فرانک شتسینگ: «روز پنجم» به ترجمه حسین منصوری

«روز پنجم» مهم‌ترین و شناخته شده‌ترین رمان فرانک شتسینگ، نویسنده آلمانی است که تاکنون به بیش از ۲۷ زبان ترجمه شده و میلیون‌ها نسخه در سراسر جهان به فروش رفته است. شتسینگ در این اثر پیامدهای تغییرات اقلیمی را با توجه ویژه به اقیانوس‌ها و خطری که در اعماق دریاها در کمین بشریت است نشان می‌دهد. این اثر را حسین منصوری به تازگی ترجمه و در نشر بازتاب نگار در ایران منتشر کرده است.
منصوری قبل از این رمان «اندازه‌گیری جهان» اثر دنیل کلمن را که به سرگذشت دو دانشمند آلمانی، مشخصا گآوس ریاضی‌دان و هومبولت طبیعی‌دان می‌پردازد، به فارسی ترجمه و توسط «نشر کلاغ» منتشر کرده بود. «سرزمین مادری» گزیده اشعار رزه آوس‌لندر، «کنتراباس»، نوشته پاتریک زوسکیند، رمان «موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن» نوشته اریک امانوئل اشمیت از دیگر ترجمه های منصوری است.
فرانک شتسینگ، نویسنده آلمانی ساکن کلن در سال ۱۹۵۷ متولد شده. نخستین اثر او یک رمان تاریخی با عنوان «مرگ و شیطان» است که در ۲۵۰ هزار نسخه به فروش رسید. بعد از دو رمان کم‌بازتاب، شتسینگ با تریلر سیاسی «بی‌صدا» درباره اجلاس اقتصادی داوس در سال ۱۹۹۹ مجددا خبرساز شد.
«روز پنجم» در آلمان با عنوان « Der Schwarm» (ازدحام) منتشر شده. قراردادهای سودآور، ترجمه‌های متعدد و بالاخره ساخت یک فیلم سینمایی بر مبنای این اثر به ادبیات معاصر آلمان جان داد.

سرنوشت خوآن نارسیسو اوکانیان در یک روز چهارشنبه رقم خورد بی آن‌که دنیا باخبر شود چه بر سرش آمده است.  البته در عرصه‌یی گسترده‌تر باخبر شد ولی چند هفته‌ی بعد و بی آن‌که نامی از اوکانیان برده شود.  بلایی که سر او آمد سر خیلی‌های دیگر هم آمده بود.  اگر می‌شد از اوکانیان پرسید در سحرگاه آن روز چهارشنبه بر او چه گذشته است مشخص می‌شد به موازات اتفاقی که برای او رخ داد اتفاقات کاملاً مشابه‌یی نیز هم‌زمان در سراسر دنیا برای افراد بسیاری رخ داده است.  و چه‌بسا ارزیابی اوکانیان ماهی‌گیر که از نگاه ساده‌اش به دنیا سرچشمه می‌گرفت زنجیره‌یی از ارتباطات پیچیده را نیز آشکار می‌ساخت که بعدها معلوم شد چه ارتباطاتی هستند.  ولی نه خوآن نارسیسو اوکانیان، نه ساحل هوآن‌چاکو در شمال پرو و نه اقیانوس آرام هیچ‌یک چیزی نگفتند.  اوکانیان هم‌چون ماهی‌هایی که در زمان حیاتش صید می‌کرد گنگ و خاموش باقی ماند.  وقتی هم در یک بررسی آماری به نام او برخوردند وقایع به مرحله‌ی دیگری رسیده بود و ازاین‌رو هیچ‌کس نپرسید اوکانیان کیست و کجاست.

به‌ویژه این‌که پیش از ۱۴ ژانویه هم کسی برای او اهمیتی قائل نبود تا بعدها بخواهد از احوالاتش باخبر شود.

اوکانیان در زمان حیاتش از این‌که ساحل هوآن‌چاکو رفته‌رفته به بهشت محبوب و بین‌المللی کسانی تبدیل می‌شد که برای آب‌تنی می‌آمدند دلِ خوشی نداشت، چیزی هم عایدش نمی‌شد وقتی بیگانگان گمان می‌کردند چون اهالی منطقه بر بلم‌های سازوئی عهد باستان بر اقیانوس می‌رانند پس همه‌چیز بر وفق مراد است.  تنها وجه باستانی ماجرا این بود که هنوز می‌توانستند بلم‌ها را به آب بزنند.  درآمد بیش‌تر هم‌شهری‌هایش از کار در کشتی‌های ماهی‌گیری بزرگ یا در کارخانه‌های تولید روغن و آرد ماهی تأمین می‌شد.  از دولتی سر همین آدم‌ها بود که پرو به‌رغم کاهش میزان صید ماهی به همراه شیلی، روسیه، ایالات متحد آمریکا و کشورهای پیش‌تازِ آسیا هم‌چنان در رأس کشورهای صید ماهی قرار داشت.  به کوری چشم چرخه‌ی النینو از چپ و راست هوآن‌چاکو هتل بود که مثل قارچ از زمین بیرون می‌زد و خودسرانه آخرین ذخائر طبیعت را تاراج می‌کرد.  درنهایت نیز همه به‌نوعی اموراتشان را می‌گذراندند.  تنها اوکانیان بود که دست آخر ‌چیزی برایش نمی‌ماند مگر یک بلم خوش‌تراش اسبی‌شکل.  فاتحان اسپانیائی قاره‌ی آمریکا که به آن‌ها کنکیستادور می‌گفتند نام این بلم‌های چوبی را کابالیتو گذاشته بودند، یعنی اسب کوچک.  اما به نظر می‌رسید به پایان عمر کابالیتوها هم دیگر چیزی باقی نمانده است.  هزاره‌یی که در شرف آغاز بود ظاهراً تصمیم داشت اوکانیان را از صحنه‌ی گیتی محو کند.  اوکانیان در این فاصله به حواس خود دیگر احاطه نداشت، احساس می‌کرد ال نینو مجازاتش کرده است، همان چرخه‌ی آب‌وهوائی که از زمان حضرت آدم چون بختک روی پرو می‌افتاد و او کوچک‌تر از آن بود که بتواند مقابلش ایستاده‌گی کند.  هم‌چنین احساس می‌کرد فعالان محیط‌ زیست هم مجازاتش می‌کنند، فعالانی که در نشست‌های خود از افراط در صید ماهی می‌گفتند و از نابودی جنگل‌ها، ‌طوری‌‌که همه‌ی نگاه‌ها متوجه سیاست‌مدارها می‌شد، سیاست‌مدارهایی که سرشان را آرام می‌چرخاندند و به صاحبان کشتی‌های ماهی‌گیری آن‌قدر خیره می‌ماندند که ناگهان درمی‌یافتند دارند به آینه نگاه می‌کنند.  سپس نگاه‌ها متوجه اوکانیان می‌شد، اوکانیان بی‌چاره‌یی که او نیز یارای مقابله با فاجعه‌ی زیست‌محیطی را نداشت.  او نه به پیشباز کارخانه‌های شناور رفته بود و نه کشتی‌های ماهی‌گیری ژاپنی و کره‌ئی را دعوت کرده بود به آب‌های پرو بیایند، کشتی‌هایی که در منطقه‌ی انحصاری اقتصادی بی‌صبرانه منتظر بودند تا ماهی‌های این سوی اقیانوس را شکار کنند.  اوکانیان هیچ گناهی نداشت اما در این فاصله خودش هم به بی‌گناهی خویش شک کرده بود.  چنان احساس فرومایه‌گی می‌کرد که انگار او بوده که چندین‌میلیون تن ماهی تُن و ماهی خال‌خالی را از آب بیرون کشیده است.  او فقط بیست‌وهشت سال داشت و آخرین بازمانده‌ی نوع خود به شمار می‌آمد.  پنج برادرش که از او بزرگ‌تر بودند همه‌گی در لیما کار می‌کردند و او را ابله می‌خواندند چراکه با یک بلم ساده و کمی پیش‌رفته‌تر از یک تخته‌ی موج‌سواری به آب می‌زد و در دوردست‌های پرتِ دریا به انتظار خال‌خالی‌ها و هوور مسقطی‌هامی‌نشست، ماهی‌هایی که هیچ‌گاه نمی‌آمدند.  به او می‌گفتند مرده را نمی‌توان زنده کرد.  اما برای او چیزی که اهمیت داشت پدرش بود، پدری که هنوز نفس می‌کشید.  پدرش اگرچه به‌زودی هفتادساله می‌شد اما هم‌چنان هر روز به دریا می‌زد، البته تا همین چند هفته‌ی پیش.  پیرمرد اکنون دیگر به ماهی‌گیری نمی‌رفت.  صورتش لکه‌های عجیبی زده بود، در بستر دراز می‌کشید و به‌شکلی‌غریب سرفه می‌کرد.  به نظر می‌رسید دارد فهم و ادراک خود را از دست می‌دهد، و خوآن نارسیسو لجوجانه می‌کوشید پدرش را زنده نگه دارد، آن هم با این باور که هم‌چنان به ماهی‌گیری سنتی وفادار بماند.  نیاکان اوکانیان که به خاندان یونگا و موچا شهره بودند بیش از هزار سال و پیش از آن که اسپانیائی‌ها سرزمین‌شان را اشغال کنند با قایق‌های کلکی ماهی می‌گرفتند.  این دو خاندان منطقه‌ی ساحلی پرو را از شمالی‌ترین نقطه تا حوالی شهری در جنوب که امروز پیسکو نام دارد برای سکونت انتخاب کرده بودند و ماهی کلان‌شهر نیرومند چان‌چان را تأمین می‌کردند. آن زمان‌ها در این ناحیه زمین‌های باتلاقی نزدیک ساحل که از منابع آب زیرزمینی تغذیه می‌شدند و به آن‌ها واچاکز می‌گفتند بسیار زیاد بودند.  در اطراف این باتلاق‌ها همیشه مقادیر فراوانی نی باتلاقی رشد می‌کرد و اوکانیان و بازمانده‌گان خاندانش اسب‌های چوبی‌شان را مانند نیاکانشان با این نی‌ها می‌ساختند.  ساختن یک اسب چوبی مهارت می‌طلبید و آرامش درونی.  طراحی و ساخت چنین اسبی کاری بود بی‌نظیر، اسبی سازوئی به طول سه یا چهار متر، با دماغه‌یی بلند و خمیده، اسبی که آن‌‌قدر سبک بود که هیچ‌گاه زیر آب نمی‌رفت.  در زمان‌های قدیم هزاران اسب چوبی در آب‌های نزدیک ساحل موج‌ها را می‌شکستند و پیش می‌رفتند.  به این ناحیه‌ی ساحلی در زمان‌های قدیم «ماهی طلائی» می‌گفتند چرا که ماهی‌گیران حتا در بدترین روزها هم با سبدهای پر به خانه بازمی‌گشتند، موضوعی که ماهی‌گیرانی چون اوکانیان به خواب هم نمی‌توانستند ببینند.  اما باتلاق‌ها از بین رفت و به همراه‌شان نیستان‌ها هم نیست شد.

دست کم زمان بروز ال نینو را می‌شد از قبل پیش‌بینی کرد.  هر چند سال یک بار، هنگام عید کریسمس،جریان اقیانوسی هومبولت که همیشه سرد بود به خاطر نبود بادهای به‌سامان گرم می‌شد طوری که میزان مواد مغذی آب کاهش می‌یافت و ماهی‌هایی چون موتوماهی، خال‌خالی و هوور مسقطی دیگر آفتابی نمی‌شدند زیرا چیزی برای خوردن گیرشان نمی‌آمد.  ازآن‌جاکه این پدیده همیشه هنگام عید میلاد مسیح رخ می‌داد نیاکان اوکانیان نام آن را ال نینو گذاشتند که ترجمه‌ی آزادش می‌شود «مسیح کودک».  صدمات ال نینو گاهی ناچیز بود و مسیح کودک فقط به اندکی آشفته‌سازی طبیعت بسنده می‌کرد، اما هر چهار یا پنج سال یک بار هم‌چون بلای آسمانی بر سر انسان‌ها نازل می‌شد طوری‌که انگار می‌خواهد نسل آدمی را براندازد.  گردبادها به‌شدت هرچه‌تمام‌تر می‌توفتند، ریزش باران سی‌ برابر افزایش می‌یافت و سیلی مرگبار لای و لجن را از کوه‌ها به پایین سرازیر می‌کرد.  هر بار صدها نفر به کام مرگ فرو می‌رفتند.  ال نینو می‌آمد و می‌رفت و در همیشه روی همین پاشنه می‌چرخید.  انسان‌ها نمی‌تواستند با او دوست شوند، فقط می‌توانستند خود را برای مقابله با آن به‌نوعی آماده کنند.  اما از زمانی که ثروت‌های اقیانوس آرام در تورهای ماهی‌گیری کشتی‌های بزرگ نفس‌های آخر را می‌کشید، تورهایی که دهانه‌شان به‌قدری بزرگ بود که دوازده فیل جامبو در آن‌ جا می‌گرفت، حتا قدیسان مسیحی هم نمی‌توانستند به داد ماهی‌گیران بومی برسند.

اوکانیان همان‌طورکه موج‌ها اسب چوبی‌اش را تکان می‌دادند به خود گفت: چه‌بسا من واقعاً یک ابله هستم، ابله و گناه‌کار.  ما همه گناه‌کاریم چون دل به یک قدیس مسیحی حامی ماهی‌گیران خوش کرده‌ایم که نه یارای مقابله با ال نینو و درافتادن با اتحادیه‌های ماهی‌گیری را دارد و نه می‌تواند جلوی زدوبندهای دولتی را بگیرد.  ما در روزگاران کهن شمن‌ها را در پرو داشتیم، شمن‌هایی که کارشان درست بود.  اوکانیان از داستان‌هایی که شنیده بود می‌دانست باستان‌شناسان در معابدی که پیش از ورود کریستف کلمب ساخته شده بودند و نزدیک شهر تروخیو و پشت هرم ماه قرار داشتند چه‌چیزی پیدا کرده بودند: اسکلت نود مرد و زن و کودک را که با تبر یا با خنجر به قتل رسیده بودند.  روحانیان اعظم به منظور جلوگیری از سیل سال ۵۶۰ نود انسان را قربانی کرده بودند و ال نینو کوتاه آمده و فرو نشسته بود.  اما حالا چه چیزی باید قربانی می‌شد تا جلوی افراط در ماهی‌گیری گرفته شود؟ اوکانیان از این فکرها به وحشت افتاده بود.  او یک مسیحی با‌ایمان بود، عاشقانه عیسای مسیح را دوست داشت، هم‌چنین پدروی قدیس را که حامی ماهی‌گیران بود.  مراسم روز قدیس‌پدرویی نبود که او با خلوص نیت در آن شرکت نکرده باشد، مراسمی که طی آن تندیس چوبی قدیس را روی قایقی می‌گذاشتند و از دهکده‌یی به دهکده‌یی دیگر می‌بردند.  اگرچه پیش‌ازظهرها همه به کلیسا می‌رفتند اما شب‌ها دور آتش نیاکانی حلقه می‌زدند.  شمنیسم در اوج شکوفائی خود بود.  اما کدام خدای بومی می‌توانست کمک کند وقتی مسیح کودک خود اعتراف می‌کرد در فلاکت اخیر ماهی‌گیران سهیم نبوده، نفوذش در آشفته‌سازی نیروهای طبیعی نقش به‌سزایی ایفا نمی‌کرده و رسیده‌گی به این مسأله به سیاست‌مداران و لابی‌گراها مربوط می‌شده است.

اوکانیان به آسمان نگاه کرد و مژه‌یی زد.  به نظر می‌رسید روز زیبائی در راه است.  شمال غربی پرو اینک خود را هم‌چون مکانی بی‌نقص به نمایش می‌گذاشت، مکانی که در خوبی و خرمی نظیر نداشت.  چند روزی بود حتا یک لکه ابر هم در آسمان دیده نشده بود.  موج‌ ـ سوارها در آن صبح زود هنوز در خواب بودند.  اوکانیان نیم ساعت پیش و قبل از طلوع خورشید اسب چوبی‌اش را از میان موج‌هایی که ‌نرم به سویش می‌غلتیدند به جلو رانده بود و اینک پارو می‌زد و در دریا پیش می‌رفت.  چند ماهی‌گیر دیگر هم مانند او پیش می‌راندند.  خورشید آهسته‌آهسته از پشت کوه‌های مِه‌گرفته بیرون می‌آمد و دریا را غرق در نوری لطیف می‌کرد.  دوردستِ ناپیدا‌کرانه‌ی دریا که لحظاتی پیش نقره‌ئی بود اینک به رنگ آبی روشن درآمده بود.  در افق سایه‌نمای کشتی‌های غول‌پیکر که به سمت لیما می‌راندند ظاهر شد.

اوکانیان بی‌توجه به زیبائی بامدادی که رفته‌رفته طلوع می‌کرد دست به پشت سر برد و تور سنتی و قرمزرنگ ماهی‌گیران اسب‌چوبی را که چند متر درازا داشت و به قلاب‌هایی به اندازه‌های مختلف مجهز بود بیرون آورد.  ماهی‌گیران بومی به این تورها کال‌کال می‌گفتند.  اوکانیان با‌دقت بافت ظریف گره‌های تور را از نظر گذراند.  کمر راست کرد و روی عرشه‌‌ی کشتی کوچک کلکی‌اش چمباتمه زد.  اسب‌های چوبی فضای داخلی برای نشستن نداشتند و به جایش فضای فراخی در عقب آن‌ها بود که تور و دیگر وسائل ماهی‌گیری را آن‌جا می‌گذاشتند.  پارویی از پهنا جلوی اوکانیان قرار داشت، یک لوله‌ی نصفه‌ونیمه‌ی گوایاکیلی که جز در این منطقه در هیچ‌کجای پرو استفاده نمی‌شد.  پارو به پدرش تعلق داشت.  آن را همراه خود می‌آورد تا پدرش نیرویی را که خوآن نارسیسو با آن آب را می‌شکافت احساس کند.  خوآن از زمانی که پدرش بیمار شده بود پارو را هر شب کنار او قرار می‌داد و دست راست پدرش را روی آن می‌گذاشت تا پیرمرد پارو را احساس کند و بداند سنتی که به زنده‌گی‌اش معنا بخشیده بود هم‌چنان ادامه دارد، به این امید که پدر آن‌چه را که لمس می‌کرد بازشناسد، حال که دیگر حتا پسرش را نیز بازنمی‌شناخت.

اوکانیان به بازرسی کال‌کال پایان داد.  کال‌کال را در خشکی هم بازرسی کرده بود اما کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کرد، تورها ارزشمند بودند و هر توجه‌یی به آن‌ها مبذول می‌شد خالی از لطف نبود.  ازدست‌دادن تور ماهی‌گیری یعنی پایان همه‌چیز.  اوکانیان در قمار بر سر ذخائری که هنوز موجود بودند اگرچه بازنده بود اما نمی‌خواست اجازه‌ی کوچک‌ترین اهمال‌کاری را به خود بدهد و به‌هیچ‌وجه هم نمی‌خواست غفلتی کوچک باعث شود به بطری عرق پناه ببرد.  هیچ‌چیز برایش بدتر از دیدن انسان‌هایی که دیگر به هیچ چیز امید نداشتند نبود، انسان‌هایی که قایق‌ها و تورهای خود را به امان خدا رها کرده بودند تا بپوسند و از بین بروند.  اوکانیان می‌دانست آن روزی که چهره‌ی ناامید خود را در آینه ببیند لحظه‌ی مرگش فرا رسیده است.

به اطراف نگاهی کرد.  در دو سویش، و در فاصله‌های دور از هم، ناوگان اسب‌های کوچک در این ساعات آغازین صبح هم‌زمان با او به آب زده و اینک یک کیلومتر از ساحل دور شده بودند.  اسب‌ها امروز مثل همیشه بالا و پایین نمی‌شدند.  آب هیچ موجی نداشت.  ماهی‌گیران باید ساعت‌های در راه را در همین محدوده سپری می‌کردند، صبورانه و سرسپرده به ‌حکم سرنوشت.  در این فاصله قایق‌های چوبی بزرگی نیز به آن‌ها اضافه شده بودند، هم‌چنین یک کشتی ماهی‌گیری که از کنارشان گذشت و به راه خود در پهنه‌ی دریا ادامه داد.  اوکانیان با دودلی مردان و زنانی را دید که کال‌کال‌های خود را با احتیاط در آب سُر می‌دادند و آن را با طنابی محکم به قایق می‌بستند.  شناوه‌هایی گرد و سرخ‌رنگ روی سطح آب شناور بودند.  اوکانیان می‌دانست برای او نیز زمان افکندن تور فرا رسیده است، اما او به روزهای گذشته می‌اندیشید،لذا از چنین کاری چشم پوشید و فقط به تماشای افق پرداخت.  روزهای گذشته تنها چند موتوماهی گرفته بود و نه بیش‌تر.  نگاهش به کشتی ماهی‌گیری افتاد که رفته‌رفته کوچک‌وکوچک‌تر می‌شد.  ال نینو امسال هم توفیده بود اما در مقایسه با سال‌های پیش آسیب چندانی به بار نیاورده بود.  این جریان آب‌وهوائی تا زمانی که حد و مرز خود را نگه می‌داشت چهره‌ی دیگری از خود نشان می‌داد، چهره‌یی خندان و مهرآمیز.  دمای ملایم آب گیدرهای بزرگ و کوسه‌های سرچکشی را گم‌راه می‌کرد و آن‌ها را به سمت جریان هومبولت می‌کشید، جریانی که هیچ‌گاه به سمت‌اش نمی‌رفتند.  این لطف ال نینو باعث رنگین‌شدن سفره‌ی ماهی‌گیران در ایام عید کریسمس می‌شد.  البته ماهی‌های کوچک به جای افتادن در تور ماهی‌گیری وارد شکم ماهی‌های بزرگ می‌شدند ولی خُب همه‌چیز را نمی‌توان با هم داشت.  کسی که در چنین روزی به پیشروی در دریا ادامه می‌داد اقبال آن را داشت که صید بزرگی به تور بیاندازد و به خانه ببرد.  چه فکرهای باطلی.  ماهی‌گیرها با اسب‌های چوبی خود به‌اندازه‌ی‌کافی در دریا پیشروی نمی‌کردند، فقط در پناه هم‌قطاران خویش جسارت می‌ورزیدند و ده کیلومتری از ساحل دور می‌شدند.  اسب‌های کوچک چوبی در مقابل موج‌های خروشان مقاوم بودند و می‌توانستند بر فراز موج‌ها خوب تاخت‌وتاز کنند و پیش بروند.  تنها مشکل ماهی‌گیرها جریان اقیانوس بود، از این گذشته اگر این جریان شتاب می‌گرفت و باد هم بر خلاف جهت می‌وزید آن‌وقت باید با جان‌کندن پارو می‌زدند و کابالیتوی خود را به خشکی می‌رساندند.  بعضی‌هاشان هیچ‌گاه به ساحل بازنمی‌گشتند.

اوکانیان شق‌ورق و بی‌حرکت هم‌چنان روی سازوهای به‌هم‌بافته‌شده نشسته بود.  از ابتدای روز همه انتظار آمدن فوج ماهی‌ها را می‌کشیدند، فوجی که امروز هم نمی‌آمد.  اوکانیان پهنه‌ی اقیانوس آرام را برای دیدن کشتی ماهی‌گیری از نظر گذراند.  زمان‌هایی بود که می‌توانست در چنین کشتی‌یی یا در یکی از کارخانه‌های تولید آرد ماهی به‌راحتی کار پیدا کند ولی آن دوران‌ها دیگر سپری شده بود.  پس از ویرانی‌هایی که ال نینو اواخر دهه‌ی نود به بار آورد حتا کارگران کارخانه‌ها هم شغل خود را از دست داده بودند.  فوج‌های بزرگ موتوماهی‌ دیگر هیچ‌گاه بازنگشتند.  اوکانیان هیچ چاره‌یی نداشت جز این که هر روز ماهی بگیرد، یک روز اگر ماهی نمی‌گرفت بی‌چاره‌گی‌اش تکمیل می‌شد. به خودش گفت: می‌توانستی به خانم‌ها موج‌سواری یاد بدهی.  این بود آن گزینه‌ی شغلی که می‌توانست به آن دست بیازد و در یکی از هتل‌های بی‌شماری که ساحل هوآن‌چاکو زیر فشارشان کمر راست نمی‌کرد مشغول کار شود.  به جای ماهی‌گیری می‌توانستی توریست‌گیری کنی.  یک نیم‌تنه‌ی مضحک بپوشی، کوکتل مخلوط کنی، خانم‌های بدعادت آمریکائی را وادار کنی وقتی به آن‌ها موج‌سواری یا اسکی روی آب یاد می‌دهی جیغ بکشند، یا آخر شب در اتاق‌های هتل با آن‌ها خلوت کنی.  ولی خوآن اگر پیمان می‌شکست و پیوند خود را از سنت می‌گسست همان لحظه حکم مرگ پدرش را امضاء کرده بود.  پیرمرد اگرچه دیگر قوه‌ی ادراک نداشت ولی می‌توانست احساس کند که جوان‌ترین فرزندش ایمان خود را از دست داده است.

مشت‌های اوکانیان گره شد طوری که برآمده‌گی سفید استخوان‌هایش بیرون زد.  پارو را در مشت فشرد و با عزمی راسخ شروع کرد به پاروزدن و تعقیب کشتی ماهی‌گیری که دیگر به‌سختی دیده می‌شد.  حرکاتش با شدت عمل همراه بود و ماهی‌گیر با تمام قدرتی که داشت به آب ضربه می‌زد.  هر بار که پارو زیر آب می‌رفت فاصله‌ی او با دیگر ماهی‌گیران بیش‌تر می‌شد.  سرعتش بالا بود.  می‌دانست خیزاب‌های سهمگینی که امروز شیب تند دارند و بادهای شدیدی که از شمال غربی می‌وزند بازگشت‌اش را به ساحل با دشواری روبه‌رو نخواهند کرد.  امروز اگر خطر نکند هرگز دیگر خطر نخواهد کرد.  در بخش‌های عمیق‌تر اقیانوس خال‌خالی‌ها، هوور مسقطی‌ها و ماهی‌های تُن هنوز شنا می‌کردند، آن‌ها فقط به کشتی‌های بزرگ ماهی‌گیری تعلق نداشتند، به او هم تعلق داشتند.

دقایقی چند سپری شد. اوکانیان به پشت سر خود نگاهی کرد.  خانه‌های ساحل هوآن‌چاکو که تنگ هم قرار داشتند کوچک‌تر شده بودند.  هیچ کابالیتویی نبود که صاحبش مثل او تا این فاصله از ساحل دور شده باشد.  آن ناوگان کوچک خیلی عقب مانده بود.

پدر اوکانیان یک بار گفته بود: ما زمان‌های قدیم در پرو با یک بیابان زنده‌گی می‌کردیم که داخل کشورمان قرار داشت.  امروز دو بیابان داریم، دومی دریائی است که مقابل خانه‌مان قرار دارد.  ما تبدیل به بیابان‌نشین شده‌ایم، بیابان‌‌نشین‌هایی که از بارش باران وحشت داریم.

اوکانیان همان‌طورکه باشدت تمام پارو می‌زد احساس کرد اطمینان و خوش‌بینی گذشته‌ها را دوباره به دست آورده است.  تقریباً به وجد آمده بود.  در عالم خیال خودش را می‌دید که پشت اسب چوبی‌اش نشسته و دارد روی دریای ناپیداکرانه می‌تازد و سرانجام به جایی می‌رسد که کمرگاه نقره‌ئی هزاران‌هزار ماهی که تندوتیز زیر سطح آب شنا می‌کنند درخششی خیره‌کننده دارد؛ جایی که آبشارهای پله‌کانی در پرتوی آفتاب نورافشانی می‌کنند گوژ خاکستری‌ نهنگ‌ها از زیر آب بیرون می‌زند و شمشیرماهی‌ها یکی‌پس‌ازدیگری از آب بیرون می‌جهند و دوباره فرو می‌روند.  با هر ضربه‌یی که به پارو می‌زد یک گام از بوی گند خیانت دورتر می‌شد.  دست‌هایش گویی مستقل از اراده‌ی او عمل می‌کردند، وقتی هم سرانجام از پاروزدن دست کشید و دوباره نگاهی به پشت سر انداخت دهکده‌ی ماهی‌گیران فقط یک نقطه‌ی محو بود با خال‌های سفید دوروبرش، آن کپک‌های سفید عصر جدید که زیر آفتاب گسترش می‌یافتند و نام‌شان هتل بود.

اوکانیان احساس کرد ترس دارد بر او چیره می‌شود.  هرگز جرأت نکرده بود تا این فاصله از ساحل دور شود، آن هم با یک کابالیتو، با تخته‌هایی زیر پا و بقچه‌یی سازوئی که رویش نشسته بود.  شاید مِه صبح‌گاهی او را به اشتباه انداخته بود ولی به‌طوریقین تا ساحل هوآن‌چاکو اکنون دوازده کیلومتر فاصله داشت، چه‌بسا هم بیش‌تر.

اوکانیان تنهای‌‌تنها بود.

برای لحظه‌یی نفس را در سینه حبس کرد.  پدروی قدیس را به یاد آورد و دعایی کوتاه بر زبان راند و از قدیس خواست او را صحیح و سالم با قایقی پر از ماهی به خانه بازگرداند.  سپس نفس عمیقی کشید و هوای شور صبح‌گاهی را درون سینه داد، کال‌کال را بیرون آورد و گذاشت آرام‌ به درون آب سرُ بخورد.  قلاب‌ها رفته‌رفته در سیاهی بلورین آب ناپدید شدند، تنها شناوه‌ی سرخ‌رنگ بود که کنار کابالیتو تکان می‌خورد.  چه اتفاقی باید می‌افتاد؟ هوا عالی بود و اوکانیان خوب می‌دانست کجا قرار دارد.  کمی دورتر از قایق یک توده‌ی گدازه‌ئی منجمد از کف دریا بالا آمده بود، یک سلسله کوه کوچک و شیاردار.  نوک قله‌هایش از زیر به سطح آب می‌رسید.  روی آن شقایق‌های دریائی، صدف‌ها و خرچنگ‌ها زنده‌گی می‌کردند و در شیارها و غارهایش مقادیر زیادی ماهی کوچک.  و ماهی‌های بزرگی چون تُن ماهی و هوور مسقطی و شمشیرماهی می‌آمدند تا این ماهی‌های کوچک را شکار کنند.  ماهی‌گیری در چنین نقطه‌یی برای کشتی‌های بزرگ خطرناک بود چرا که ممکن بود تیزی صخره‌ها بدنه‌ی کشتی را شکاف دهد، از این گذشته چنین منطقه‌یی صید بزرگی نصیب کشتی‌های ماهی‌گیری نمی‌کرد، اما برای یک سوارکار نترس کابالیتو صید بزرگی به حساب می‌آمد.

اوکانیان امروز برای اولین بار لبخندی زد و شروع کرد روی کابالیتو بالاوپایین‌شدن.  ارتفاع موج‌ها در این منطقه کمی بلندتر از موج‌های نزدیک ساحل بود، با وجود این می‌شد تعادل قایق را خیلی خوب حفظ کرد.  ماهی‌گیر کش‌وقوسی به بدنش داد و به خورشید نگاهی کرد، خورشیدی که با نور طلائی کم‌رنگش اینک به بالای کوه‌ها رسیده بود.  سپس دوباره پارو را به دست گرفت و کابالیتو را با چند ضربه به داخل جریان هدایت کرد.  چمباتمه زد و آماده شد تا ساعت‌های پیش رو را به تماشای شناوه که کمی دورتر از قایق روی آب می‌رقصید بگذراند.

پس از گذشت چیزی نزدیک به یک ساعت سه ماهی هوور مسقطی شکار و آن‌ها را کف قایق پهن کرد، سه ماهی چاق‌وچله که زیر نور آفتاب می‌درخشیدند.  به وجد آمده بود چون این صید بیش‌ از آن چیزی بود که چهار هفته‌ی گذشته نصیبش شده بود.  درواقع اینک می‌توانست بازگردد اما حالا که تا این‌جا آمده بود می‌توانست هنوز صبر کند.  روز خوب آغاز شده بود و چه‌بسا بهتر هم به پایان می‌رسید.  از این گذشته وقت هم زیاد داشت.

کابالیتو در حینی که برای خود در امتداد تخته‌سنگ‌ها پیش می‌رفت اوکانیان طول بیش‌تری به طناب کال‌کال داد و شناوه را دید که بالاوپایین می‌پرید و دور می‌شد.  نگاهش روی سطح آب، جایی که صخره‌ها سر به آسمان کشیده بودند، تمام مدت سایه‌های کاذبی را که صخره‌ها روی سطح آب تشکیل می‌دادند جست‌وجو می‌کرد.  این کار ضروری بود چون می‌بایست فاصله‌ی خود را با صخره‌ها حفظ می‌کرد تا تور ماهی‌گیری به خطر نیافتد.

خمیازه‌یی کشید.  ناگهان لرزش خفیفی روی طناب احساس کرد.  لحظه‌یی بعد شناوه در افت و خیز امواج ناپدید شد.  سپس دوباره روی آب آمد، به بالا خیز برداشت، چند ثانیه وحشیانه این‌سو و آن‌سو پرید و دوباره به زیر آب کشیده شد.  اوکانیان به‌سرعت طناب را در مشت گرفت.  طناب کشیده و سفت شد طوری که پوست کف دستش ورآمد.  دشنام داد.  لحظه‌یی بعد کابالیتو به پهلو افتاد.  اوکانیان طناب را رها کرد تا تعادلش را از دست ندهد.  شناوه در اعماق آب سوسویی سرخ ‌زد.  طناب با شیب تند پایین رفته و مثل چله‌ی کمان سفت و منقبض ایستاده‌ بود و عرشه‌ی قایق کوچک را آرام‌آرام به زیر می‌کشید.  لعنت بر شیطان.  آن زیر چه خبر است؟ چیزی باید توی تور ماهی‌گیری رفته باشد، چیزی بزرگ و سنگین.  شاید یک شمشیرماهی.  ولی شمشیرماهی وقتی به دام می‌افتد شتاب می‌گیرد و قایق را با خود به جلو می‌کشد، درصورتی‌که چیزی که اینک در تور افتاده دارد قایق را کشان‌کشان به زیر می‌برد.  اوکانیان سراسیمه کوشید طناب را دوباره به دست بگیرد.  این امر باعث شد قایق دوباره تکانی بخورد و به سمت جلو کشیده شود و به دل موج‌ها فرو رود.  قایق که زیر موج‌ها رفت آب وارد ریه‌ی اوکانیان شد و او همان‌طورکه سرفه می‌کرد و تف می‌انداخت دوباره روی آب آمد و دید نصف قایق پر از آب شده است.  دماغه‌ی نوک‌تیز اریب در هوا قرار داشت.  هوور مسقطی‌ها که کف قایق پهن بودند دوباره جان گرفتند و به دریا بازگشتند.  اوکانیان با مشاهده‌ی ماهی‌ها که به درون آب فرو می‌رفتند از فرط خشم کف به دهان آورد و به‌تلخی دشنام داد.  این ماهی‌ها برای همیشه از دستش گریخته بودند و او نمی‌توانست دنبالشان به آب بزند چون دستش بند بود و باید کابالیتو را نجات می‌داد و هم‌چنین خودش را.  عبث بود زحمتی که تا آن لحظه کشیده بود.

پارو کمی آن سوتر برای خود روی آب می‌رفت.  اوکانیان توجه‌یی به پارو نکرد.  می‌توانست آن را پسان‌تر دوباره به دست بیاورد.  با همه‌ی نیرو خودش را تمام‌قد روی دماغه انداخت و کوشید آن را با فشار به سمت پایین هل دهد.  این شد که سراپا زیر آب رفت و کابالیتو را که هم‌چنان بی‌رحمانه به پایین کشیده می‌شد با خود به زیر برد.  با شتابی تب‌آلود روی سازوهای صاف و لیز سینه‌خیز خود را جلو داد.  با دست راست فضای داخل عرشه را کاوید و یافت آن چیزی را که می‌جست.  درود بر پدروی قدیس! چاقویش هنوز سر جایش بود و هم‌چنین عینک غواصی‌اش که پس از کال‌کال باارزش‌ترین چیزی بود که در اختیار داشت.  با یک ضربه طناب را قطع کرد.  کابالیتو بی‌درنگ به سمت بالا شتافت و بدن اوکانیان را به دور محورش چرخ داد.  اوکانیان دید آسمان بالای سرش چرخ می‌زند و دوباره با سر زیر آب رفت و بیرون آمد. سرانجام خود را ‌نفس‌زنان روی عرشه‌ی قایق سازوئی درازکشیده یافت، قایقی که اینک آرام‌آرام طوری روی سطح آب تکان می‌خورد و پیش می‌رفت که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است.

ماهی‌گیر آشفته روی عرشه قد راست کرد.  شناوه دیگر دیده نمی‌شد.  روی سطح آب پارو را جست‌وجو کرد و آن را کمی دورتر در میان امواج دید که بالاوپایین می‌شد.  با دست پارو زد و کابالیتو را به سمت پارو راند و آن را داخل قایق کشید و جلوی پای خود قرار دادسپس دوروبر را زیر نظر گرفت.

این‌جا بود که توانست در آبی که به شفافی کریستال بود لکه‌های روشن را ببیند.  شروع کرد با صدای بلند دشنام‌دادن چرا که می‌دید به آرایش‌های زیردریائی نزدیک شده و کال‌کال درون این آرایش‌ها گیر کرده است.  تعجبی نداشت چرا به زیر کشیده می‌شد.  همه‌اش تقصیر آن رویاپردازی‌ احمقانه بود.  آن‌جایی که اینک تور قرار داشت شناوه هم بدون شک همان‌جا بود.  به صخره‌های زیر آب گیر کرده بود و نمی‌توانست بالا بیاید.  اوکانیان به فکر فرو رفت: بله، جواب همین است و باید این طور می‌شد.  ولی با چه قدرتی داشتم به زیر کشیده می‌شدم، چیزی نمانده بود جان به جان آفرین تسلیم کنم.  قدرت  این کشش عادی نبود.  این که تور به صخره‌ها گیر کرده تنها پاسخ منطقی به کل ماجرا است. ولی چرا این همه کشمکش؟

تور را از دست دادم! ولی نباید تور را از دست بدهم.

اوکانیان با ضربات تند پارو قایق را به همان‌جایی برد که آن درام کوتاه اتفاق افتاده بود.  کاوشانه به درون آب شفاف نگاه کرد و کوشید چیزی را بازشناسد، ولی جز چند سایه‌ی بی‌حاشیه‌ی کاذب چیز دیگری ندید.  از تور و شناوه اثری نبود.  آیا جای درستی آمده بود؟ او دریانورد ماهری بود.  تمام زنده‌گی‌اش را در دریا سپری کرده و حتا بدون دستگاه‌های تکنیکی هم می‌توانست تشخیص دهد جای درستی آمده است.  طناب را می‌بایست همین‌جا قطع می‌کرد تا قایق سازوئی متلاشی نشود.  یک‌جایی در همین نقطه تورش زیر آب گیر کرده بود.  باید آن را دوباره به دست می‌آورد.  ‌زیرآب‌رفتن را هیچ دوست نداشت.  مثل اکثر ماهی‌گیرها او نیز اگرچه شناگر ماهری بود ولی از آب پرهیز می‌کرد.  درواقع هیچ ماهی‌گیری آب را از ته دل دوست نداشت.  آب او را هرروز به سوی خود می‌خواند، و خیلی‌ها که همه‌ی عمر ماهی‌گیری کرده بودند بدون حضورش نمی‌توانستند به زنده‌گی ادامه دهند، اما با آب زنده‌گی‌کردن هم برای‌شان چندان دلپذیر نبود.  دریا نیروی حیات‌شان را مصرف می‌کرد و هربار بخشی از این نیرو را برای خود برمی‌داشت و پس نمی‌داد و آن‌چه باقی می‌گذاشت ماهی‌گیرانی بودند در میکده‌های ساحلی، ماهی‌گیرانی خشک و خاموش و بی‌طراوت که زنده‌گی برای‌شان هیچ لطفی به همراه نداشت.

ولی اوکانیان صاحب یک گنج بود، صاحب یک عینک غواصی، هدیه‌یی از طرف یک گردشگر که از سال پیش آن را با خود به دریا می‌برد.  اوکانیان عینک غواصی را بیرون آورد، داخل آن تفی انداخت و تف را خوب روی شیشه‌اش مالید تا زیر آب بخار نگیرد.  سپس عینک را با آب دریا شست و آن را روی چهره‌اش فشار داد و بندش را از پشت سر کشید.  عینکی بود گران‌قیمت با حاشیه‌هایی نرم و انعطاف‌پذیر از جنس لاستیک طبیعی.  ولی اوکانیان دستگاه تنفسی و اسنورکل غواصی نداشت، احتیاجی هم به این چیزها نداشت.  می‌توانست مدت زیادی نفس را در سینه حبس کند تا مسافت‌های بیش‌تری را زیر آب برود و تورش را از صخره‌ها جدا کند.  اوکانیان به خطر حمله‌ی کوسه‌ها فکر کرد.  معمولاً در این بخش از دریا هیچ نوع کوسه‌یی که خطری برای انسان تولید کند آفتابی نمی‌شد.  فقط در موارد بسیار اندکی کوسه‌ی سفید، سرچکشی و شاه‌کوسه دیده شده بود، کوسه‌هایی که موجودی تورها را غارت می‌کردند، البته در بخش‌های خیلی دورتر دریا.  کوسه‌های بزرگ سفید هیچ‌گاه گذارشان به سواحل پرو نمی‌افتاد.  هرچه از ساحل دورتر می‌شدی و به آب‌های آزاد می‌رسیدی خطر غواصی هم بیش‌تر می‌شد ولی غواص در جایی که اوکانیان اینک قرار داشت به دلیل وجود صخره‌ها و آب‌سنگ‌ها از امنیت بیش‌تری برخوردار بود.  ماهی‌گیر به خود گفت: کوسه نمی‌تواند این بلا را سر تورم آورده باشد.  فقط بی‌توجه‌یی خودم بود که کار را به این‌جا کشاند و نه چیز دیگری.

ماهی‌گیر ریه‌ها را پر از هوا کرد و با سر شیرجه زد توی موج‌ها.  مهم این بود که با شتاب زیر آب برود وگرنه با ریه‌ی پر از هوا مثل بالون دوباره بالا می‌آمد.  بدن را به شکل عمودی درآورد، سر را جلو داد و بین خود و سطح آب فاصله ایجاد کرد.  آب که از درون قایق تیره و نفوذناپذیر دیده می‌شد اینک روشن بود و شفاف.  اوکانیان می‌توانست سازه‌های آب‌سنگی آتش‌فشانی را که امتدادشان به چندصد متر می‌رسید به‌روشنی ببیند.  نور آفتاب صخره‌ها را خال‌خالی کرده بود.  اوکانیان هیچ ماهی‌یی ندید، البته به دنبال ماهی هم نبود.  نگاهش به سازه‌های زیر آب بود و کال‌کال را می‌جُست.  وقت زیادی هم نداشت، هرچه بیش‌تر زیر آب می‌ماند خطر این که کابالیتو برای خود پیش براند و خیلی از او فاصله بگیرد بیش‌تر می‌شد.  اگر چند لحظه‌ی دیگر کال‌کال را پیدا نمی‌کرد باید دوباره به روی آب بازمی‌گشت و تلاش دیگری را از سر می‌گرفت.  حتا اگر قرار می‌بود ده بار این کار را تکرار کند باید کال‌کال را پیدا می‌کرد، اگر تلاشش نصف روز هم طول می‌کشید باید آن را پیدا می‌کرد.  امکان نداشت بتواند بدون کال‌کال به ساحل بازگردد.

اوکانیان ناگهان شناوه را دید.  در عمق ده یا پانزده‌متری روی بدنه‌ی شیاردار صخره‌یی برای خود شناور بود.  تور درست زیر این صخره قرار داشت، ظاهراً چند جایش به تیزی‌های صخره گیر کرده بود.  ماهی‌های ریز دور گره‌هایش جمع شده بودند و اوکانیان که به تور نزدیک شد متفرق شدند.  ماهی‌گیر خود را در آب به ‌شکل ‌عمودی درآورد، پا زد و کوشید تور را از صخره جدا کند.  جریان آب باعث شد پیراهنش پُف کند.  این‌جا بود که متوجه شد تور به‌کلی تکه‌تکه شده است.  با ناباوری به کال‌کال مضمحل‌شده خیره شد.  این کارِ تیزی صخره‌ها نمی‌توانست بوده باشد.  اوکانیان پاسخ این سئوال را که چه‌چیزی این خرابی را به بار آورده و آن چیز کجا می‌توانست باشد نمی‌توانست پیدا کند.  سراسیمه کال‌کال را دور زد.  این طور که به نظر می‌رسید باید روزها تور را وصله می‌کرد.  هوای تنفسی‌اش رو به پایان بود و برای بازکردن تور کفایت نمی‌کرد، ولی یک تور به‌کلی‌ مضمحل‌شده هم ارزش خودش را داشت.  سرانجام از تلاش بازایستاد.  به خود گفت: به زحمتش نمی‌ارزد، باید دوباره بالا بروم، کابالیتو را پیدا کنم و دوباره به زیر بیایم.  در حینی که این‌ها را به خود می‌گفت چیزی پیرامونش دگرگون شد.  ابتدا گمان کرد تکه ابری آمده جلوی خورشید.  نورهایی که روی صخره‌ها می‌رقصیدند یک‌باره ناپدید شدند، سازه‌ها و گیاهان دیگر سایه‌یی نمی‌انداختند…  شگفت‌زده شد.  دست‌هایش، تور و هر چیزی که دوروبرش بود ناگهان رنگ باختند.  حتا ابرها هم نمی‌توانستند این دگرگونی ناگهانی را موجب شده باشند.  آسمان بالای سر اوکانیان در عرض چند ثانیه تیره‌وتار شد.  کال‌کال را رها کرد و به بالا نگریست.  تا آن‌جا که چشم کار می‌کرد زیر سطح آب یک فوج ماهی دید، ماهی‌هایی که همه‌شان به درازای یک دست بودند و به هم نزدیک می‌شدند.  اوکانیان از فرط بهت‌زده‌گی قسمتی از هوایی را که در ریه داشت بیرون داد.  حباب‌ها به سمت بالا روانه شدند.  از خود پرسید: این فوج عظیم ناگهان از کجا پیدا شده؟ هرگز به عمرش چنین چیزی ندیده بود.  بدن ماهی‌ها گویی حرکت نداشت.  اوکانیان فقط گاهی تکان خفیف دم یک ماهی را تشخیص می‌داد و گاهی نیز یک ماهی کوچک را می‌دید که با شتاب دور می‌شد.  فوج در این لحظه موقعیت خود را به اندازه‌ی چند درجه تصحیح کرد، تمام ماهی‌ها به هم نزدیک و نزدیک‌تر شدند و تنگ کنار هم قرار گرفتند.  البته همه‌ی ماهی‌ها چنین رفتاری داشتند اما رفتار این فوج به گونه‌یی دیگر بود.  چیزی که به بهت‌زده‌گی اوکانیان دامن زد رفتار ماهی‌ها نبود بلکه خود این ماهی‌ها بودند.  تعداد این ماهی‌ها در شماره نمی‌گنجید.

اوکانیان دور محور بدنش چرخید.  به هرکجا نگاه کرد فقط ماهی دید، صف ماهی‌ها تا بی‌نهایت امتداد داشت.  سرش را عقب برد و از لای شکاف میان بدن ماهی‌ها سایه‌ی کابالیتویش را دید که روی سطح آرام و شفاف آب اندکی تکان می‌خورد.  سپس آخرین شکاف نیز مسدود شد و تاریکی فزونی گرفت.  ذخیره‌ی هوای درون ریه‌ی اوکانیان به‌شکلی  دردآور شروع کرد به سوختن.  با ناباوری به خود گفت: این‌ها حتماً دلفین‌ماهی هستند.  هیچ ماهی‌گیری منتظر بازگشت دوباره‌ی دلفین‌ماهی‌ها نبود.  همه از بازگشت دوباره‌شان قطع امید کرده بودند.  درواقع اوکانیان باید از دیدن آن‌ها شاد می‌شد.  این ماهی‌ها به قیمت خوبی در بازار به فروش می‌رسیدند و یک تور پر از دلفین‌ماهی تا مدت‌ها شکم یک ماهی‌گیر و خانواده‌اش را سیر می‌کرد.  اما اوکانیان از دیدن آن‌ها شاد که نشد هیچ رفته‌رفته احساس کرد دارد به وحشت می‌افتد.  این فوج در تصور نمی‌گنجید.  از یک افق به افق دیگر  امتداد داشت.  اوکانیان از خود پرسید: آیا دلفین ماهی‌ها کال‌کال مرا تکه‌تکه کرده‌اند؟ یک فوج دلفین‌ماهی؟ ولی چه‌طور امکان دارد؟ باید هرطور شده از این‌جا دور شوم.

اوکانیان کف پاهایش را به صخره‌یی زد و از جا کنده شد.  کوشید آرامش خود را حفظ کند، آرام و با احتیاط پا زد و بالا رفت و باقی مانده‌ی هوای درون ریه را بیرون داد.  بدنش او را در امتداد صف متراکم پیکر ماهی‌ها به جلو راند، ماهی‌هایی که او را از سطح آب و نور خورشید و قایقش جدا کرده بودند.  فوج کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کرد، تجمعی بی‌انتها و متراکم، با چشمانی بزرگ و بی‌تفاوت.  اوکانیان با ناباوری به خود گفت: این حیوانات گویی فقط به خاطر من اجتماع کرده‌اند، انگار فقط منتظر من بوده‌اند.  می‌خواهند از رسیدن من به قایق جلوگیری کنند.  ناگهان خوف و هراسی سرد وجودش را فرا گرفت.  قلبش به‌شدت به تپش افتاده بود.  دیگر به‌ سرعت خود توجه‌یی نداشت، نه به تور تکه‌‌تکه‌اش فکر می‌کرد و نه به شناوه، حتا کابالیتو هم دیگر برایش مهم نبود، فقط می‌خواست تراکم فشرده و موحش بدن‌های بالای سرش را بشکافد و به روی آب بازگردد، به نور خورشید و به عنصر غیرآبزی خویش، به امنیت.

تعدادی از ماهی‌ها تکانی خوردند و کنار رفتند.  از درون شکافی که اینک گشوده شده بود چیزی بیرون آمد و پیچ‌وتابی خورد و به سوی اوکانیان حرکت کرد.

روز مسیر خود را می‌رفت و نسیمی خنک از چند لحظه‌ی پیش وزیدن گرفته بود.  آسمان هنوز هیچ ابری نداشت.  روزی که زیبا آغاز شده بود هم‌چنان زیبا بود.  فقط شتاب موج‌ها کمی بیش‌تر شده بود بدون آن‌که برای مردی که در قایقش نشسته بود  مزاحمتی فراهم کند.  اما هیچ مردی در قایقی نبود.  تا آن‌جا که چشم کار می‌کرد هیچ‌کس دیده نمی‌شد.  تنها یک کابالیتو دیده می‌شد که آخرین بازمانده‌ی نسل اسب‌های چوبی به‌ شمار می‌آمد و برای خود آرام‌آرام روی سینه‌ی دریا می‌رفت و می‌رفت.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی