با نیم قرن از نفسهای تو
سخن میگویم
و خوب میدانی…!!
پنجرهها را به دست باد میسپارم
و تو را به اشکهای پس از باران
به روی شیشه
و بیا که بهانهها را
گردن بزنیم
برگها را روز رستاخیز بهار
به روی درختان بچسبانیم
لبخند معجزهایست
که در هزاره سوم
پیامبر نمیخواهد
هر روز در ناخودآگاه خویش
برای زنده ماندن
خسوف میکنیم و
کسوف میشویم
شاید لحظهای به خود آمده باشیم
که دوران،
دوران چکمههای دشنهدار
دوران التماس قاصدکها در باد است
آری…
با نیم قرن از نفسهای تو
در اورشلیم نگاهم
در تنشهای بودنت
سربازی میکنم
برای تناسخ روحم
در خاک و باد
در آتش و آب
که توازن یک پلک بر هم زدن
فقط با تو میتوان بر هم زد
با نیم قرن از نفسهای تو
هر بار مجال باشد
سخن را پایانی نیست