امید فلاح‌آزاد: صدای بی‌صدا

امید فلاح‌آزاد، پوستر: ساعد

امید فلاح‌آزاد، زاده و بزرگ‌شدۀ شیراز، نویسنده‌ای است دوزبانه که از سال ۲۰۰۱ میلادی در بوستون در ایالت ماساچوست ساکن شده. از آثار شناخته شدۀ او به فارسی، از رمان «گهوارۀ دیو» – که به موضوع تابوگونۀ خانه سوزان بهاییان شیراز پرداخته،- و از مجموعه داستان «سه تیرباران در سه داستان» می توان نام برد. در سال ۲۰۲۰ نشر مهری «وارتگز، سه‌گانۀ واترتاون» را در لندن و به شکل زیرزمینی در ایران به چاپ سپرد که با استقبال خوانندگان روبرو شد.
آثار داستانی و غیرداستانی فلاح آزاد به انگلیسی در آنتولوژی‌های معتبر امریکایی و نشریاتی خوشنام نظیر World Literature Today و Glimmer Train و Toasted Cheese به چاپ رسیده است. امید فلاح‌آزاد مدرک لیسانس ریاضیات محض و مدرک فوق لیسانس آموزش ریاضی‌اش را از دانشگاه ایالتی ماساچوست گرفته است.
«وارتگز در ال ای» یا «زخم انار» رمانی است مستقل بر مبنای شخصیت‌های پیشتر معرفی شده در «وارتگز». داستان، روایت تلخ و شیرین وارتگز، ارمنی-ایرانی میان‌سال و دوست‌داشتنی است که علی‌رغم دشواری‌های مهاجرت، با کوچ اخیرش از بوستون به لس آنجلس تصمیم به زنده کردن دوباره رویاهای هنری‌اش گرفته است. اما آشنایی اجباری او با آنا، یکی از ساکنان شهرک ارمنی‌نشین گلندیل، که با شرایط روحی سختی دست و پنجه نرم می‌کند، وارتگز را هم به مسیری پرماجرا می‌کشاند، مسیری که بازگشت از آن با کشف هر تکهء جدیدی از راز آنا ناممکن‌تر به نظر می‌رسد.
نشر مهری لندن کتاب را در ۱۵۶ صفحه به چاپ سپرده است. برای تهیه کتاب به صفحهء نشر مهری در اینترنت مراجعه کنید.
صفحات آغازین این رمان را در بانگ می‌خوانید و با صدای و اجرای نویسنده می‌شنوید.

وارتگز زابراه بود از زنگ تلفن.

         گله بود در صدای آویژان، طلبکاری. «مگر ساعت چنده آنجا که هنوز خوابی؟» وقتی کار داشت، کار داشت. به وقت بوستون باید می شد ده صبح. هفت صبح لس آنجلس برای وارتگز. «زحمت دارم برایت.»

         «من قرار دارم امروز.» وارتگز نشست توی تخت. انگار کوه کنده بود که آنقدر کوفته بود.

آویژان گوشش بدهکار نبود. داشت توضیح می‌داد. «دایی و زن‌دایی که یادت هست؟ گلندیل زندگی می‌کنند، اطراف خودت.»

         «وسایل کار همراهم نیست، آویژان.»

         «وسایل نمی‌خواهد. فقط سر بزن. بهانه کن که باید چیزی را چک کنی. حواس درست و حسابی ندارند.»

         «یعنی چی؟ لوله‌کش ناخوانده باشم؟»

         «ببین، جواب تلفن خانمم را نمی‌دهند. می‌دانی که، دایی که می‌گویم، در حقیقت نسبتی با خانمم دارند.»

وارتگز به سرانگشت کنج چشم‌ها را پاک کرد. تلخی دهان را اما باید با تلخی قهوه می‌شست. قرار داشت آن روز، با تاده.

         آویژان داشت از گرفتاری‌های دایی و زن‌دایی می‌گفت، از مریضی و تنهایی‌شان. می‌گفت که مهاجرت توی سن بالا انگار نفرین، که پیرمرد و پیرزن حق پدر و مادری گردن خانمش دارند. گفت که دخترشان هم تلفن جواب نمی‌دهد.

«خودش احتمالا بهت زنگ می زند.»

«دخترشان تلفن من را از کجا دارد؟»

«خانمم را می گویم، ماری. نگران است. مخصوصا با این اخبار قره باغ. همه را به هم ریخته. تو راست راستی هنوز اخبار نگاه نمی‌کنی؟»

وارتگز به جای جواب، بلند خمیازه کشید.

«حالا قرارت چی هست؟ نکند ترانهء جدید داری؟»

«کار دارم، آویژان.»

«برای قبلی پولی هم دادند؟ یا همین طور مجانی خواندی؟»

وارتگز دمپایی دمِ پا لخ‌لخ رفت تا کرکره پنجره را باز کند.

«اینجا در واترتاون همه «زخم انار» را دم می‌گیرند. ولی خوب بود از پیش به دوست و رفقا می‌گفتی که دارد پخش می‌شود. یکی مثل سونیا توقع داشت بداند. می‌رود و می‌آید و «وارتگزِ خودمان» از دهانش نمی‌افتد. من گفتم دست کم به جای انار عکس خودت را روی یوتیوب بگذارند. شبکهء اینها نیم میلیون بیننده دارد. آنقدر بودجه ندارند یک عکاس از تو عکس بگیرد؟  پس رفته‌ای لوس‌انجلس زندگی کنی برای چی؟»

حرف می‌زد آویژان، حرف.

«حالا سر زدم، چی بگویم؟»

«یک خبری به من بده. ببین تلفنشان کار می‌کند. اگر هم چیزی ناجور بود، مشکوک بود، بگو بدانم. لطف می‌کنی.»

«عجب گرفتاری شدیم.»

«اسم دخترشان آناست. آپارتمانش همان نزدیکی‌هاست. من بعد از ظهر از اداره در آمدم تماس می‌گیرم. پنجِ ما، بگو می‌شود دوِ شما.»

بیرون هوا منقلب بود، باد چنگ می‌انداخت گیس نخلها را می‌کشید.

*

دفعه قبلی سه سال پیش آنجا رفته بود، همان ماه‌های اولی که از واترتاون به کالیفرنیا نقل مکان کرده بود. آن بار هم به خواهش آویژان. آدرس پیرزن و پیرمرد را داده بود و گفته بود سینک ظرفشوییِ‌شان آب را خوب پایین نمی‌دهد. گویا سرایدار فنیِ ساختمان بیشتر از سرهم‌بندی بلد نبود. تمام مدتی که وارتگز در آپارتمانشان بود، پیرزن و پیرمرد داشتند تلویزیون می‌دیدند. امیرل، سرآشپز هیکل‌دار با چشمهای تنگ و زیرک می‌رفت و می‌آمد و مزه می‌ریخت و دست آخر مشتی نمک می‌پاشید توی دیگ. «بَم!» تماشاچی‌ها استودیو را روی سر می‌گذاشتند. پیرزن بلند و بی‌پروا به امیرل فحش می‌داد: « شوشان وُردی! آناموت! آناموت!» پیرمرد قاه قاه می‌خندید و با دستمال بزرگ سفیدی که دم دست روی زانویش نگه داشته بود، اشک چشمها را پاک می‌کرد. دیگر چی یادش بود از آنها؟ این که روی دو مبل جدا نشسته بودند و روی میز فال ورق پهن بود. روی دیوار، جوانیِ مرد را با سه چهار عکس قاب گرفته بودند، از جمله در حال اسکی، یا با راکت تنیس. سیاه و سفید، بی‌لبخند. یادش نبود هیچ عکسی از زن آنجا بوده باشد.

حضرت،احمد بارکی‌زاده

برای نهار نگهش داشته بودند و پیرزن برای وارتگز توی بشقاب گود دلمهء فلفل کشیده بود. سوالهای همیشگی که به همه نه گفته بود: زن دارد؟ بچه دارد؟ پدر و مادرش در قید حیات‌اند؟ ایروان رفته بود؟ کیِ‌یف چطور؟  وارتگز فنجان کوچک قهوه را سر کشیده بود و پیرزن آن را توی نعلبکی برگردانده بود. از فال تنها چیزی که یادش مانده بود این که به پیشگویی پیرزن کسی از وارتگز می‌رنجید، اما وارتگز از دلش درمی‌آورد.

این دفعه سه چهار بار زنگ زد تا در را باز کردند. پیرزن به پیشواز آمد، با لباس گُل‌ریز و جوراب ضخیم. لنگ‌لنگان رفت، روی مبل نشست. پیرمرد خودش را کشید لبهء صندلی و با چشمهای خیرهء بی‌نور احوال‌پرسی کرد. پیرزن غرغری کرد و مرد با دست لرزان پیش‌دستی را به سینه‌اش چسباند و خرده‌های نان را از چانه توی آن تکاند.

وارتگز توضیح داد که باید دوش حمام را بررسی کند. پیرمرد چیزی راجع به آنا گفت، اما پیرزن به وارتگز سر تکان داد که کارش را بکند و صدای تلویزیون را روی صدای پیرمرد بلند کرد.

 وارتگز شیر حمام را چند بار باز و بسته کرد و کمی معطل ایستاد. دور و برش را برانداز کرد. پردهء وان. جا مسواکی. دستگیره اضافه که حتمن برای نابینایی پیرمرد تازگی نصب کرده بودند. تنها چیزی که در خانهء زوج پیر مشکوک به نظر می‌رسید، حضور قلابی وارتگز بود که به صورت پهن خودش، به موی تنک، توی آینه زل زده بود. چرا باید به حرف آویژان به کاری «وانمود» می‌کرد؟ می‌شد راحت از پیرزن خواست که با زنِ آویژان تماس بگیرد و از نگرانی درش بیاورد.

برگشت و به بهانۀ خط ندادن دستی‌اش، گوشی پیرزن را قرض گرفت تا به «دفتر» زنگ بزند. تلفن پیرزن چندین میس‌کال نشان می‌داد. مکثی کرد تا پیرزن و پیرمرد لحظهء اوج برنامه را از دست ندهند، بازپخش یک قسمت قدیمی، و چه عجیب که باز امیرل. پیرزن به شوهرش، که نمی‌دید، توضیح داد که سرآشپز دارد ملاقه را توی دیگ می‌چرخاند. پیرمرد لبخند به لب مثل بچه‌ها منتظر ماند. امیرل مشتش را از نمک پر کرد و «بم!»  تماشاچی‌ها هلهله کردند.

«آناموت! آناموت!»

بیرون، لب خیابان، وارتگز کنار ماشین ایستاده بود تا برای آویژان پیغام بگذارد، که زن از کنارش گذشت. تلفن به گوش بود. تلوتلو خورد تا چهار پله جلو ساختمان را بالا رفت. خواست کلید بیندازد به در، که بند کیفش به نرده گیر کرد و کیف سر‌و‌ته شد. از آنچه ریخت، دو سه قلم قل خوردند تا لب جدول، و تکه کاغذی را هم بند نامرئیِ باد بر کف پیاده‌رو کشید. حالا پایین آمدن برای زن مشکل بود. نمی‌توانست فاصلهء پلهء بعدی را با کف کفش پاشنه بلندش بسنجد و پا را درست فرود بیاورد. موهای بلوطی افشان شد توی صورتش. وارتگز رژ لب و شیشهء قرص را از زمین برداشت. زن دست پیش آورد که آنها را بگیرد، اما مجبور شد برای تعادل دست وارتگز را نگه دارد. پوستش خنک بود.

«وارتگز؟»

در چشمهای سیاه زن لحظه‌ای برق هشیاری درخشیده بود. گوشی را دم گوش وارتگز آورد. وارتگز، مبهوت که آیا در هوهوی باد راست راستی اسم خودش را از دهان زن شنیده، گوشی را گرفت.

تلفن گفت: «منم، ماری.»

همسر آویژان بود. از حال آنا پرسید. اما وارتگز نمی‌توانست در حضور زن – آنا؟- وضع او را توصیف کند. او را روی پله نشاند و به بهانهء گرفتن کاغذ دور شد.

به ماری گفت که آنا قطعن مست بود، و بعد از حال دایی و زن دایی گفت و این که تلفن‌شان مشکلی نداشت. ماری گفت که باید زنگ آن را چک می‌کرده. بعضی شب‌ها آنا پیش آنها می‌خوابید و همهء زنگهای خانه را صامت می‌کرد و بعد فراموش می‌کردند که درست کنند. 

آنا دهان کیفش را باز گرفته بود و وارتگز خرده‌ریز‌ها را تند‌تند جمع می‌کرد و توی کیف می‌ریخت: یک دسته کلید، بسته‌ای آدامس، دو فندک، رسیدِ مچاله شده، سوهان ناخن، کیف کوچکی از کارت‌ها، سه نوار بهداشتی کوچک در مشمع، بروشور هدفون، موچین. کاغذی که وارتگز از باد پس گرفته بود یک برگه زیراکس بود ازعکس پاسپورتیِ یک مردِ جوان، با چشم‌های درشت و لبخندی معذب.

ماری گفت: «وارتگز، ببین می‌توانی داخل آپارتمانش بشوی؟»

«خودش اینجاست الان.»

«آپارتمانش. آپارتمان خودش. یک جوری بهانه کن، یک سر و گوشی آب بده آنجا.»

آنا همان طور که دُمِ بلند ابرویش را با انگشت ماساژ می‌داد، به او زل زده بود. از اثر الکل شمرده  نفس می‌کشید.

وارتگز می‌خواست بپرسد که اصلا یعنی چی دقیقا؟ که پس تا حالا چه کسی این موش و گربه بازی را انجام می‌داده که ماری خودش توضیح داد. زوجی که دایم هوای پیرزن و پیرمرد و بیشتر از آنها، آنا را داشته، نوه‌دار شده بودند و برای کمک به خانواده پسرشان نقل مکان کرده بودند به دالاس، حداقل برای یک سال.

«من خودم باید بیایم سر و سامانی به کارشان بدهم. ولی هفته پیش دیسک کمرم را جراحی کردند. دارم سعی می‌کنم آویژان مرخصی بگیرد بیاید. تو اگر سری بزنی، کمک بزرگی است. سر فرصت برایت توضیح می‌دهم.»

وارتگز گوشی را به آنا پس داد، ولی آنا یا از گیجی یا به عمد قطع کرد.

«خوب، چی شد؟»

«نگران پدر و مادر شما بودند.»

آنا با پوزخند، دست به نرده پا شد. وسط ابروهایش چین که نه، شیارِ اخم افتاد. با تعلل، بند کیف را به شانه انداخت. انگشتش، نه چندان دقیق، دو راسته دورتر ساختمان سرنبش را نشانه گرفت.

«آپارتمان من آنجاست. واحد هشت-هیجده.»

پاشنه‌های بلند، جین چسبان. موی صافش در تماس با کت ساتن از الکتریسیتهء ساکن جرق جرق کرد. هشت-هیجده. آسان بود برای حفظ کردن. با کد تلفن گلندیل یکی بود.

         گلندیل ظرف سه چهار سال خانهء وارتگز شده بود، اگر بی‌رغبتی به جایی، نشانِ «خانه شدن» آنجا بود. پیش از گلندیل اما برای همان قدر دلزدگی از واترتاون باید بیست و چند سالِ جوانی‌اش را صرف می‌کرد. حالا انگار خاطره همهء آن زمستان‌های سردِ نیوانگلند خلاصه شده بود در لحظاتی که وارتگز داشت دم در خانهء این ارمنی یا آن ایرانیِ کاروبار خوب کف پوتینش را به پادری‌های کنف‌باف می‌کشید تا یخ و برف آنها را بتکاند و ورودش را به اهل خانه بانگ بزند. گاهی هم در ترافیک لس‌ آنجلس گونهء مخملی سونیا را به یاد می‌آورد. سر پیش آورده بود دم گوش وارتگز تا از خواب بیدارش کند. بیرونِ پنجرهء کلیسا دانه‌های برف به درشتی پر پایین می‌آمدند و کشیش کی‌کی که تازه موعظه‌ را ختم کرده بود، به آن دو و باقی گروه کر ارامنه واترتاون اشاره می‌کرد که آماده‌ء خواندن باشند.  

         پیش از اینها چی بود؟ این خاطرات را که هنوز می‌شد مثل یک ترانهء قدیمی به ترنم مرور کرد. پیش از اینها، آبادان بود و کودکی‌ای که دیگر نبود. خوابی بود از انعکاس لرزان چراغها زیر پل بهمنشیر و از سنج و دمام عربها در دوردست، صدایی بی‌صدا. این خواب را وارتگز یاد گرفته بود چطور با دوش صبحگاهی از تن و ذهن پنجاه‌و‌دو‌ساله وابشوید. وَن فورد ترانزیتش را توی بزرگراه ونتورا می‌انداخت و پشت به گلندیل که هنوز در سایهء کوه وردوگوس کاملاً بیدار نشده بود میان صدها ماشین دیگر به سمت لس‌ آنجلس می‌تاخت، سرعت: هشتاد مایل در ساعت. جرعه‌ای از لیوان قهوه سر می‌کشید و برقی خفیف از جریان عزم جمعی- جمعی که مخلوطی از ارمنی، ایرانی، مکزیکی، چینی و دیگر اقوام و نژادها بود- در دست‌و‌پایش می‌دوید. فرمان را مشت می‌کرد و پا بر پدال گاز می‌فشرد. آجر روی آجر گذاشته بودند و سیمان به زمین تزریق کرده بودند و بلند پروازی‌شان سازه‌های بزرگ بتونی را به نظم اسباب‌بازی‌واری به شکل پل و زیرگذر زیر چرخ ماشین او و دیگران چیده بودند تا بتازد؛ تا بتازند. گاهی که برای فرار از ترافیک، راه‌های چپ‌رو یا کمربندی را می‌رفت، آن دورترها جرثقیل‌های بارانداز را می‌دید که مثل دایناسو‌رهای عاشق معانقه می‌کردند. یا اگر گذارش به آن طرف دوس پاردس می‌افتاد، منظره‌اش قطار حمل سوخت بود که در پهنای دره پیش می‌خزید، ردیفی از تانکرهای سیاه و قرمز در زمینهء مخمل سبز دامنه. تلاء‌لوء نقره‌گون دریاچه، کارت‌پستال را کامل می‌کرد. بر همهء این‌ها در سرما و گرما، آفتاب پاک کالیفرنیا پهن می‌شد که بی‌مزاحمت ابری که نبود نورش جا به جا بر پنجره‌های خانه‌های دور و نزدیک تکثیر می‌شد. پنجره‌ها  وارتگز را از کنجکاوی لبریز می‌کردند. یک‌باره می‌خواست که همهء آدم‌های پشت آنها را بشناسد، تک تکشان را. کی بودند؟ کارشان چی بود؟ و آیا هر کدامشان خوشبخت بودند یا داشتند خیره به آینه، به موریانهء پیری و پوچی که جانشان را می‌جوید، فکر می‌کردند؟

هر چه که بود، آن روز را می‌دانست که پشت یکی از آن پنجره‌ها، تاده منتظر نشسته بود تا فرصت دیگری به او بدهد. تاده که یک بار جلوی جمعی قسم خورده بود وارتگز هنوز امکان ستاره شدن دارد. فقط باید تمرکز می‌کرد و منضبط می‌شد. می‌خواست از او هاروت جدیدی بسازد. می‌گفت که حق وارتگز است که هر بار صدایش به حفرهء گوش یک ارمنی فرو می‌رود، سکه‌ای جلینگی در قلکش بیندازند، چون تحریرش مثل چشمه‌های آرارات «زلال» می‌جوشید. شرطش این بود که وارتگز بازیگوشی نمی‌کرد. باید کمی گرگ‌تر می‌بود، کمی هارتر نشان می‌داد. باید شکم را آب می‌کرد و لباس مارک می‌پوشید وبه موقع سر قرار‌هایش حاضر می‌شد. از همه مهم تر این که باید نشان می‌داد که می خواهد. باید از یک خط‌هایی که آدم‌های عادی نمی‌توانستند، رد می‌شد.

توی محلهء نیم‌سازی که هنوز غبار بنایی را از برگ نهال‌های لیمو نشسته بودند، وارتگز خانهء تاده را انتهای یک بیست متری خاکی میان دو خانهء دیگر تشخیص داد. بالای دو ستون سنگی ایوان، گنبدکی مسین نصب کرده بودند با نقش دو عقاب، نشانِ سلسلهء باستانی آرتاشسیان. وارتگز نزدیک بنز سیاه کنار گرفت، و با مثانهء پر و گردنی که افراشته‌تر نگه داشت، پیاده شد. باد اما همانجا خاکی را که ماشین بلند کرده بود به سر و رویش ریخت و به سرفه‌اش انداخت.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی