روزنامه ترو Trouw که در هلند منتشر میشود در صفحههای ضمیمه خود، جواب نویسندگان به پرسشهای ماکس فریش، نویسنده آلمانیزبان سوئیسی را چاپ میکند.
پرسشهای ماکس فریش کتابی است که بر اساس یادداشتهای روزانه او فراهم شده است. این کتاب شامل بیش از ۲۰۰ پرسش است که ماکس فریش از خود کرده است.
این روزنامه کتاب ماکس فریش و چند نمونه از جوابهای چاپ شده در تاریخ پنجم ماه می۱۹۹۳ برایم فرستاد و خواست که اگرممکن است به ۸ تا ۱۳ پرسش پاسخ بدهم. این متن جوابهای من به آن پرسشهاست.
۱- آن سیاستمداری که مرگش بر اثر بیماری یا تصادف ماشین و یا چیزی از این قبیل تو را سرشار از امید میکند چه نام دارد؟ یا فکر میکنی چون برای او بلافاصله جانشینی وجود دارد، جایی برای امید نیست؟
– یک زمانی فکر میکردم با مرگ شاه اتفاق خوبی در سرزمینام رخ خواهد داد. نداد. انقلاب شد و دیکتاتوری بدتر از شاه روی کار آمد. باز منتظر مرگ او شدم. بعد از مرگ او متوجه شدم مرگ آدمیانی از این دست، تغییری در شرایط اجتماعی به وجود نمیآورد. الان نه آرزوی مرگ فیزیکی کسانی مثل شاه و خمینی، بل آرزوی مرگ رویاهایشان را دارم. فکر میکنم آنچه باعث دوام آنها میشود، رویاهای آنهاست که به دیگران منتقل میشود.
۲- ترجیح میدهی به ملت و فرهنگ دیگری متعلق میبودی؟ کدام؟
– راستش برایم بیتفاوت است به کدام ملت و به کدام فرهنگ متعلق باشم. اما در عمق وجودم گاهی خواستهام عضوی از قبیلههای سرخ پوستان میبودم. مردمانی که داستان و اسطوره هنوز بخشی از هستیشان هست.
۳- آیا برای زنان احساس اندوه میکنی؟
– بله.
۴- چرا؟
– برمیگردد به کودکیام. به خاطراتی که از زنان دور و برم دارم. وقتی زندگی بیشتر آنان را در ذهن مرور میکنم بین آنها کمتر زن خوشبختی میتوانم ببینم. با این که زنان بیشترین سهم را در شاد کردن جهان ما دارند، خود بسیار غمگیناند.
۵- چرا فکر میکنیم که نیاز به درک زنان داریم؟
– ما مردها از آگاه شدن به خود میترسیم. درک زنان پارهای از ضعفهایمان را افشا میکند. از این گذشته این توهم نیز وجود دارد که ما بسیار از زنان میدانیم. اما حقیقت این است هنوز تصویری روشن از زن نداریم. تاریخ هم تا این لحظه کمتر به آنها امکان داده تا تصویر واقعی خودشان را ترسیم کنند. من هنوز نمیدانم صدایی که از گلوی آنتیگونه بیرون آمده، صدای خود اوست یا صدای سوفوکلوس. با آثاری که برخی از زنان نوشتهاند بسیاری از این توهمات فرو ریخته است. اما هنوز روزنی به درون این قلعه گشوده نشده است. شاید ما مجبور شویم دوباره آثار ادبی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم را مرور کنیم.
۶- در تنهایی هم روحیه طنز را برای خودت حفظ میکنی؟
– فکر میکنم بدون طنز نمیشود زندگی کرد. طنز در وجود آدم نیست در زندگی است. هرجا که طنز امکان حضور نیابد، زندگی میمیرد. وقتی در سلولهای مجرد بودم با ساختن داستانهای خندهدار درباره خودم و شرایطی که در آن بسرمیبردم، زیستن در تنهایی و ترس از شکنجه را تحمل میکردم. پزشکی را میشناسم که در زندان بخش انفرادی برای ماهها با گوزش تمام زندانیان سیاسی سلولهای دیگر را میخنداند. روزهایی که صدای گوز او شنیده نمیشد، روزهایی ملالآور بود.
۷- فرض کنیم که به وجود خدا باور داری. با این فرض تصور میکنی در خدا حس طنز وجود دارد؟
– بله. برای آن که هزاران سال است ما را دست انداخته و ما نمیفهمیم.
۸- از مردم فقیر میترسی؟
– نه. برای این که خودم آدم فقیری بودهام. آدم از یک چیز ناشناخته میترسد. من فقر را میشناسم. در کودکی برای آن که شلواری که از برادر بزرگم به من رسیده بود از پایم نیفتد، پیش از رفتن به مدرسه چند لیوان بزرگ آب میخوردم. گاهی فکر میکنم درد رودهام مربوط به آب خوردن زیاد در آن زمان باشد.
۹- آیا به طبیعت مانند یک دوست نگاه میکنی؟
– فکر میکنم آنقدر که طبیعت با من دوست است من با طبیعت دوست نیستم. این را زمانی حس میکنم که برابر آن قرار دارم. در آن لحظه احساس میکنم دستهایی فکرهایم را نوازش میکند و به آنها امکان پرواز میدهد.
من تخیلاتم را مدیون لحظاتی هستم که در پارکهای جنگلی قدم میزنم و در سفر وقتی خیره شدهام به دشتها و کوهها. در طبیعت خطوط راست و گوشهدار کم وجود دارد. بیشتر خطها منحنیاند. مکان بسته نیست. ذهن آدم میتواند مثل خرگوشی در هر سوراخی که دلش خواست بخزد. یا مثل سنجابی از درختها بالا برود تا میوۀ ممنوع خدا را بدزدد. ما انسانها مدتهاست که با طبیعت یک طرفه پیوند داریم. این اوست که ما را دوست دارد.
۱۰- خاک زاد بومیات در کدامیک از اینها برای تو تصویر میشود: یک دهکده؟ شهر یا ناحیهای از آن؟ بیابان؟ قاره؟ یا یک خانه؟
– خانهای که در آن زاده شدم. من هنوز رنگ آجرها و آفتابی را که روی پشت بامش مینشست به یاد دارم. بیشتر رویاهایم به آن خانه برمیگردد.
۱۱-آیا سرزمین دومی هم داری؟
– بله. محل تبعیدم: هلند. هروقت که در سفرهایم از اوترخت دور میشوم احساس دلتنگی میکنم. بیرون از هلند گاه یادم میرود و به دوستانم میگویم خب دیگر وقت است که برگردم به ایران. گاهی وقتها اوترخت و آبادان در ذهنم یکی میشوند.
۱۲- اگر مردۀ کسی را که میشناختی ببینی، با نگاه به آن، فکر میکنی این همان کسی است میشناختی؟
– سخت است. یکبار عکس جسد یکی از دوستان تیرباران شدهام را در روزنامه دیدم. هرچه به چهره او نگاه کردم اثری از اوی زنده در آن نیافتم. عجیب نبود. آن همه زندگی و امید که در او بود، آن پوست سوراخ سوراخ شده و چشمهای بسته چطور میتوانست نشان دهد.