دیوونه سینما محمد حقیقت

خیابان چهارباغ اصفهان بود، تنگ غروب بود. سال 1344 بود یا شاید 45. با رضا، پسرهمسایه رفتیم نزدیکی‌های سینما. وقتی پول نداشتیم، مثل همیشه جلو «سینما چهارباغ» می‌ایستادیم. دلخوشی‌مان به این بود که حداقل صدای هنرپیشه‌ها را بشنویم. تنها سینمایی بود که بر سردر آن، یک بلندگو رو به خیابان گذاشته بودند و صدای فیلمی را که در داخل نمایش می‌دادند برای رهگذران پخش می‌کردند.

خیابان با صفای چارباغ، معروف به شانزه لیزه اصفهان را خوب می‌شناختیم. کمی پایین‌تر نزدیکی‌های دروازه دولت، در همین پیاده‌رو، سینمایی بود به نام مایاککه روی بامش سینمای تابستانی بدون سقف در هوای آزاد داشت. باید منتظر می‌ماندیم تا هوا تاریک بشود. اما چه فایده؟ ما که پول‌مان را قبلا خرج گوش‌فیل کرده بودیم.

مشتری‌ها داشتند بلیت می‌خریدند و وارد می‌شدند و ما در حسرت مانده بودیم و فکر می‌کردیم چه جوری می توانیم وارد سینما بشویم. مشکل این بود که این سینما بلندگوی اضافه برای رهگذران نداشت . رضا چشم و حواسش به یک درخت نسبتاً بزرگ و بلند کنار ساختمان سینما بود. رفت کنار درخت و سعی کرد از آن بالا برود، اما با کفش نمی‌شد. گفتم: این که درخت گردو نیست! کجا می‌خوای بری بالا؟ اما وقتی دیدم یکی از شاخه‌های درخت رو به سالن سینما خم شده، گفتم «ای ناقلا!»

رضا هرچه سعی می‌کرد از درخت بالا برود نتوانست، بالاخره فکری کرد و کفش‌هایش را در آورد و گفت: «میرم از اون بالا فیلم رو تماشا کنم.» به کفش‌های خودم نگاهی انداختم و دیدم من هم با این کفش‌ها نمی‌توانم از این درخت بالا بروم. فکر کردم: کفش‌ها را کجا بگذارم که کسی نبرد؟ رضا گفت: «تو همین جا باش، کفشای منو نگهدار، من فیلم را می‌بینم و از اون بالا برات تعریف می‌کنم!» خیلی حسودی‌ام شد. رضا مثل قرقی رفت بالا و به شاخه خم شده به طرف سالن سینما که رسید گفت: «چه جای باصفایی!» گفتم: «دل منو نسوزون!» فیلم شروع شد و رضا آن بالا چهارچشمی به پرده خیره شده بود اما هیچی نمی‌گفت. فریاد زدم: «لامصب پس چی شد؟ قرار بود برام تعریف کنی.»

فیلم که داشت پیش می‌رفت، این بی‌انصاف فقط تکه‌های کوچکی را تعریف می‌کرد. فریاد زدم: «خب چی شد؟ بعدش چی شد؟» رضا خیلی جذب فیلم شده بود و با دیدن صحنه‌ها مدام روی شاخه تکان می‌خورد. حتی دیدم که با حرکات دستش دارد می‌رقصد. داد زدم: «بپا می‌افتی!» دیدم فایده ندارد. نامرد هرچی داد می‌زدم «تعریف کن تعریف کن» فایده نداشت.

رضا مثل این که لج کرده باشه به من محل نمی‌گذاشت. من هم آن قدر داد زدم که مردم دورم جمع شدند.  بالاخره پاسبانی آمد که این معرکه را خاموش کند.   رضا چهارچشمی به پرده سینما خیره شده بود و گاهی هم بیشتر دچار هیجان می‌شد.  پاسبان  سوتش را درآورد و هی سوت زد و سوت زد. رضا بالاخره متوجه پاسبان شد و از درخت پایین آمد . پاسبان کفش‌های رضا را به یک دست و دست رضا را در دست دیگرش گرفت و برد به طرف کلانتری. گفتم: «سرکار، این بچه است، ولش کن.» پرسید: «برادرته؟» گفتم: «چطور مگه؟» باز پرسید: «گفتم برادرته؟ آره یا نه؟» نمی‌دانستم چه جواب بدهم اما بالاخره گفتم «آره.» گفت: «خب پس تو هم باید بیای کلانتری!» اگر می‌گفتم نه، حتما رضا خیلی دلخور می‌شد. پاسبان ازخودراضی که یک‌جا دوتا شکار کرده بود، دوباره گفت: «تو هم باید بیای.» گفتم: «زکی!» و پا به فرارگذاشتم.

فردا وقتی کمی دیر رسیدم به مدرسه، رضا با آب‌وتاب داشت ماجرا را برای بچه‌ها سرکلاس تعریف می‌کرد. آنها هم غش‌غش می‌خندیدند. نگاه کردم به پاهایش، یک جفت کفش تازه پوشیده بود. با خنده رو به من گفت : خوب کفش هام را نگهداشتی !!

9/9

این داستان درباره نمایش فیلم تعصب بود در اصفهان، قبل از انقلاب

نشریه ادبی بانگ