروشی تعطیل کردند و فکر کنم به همین دلیل سه ماه بعد دق کرد و مُرد ولی دختر همسایۀ روبروی آپارتمانمون که مهتاب حضرتی بود و مرید حضرت ِمهتاب بود یک شب که داشتیم نازکترین هلال ماه را نگاه می کردیم و آه می کشیدیم یواشکی به من گفت که مادرش بهش گفته شیخ عطار قرص برنج خورده تا با مسموم شدنش بی گناهی اش در گرون فروشی هاش ثابت بشه ولی نشد البته من فکر نمی کنم خودکشی کرده باشه چون گاهی در مسجد هم نماز می خواند نوشتی ؛ نوشتم
و مورد بعدی در مورد بزرگترین پسر شیخ فرید بود که بعد از هفت سال دوباره مغازۀ پدرش رو وا کرد ولی عاشق مهتاب شد و چون مادر مهتاب فهمید و من هم فهمیدم و همۀ همسایه ها فهمیدند و تحریمش کردند چون مهتاب تازه یازده ساله شده بود وقت عاشقی نداشت آنموقع و تازه سینه هاش از فندق بزرگتر و از گردو کوچک تر بود و خونریزی ندیده بود ولی کسی چیزی به پسر شیخ نگفت حتی نگفت که مهتاب هنوز حیض نشده و فکر کنم از بدبیاری یا بی آبرویی بود که تحریم ورشکسته اش کرد و مغازه دوباره بسته شد و بعدها مهتاب که نوزده ساله شده بود در غروب یکی از روزهای آخر تیر ماه و قبل از رفوزه شدنش در کنکور نامه ایی نشانم داد که آخرین نامۀ پسر شیخ بود از یکی از شیخ نشین هایی که در آن جنگ داخلی تازه شروع شده بود و چند روز بعد در همان جنگ شهید شد ولی مهتاب نفهمید و مادرش وقتی به مادرم گفت فهمیدم که مهتاب از نُه ساله گی عاشق ِپسر شیخ بود و حتی به من هم نگفته بود ولی مادرش می دونست نوشتی ؛ نوشتم و مورد بعدی خود مهتاب حضرتی که بهترین دوست همۀ دوران کودکیم بود بعد از سه بار شکست در کنکور تاب نیاورد و سه ماه بعد از تولد بیست و یک ساله گی اش که جشن مفصلی هم براش گرفتیم و خیلی رقصیدیم آنقدر رقصید تا غرق ِعرق رفت روی بالکن خنک بشه که اتفاقن دید کوچکترین هلال ماه داره زیر یک ابر سیاه گم می شه که شاید به همین دلیل بود که خودشو پرت کرد روی هوا تا نازکای آخرین شانس اش را نجات بده ولی با زمین تصادف کرد و قطع نخاع شد و پنج ماه در بیمارستان بود و سه بار برای حضرت ماه نامه نوشت تا نجاتش بده و نداد و وقتی نومید شد دکترا به خواهش ِخودش و موافقت مادرش کشتنش نوشتی ؛ نوشتم و ناگهان شهرزاد گریست و مرد دفترچه اش را بست و خودکارش را به طرف یکی از مردانی که بی دلیل می خندید پرت کرد و ختم جلسۀ دوم اعلام شد و پتوهای کهنه را گرفتند و پتوهای نو به شهرزاد دادند و کتاب کلیم را گرفتند و منتخب آثار مهندس محنت اله موسوی در مورد معضلات شهرهای مدرن و مبارزه با انبوه سازی های فرهنگی را که با همکاری همسرش نوشته بود و نقاشی های غیر کوبیستی ولی سوررئال فراوانی هم داشت به او دادند و رفتند.