سه مرد از در اصلی رستوران وارد شدند. اولی سیاهپوستی بود با دندانهای صدفی و ریش پرپشت جوگندمی. مرد دوم، یک آسیاییتبارِ نسبتاً چاق با انبوهی از گردنبندهای تسبیحشکل با مهرههای درشت بود و سومی، جوانی قدبلند با ریش و مویی یکدست مشکی و تتویی شبیه کُرُکدیل روی گردنش. هر سه بهسمت میزی که کنار پنجره بود، رفتند.
باید خودشان باشند. یاسر گفته بود دو نفر میآیند. حتماً برنامه طوری عوض شده که به نفرسومی هم احتیاج هست.
نزدیک رفتم و مِنُمنکنان گفتم: «من با شما اینجا قرار دارم، درسته؟ از طرف یاسر!»
مردی که ریش سیاه داشت ایرانی بود، جواب داد: «درسته» و دست توی جیبش کرد و موبایلش را درآورد و عکسی روی صفحه ظاهر شد، پرسید: «خودشه؟» گفتم: «بله خودشه!»
با انگشت به گارسون اشاره کرد که بیاید و بعد رو به من که: «اینا زبون ما رو نمیفهمن». منظورش آن دو مرد دیگر بود.
گارسون آمد و هر سه آبجو سفارش دادند، من گفتم: «چیزی نمیخوام.»
با تردید ادامه دادم:«یاسر گفته فردا میارینش.»
– بله ولی زیاد نمیتونیم نگهش داریم.
– به یاسر گفتم که من ایران لازمش دارم.
– میدونیم، گفته بهمون. با لنج میبریمش بندر بهت تحویلش میدیم، کار سختیه، اگه بخوای همینجا کلکشُ میکنیم، آبم از آب تکون نمیخوره.
– نه، از اول طی کردم، تحویل گناوه. صحیح و سالم، شاید خودمم باهاش بیام تو لنج. هنوز مطمئن نیستم. بهتون خبر میدم.
– فکر خوبی نیست. خطر داره. بهتره تو خودت بری بندر اونجا تحویلش بگیری. تصمیمش با خودته. تا فردا صبح بهمون خبر بده که میای با ما یا بندر ببینیمت.
– باشه تا فردا خبرشُ به یاسر میدم.
با هر سه نفر دست دادم و به سمت در رفتم. نرسیده به در، بیاختیار دنبال دستشویی گشتم و روی دستشویی دیواری خودم را راحت کردم. امروز ، بار نهم بود که به دستشویی میرفتم.
از در کناری رستوران خارج شدم، هوا رو به تاریکی میزد. شرجی پاهایم را شل کرده بود. موبایلم را از جیبم درآوردم، خواستم به آزی پیام بدهم و بگویم که خوبم و یکی دو روز آینده برمیگردم اما نتوانستم، حالش را نداشتم. فکر بودن با ایاز در لنج مرا ول نمیکرد، میخواستم آنجا باشم تا ترس را در چشمانش ببینم. میخواستم فکر کند که میخواهم غرقش کنم، بعد به پاهایم بیفتد و التماسم کند. ولی اینها که برای من پول نمیشود، همهاش حرف بود، حرف مفت. من پولم را میخواستم، گور پدرش. در لنج بودن، خطر دارد! شاید پلیس دریا دستگیرمان کند، شاید بهتر باشد که دستبسته و چشمبسته بندر تحویلش بگیرم و در یک خرابشدهای حبسش کنم و تا پولم را نداده، رهایش نکنم.
نور آبی تابلو هتلم را از دور دیدم، قدمهایم را تندتر برداشتم، باید زودتر تصمیمم را میگرفتم و به یاسر میگفتم که برنامهام برای فردا چیست. وارد هتل شدم و پلهها را بالا رفتم، طبقه اول، اولین درِ سمت راست را باز کردم، باز احساس کردم مثانهام در حال ترکیدن است، یکراست به دستشویی رفتم و راحت شدم. خودم را روی تخت انداختم، عطر ملافه کرختیم را از بین میبرد. تلفنم زنگ خورد.
– سلام آزی
– چرا خبری ازت نیست، دلم هزار راه رفت.
-گرفتار بودم.
– خُب، پیداش کردی؟
– آره آمارشُ دادم درآوردن، میدونم کجاس بیشرف، تو این چند ماه اینجا برووبیایی بههم زده با پولای من. نقشهای براش کشیدم که بیا و ببین.
– خودتُ تو دردسر نندازی تو مملکت غریب، اون به زنش رحم نکرد، تو که پسر عموشی.
– حالا ببین چی کارش میکنم
– همش دلم شور میزنه، نکنه یهطوری بشه همه عمر پشیمونی به بار بیاد.
– اون باید بترسه، نه من، هم پولمُ میگیرم ازش، هم یه درسِ درستُ حسابی بِش میدم.
– خلاصه، مواظب خودت باش، اون پول ارزشش از جونت بیشتر نیست. اگه فکر میکنی …
– این حرفا رُ ول کن، چند روز دیگه پیشتم. باز بِت زنگ میزنم فردا، من برم.
– باشه، مواظب خودت باش
– تو هم خدافظ.
نامرد سر سفره بابام بزرگ شده بود، من از چشمهایم بیشتر به او اعتماد داشتم، روی اسمش قسم میخوردم. همه ما روی اسمش قسم میخوردیم. رفیق بچگیم بود، ندار بودیم با هم. من فقط یکجا نامردی کردم، آن هم مست بودم. خر شدم. نفهمیدم، به مهسا هم گفتم خریت کردم. همین یکبار بود، خودش هم که نفهمید، یعنی هیچکس نفهمید.
همه چکهایم برگشت خوردند. سه ماه حبس کشیدم تا همه جمع شدند، خیرات کردند، پول جمع کردند تا مرا آوردند بیرون.
موبایلم را برداشتم و شماره یاسر را گرفتم.
– سلام آقا یاسر!
– من میگم بیخیال شو، بندر تحویلش بگیر، برا ما هم دردسر درست نکن.
– نه، میخوام باشم تو لنج، اینجوری بهتره.
– هر جور خودت میدونی، کی بقیه پولُ میدی؟
– طبق قرارمون، وقتی رسیدیم بندر.
– باشه، ولی قرارمون این نبود که تو هم تو لنج باشی، بههرحال قبول. فردا ساعت دوونیم بعداز ظهر بچهها تو صندوقعقب، میارنش بندر جبلعلی، لنج هم هماهنگ شده، منتظره اونجا . دیرنکنی، هوا تاریک نشده راه میافته، پنج شش نفرُ علّاف خودت نکنی، دیر بنجنبیم پلیس دبی گرفتتمون.
– خیالت تخت، سر وقت اونجام.
دوباره احساس خستگی و کرختی همه تنم را دربرگرفت. شاید از شرجی و استرس باشد. کمی آب خوردم، به سقف سفید اتاق خیره شدم. به این فکر میکردم که فردا وقتی ایاز را دستبسته ببینم چه باید بگویم. چشمهایم خیلی سنگین شده بودند، خستگی همه وجودم را گرفته بود. چشمهایم را بستم …
صبح با نوری که از گوشه پرده عمودی اتاق سرک میکشید بیدار شدم. ساعت دهونیم بود، با اضطراب دویدم سمت دستشویی. ایستاده کاسه دستشویی را هدف گرفتم و شررر.
هنوز لباسهای دیشب تنم بود. به رستوران هتل برای صرف صبحانه رفتم، یک آقای ایرانی که دهانش میجنبید گفت: «تا ده ونیم بیشتر صبحونه نمیدن»، بعد لقمهاش را قورت داد. پرسیدم: « این نزدیکیا رستوران … »
حرفم تمامنشده، گفت: «تو این خیابون بغلی پُره، یه صد متر راه هست.»
دستی تکان دادم و راه افتادم. پنجاهشصت متری که از هتل دور شدم، تابلوی بزرگی دیدم «قصرالطعام». گرسنگی من را به آن سمت کشاند، پشت اولین میزی که نزدیک در شیشهای ورودی بود، نشستم. پسر جوان بنگال نزدیک آمد و با لهجه عجیبی گفت: «تفضّل سیّدی» و مِنو را روی میز گذاشت و رفت، نگاهی به مِنو انداختم و شاکشوکا را انتخاب کردم، چون شبیه اُملت خودمان بود و بعد با دست اشاره کردم که بیاید، با عربی دستوپا شکسته گفتم : «شاکشوکا مع شای». پسرک سری با لبخند تکان داد و گفت: «طبعاً سیدی».
این چند تا کلمه را از ایاز یاد گرفته بودم، از همان اول عشق دبی بود. چند باری هم برای معامله و تفریح با هم به دبی آمده بودیم. میگفت: «عربیمون باید مثِ بلبل بشه! اگه بخایم عددی بشیم تو بازار.» مسخرهام میکرد که: «با تو سفر اومدن علافیه، یه پامون تو مستراح هس هَمَش، آمار همه دسشوییهای دبیُ دارم از برکت شراکت و قوموخویشی با تو». وقتی میدید که ناراحت میشوم، میخندید و میگفت: «به دل نگیر شاشو! جنبه داشته باش. هر کی یه عیبی داره. من زِر زیاد میزنم، این عیبِ منهِ خب، تو هم چپ و راس شاش داری.»
جبلعلی را در جیپیاسِ موبایلم سرچ کردم و راه افتادم، آفتاب گرم دبی مغزم را برشته میکرد و شرجی پاهایم را کرخت. ترکیب شرجی و گرما را دوست داشتم، من را به خلسه میبرد. هر چه بیشتر راه میرفتم، کمتر انگیزه داشتم که با او رو در رو بشوم. از بچگی در مدرسه و محل هوایم را داشت. در این چهلودوسالی که از خدا عمر گرفتم، همیشه کنارم بود، فقط دو سال از من بزرگتر بود، ولی برای من دوسال نبود، خیلی بیشتر روی او حساب میکردم. طوفان ملایم کویری، دانههای شن را در هوا میرقصاند. ابر کوچکی جلو آفتاب را گرفت و ریزههای شن آرام به صورتم خورند.
تلفنم زنگ خورد. آزی بود.
– چطوری خوبی؟
– خوبم
– دیدیش
– نه هنوز، میبینمش امروز.
– حدس بزن کی بهم زنگ زد امروز؟! مهسا، سراغ تو رو میگرفت.
-گفتی اومدم دنبال ایاز اینجا؟
-آره گفتم، میگفت ایاز منُ میپرستید، نمیدونم چی شد در عرض چند ماه هم زندگی منُ به آتیش کشید، هم زندگی شما رو، اول فکرمیکردم عاشق یکی شده، بعد دیدم نه، کلاً زده زیر همه چیُ به خانواده خودشم رحم نکرد.
– ایاز نگفته بود چرا اونُ ول کرده؟ اون که عاشق مهسا بود، میتونست با پولا اونم رو با خودش ببره.
– هچی نمیدونست گیج بود، میگفت جنی شد یهدفه، نصف شب مثِ دیوونهها وسط خواب داد میزد، بعدشم که هممونُ بدبخت کرد.
نمیخواستم بیشتر از این راجع به این موضوع حرف بزنم، گفتم: «باید برم، بهت زنگ میزنم بعداً».
– باشه. سالم برگردیا، درگیر نشی باش، خودت از همه مهمتری.
– باشه فعلاً خدافظ.
به مرکز خرید جبلعلی نزدیک میشدمکه یک تویوتای هایلندر مشکی کنارم ترمز زد، همان سه نفری بودند که دیروز در رستوران آنها را ملاقات کرده بودم، با همان سر و وضع. مرد ریشوی ایرانی گفت: «بپر بالا تا لب آب با ماشین میریم.» بدون کلامی سوار شدم، مرد آسیاییتبار پشت فرمان بود. مهرههای رنگی گردنبندش به هم میخوردند و موسیقی بینظمی را میساختند. مرد سیاهپوست کنار او نشسته بود، من و مرد ایرانی هم عقب بودیم. میتوانستم ردیف پشتیِ ماشین را ببینم که یک چیزی زیر بریزنت تکان تکان میخورد. حتماً خودش بود. حرفی نزدم که صدایم را نشنود. از سانروف ماشین میدیدم که ابر سیاهی آسمان را کاملاً کبود کرده بود، دریا بهرنگ خاکستری مرموزی درآمده بود. بعد از چند دقیقه ماشین کنار ساحل پارک کرد، قایق کوچکی آنجا بود با یک جاشو که دشداشه عربی تنش بود.
مرد ایرانی گفت: «تا لنج با قایق میریم».
من و مرد ایرانی سوار قایق شدیم، مرد سیاهپوست و آسیاییتبار هم ایاز را مثل گونی برنج از دو طرف گرفتند و در قایق انداختند. صدای گنگ خفهای از توی کیسه به گوش میرسید. تقلای ایاز که میخواست خودش را از شر کیسه بریزنتی راحت کند حالم را بد میکرد. قایق راه افتاد و بهسرعت بهسمت لنج رفت. گنگ شده بودم، ترس همه وجودم را گرفته بود، دریا در تبوتاب بود. هنوز نمیخواستم ایاز صدایم را بشنود. به لنج رسیدیم، ملّاحی از روی لنج نرده چوبی را چفت قایق کرد، مرد ایرانی لبه نرده را گرفت و خودش را بالا کشید، بعد هم به من گفت: «بیا نترس».
من هم لبه نرده را گرفتم و با کمک جاشو خودم را داخل لنج انداختم.
آن دومرد ایاز را از داخل کیسه بریزنتی بیرون آوردند، ایاز با چشم و دهانی بسته سرش را میچرخاند، رنگش همرنگ خاکستری دریا شده بود، نمیدانم چرا ولی دلم برایش سوخت. آن دو مرد و جاشو با زور کمکش کردند که سوار لنج شود، اول مقاومت کرد، ولی مرد سیاه سیلی محکمی به صورتش زد و او رام شد، بعد خودش کورمال کورمال سوار لنج شد.
هر دومرد آسیاییتبار و سیاهپوست به قایق برگشتند و قایق بهسرعت به سمت ساحل حرکت کرد. سه ملّاح که به نظر همگی با مرد ایرانی آشنا بودند، ایاز را به خُنِ لنج که چهار پله پایینتر از عرشه بود بردند و درش را با قفل آویز بستند. ناخدای لنج با سربند سفید که چند دور، دور سرش پیچیده بود، همه چیز را از بالا و از کنار قُماره لنج دید میزد. مرد ایرانی به ناخدا علامت داد که راه بیفتیم. صدای موتور لنج شدت گرفت و راه افتادیم. مثانهام نبض میزد، سعی کردم ذهنم را منحرف کنم که از شرش خلاص شم.
دریا آرام نبود، لنج با طمأنینه سوار موج، بالا میرفت و بعد تالاپی ول میشد روی سطح آب. به مرد ایرانی گفتم: «میخوام باش حرف بزنم».
– الان؟
– میشه؟
– دست و پاهاش بستهست، بله میشه.
– به سمت خُن رفت و به من گفت: «بیا».
در خُن را که باز کردم، دیدم کنار تهلنجیها نشسته، سقف خُن کوتاه بود و با هر تکان لنج سرم به سقف میخورد، پاهایش را در سینهاش جمع کرده بود. مرد ایرانی چشمبند ایاز را باز کرد وگفت: «غلط زیادی بکنی میندازمت وسط دریا».
ایاز به چشمان من خیره شده بود: «کار خودتُ کردی شاشو، ها؟»
- خیلی نمک به حرومی، فکرشم نمیکردی ها، میخام بندازمت وسط دریا، کارت تمومه بیبته، چه جوری تونستی این کارُ با ما بکنی؟ فکر کردی دار و ندارمُ میدزدی و غیب میشی، ها؟ ببین چکارت میکنم حالا!
ایاز با رنگی پریده و پوزخندی سرد به من زل زده بود.
لنج حسابی بالا و پایین میشد، خوف کرده بودم.
با همان پوزخند گفت: «خودتُ خیس نکنی شاشو».
واقعا داشتم خودم را خیس میکردم.
گفتم: «نترس اگه دیدم داره میآد سرشُ میگیرم رو صورتت، برنامه برات زیاد دارم، دیگه آخر خطی».
اینهمه خونسردیاش کلافهام کرده بود، این آن ایازی نبود که من میشناختم، انگار یکی دیگر بود در جلد ایاز. تکانهای لنج بیشتر میشد، کبودی آسمان را میدیدم و صدای فشفش باران روی چوب عرشه.
دوست داشتم عز و التماس کند، طلب بخشش کند! به گُه خوردن بیفتد، گریه کند، ولی بیخیال نشسته بود و به من نگاه میکرد.
گفتم: «طمع کورت کرده بود ها؟ ای تُف به ذاتت ،آخه با کی؟ با من ؟! چه بلایی سر هممون آوردی؟ توکه همیشه پشتم بودی از چشمام بیشتر بهت اعتماد داشتم.» نزدیکش رفتم، احساس میکردم، الان خودم را خیس میکنم، صورتم را جلو صورتش بردم و موهایش را محکم گرفتم و داد زدم: «چه کار کردی با هممون لامصّب؟» اشک را در چشمانش دیدم، یک قطره سُر خورد و از کنار گونهاش پایین افتاد. در این چهلودو سال، این اولینباری بود که اشکش را میدیدم. لکه خیس بزرگی روی خشتکم ظاهر شد و پاهایم را گرم کرد، ایاز با چشمهای قرمز به خشتکم نگاه کرد. فهمید که خجالت کشیدم، دیگر آن پوزخند رو لباش نبود، آهسته با هقهق گفت: «همه چیزم مهسا بود، اون شب که مست بودی، اون شب … ».
سکوت کرد، هنوز به خیسی شلوارم نگاه میکرد. عرق سردی روی صورتم نشست، نتوانستم نگاهش کنم، از در خُن بیرون رفتم، زیر باران به مرد ایرانی نگاه کردم، در باران خیسی خشتکم معلوم نبود، پرسید: «خوبی؟ چرا رنگت پریده؟»
گفتم: «همینجا بندازیدش تو دریا، چنتا سنگم بهش ببندین».
- مگه نمیخواستی بندر تحویلش بگیری؟ مطمئنی؟
با شک گفتم: «بله مطمئنم».
باران تندتر شده بود، ناخدا از قُماره ما را تماشا میکرد، مرد ایرانی با ملاحها صحبت میکرد و با انگشت من را به آنها نشان میداد.
ملاحها با یک تکه آهنِ زنگزده قدیمی و یک توپیِ طناب به سمت من آمدند. ناغافل یکی از آنها روی شانهام پرید و محکم مرا روی عرشه کوبید، دو ملاح دیگر هم دست و پاهایم را محکم بستند. یک سر طناب را به آهن گره زدند و سر دیگرش را دور پاهایم قلاب کردند. ایاز با مرد ایرانی از خُن بیرون آمد. با چشمهایی قرمز به من زل زده بود. دانههای باران روی صورتش متلاشی میشدند و جویی از اشک و آب را به دهانش باز میکردند. ملاحها من را بلند کردند و به لبه لنج بردند، دریا وحشی و خاکستری بود. میخواستم فریاد بزنم ولی نمیتوانستم، هر سه نفر با هم تکه آهن زنگزده را بالا آوردند و وسط آب انداختند. دهانم پر از آب شد.
هیچچیز به جز خاکستری بیرحم دریا نبود.
از همین نویسنده:
امین عسکریزاده: دو یاقوت کبود