دختربچهای که با مادرش از خیابان رودکی رو به پایین میرفت، گفت: مامان، شکلات میخوام. تازه سانس ساعت ۹ شب سینما تمام شده بود و مردم، از در پشتی سینما آزادی که اول خیابان رودکی بود بیرون میآمدند. دختر نگاهی به دخترها و پسرهای جوان انداخت و با خودش فکر کرد: شاید یه روزی به دوس پسرم گفتم برام یه شکلات بخره. و دوباره به مادرش گفت: مامان گفتم شکلات میخوام. و فکر کرد وقتی بزرگ شود موهایش را زرد میکند و با کلی آرایش، با لوازم آرایش مامانش، شبیه همین دخترها خواهد شد -مخصوصا با همون رژ قرمزه- و از دوست پسرش خواهد خواست برایش یک شکلات بزرگ خوشگل مربع مربع بخرد. دوست داشت پسر مثل کامران باشد. کامران همیشه بغلش می کرد و می گفت عروس من میشی؟ چند بار هم برده بودش مغازه نزدیک خانه دایی رضا و گفته بود هرچه میخواهد بردارد. یعنی میشد دوست پسرش هم توی مغازه ببردش و بگوید: “هرچی دلت می خواد بردار مهرانه جون!”؟ حس کرد نمیتواند تا آن موقع صبر کند و به مادرش گفت : شکلات بزرگ می خوام. بزرگ. مربع مربع. ازونا که توش کش مش داره. خاله اعظم اینا داشتن.
مادرش انگار بار اولی باشد که صدایش را شنیده، نگاهش کرد و گفت: باشه. حالا بیا. مهرانه نگاهی به مغازه کوچکی که از جلوش رد شدند انداخت و با خودش حساب کرد تا آخر خیابان چند خوراکی فروشی دیگر هست و گفت: خوب کی میخری؟ و به پشت سر نگاه کرد. دختر و پسرها دور شده بودند؛ – ماماااااااااااااان، یه شکلات، الان. مادرش پرسید: چه شکلاتی میخوای؟ مهرانه فکر کرد یک لحظه سرنوشتساز جلو رویش است. گفت: ازونای خاله اعظم اینا. مربع مربع. سعی کرد سر انگشت شست و اشارهاش را جوری روی هم بگذارد که شبیه مربع شود، شکلی را که ساخته بود بالا آورد تا به مادرش نشان دهد. بعد ایستاد و خواست برای شیرینکاری از توی مربع مادرش را نگاه کند اما مادرش برگشت و دستش را کشید و از جلوی مغازه آقا بد اخلاقه هم گذشتند. – ازونا خونه نداریم ولی ازون فندقی ها که بابات خریده داریم. نمیدونم سس داریم یا نه. به مادرش نگاه کرد، با خودش فکر کرد یعنی وقتی از رژش بزنم عصبانی میشه؟ جوابی پیدا نکرد. مامان گاهی به کارهاش میخندید و گاهی نه، گاهی هم دعواش میکرد. گیج شد. کامران اما تا حالا دعواش نکرده بود، دوس پسرش هم نخواهد کرد. شاید هم بزرگ که شد، عروس خود کامران شد.
آستین مادرش را با قدرت کشید. داشتند به خانه میرسیدند، فکر کرد در همین لحظه که فهمیده در آینده چه اتفاقهایی میافتد، باید یک شکلات داشته باشد، به عنوان یک دختر که داشت بزرگ میشد و قرار بود مثل بزرگترها آرایش کند، مثل آنها بیرون برود، فیلم ببیند و قرار بود یک پسر برایش هر خوراکی که دلش خواست بخرد، این حق را به خودش میداد اما مادرش داد زد: مهرانه!! چرا آستینمو میکشی؟ ا…ه ول کن ببینم. مهرانه گفت: بیا بریم سست رو بخریم و بعد هم یه شکلات. در دلش به خودش لبخند زد؛ از همین حالا دختر عاقلی شده بود. به فکرش رسید: با کی ممکنه برم سینما اگر کامران نیاد؟ امید؟ نه. شاید امید به خاله بگه و خاله هم به مامان. رضا؟ اگه تا اون موقع با ادب شده باشه و نخواد همش تفنگ بازی کنه و فحش بده. اصلا نکنه منو بکشه؟! و ترسید هیچ پسری نباشد که برایش از آن شکلاتهای مربع مربع بخرد. آب دهانش را که از فکر شکلات زیاد شده بود قورت داد و گفت: مگه نمیخوای سس بخری؟ مادرش برگشت: نه! چرا اینجوری حرف میزنی؟ باز با کی بازی کردی تو مهدتون که اینقدر بی ادب شدی ؟ نمیخرم و اگه الان نیای بریم خونه… دختر فکر کرد: اگه تا سر پیچ برسیم و نخریده باشه چی؟ امشب یعنی شکلات مربع مربع نخورم؟ و ایستاد. به مادرش که حالا برگشته بود و نگاهش میکرد، گفت: نمیام. مادرش تقریبا جیغ کشید: بیا بهت میگم. دیره. مثل اینکه امشب یه چیز دیگه میخوای. تو دهنی! ها؟ ندو اونطرف. من دارم میرم. مهرانه ترسید، خیابان تاریک بود، یک گربه بزرگ داشت توی جوب راه میرفت اما از همان چند قدم آنطرفتر که بود تکان نخورد و پایش را هم در کفشهای صورتی پاپیوندارش آرام به زمین کوبید.
اگر مادر برایش شکلات نمیخرید؟ اگر هیچ پسری بعدترها براش شکلات نمیخرید؟ اصلا اگر امید هم میگفت نمیخرم باهاش بیرون نمیرفت. شاید کامران هم تا آن موقع با دختر آن خانم چاقه عروسی میکرد! و دیگر برای او چیزی نمیخرید. زن دایی یکبار که خانه مامان بزرگ شلوغ بود نشانش داده بود: ببین اون دختره میخواد زن کامران شه! و چون مهرانه ندیده بودش مادرش را نشان داد: دختر اون خانومه. مادرش خیلی خیلی چاق بود. مهرانه گفته بود اون خانومه که اندازه غوله؟ زن دایی خندیده بود: جلو کس دیگه نگیا!
اصلا میماند توی خانه و با عروسک بزرگی که مامان بزرگ برایش آورده بود بازی میکرد. همان که همهی بچههای فامیل دوستش داشتند. به امید هم نمیدادش. لازم نمیشد آن موقع مامان عروسک را بهش بدهد. خودش قد بلندی میکرد و از بالای کمد برش میداشت و تنهایی باهاش بازی میکرد. اما شکلات چی…؟ غم بزرگی توی دلش حس کرد. فکر کرد خیلی بد است آدم بدون شکلات با عروسک بازی کند. خیلی بد بود. لب ورچید. مامان حالا چند قدم جلو آمد: چرا گریه میکنی؟ باشه. بیا اینجا. بیا بهت گفتم بچه. بذار ببینم حسن آقا چه شکلاتی داره؟ اشکاتو پاک کن. چقدر لجباز شدی امشب. هنوز مهرانه داشت هق هق میکرد که وارد مغازه شدند و او فکر کرد: اگه واسه امید گریه کردم مثل خاله مریم که اون دفعهها گریه کرد، زشت و وحشتناک نشم؟ که اشکاش سیاه از چشمش میومد. ناراحت شد که شیوه دیگری برای راضی کردن امید هم ندارد.
انگشت اشارهاش را گذاشت روی شیشه سرد یخچال: ازینا. کشمش داره؟ مادرش گفت: اونا بزرگه. سس هم دارین؟ اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا برد، روی مامان حالا به حسن آقا بود. گفت: کدومش کشمش داره؟ مامانش گفت: اینا نداره. اونا رو خاله اعظم اینا از جایی آورده بودن. باید بریم مسافرت ازونا بیاریم. مرسی. آره همین خوبه. میخواد خودش تنها بخوره. و یک شکلات کوچک مربع مربع بهش داد. دختر بچه عکس روی بسته شکلات را نگاه کرد. عکس چهار تا مربع به هم چسبیده بود که یک ظرف داشت روی چهارتایشان شیر میریخت. تا حالا ازین شکلات ها برده بود مهد. بقیه هم آورده بودند. نوشین، مصطفی، شاید هم یکبار نگار.
دست دیگرش که شکلات نداشت را مادرش گرفت و کشید. با خودش فکر کرد: خاله اینا از کجا خریده بودن؟ حسن آقا که همه جور شکلاتی داره. ازون بزرگای پروانه. ازون گرد های مصطفی. حسن آقا که همه چیز داره. حتما شکلات کشمشی هم داشت. به پشت سرش نگاه کرد. حسن آقا بیرون مغازه اش از کرکره آویزان شد و پر سر و صدا کشیدش پایین. رویش را که برگرداند سر کوچه شان بودند. تاریک بود. مامان داشت از کیفش کلید بیرون می آورد. مهرانه از روی بسته، شکلات را محکم گاز زد و حس کرد شکلات زیر دندانش له شد. به بسته شکلات نگاه کرد که رد دندانش روی آن مانده بود و تو رفته. بعد دیگر نتوانست. بلند زد زیر گریه.