امین عسکری‌زاده: دو یاقوت کبود

امین عسکری‌زاده، پوستر: ساعد

این را فقط اروند می‌دانست. این همه بغض را به جان خریده بود، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد. دَم ‌برنیاورده بود، حتی وقتی آن قایق در دل شب زیر کبودی آسمان سطح زلالش را می‌شکافت. ای کاش، آن قایق را می‌بلعیدی تا ننگ این برادرکشی از پیشانیم پاک شود. اروند چگونه آن همه درد را در دلش تاب آورده بود. آن چشم‌های معصومی که راه به دریا داشتند، آن مژه‌های غبارآلود و آن گونه‌های استخوانیِ آفتاب‌سوخته که در آن ظلمات، زیر موهای بور و تُنُکِ صورت امیر به رنگ صورتی کم‌رنگ درآمده بودند.

او هم آن کلت کوچک را دیده بود، کشیده‌شدن ماشه و تیر بر جگر برادر را نظاره کرده بود.

بی‌شک در لابه‌لای «چولان‌ها» و نیزارهای قدّونیم‌قدّش که تشعشع آفتاب را روی سطح آب و خاکستر می‌شکستند، کم کینه و دورویی ندیده بود، اما این چیز دیگری بود. برادرکشی رسم هرروزۀ جنگ نبود. اروند آن چشم‌ها را در میانۀ دود و آتش دیده بود. آن دو یاقوت کبود که به چشمان من خیره بودند را دیده بود. چشم‌هایی که هیچ چیزی نمی‌خواستند بگویند و فقط تمنّا و خواهش بودند.

امروز همه چیز را به افسانه می‌گویم. می‌گویم که هنوز آتش عراقی‌ها به ما نرسیده بود وقتی امیر دستِ خون‌آلودش را از روی شکمش برداشت و خون بود که در تاریکی شُر کرد و رنگ لباس خاکی‌اش را به آبی کبود تغییر ‌داد.

می‌گویم که ترسیدم و دستم روی ماشه لغزید و تیر از جان کلتِ کمری در رفت و به جان امیر نشست. سرش تا لبۀ کناری قایق پایین آمده بود. آتش دشمن روی خاکستری اروند می‌ریخت، اما سربی داغ پیش‌تر جگرش را سوراخ کرده بود.

نعره کشیدم: امیر تیر خورده.

ترسیده بودم، طوری گفتم تیر خورده که انگار یکی از آن تیرهای سرگردان در هوا شکمش را سوراخ کرده است. دیدم که یکی دیگر از بچه‌ها هم تیر خورد. اسمش هوشنگ بود، تمام سروصورتش غرق خون بود و به اندازۀ دو بند انگشت خونابه کف قایق نشسته بود. صدای موتور قایق با رگبار کاتیوشا درهم پیچیده بود. امیر چشمانش باز بود، یک قطره اشک از شیارِ کنار بینی‌اش شُر کرد و خونِ او و خونِ هوشنگ در گودی کف قایق به ‌هم رسیدند. هوشنگ با جثۀ پُرَش، روی خونابه‌ها درازکش افتاده بود و با تکان‌های یک‌ریزِ قایق بالا و پایین می‌شد.

می‌گویم و خودم را خلاص می‌کنم و این سنگ هزارمنی را از روی سینه‌ام برمی‌دارم، تا مامان زنده بود، نتوانستم بگویم. حالا مَنَم و افسانه، در این کشور هزاران کیلومتر دور از اروند. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم. می‌گویم که آن کُلت لعنتی را چون فرمانده بودم به من داده بودند. رسم بود وگرنه دلیلی نداشت که همه جا آن را با خودم ببرم. اما می‌بردمش، انگار حس خوبی داشت. نمی‌دانم چه شد که دستم رفت روی ماشه. درست همان لحظه بود که صدای تیر را از آن طرف شط شنیدم و یک‌دفعه یاسین، موتور قایق را روشن کرد، صدای کاتیوشا بلند شد و انگشتم لغزید روی … . امشب که دیدمش می‌گویم که وقتی برگۀ شهادتش را از بهداری گرفتم، علت مرگ را از گلولۀ کلت ۱۹۱۱ اِس به گلولۀ کلاشِ ۳۹ ایکس۶۲ تغییر دادم. از خودم متنفر شده بودم تا مدت‌ها زیر آتش مستقیم عراقی‌ها می‌رفتم تا شاید تیری از غیب به من بخورد و این کابوس بی‌انتها تمام شود. آن‌قدر مثل دیوانه‌ها زیر تیر و ترکش رفتم که از فرماندهی گردان برکنارم کردند و یک کار دفتری در ستاد به من دادند. گفتند «با این دیوونه‌بازیات بچه‌ها رو به کشتن می‌دی».

لحظه‌های عمر در ما مثل همین آب اروند که هیچ چیز حتی آن دو چشم آبی امیر از حرکت بازنمی‌داردش، می‌گذرند، بدون اینکه بفهمیم. ساعت‌ها، روزها، سال‌ها‌ می‌گذرند بدون آنکه خدشه‌ای بر رِوال زندگی ما وارد کنند، اما بعضی صحنه‌ها همیشه باقی می‌مانند مثل آن دو یاقوت کبود که مانند فرشته‌هایی سخت‌گیر  و لجوج همیشه من را می‌پایند و مکرر به‌یادم می‌آورند که چه بلایی بر سَرِ عزیزترینم آوردم و این همه سال به مامان و افسانه که حالا هم‌بالین من است دروغ گفته‌ام. حتی به خودم هم‌ دروغ می‌خوراندم، ‌وقتی به امیر گفتم افسانه عشق تو ‌هست و مثل خواهر برای من. افسانه همیشه برایم افسانه بود، مثل خودش نه هیچ کس دیگر، از اولین‌باری که با امیر دیدمش صیدش شدم.

نیم‌ساعتی می‌شود که منتظرش هستم، در گزارش‌های محلی دیدم که خیابان نیکولت به‌علت تصادف چند خودرو بند آمده، احتمالاً چاره‌ای به‌غیر از اتوبان ۱۶۹ نداشته که راهش را دورتر می‌کند، به‌علاوه برف و یخبندان که امان شهر را بریده است.

نمی‌دانم چرا امشب همه چیز راه افسانه را سد می‌کند تا دیرتر به خانه بیاید، انگار این درد باید تا ابد روحم را سوراخ کند، زمین و زمان دست در دست هم داده‌اند که من از این درد هلاک شوم و دَم نزنم. این بار دوم است که این‌قدر مصمم هستم. دفعهٔ اول مامان زنده بود. توی آن خانهٔ قدیمی، کنار آن حوض کوچک سنگی، روبرویش نشستم اما تا به صورتش نگاه کردم، چشمان امیر دقیقاً خودشان را روی چشمان مادر گذاشته بودند و نهیبم زدند، چیزی از ته معده‌ام بالا آمد، زیر گلویم گیر افتاد، عرق سرد روی پیشانیم نشست، داشتم خفه می‌شدم. آبِ گلویم را با تمام آن کلمات قورت دادم.

از پنجرهٔ آشپزخانه که مشرف به پارکینگ کاندو هست، دیدم که مشغول پارک‌کردن ماشین در ضلع شرقی ساختمان است.

قلبم تند تند می‌زد، باید بدون اتلاف وقت تا قبل از اینکه هر فکر و احساسی مانع‌ام شود همه چیز را به او بگویم و خودم را خلاص کنم. اصلاً هم از خودم دفاع نکنم و مثل هر بار دیگر که تا اسم امیر می‌آمد، رشتهٔ صحبت را در دست نگیرم که مثلاً هزاربار به او گفتم «یکی‌مان می‌رویم جنگ، یکی بماند برای دل مامان. من آموزش رزمی دیده‌ام، خدمت رفته‌ام بلدم تفنگ دست بگیرم، پنجاه تا نیرو آموزش داده‌ام، چشم این شهر به من است، تازه کسی هم چشم‌انتظارم نیست». گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، می‌خواست بیاید. دفاعی در کار نیست باید تلخی این همه سال را یک‌جا روی زبانم جاری کنم. قاضی و متهم خودم هستم به وکیل هم نیازی نیست، می‌خواهم اعتراف کنم، نه دفاع!

افسانه در را آهسته باز کرد و کیف و پالتو مشکی‌اش را در مادروم آویزان کرد.

گفتم: «سلام، دیر کردی؟»

-«نیکولت بسته بود از ۱۶۹ اومدم، لعنتی برف و بوران دیدِ آدمُ کور می‌کنه. شام خوردی؟»

همان‌طور که خم شده بود تا بند نیم‌بوت قهوه‌ای سوخته‌اش را باز کند، قطره‌های ذوب‌شدهٔ برف از مژه‌هایش روی چرم کفش می‌افتادند و لکه‌هایی که به‌نظر هیچ وقت از بین نمی‌روند را می‌ساختند. ذرات شکسته‌شدهٔ برف روی صورت رنگ‌پریده‌اش مثل تکه‌های مینیاتوری مروارید می‌درخشیدند.

گفت: «میگم غذا خوردی؟»

گفتم: «نه، منتظر تو بودم، یه چیزی درست کردم تا نیم ساعت دیگه آماده می‌شه.»

به سمت آشپزخانه رفتم تا ببینم که سوپ و پاستا در چه وضعی هستند، با انگشتانم در قابلمه را برداشتم، می‌دانستم تودهٔ بخار بلند می‌شود، عمداً سرم را نزدیک‌تر بردم، شاید حرارت این همه ترس و اظطراب را بسوزاند. سرم ‌را پس کشیدم، افسانه نیم‌بوت‌هایش را جفت کرد و به سمت اجاق گاز آمد.

گفت: «حالا چی شده که می‌خواستی یهویی حرف بزنیم؟»

-«بهت می‌گم. نگران نشو، می‌خوام باهات راجع به یه چیزایی حرف بزنم.»

-«خب بگو.»

-«بزار شام  رو حاضر کنم، می‌گم.»

   با خنده گفت: «نکنه می‌خوای طلاقم بدی؟»

با قاشقی که کنار اجاق بود کمی از سس پاستا را چشید و به علامت رضایت سری تکان داد و دوباره گفت: «راه افتادی. دستت درد نکنه».

پرسیدم: «کار چطور بود؟»

-«امروز پدرمون دراومد به‌خاطر این یخ‌بندون، از صبح یک‌سره تصادفی می‌آوردند اورژانس، از کَت‌وکول افتادم بس‌که این‌ور و اون‌ور دویدم دنبال مریض.»

قاشق را کنار اجاق گذاشت، کنترل تلویزیون را از میز وسط آشپزخانه برداشت و به سمت کاناپهٔ روبه‌روی تلویزیون رفت. عسلی را جلوتر کشید و طوری روی کاناپه نشست تا بتواند پاهایش را روی عسلی چوبی بگذارد.

پرسیدم: «حال قهوه داری؟»

گفت: «نه گرسنه‌ام»

پاکت سیگارم را از روی میز روبه‌روی تلویزیون برداشتم و به سمت بالکن رفتم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. شعلهٔ فندک را به سیگار رساندم و کامی با حرص گرفتم و دود را تا آنجا که می‌شد در ریه‌ام نگه داشتم‌ و با سرفه تودهٔ دودی را بیرون دادم و دوباره چند پک عمیق زدم.

پس آن همه دروغ و دغل چی؟ بگویم همه‌شان برای این بود که ذهن‌تان را منحرف کنم یا به صرفه‌ام نبود. مگر آن همه سال در جهاد، من‌ را به‌دلیلِ برادر شهید بودن نگه نداشتند وگرنه من که روزی یک ساعت هم‌ کار مفید نمی‌کردم، یا اینکه بعد از ده سال مهاجرت وقتی فهمیدم ‌مادر مریض است، این همه راه را کوبیدم که نه فقط او را برای آخرین بار ببینم می‌خواستم همه چیز را بگویم، اما نتوانستم.

ماه خودش را از پشت تابلو بزرگ فروشگاه تارگت که آن طرف کاندوِ ما بود بیرون می‌کشید و من با فشار تمام دود سیگارم را به سمتش فرستادم. وقتی‌که تودهٔ دود در هوا محو شد، همان چشم‌ها که فقط اروند آنها را می‌شناسد، روی قاب ماه حک شده بودند.

ته‌سیگارم را در زیرسیگاری فلزی روی گلدان خاموش کردم و به اتاق پذیرایی برگشتم.

افسانه با پیراهن سفید یقه‌هفتش که پاهای او را کشیده‌تر از معمول نشان می‌داد به صفحهٔ تلویزیون خیره شده بود. می‌دانستم از فوتبال آمریکایی سردرنمی‌آورد، در فکر بود شاید هم گرسنه و منتظر!

گفتم: «فکر کنم غذا حاضر است.»

-«خدا خیرت بده، امروز خیلی روز سختی بود.»

-«الان میز رو می‌چینم. همه چیز آمادست.»

افسانه با آن چشم‌های کشیدهٔ مشکی که چروک‌های نازک اطراف‌شان آنها را جذاب‌تر می‌کرد به سمت آشپزخانه آمد و دستش را به‌علامت تشکر دور کمرم انداخت.

گفتم: «من سوپ می‌ریزم‌ تو کاسه‌ها، تو هم بشقاب و قاشق چنگال ببر.»

همان‌طور که بشقاب‌ها را روی میز می‌گذاشت پرسید: «راجع به قضیهٔ ایران رفتنه؟»

گفتم: «نه. تو این سن وسال حالِ ایران رفتن ندارم. داره شصت سالم می‌شه، بیست سال تو این خراب شده، میونِ آدمایی که هیچ ربطی به من ندارن، صُب تا عصر ایمیل‌های تبلیغاتی برای ملت فرستادم تا یه مشت جنس بُنجل بندازیم بهشون. هنوزم بازنشسته نشدم، دیگه وقتی نمونده برا ایران رفتن و حساب پس‌دادن.»

گفت: «خُب پس چی شده؟ بگو دیگه!»

همان‌طور که سوپ را هورت می‌کشید، زیرلب گفت: «عجب سوپی شده، باورم نمی‌شه خودت درست کرده باشی.»

با بی‌توجهی مخصوص خودش سعی می‌کرد از من حرف بکشد، می‌دانست چیز مهمی می‌خواهم بگویم، مثل بازجوهای کهنه‌کار بیشتر سکوت می‌کرد و از چیزهای بی‌ربط می‌گفت تا ولع گفتن را در من تحریک کند.

گفتم: «خیال اون سالا وِلَم نمی‌کنه.»

-«کدوم سالا.»

-«همون قدیما، ایران، جنگ، امیر …»

-«خُب، اونا که تموم شدن، هرچند هممون رو آواره کرد، ولی خدا رُ شکر، الان وضعمون خوبه.»

می‌خواست حرفای بی‌ربط بیشتری بزند تا مرا زودتر به اصل موضوع بکشاند. این شگردش را خوب بلدم.

گفتم: «کاش امیر هیچ‌وقت با من نیامده بود قاطی بچه‌های کمیته‌چی. اون وقت هیچ‌موقع هوس جبهه نمی‌کرد. مامان هم اون‌جوری دق نمی‌کرد».

وقتی سرش را پایین برد تا لبانش را به قاشق سوپ برساند، صورت ورم‌کردهٔ خودم را در انعکاس پنجرهٔ پشت سرش دیدم، اما به‌جای چشمان خودم، چشمان امیر، آن دو یاقوت کبود به من خیره شده بودند.

گفت: «شده دیگه چاره‌ای نیست، خیلی حیف شد. خیلی درد کشیدیم. امیر خیلی نجیب بود.»

نَمی روی سفیدی چشمانش جوشید، سرش را پایین انداخت که من نبینم.

چنگالم را مثل نیزه بر بطن یکی از پاستاها فرو بردم، هنوز آن چشم‌ها را بالای سر خودم احساس می‌کردم، چند پاستای دیگر را با همان ضرب و فشار به چنگالم اضافه کردم و با سرعت سرم را بالا بردم و چنگال را در دهانم گذاشتم.

-«خیلی زیاد ریختی نمی‌تونم همش رو تموم کنم. از این فکرا بیا بیرون، به فکر پسرمون باش که سالم و موفقه. خودمونم چند سال دیگه بازنشست میشیم، راحت میشه زندگیمون. این‌قدر به خودت سخت نگیر، زندگی خودش کلی بهمون سخت گرفته.»

حالم از این همه ترس که با من پیر شده‌اند به‌ هم می‌خورد. عرضهٔ گفتن اصل ماجرا را نداشتم، بعد از این همه مقدمه‌چینی و حرف مفت، سخت بود زل‌زدن به چشمِ زنی که قبله‌اش کسی نبود جز برادرم که من او را روی اَروند پرپر کرده بودم. ابروهای کشیده‌اش را بالا انداخت و با حسرت گفت: «من‌ سنی نداشتم، وقتی تو و امیر رفتین جبهه. بیست سالم بود. همه چی برام مثِ یک فیلم بریده بریده‌س. تو همش مشغول انقلاب وکمیته بودی، من عاشق نجابت امیر شدم. عشق‌های اون سنی خیلی پاکن. می‌دونی من به جنس آدما اعتقاد دارم. بعضیا جنس‌شون خوبه، یعنی از اول بهتر از بقیه هس، مثل امیر. هر چی یادم میاد مهربون بود تا آخرشم همین‌جوری بود نه فقط با من و تو، با همه.»

حرف‌هایش را دوست نداشتم. باید چشمانم را می‌بستم و همه چیز را  یک‌باره می‌گفتم. انگشتانم یخ زده بودند. کلمات در دهانم راه می‌رفتند. دست دراز کردم و لیوان آب را از روی میز برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم، ضعف سراسر وجودم را گرفته بود. با انگشتانم‌ محکم به دیوارۀ لیوان فشار می‌آوردم، صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. گفتم: «امیر توی قایق کنار من نشسته بود، جفت خودم. از همیشه آروم‌تربود، اروند رو خیلی دوس داشت. توی تاریکی می‌فهمیدم داره کیف می‌کنه، چشماش برق می‌زدن وقتی به انتهای شط نگاه می‌کرد.»

جرعه‌ای دیگر نوشیدم و همان‌طور که افسانه با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌ام خیره شده بود، ادامه دادم: «اولّش هیچ خبری نبود، فقط یه گشت شناسایی معمولی! من اون‌جا کنار امیر نشسته بودم و دستم روی کلت بود.»

لحظه‌ای مکث کردم. آب دهانم را قورت دادم. سرما تمام انگشتانم را بی‌حس کرده بود. خواستم لیوان را سرجایش بگذارم که نیمهٔ راه از دستم افتاد و به لبهٔ سینی فلزی خورد. لبهٔ شکستهٔ لیوان گوشه‌ای از دستم که نمی‌دیدمش را بریده بود و خون از نوک انگشتانم چکه می‌کرد. افسانه از جایش پرید و به سمت آشپزخانه رفت و از یکی از کمدها چند تا گاز و باند آورد و با صدایی ناتوان گفت: «بده من دستت رو، سطحیه، الان می‌بندمش درست می‌شه. چرا خودت رو پریشون کردی با این فکرا؟»

جوابش را ندادم. دستم را با دو گاز و یک بانداژ سفید محکم بست و به آرامی راهی اتاق‌خواب شد. سکوت همه جا را اشغال کرده بود.

قبل از اینکه وارد اتاق شود، مکثی کرد و سرش را به سمت من چرخاند، با صدایی مردد پرسید: «راستی چرا اون کلت رو به تو دادن؟»

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی