به م. گورکی
بچه که بودم دلم پَر میزد برای یک گنجهکبوتر. همهی زندگی اندازهی آن چیزی نخواستهام. ولی تا نُه سالَم نشد پدر پولِ خریدِ الوار که بسازیم و سه جفت کبوتر که توش بیندازیم را گردن نگرفت.سال ۱۹۰۴ بود، و من داشتم برای آزمونِ ورودیِ کلاسِ آمادگیِ مدرسهی متوسطه در نیکلایف ِ ایالت خرسون درس میخواندم، که آن موقع بستگانِ من آنجا زندگی میکردند. آن ایالت البته دیگر وجود ندارد، و شهر ما را با ناحیهی اودسا یکی کردهاند.
همهاش نُه سالَم بود، و زهرهام از امتحانات آب شده بود. در هر دو درس، هم زبانِ روسی و هم حساب، بالاترین نمرهها را نمیآوردم کارم ساخته بود. مو لای درزِ اصلِ ظرفیتْ محدود[۱] این مدرسهی متوسطهی مانمیرفت: پنج درصدِ و نه بیشتر. یعنی از چهل تا پسر فقط دو تا جهود میتوانستند به این کلاسِ آمادگی راه پیدا کنند. رویهی آموزگاران بر این بود که از پسر جهودها پرسشهای فریبدهنده بپرسند؛ این پرسشهای بدکردار را از هیچکسِ دیگر نمیپرسیدند. باری، وقتی پدر مژده داد کبوترها را بخرد، در هر دو درس از من نمرهی بیستی میخواست که گوشهاش هم ساییده نباشد. زجرکُشَم کرد. رفتم به هپروت، به خواب و خیالی کودکانه و نومیدانه و بیسر و ته. در رویا سرِ جلسۀ آزمون میرفتم، ولی نمرهام بهتر از بقیه نمیشد.
من که در یادگیریِ کتابها زبردست بودم، با همهی پرسشهای فریبدهنده که آموزگاران پرسیدند، نتوانستند هوش و حافظهی سمجِ من را از میدان به در کنند. زبردستیم به کار آمد و در هر دو درس نمرههای بالا گرفتم. ولی بعد همه چیز خراب شد. خاریتون افروسی، دلالِ غلّه که گندم به مارسی میفرستاد،با ۵۰۰ روبل سبیلِ کسی را چرب کرد. نمرهی من از آ شد آ منفی، و افروسیِ پسر، به جای من به مدرسهی متوسطه رفت. این به پدرم خیلی گران آمد. از وقتی شش سالَم بود هر دانستنیِ ریز و درشتی را که میتوانست توی کلهی من چپانده بود، و آن آ منفی مایهی دلسردیش شد. میخواست افروسی را لت و پار کند، یا دستِ کم دمِ دو تا باربر را ببیند و بدهد آنها لت و پارش کنند، ولی مادر این را از سرش بیرون کرد، و من دست به کار درس خواندن شدم برای دومین آزمونِ سالِ دیگر، که مالِ پایینترین کلاس بود. بستگانم با آموزگار همدست شده بودند تا درسهای آمادگی و سالِ نخست را همزمان در آن یک سال یادم بدهد، و من که باخبر از ناکامیِ خانواده بودم، سه کتابِ درست را از بر کردم. قواعدِ روسیِ اسمیرنوفسکی، پرسشهای یفتوشفسکی، و راهنمای تاریخِ قدیمِ روسیهی پوتسیکویچ. بچهها دیگر از این کتابها چیزی حفظ نمیکنند، ولی من از برشان کردم خط به خط، و سالِ دیگر، در آزمونِ روسی، آ مثبتی از کاراوایف گرفتم که لنگه نداشت.
این کاراوایف یک آدم سرخروی کجخُلقی بود، دانشآموختهی دانشگاه مسکو. نمیآمد بیشتر از سی سال داشته باشد. مانندِ لُپ بچهرعیتها گونههای مردانهاش گُل انداخته بود. روی یکی از لُپهاش زگیلی جا خوش کرده بود، و کاکُلی همچون سبیلِ گربه به رنگِ خاکستر از آن بیرون زده بود. سرِ آزمون، سوای کاراوایف، پیاتینسکیِ دستیارِ موزهدارهم بودکه در مدرسه و سرتاسرِ ایالت به نام بود. وقتی دستیارِ موزهدار دربارهی پترِ کبیر از من پرسید، پاک همه چیز فراموشم شد، میفهمیدم پایان نزدیک است: انگار مغاکی پیش رویم دهان گشوده بود، برهوتی بود با خاکی از سرور و نومیدی.
دربارهی پترِ کبیر چیزهای زیادی از بَر بودم از کتاب پوتسیکویچ و شعرهای پوشکین. زاریکنان شعرها را میخواندم که ناگهان چهرههای روبروم زیر و زبر شدند، بُر خوردند، مانند یک دسته ورق بُر خوردند. بُر خوردنشان دنباله داشت و من آن میان لرزان، پُشتم را سیخ گرفته بودم و چهارنعل میتاختم، صدایم را کشیده بودم سَرم و غزلهای پوشکین را فریاد میزدم. یکریز هوار میکردم، و هیچکس میانِ رودهدرازیِ پُرشورم نمیپرید. با پردهی سرخی که جلوی چشمهام را گرفته بود، و حسِّ آزادیِ یکسرهای که لبریزم کرده بود حواسم به هیچچیز نبود جز چهرهی پیرِ پیاتینسکی که با ریشِ نقرهفامش سوی من خم شده بود. صدایم را نبُرید و تنها به کاراوایف که دلش داشت برای من و پوشکین ریسه میرفت زیر لب گفت:«عجب مردمانیاند این جهودکهای شما! شیطان توی جلدشان رفته!»
و وقتی دیگر نای فریاد زدنم نبود گفت:
«خیلی خوب، بدو برو، دوستِ کوچولوی من.»
از کلاس رفتم بیرون به راهرو، و آنجا پُشتم را دادم به دیواری که یک دوغابِ حسابی لازم داشت. هنوز از خلسه درنیامده بودم. دور و برم پسربچههای روس بازی میکردند، زنگِ مدرسه نه خیلی دور بالای سرِ راهپله آویزان بود، سرایدار روی یک صندلی با نشیمنِ شکسته چُرت میزد. نگاه کردم به سرایدار، و اندکاندک بیدار شدم. پسرها از گوشه و کنار بهسوی من میخزیدند. میخواستند سُکم بزنند، یا شاید تنها میخواستند بازی کنند، ولی ناگهان سر و کلهی پیاتنیسکی در راهرو ظاهر شد. از کنارم که گذشت یکهو ایستاد، کُتِ فراک موجِ نرمِ سنگینی برداشت تا پایینِ پُشتش. من در آن پُشتِ فراخِ فربهی تنآسایان، شرمساری را تمیز دادم، و به پیرمرد نزدیکتر شدم.
به پسرها گفت: «بچه ها، دست نمیزنید به این پسرک.» و با دلسوزی دستِ چاق و چلهاش را روی شانهام گذاشت.
مرا چرخاند روبهروی خودش و دنبالهی سخنش گفت «دوستِ کوچولوی من، به پدرت بگو کلاسِ اول قبول شدهای.»
روی سینهاش ستارهی بزرگی برق زد، و زر و زیورهای روی یقهاش جرنگ جرنگ کردند. هیکلِ عظیمش در لباسِ همشکلِ سیاه، روی آن پاهای شق و رق به راه افتاد. در سجافِ دیوارهای سایهافکن، همچو زورقی در آبراهی عمیق از میانِ دیوارها گذر کرد، تا در درگاهِ دفترِ مدیرِ مدرسه ناپدید شد. آبدارچیِ ریزه میزه، سینیِ چای را با جیرینگ جیرینگی باشکوه داخل بُرد، و من مانند تیر برگشتم به دکّانِ خودمان.
داخلِ دکّان، خریدارِ رعیتی، دودلی به جانش افتاده بود نشسته بود خودش را میخاراند. تا پدرم مرا دید رعیتِ دودله را به حال خود رها کرد و حرفهایم را بیچک و چانه باور کرد. وردستش را صدا زد کرکرهی دکان را پایین بکشد، و مثل تیر تخش رفت به خیابان کلیسای جامع تا کلاه مدرسه برایم بخرد از اینها که رویشان نشان دارند. مادر بیچارهام چهها کرد تا مرا از دستِ این آدم سبکمغز رهانید. رنگ به رو نداشت، سرنوشت ناگزیر پیشِ چشمش بود. نوازشم میکرد بعد چنان پَسم میزد تو گویی از من بیزار بود. میگفت همیشه اسم قبولیهای مدرسه را توی روزنامه میزنند، و اگر هنوز که نه به بار و نه به دار است کلاهِ مدرسه بخریم هم چوبِ خدا را میخوریم هم مردم ریشخندمان میکنند. رنگ به رو نداشت؛ سرنوشتِ ناگزیر را از چشمهای من میخواند. چنان با دلسوزی نگاهم میکرد انگار پسربچهی زمینگیری دیده، آخر تنها او از سرنوشتِ خاندانِ ما که با بدبیاری رقم خورده بود خبر داشت.
همهی مردهای خانوادهی ما خوشباور بودند، و دستپاچه که کارهای ناپخته کنند. به طلا دست میزدیم مس میشد. پدربزرگم جایی در ناحیهی بلایا تسرکف خاخام بود. به گناهِ توهین به مقدسات بیرونش کردند، و چهل سالِ آزگار به جار و جنجال و تنگدستی گذرانِ عمر کرد و زبانهای خارجی درس داد. هشتاد سالگی عقل از سرش پریدن گرفت. عمو لئوم، برادرِ پدرم، در آموزشکدهی تلمودیِ ولوژین درس خوانده بود. در سال ۱۸۹۲ برای اینکه از زیرِ بارِ خدمتِ سربازی در برود با دخترِ کسی که در کمیسیاریای منطقهی نظامیِ کیف خدمت میکرد روی هم ریختند و فرار کردند. عمو لئو زنش را به کالیفرنیا،به لسآنجلس بُرد و آنجا ولش کرد. بعد در خانهی بدنامی لابهلای سیاهها و مالاییها مُرد. بعدِ مرگش، پلیسِ امریکا مُردهریگی از لسآنجلس برایمان فرستاد، یک صندوقِ بزرگ که با تسمههای آهنیِ قهوهای بسته شده بود. داخلِ صندوق اینها بود؛ دمبل، جعدِ گیسوی بانوان، تالیتِ عمو، شلاقِ سوارکاری با دستههای زراندود، چایِ خوشبو در جعبههای نگارین به مرواریدهای اختگی. از همهی خانواده تنها عمو سیمون-ولفِ دیوانه مانده بود که در اودسا زندگی میکرد، و پدرم، و من. امّا پدرم به آدمها باوری پابرجا داشت، و هماره با جذبههای عشقِ نخستین دلزدهشان میکرد. مَردم هم گذشت نمیکردند و سرش کلاه میگذاشتند. از این رو پدرم باور کرده بود زندگیاش دستِ بختِ بدشگون افتاده، و موجودی ناشناس دست از سرش برنمیدارد، موجودی که همهجوره وارونهی خودش است. این است که از همهی خانواده من تنها برای مادرم مانده بودم. مانندِ همهی جهودها قدکوتاه بودم، بیبُنیه، و از کتاب خواندن سَرم درد میگرفت. مادرم همهی اینها را میدید. برقِ خودبزرگبینیِ بینوای شوهرش و باور دور از فهمش به اینکه روزی خانوادهی ما از هر کسی روی زمین داراتر و تواناتر خواهد شد، چشمهای مادر را کور نکرده بود. مادرم کامیابیِ ما را نمیخواست، و از خریدِ زودهنگامِ پوشاکِ مدرسه وحشتزده شده بود؛ به تنها چیزی که رضایت داد این بود که عکسم را بگیرند.
در ۲۰ سپتامبر ۱۹۰۵، فهرستی از آنها که کلاسِ نخست قبول شده بودند به دیوارِ مدرسه آویخته بودند. اسمِ من هم در فهرست رخ مینمود. تمامِ فک و فامیلمان رفتند این کاغذ را نگاه کنند، حتا عمو بزرگم، شویل، هم سَر زد. به خاطر ماهیهایی که در بازار میفروخت، شیفته و فریفتهی آن پیرمردِ لافزن بودم. دستهای چاقش نمدار و پوشیده از فلسِ ماهی بودند، و رایحهی جهانهای خنک و زیبا از آنها به مشام میرسید. فرقِ دیگرش با آدمهای عادی در قصههای دروغی بود که دربارهی خیزشِ ۱۸۶۱ لهستان میبافت. سالها پیش در اسکویرا میخانهدار بوده. تیراندازیِ سربازهای نیکلاس اول به کنت گادلفسکی و دیگر شورشیهای لهستانی را دیده بوده. ولی شاید هم ندیده بوده. امروز میدانم شویل، پیرِ نادانِ دروغگوی کمخردی بیش نبود، ولی آسمان و ریسمانهایی که سرِ هم میکرد هیچوقت فراموشم نشدند: داستانهای خوبی بودند. باری، بگذریم، حتا شویلِ پیرِ کمخرد هم برای دیدنِ فهرستی که اسمِ من در آن بود به مدرسه سَر زد، و عصرش در مجلسِ رقصِ ناچیزمان رقصید و شلنگ و تخته انداخت.
پدرم به سلامتیِ کامیابیم بلند شد، و از یارانش– دلالهای غلات، معاملات املاکیها، و فروشندههای دورهگردی که دور و برِ ما افزارِ کشاورزی میفروختند، همه خواست بلند شوند. این فروشندهها برای اینکه کالایشان را آب کنند از هیچکس نمیگذشتند. رعیتها و زمیندارها چشمشان از اینها ترسیده بود: تا چیزی نخری رهایی در کار نخواهد بود. ولی از خیلِ فروشندهها زبلتر و شنگولتر بین جهودها نیست. در مهمانیِ ما از آن ترانههای حسیدی خواندند که سر تا تهش فقط سه واژه است ولی خواندنش یک قرن به درازا میکشد، با نغمههای کشدار و خندهدار. شاید فقط آنهایی زیباییِ این نغمهها را بفهمند که بخت یارشان بوده عید پِسَح را با حَسیدیها گذرانده باشند یا به کنیسههای پُر سروصدای وولینیاییشان سر زده باشند. سوای فروشندهها، لیبرمنِ پیر که تورات و عبریِ کهن یادم داده بوده با آمدنش ما را سرافراز کرد. در حلقهی ما معروف بود به موسیو لیبرمن. بیش از آنچه باید شرابِ بیساباریا نوشید. و در حالی که نوکِ منگولههای ابریشمیِ سنتی از زیرِ جلیقهاش بیرون زده بود، به عبریِ کهن سلامتیِ من نوشید. پیرمرد، شادباشی هم پیشکشِ مادر و پدرم کرد و گفت که من همهی هماوردانم را به یک ضربه ناکار کردهام: پسربچههای روس را با آن لُپهای پروارشان ناکار کردهام، و پسرهای تازهبهدورانرسیدههای فرومایهی خودمان را هم ناکار کردهام. در عهدِ عتیق نیز داوود، پادشاهِ یهود، بر جالوت چیره شد، و همانطور که من بر جالوتِ زمان پیروز شدم، قومِ ما هم به یاری هوشیاری و زیرکیشان بر دشمنانی که دورهمان کردهاند و به ریختنِ خونمان تشنهاند چیره خواهد شد. موسیو لیبرمن تا این را گفت اشکهاش جاری شد و همینطور که اشک میریخت شرابِ بیشتری نوشید و فریاد زد «وایوات[۲]!» مهمانها دایره زدند و دورش کوادریل[۳] از مُد افتاده را رقصیدند، درست مانند عروسیها توی شهرهای کوچک یهودینشین. همه در مجلسِ رقصِ ما شاد بودند. حتا مادرم یک چکه ودکا نوشید، با اینکه هیچوقت نه این متاع را خوش داشت نه کسی را که خوشش میآمد میفهمید– به چشمش همهی روسها مُخبّط بودند، و سَر در نمیآورد زنها چطور با شوهرانِ روسشان کنار میآیند.
ولی روزهای خوشمان دیرتر آمد. روزِ خوشِ مادرم صبحی آمد که پیش از رفتنم به مدرسه داشت برایم غازی میگرفت؛ وقتی رفتیم خریدِ کیف و کتابِ مدرسه – جامدادی، قُلک، کیفِ مدرسه، کتابهای نو با شیرازههای مقوایی، دفترهای مشق با جلدهای درخشان. شامهی تند و تیزِ بچهها را برای چیزهای نو هیچکس در دنیا ندارد. بچهها از بوی نوئی مثل سگ که بوی خرگوش صحرایی به مَشامش بخورد به لرزه میافتند، آن شوریدگی و شیدایی که در بزرگسالی نامش میشود الهام را از سر میگذارنند. مادر حسِّ ناب و کودکانۀ به چنگ آوردنِ چیزهای نو را داشت. یک ماهِ تمام طول کشید تا به جامدادی خو بگیریم، به گرگ و میشِ صبحهایی که گوشهی آن میزِ بزرگِ نورانی چایم را هورت میکشیدم و کتابهام را توی کیفِ مدرسهام میگذاشتم. یک ماه طول کشید تا به خوشیمان خو بگیریم، و من تازه پس از نیمسالِ نخست یادم به کبوترها افتاد.
همه چیز را برایشان آماده کردم: یک روبل و پنجاه کوپک پولِ نقد و یک گنجهکبوتر که بابابزرگ شویل، چون همه صداش میزدند بابابزرگ، با صندوق ساخته بود. گنجه رنگِ قهوهای خورده بود. دارای دوازده لانه برای دوازده جفت کبوتر، باریکههای سنگتراشی روی سقف، و یک دریچهی مخصوص که من جاسازی کرده بودم برای آسان کردنِ گرفتنِ پرندههای غریبه. همه در آمادگیِ یکسره. یک شنبه، ۲۰ اکتبر، آهنگِ رفتن به بازارِ پرندهفروشها کردم، ولی سرِ راهم موانعی پیشبینی نشده سبز شد.
ماجراهایی که بازگو میکنم، پذیرفته شدنم در کلاسِ نخستِ مدرسهی متوسطه، در پاییزِ سال ۱۹۰۵ رخ داد. امپراتور نیکولا بنا بود به مردم روسیه قانون اساسی ببخشد. خطیبان با بالاپوشهای ژنده چهار دست و پا از صُفههای بلند بالا میرفتند و خبر را برای مردم جار میزدند. شب از خیابانها صدای شلیک آمده بود و مادرم دلش نمیخواست من بازارِ پرندهفروشها بروم. ۲۰ اکتبر، از همان صبحِ زود، پسرهای همسایه کنارِ اتاقکِ شهربانی بادبادک هوا میکردند، و آببیارمان، همهی دلوهاش را ول کرده بود، با چهرهی سرخ و موهای روغنزده خیابانها را گز میکرد. بعد دیدیم پسرهای کالیستفِ نانوا خرکِ چرمی را میانِ خیابان کشیدند و درست میانِ جاده به نرمش و ورزش پرداختند. هیچکس نکوشید جلوشان را بگیرد: حتا اسمرنیکفِ پاسبان ترغیبشان میکرد بالاتر بپرند. اسمیرکوف لای کمربندِ ابریشمی که زنش براش درست کرده گیر افتاده بود، و چکمههاش را که پیشتر هیچوقت واکس نمیزد آن روز برق انداخته بود. زَهرهی مادرم از او آب میشد، به خاطرِ لباسِ همشکلش. از ترسِ او نمیخواست بیرون بروم، ولی من از کوچهی عقبی دزدکی زدم به چاک و دویدم سمتِ بازارِ پرندهفروشها، که در شهرکِ ما پشتِ ایستگاه بود.
در بازارِ پرندهفروشها، ایوان نیکودیمیچِ کبوترباز، سرِ جای معمولش بساط کرده بود. سوای کبوتر، خرگوش و یک طاووس هم برای فروش گذاشته بود. طاووس با دُم گسترانده و نشسته روی نشیمنگاه، سری بیعلاقه از این ور به آن ور میگرداند. به پنجهی پاش ریسمانِ دولاتابی بسته بودند که یک سرش زیر پایهی صندلیِ حصیریِ یان نیکودیمیچ گیر بود. تا رسیدم یک جفت کبوترِ آلبالوییِ دُم چتریِ دلبر، با یک جفت طوقی از پیرمرد خریدم و گذاشتمشان توی توبرهای روی سینه زیرِ پیراهنم. با این خرید تنها چهل کوپِک برایم مانده بود، و به این نرخ، پیرمرد راضی نمیشد مرا صاحبِ یک جفت نر و مادهی نژادِ کرییوکف کند. نوکهای کوتاهِ گرهدارِ خوشترکیبِ کبوترهای کرییوکف بود که خوش داشتم. چهل کوپک بهای نهایی بود، ولی کفترباز ولکنِ چانهزدن نبود، و روی زردش را، سوختهی هوسهای دور از آدمیزادِ کفترگیرها، هی از من میگرداند. سرانجامِ دادوستدمان وقتی دید خریدارِ دیگری در کار نیست، اشاره کرد نزدیکتر بروم. همهچیز به کام من پیش رفت، و همهچیز خراب شد.
دور و برِ دوازده، یا شاید کمی آن ورتر، مردی با پوتینهای نمدی آمد این ورِ میدان. روی پاهای بادکرده سبُک قدم برمیداشت و در چهرهی فرسودهاش برقِ چشمها جاندار بود.
همانطور که از پرندهباز میگذشت، گفت: ایوان نیکودیمیچ، بار و بندیلت را جمع کن. در شهر دارند به نجیبزادههای اورشلیمی قانونِ اساسی میبخشند. محلهی ماهیفروشها به بابابزرگ بابل حکمِ مرگ دادهاند.
این را گفت و نرم، همچو رعیتی که پای برهنه کنارهی کرت راه برود، از لابهلای قفسها راهش را گرفت و رفت.
ایوان نیکودیمیچ پشتِ سرش غر زد «نباید این کار را بکنند،». «نباید!» این بار رساتر داد زد. دست به کار برچیدنِ خرگوشها و طاووسش شد، کفترهای کرایوکوف را هم به چهل کوپک چپاند دلِ من. در آغوشم پنهانشان کردم و ایستادم به تماشای مردم که از بازار پرندهفروشها میگریختند. طاووسِ روی شانهی نیکودیمیچ آخر از همه روانه شد. آنجا مانندِ خورشیدی در آسمانِ نارسِ پاییزی نشسته بود؛ مانندِ ماهِ جولای وقتی بر بستر گُلیرنگِ رودخانه مینشیند، جولای سفیدِ داغ در چمنزارِ بلندِ خنک. هیچکس در بازار نمانده بود، و از دور و بر صدای شلیک میآمد. دویدم سوی ایستگاه، از میدانِ ریخته پاشیدهای گذشتم، و سر از کوچهای درآوردم خلوت با زمینِ زردِ لگدمال. تهِ کوچه، در یک صندلیِ راحتیِ کوچکِ چرخدار، ماکارنکوی بیپا نشسته بود. روی صندلیِ چرخدارش دورِ شهر میچرخید و از طبقی سیگار میفروخت. پسرهای محلهی ما ازش سیگارِ نخی میخریدند، بچهها شیفتهاش بودند؛ به تاخت کوچه را رفتم پایین پیشِ او.
نفسم از دویدن درنمیآمد. گفتم «ماکارنکو، شویل را ندیدی؟». و روی شانهی بیپاش زدم.
خواجه لنگ جواب نداد. از صورتِ نتراشیده و نخراشیدهاش که یک تکه پیهِ قرمز بود، و مُشتهای گرهکرده، و خردهریزههای آهنی، نوری میتراوید. هیجانزده روی صندلی به خودش میپیچید و همسرش کیت، آن عقب با پُشتِ غلنبه کرده، چیزهای پخش و پلای کفِ زمین را جمع و جور میکرد.
مردِ بیپا پرسید «تا حالا چقدری شمردهای؟» و تمامتنه از زن رو گرداند، انگار پیشاپیش میدانست تابِ تحملِ پاسخ او را نخواهد داشت.
کیت همچنان که دولا بود گفت : «چهارده جفت پاپوش. شش تا شمد. حالا دارم عرقچینها را میشمارم.»
ماکارنکو جیغ زد: «عرقچین!» گرفتگیِ صداش به هقهق میماند «پیداست، کاترین، که خدا به من بند کرده، که باید جای همه جواب پس بدهم. مردم دارند طاقه طاقه رخت و لباس بار میزنند و میبرند، مردم هرچه باید و شاید را دارند، و ما لای عرقچین گیر کردهایم.»
و راستی هم زنی با صورتِ برافروختهی زیبایی دواندوان از کنارِ ما گذشت. یک بغل فینه یک دستش گرفته بود و یک بار رخت دستِ دیگر، با صدایی خسته و دلشاد جیغش را گذاشته بود زمین پیِ بچههاش که پخش و پلا شده بودند. پرواز میکرد و پسِ سرش یک پیراهنِ ابریشمی و یک بلوزِ آبی بالبال میزدند، و هیچ حواسش به ماکارنکو نبود که با صندلیِ چرخدارش دنبالش گذاشته بود. ولی مردِ بیپا نتوانست به او برسد. تلق تلقِ چرخها درآمد دستهها را که با تمام توان چرخاند.
با صدای گوشخراشی جیغ زد «خانوم کوچولو، این خوانِ یغما از کجا گیرت افتاد؟»
ولی زن با آن پیراهنِ بالدار رفته بود. پشتِ سرش گاریِ زهوار دررفتهای که جوانکِ رعیتی سیخ در آن ایستاده بود، لگام کشید.
جوانک لجامِ سرخ را بالای سرِ یابوهای پیر که سرِ جاشان وول میخوردند گرفته بود. پرسید: «اینها از کجا میآیند؟»
ماکارنکو به لابه گفت «همه رفتهاند خیابانِ کلیسای جامع، همه آنجا جمعند پسر جان. اگر چیزی چنگت افتاد وردار برای من بیار، پولِ خوبی بابتش میدهم.»
جوانک بر جلوی گاری خم شد و یابوهای ابلق را شلاق زد. اسبها کفلهای چرکشان را عین گوسالهها جنباندند و چهارنعل به راه افتادند. کوچهی زرد دوباره زرد و خالی شده بود. آنوقت مردِ بیپا چشمهای از فروغ افتادهاش را روی من گرداند.
بیرمق گفت «غلط نکنم خدا به من بند کرده. غلط نکنم، پسرِ انسان منم.»
و دستِ آکلهگرفتهاش را سوی من دراز کرد.
پرسید «چی توی آن چنتهات داری؟» و توبرهای را که به قلبم گرما داده بود قاپید.
دستِ چاقش را کورمال کورمال لای کبوترهای معلقی گرداند و یک مادهی آلبالویی از توبره بیرون کشید. کبوتر با پای پسکشیده، بیجنبش کفِ دستِ او دراز شد.
ماکارنکو گفت «کفتر» و چرخهاش را غیژاند درست روبروی من. باز گفت «کفترهای لعنتی» و یکی خواباند پای چشمم.
با همان دست که چنگش پرنده بود ضربتی برقآسا حوالهام کرد. پشتِ غلنبهی کیت گویی سر و ته شد و من با بالاپوشِ نوم پخشِ زمین شدم.
کیت، پشتش را از روی عرقچینها راست کرد و گفت «تخم و ترکهشان باید ور بیفتد. نه تحملِ تخم و ترکهی خودشان را دارم، نه صاحابهای بوگندوشان را.»
چیزهای دیگری هم دربارهی تخم و ترکهی ما گفت، ولی من دیگر چیزی نشنیدم. روی زمین افتاده بودم، و دل و رودهی پرندهی له شده از گیجگاهم میچکید پایین. روی گونهام راه افتاده بود این ور و آن ور پیچ میخورد، چکهچکهکنان، میرفت توی چشمم. دل و رودهی نرمِ کبوتر روی پیشانیام سُر می خورد پایین، و من آن تَکچشمِ از کار نیفتادهام را هم بستم تا دنیایی را که پیشِ روم پهن شده بود نبینم. دنیا کوچک بود، و دهشتناک بود. درست پیشِ چشمهام سنگی افتاده بود، سنگِ کوچکِ تراشیدهای شبیه به چهرهی پیرزنی با آروارهای پت و پهن. آن ورتر یک تکه نخ، و یک مُشت پَر که هنوز نفس میزدند. دنیای من کوچک بود، و دهشتناک بود. چشمهام را بستم که نبینمش. خودم را تنگ به زمینِ زیرِ تنم فشردم که بیزبانیاش آرامِ جان بود. این زمینِ کوبیده هیچ خویشی با زندگیِ واقعی نداشت، در زندگیِ واقعی چشم به راهِ آزمونِ نیمسال بودم. در دوردستها، اندوه سوار بر توسنی بزرگ میراند، ولی زنگِ سُمها کمزورتر میشد و رنگ میباخت. و سکوت، سکوتِ تلخ که گاه کودکان را غرقِ اندوه میکند، ناگهان مرزِ بین تن و زمینِ رفته به ناکجا را از میان برداشت. زمین بوی ژرفاهای کال میداد، بوی آرامگاه، بوی گُل. بوش را بوییدم و زار گریستم، بیدلهره. در خیابانی ناآشنا راه میرفتم به هر وَرش با صندوقهای سفید یورش برده بودند، در جامهای از پرهای خونالود، تنها، بینِ پیادهروهای تمیزِ جارو شدهی انگار روزهای یکشنبه، راه میرفتم، چنان میگریستم زار، تمام عیار و شادان، که دیگر همهی زندگی گریه نکردم. سیمهای سفید شده بالای سرم وزوز میکردند، پیشِ رو، سگِ نگهبانی یورتمه میرفت، یک ورِ کوچه، رعیتِ جوانی، جلیقه به تن، چهارچوبِ پنجرهی خانهی خاریتون افروسی را خُرد میکرد. با یک پُتکِ چوبی داشت خُردش میکرد، ضربه را با همهی هیکلش فرود میآورد. آهکشان، لبخندِ پت و پهن و دلپذیرِ آدمهای مستِ عرقریزِ کامروا را به هر سو میپراکند. تمامِ خیابان از نوای شکافتن و شکاندنِ چوبهای پَرّان پُر شده بود. سراسرِ هستیِ رعیت عبارت بود از اینکه خم شود، عرق بریزد، و واژههای غریبی به یک زبانِ ناآشنای غیرِ روسی عربده بکشد. آنقدر عربدهکشی کرد و آواز خواند، و چشمهای آبیاش را ورقلمباند، تا سر و کلهی دستهی صلیبکِش از پشتِ ساختمانِ مونیسپال در خیابان پیدا شد. پیرمردهای ریشرنگی تمثالِ تزارِ زلفخارکرده را بالای سَر بُرده بودند، بالای سرِ دسته، عَلَمهای قدیسانِ قبرستان برافراشته، پیرزنهای گُر گرفته جلودار. به دیدنِ دسته، پتکش را به سینه فشرد و سر در پیِ عَلَمها گذاشت. من، چشمبهراه که عقبدارِ دسته هم بگذرد، راه خانه را میجُستم. خانه خالی بود. درهای سفیدش باز، چمنِ کنارِ گنجهکبوتر لهیده. تنها کوزما در حیاط بود. کوزمای سرایدار نشسته بود در آلاچیق، شویلِ مُرده را دراز به دراز خوابانده بود.
پیرمرد تا مرا دید گفت «باد مثلِ پرِ کاه آوردت. هیچ معلوم هست کجایی. بیا و ببین چه بر سر آقابزرگ آوردهاند.»
کوزما، خسخسکنان از من رو گرداند و یک ماهی از پارگیِ پاچهی شلوارِ بابابزرگ بیرون کشید. دو تا ماهیِ نوکشمشیری تپانده بودند به بابابزرگ: یکی توی پارگیِ شلوارش، آن یکی توی دهانش. و با اینکه بابابزرگ مُرده بود، یکی از ماهیها هنوز جان داشت و تقلا میکرد.
کوزما گفت «کلکِ هیچ کس را نکندند الّا بابابزرگ.» و ماهی را سُراند پیشِ گربه. «پاک و پاکیزه همهشان را بست دَمِ نفرین، عاق کرد چه عاق کردنی. باید بروی پول خُرد بیاوری تا بگذاریم روی چشمهاش.»
ولی آنموقع، منِ ده ساله چه میدانستم مُرده پولِ خُرد میخواهد چه کار.
زیر لب گفتم «کوزما، نجاتمان بده»
و رفتم کنارِ باغبان. پُشتِ پیر و چولهاش را، با یک شانهاش بلندتر از آن یکی، در بر گرفتم. از روی پشتش چشمم افتاد به بابابزرگ. درازکشیده بود میانِ خاکِ ارّه، قفسهی سینهاش له و لورده، ریشش تاب خورده بود بالا، کفشهای لت و پارش روی پاهای برهنه. پاها، از هم گشاده، چرک، به رنگِ یاسِ کبود؛ مُرده بود. کوزما هنوز داشت بهش ور میرفت. آروارههای مَرد مُرده را بست. جنازه را برانداز میکرد ببیند دیگر چه کاری از دستش برمیآید. انگار داشت به رخت عیدش ور میرفت. و تا ریشِ مُرده را حسابی با شانه خار نکرد دلش قرار نگرفت.
لبخندزنان گفت « چپ و راست عاقشان کرد» و نگاهی پُرمهر به جسد انداخت. «اگر تارتارها سر راهش سبز میشدند میفرستادشان پیِ کارشان، ولی روسها آمدند، و زنها هم باهاشان بودند، زنهای روسکی. روسها اهل بخشیدن نیستند، من جنمِ این روسکیها را میشناسم.»
باغبان باز هم زیرِ جنازه خاکِ ارّه ریخت، پیشبندِ درودگریاش را کناری انداخت و دستم را گرفت. زیرلبی گفت «بیا برویم پیش پدرت» و دستم را تنگتر و تنگتر فشرد. «از صبح پدرت دارد پیات میگردد، یقین فکر کرده مُردهای.»
و همراهِ کوزما راه افتادم به سوی خانهی بازرسِ مالیات که مادر و پدرم از شرِّ یهودیکشی آنجا پناه گرفته بودند.
برگردان از روسی: پیتر کنستانتین[۱]
برگردان از انگلیسی: آرزو مختاریان
ماخذ ترجمه:
“The Collected Stories of Isaac Babel”, Edited by: Nathalie Babel, Translated by: Peter Constantine
پانویس:
[۱] Numerus Clausus
[۲] کلمهی لاتینی به معنی زنده باد!
[۳] Quadrille