انقلاب بهمن ۵۷ – غلام‌حسین ساعدی: سنگ روی سنگ (بخش سوم)

«بانگ» این اثر را که سندی است بی‌همتا از برخی رویدادهای ماه‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب در چهل و یکمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ در شش بخش منتشر می‌کند.

داستان گزارش‌گونه یا گزارش داستان‌واری که می‌خوانید طرحی است که غلام‌حسین ساعدی برای یک فیلمنامه نوشته بود. این طرح چنان که از متنِ دست‌نویس، برمی‌آید، در شش بخش نوشته شده و در بخش هفتم متوقف مانده گویا ساعدی فرصتِ به پایان رساندن آن را نیافته است. «سنگ روی سنگ» نخستین بار در دفتر نخست «نامه کانون» (انتشارات شما، آبان ۱۳۶۸) منتشر شد. «نامه کانون» در پیشانی‌نوشت داستان یادآوری می‌کند که این اثر را همسر ساعدی در اختیار نشریه کانون نویسندگان ایران (در تبعید) نهاد و بنا به پیشنهاد او برای رعایت نام کسان، برخی از اسامی ـ بی‌کمترین افزایش و کاهش در متن اصلی ـ تغییر یافته است. اکنون «بانگ» این اثر را که سندی است بی‌همتا از برخی رویدادهای ماه‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب در چهل و یکمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ در چند بخش منتشر می‌کند. همه بخش‌ها را سپس یک جا در اختیار خوانندگان قرار می‌دهیم.
بانگ

غلامحسین ساعدی (کاری از همایون فاتح)

سنگ روی سنگ، بخش نخست (+)

سنگ روی سنگ، بخش دوم(+)

بخش سوم

ماجرای آن شب را شکرالله چنین تعریف کرد:

با امیر سوار ماشین شدیم. امیر سیگاری روشن کرد و راه افتاد مثل همیشه عجله داشت. من چندبار گفتم:”امیر یواش برو.” امیر موقع رانندگی همیشه بداخلاق بود، باتندی به من گفت:”تو کارت نباشه شکری. رانندگی که بلدم.” گفتم: “یه دفعه دیدی شلیک کردن‌ها.” اعتنائی نکرد، از دو سه خیابان دور زدیم و افتادیم تو خیابان اصلی که به راه‌بندان برخوردیم. هردو سرک کشیدیم داشتند، ماشین‌ها را می‌گشتند، کارت‌ها را می‌دیدند، عده‌ای پای دیوارها، روبه دیوار ایستاده بودند و دست‌هایشان بالا بود، و مردهای مسلح سرتاپای تک تک‌‌شان را معاینه می‌کردند. امیر گفت: “زکی، چقدر معطلی داره.” و شروع کرد به بوق زدن. سرنشینان چند ماشین با حرکت دست اعتــراض کردند. امیر بوق‌هـــای ممتدی زد و من گفتم: “نکن بابا، کار دستمون میدی؟” امیـــر با تندی گفت: “می‌دونی، اصلا می‌دونی زخمی یعنی چه.” من ساکت شدم، این‌جور موقع نباید با امیر حرف زد، که پاسداری بدو بدو آمد جلو و نعره‌ کشید:” چه خبرته، واسه چی بوق می‌زنی؟” امیر داد زد:” می‌خوام رد شم.” پاسدار گفت:” چی چی رد بشی.” من خم شدم و گفتم:” آقا جراحه، بیمار داره. و کارت پزشکی امیر را که پشت شیشه بود نشان دادم. با چراغ قوه نگاه کرد و گفت: “یه دقه صبر کن.” دوید و با دو نفر دیگر آمدند، به ما گفتند پیاده بشیم، با چراغ قوه داخل ماشین را گشتند و کارت ماشین را دیدند و بعد گفتند که دستهایمان را بالا بردیم و بازرســی بدنی کردند. مردی که مرا می‌گشت دست‌هـــای کت و کلفتی داشت، با خنده گفتم:”چیـــزی پیدا نمی‌کنی؟” در حالی که دست به همه جای بدنم می‌مالید گفت:” مگه قایم کرده‌ای؟” گفتم:” اگه قایم کرده باشم تو پیدا می‌کنی!” وقتی کارش تمام شد، باخنده گفتم: “حالا بذار من تو رو بازرسی بکنم!” گفت:” واسه چی؟” خنده‌ام بلندتر شد و گفتم: “شاید تو قایم کرده باشی.” گفت: “مال ما بیرونه، اهل قایم کردن نیستیم” و با دست زد به تفنگی که روی دوشش بود، دستی به شانه‌اش زدم که یعنی شوخی کردم. سوار شدیم آن‌ها راه را برای ما باز می‌کردند، چند ماشین جابه جا شد و جلوتر رفتیم، عده‌ای را با زور و کتک سوار آمبولانس می‌کردند، پاسدارها داد می‌زدند، و یکی از آن‌هــا که ریش توپی داشت و کلاه کپی سرش گذاشته بود، با صــدای بلند داد می‌زد: “دیگه گذشت، خیال کردین که شهر هرته.” پاسدار راهنمای ما گفت:” چی شده؟” طرف برگشت و گفت:” ننه کونده خوارها هرشب میرن عرق می‌خورن و کیف می‌کنن، اونوقت من و تو باید انقلاب رو نگه داریم.” و نگاهی به ما کرد و گفت:”اینا که نخوردن؟” و چشمکی به رفیقش زد. تلو تلو می‌خورد و بال بال می‌زد. امیر آهسته گفت: “نگاش کن، تا خرخره زده و حالا مست گیری می‌کنه؟” از کلمه “مست‌گیری” امیر خنده ام گرفت، از شلوغی‌ها در‌آمدیم. و راه افتادیم. امیر گفت:” نفهمیدم چرا از خود درمانگاه تلفن نکردن.” گفتم:” شاید نخواستن مستقیم با این خونه تماس بگیرن.”

جلو درمانگاه پیاده شدیم و دویدیم بالا. عده‌ای زخمی این گوشه آن گوشه نشسته بودند، چند نفرشان پانسمان شده بودند، علی آمد جلو و به امیر گفت:” آقا یکی‌شان حالش خوب نیس.” امیر دوید طرف اتاق جراحی. و من چند قدمی بالا و پائین رفتم. می‌خواستم بفهمم چی شده، که یک مرتبه یکی از آن‌ها آمد جلو و سلام کرد. رمضان بود، نوکر حجره نخچیان، که سر و صورتش را بسته بودند و من از صدایش شناختم. پرسیدم: “رمضان چی شده.” رمضان گفت: “نمی‌دونم آقا، دو ساعت پیش، سر شام بودیم که در و زدن و عده‌ای ریختند و منو به این روز انداختند.” پرسیدم:” کیا بودن.” گفت:” از همین‌ها که تو خیابان‌ها پرن.” پرسیدم: “چی می‌خواستن؟” گفت: ” می‌پرسیدن که چرا امروز بازار نیمه تعطیل بود.”دور و برم را نگاه کردم و پرسیدم: “بقیه کیان؟” گفت:” همه بازارین آقا. حاج آقا گفت همه را بیاریم این‌ جا.” لای در دفتر درمانگاه باز شد و کله‌ای بیرون آمد و با نگرانی دور و برش را پائید. و من رفتم توی دفتر. عده‌ای از بازاری‌ها آنجا بودند، ترس‌خورده و لرزان. قیافه‌ها آشنا بود، سلام علیک کردیم و جلو پای من بلند شدند و نشستند. پرسیدم: “قضیه از چه قراره؟” یکی از آن‌ها گفت:” می‌بینی که؟” پرسیدم:” بازار واسه چی تعطیل کرده بود؟” گفت:” دروغه آقا، هرچی میگن دروغه، هر روز عده‌ای لات و لوت می‌ریزن. ازطرف این کمیته و اون کمیته و به بهانه احتکار، انبارها را غارت می‌کنن، اصلا امنیت نیس. کارشکنی و اینا چیه. ما هم دست به دامن نخچیان شدیم و گفت: “بازار را باز نمی‌کنیم.” امروز عده‌ای از حجره‌ها باز نبود که اومدن این بلا را سر این بدبخت‌ها درآوردن.” پرسیدم:” حالا می‌خوایین چه کار کنین؟”

کاری از همایون فاتح

یکی گفت: “ما پس نمی‌زنیم. بذار چندروز بازار تعطیل بشه. ببینن این‌ها چه جوری با کله به زمین می‌خورن.” و دست کرد و از جیبش اعلامیه‌ای درآورد و داد دست من، من هنوز اعلامیه را نخوانده بودم که سروصدای فراوانی از داخل راهرو درمانگاه بلند شد و در را باز کردم و رفتم بیرون. عده‌ای پاسدار همراه یک آخوند ریخته بودند توی راهرو. زخمی‌ها با هول و هراس بلند شده بودند و درگوشه‌ای دورهم جمع شده بودند. آخوند باصـدای مطنطنی گفت: ” همه این آقایان باید تشریف بیاورندو عرایضی با آن‌ها داریم.” امیر که روپوش سفیدی به تن داشت از اتاق جراحی آمد بیرون و پرسید:” چی شده.” آخوند با لبخند گفت:” آقای دکتر، با این آقایان صحبت‌هائی داریم.” امیر پرسید:” بفرمائید.” آخوند گفت:” باید تشریف بیاورند کمیته جواب بدهند.” امیر گفت:” من که نمی‌فهمم، معمولاً باید برین سراغ اونائی که این بدبخت‌هارو به این روز انداخته‌ن.” که صدای رمضان بلند شد:” بله، ما چه گناهی کردیم، ما تو خونه‌مون نشسته بودیم …” که پاسداری به طرفش حمله کرد و گفت:” دهنتو ببند سرمایه‌دار، می‌زنم فک تو می‌شکنم‌ها.”و آخوند جلو رفت وبه رمضان گفت:” شر برپا نکن، و راه بیفت.” امیر گفت:” آقا من مریض رو نمی‌تونم قانوناً بدم دست شما.” یکی از پاسدارها تیری در کرد که کمانه زد و از شیشه نورگیر راهرو رفت به آسمان و گفت: “حالا میدی یا نمیدی.” و چند نفر دویدند توی اتاق جراحی و کسی را که نیمه پانسمان شده بود و روی برانکــارد و ناله می‌کرد، بیرون آوردند، امیـــر داد زد: “بابا پانسمانش تموم نشده.” آخوند گفت: ” نگران نباشین، کمیته هم خودش دکتر دارد.” علی با عصبانیت دوید جلو و گفت: “آقا این یکی یکی رو نمیذاریم ببرین.” آخوند گفت: “این جوان را هم بیاورید، چند سؤال لازم است از وی بکنیم.” علی را هم قاطی زخمی‌ها کردند و بردند. علی از پله‌ها که پائین می‌رفت برگشت و با التماس امیر را نگاه کرد. پاسدارها زخمی‌های دیگر را جلو انداختند، امیر از آخوند پرسید: “با اینا چه کار می خوایین بکنین.” آخوند گفت:” اینا موظفند و مکلفند که فردا صبح، حجره‌ها را باز کنند. این خلاف اسلام یک عمل ضد انقلابی است.” همه با ترس و از پیش می‌رفتند. و آخوند که از پله‌ها پائین می‌رفت دستمالش را به علامت خداحافظی بالا برد، عبایش کنار رفت و من دیدم یک اسلحه کالیبر۴۵ به کمرش بسته است. امیر با عصبانیت وارد دفتر شد و دستکش‌های جراحیش را درآورد و انداخت. سیگاری روشن کرد و نشست پشت میز و سرش را گرفت لای دستهایش و گفت:” هیچ معلوم است چه خبره؟” من که عادت به سیگار نداشتم، سیگاری روشن کردم و بعد از دو پک سرفه‌ام گرفت و خاموش کردم. چند نفر بازاری که داخل دفتر بودند حسابی خود را باخته بودند، رنگ به رو نداشتند. یکی پرسید: “نکنه برگردن بیان سراغ ما.” امیر گفت: “این جوری که پیش میره سراغ همه خواهند اومد.” بعد رو کرد به من و گفت: “بلائی سر علی نیارن؟” و طوری نگاهم کرد که من هم نگران شدم. و گفتم:”‌می‌خوای تلفنی به خاله بزنم؟” پیش از این که امیر چیزی بگوید، بازاری‌ها بلند شدند و در حالی که تپق می‌زدند، خداحافظی کردند و رفتند بیرون. امیر پکی به سیگار زد و گفت:” آره بد نیست.” و من چند سکه برداشتم و رفتم پائین، احتیاط کردم که از درمانگاه زنگ بزنم. اول تلفنی کردم خانه نخچیان که زنش برداشت، و بی‌آن که اسم ببرم مرا شناخت و گفت: “آقا امشب مهمونه، نمیاد خونه.” سراغ خاله را گرفتم که گفت رفته پیش بچه‌ها. فهمیدم که فلنگ را بسته و در رفته. زنگ زدم خانه سعید که خود خاله گوشی را برداشت. چاق سلامتی کردم و گفتم: “خاله جون، سوء‌تفاهمی شده، علی را برده‌ان کمیته.” با آرامش همیشگی گفت: “نگران نباش، کاری ندارن. یه چیزی بخورین و خوب بخوابین.” برگشتنی پایم خورد به چیزی که خم شدم و دیدم خشابی گلوله روی زمین افتاده، برداشتم و گوشه‌ای قایمش کردم پله‌ها را دویدم بالا. دو نفر از پزشکیارها توی دفتر با امیر نشسته بودند. امیر گفت: “خب؟” گفتم: “حتماً دست به کار میشه.” امیر گفت: “شب می‌مونیم این جا، تو می‌تونی بری بالا بخوابی.” پرسیدم: “خونه منتظرت نیستن؟” گفت:” تلفن زدم حل شد.” گفتم:”من چرتکی می‌زنم و میام پائین.” رفتم توی خوابگاه با لباس دراز شدم، سر و صــدای بیرون نمی‌گذاشت پلک رو پلک بذارم. صــدای تک تیر، صدای ماشین‌ها، و گاه عربده‌های بی‌خودی و نوری که از یک نورافکن ناپیدائی گاهی سقف اتاق را روشن می‌کرد. یاد اعلامیه افتادم و از جیب درآوردم و خواندم که “فردا به علت غارت دسته‌جمعی عده‌ای از اوباش بازار تعطیل خواهد کرد.” و امضای نخچیان زیر اعلامیه بود، که تازه چرتم گرفته بود، که با صدای علی بیدار شدم. بلند بلند حرف می‌زد، دویدم پائین و علی مجبور شد ماجرا را دوباره تعریف کند.

آنچه که علی تعریف کرد:

ما را چپانده‌اند توی دو سه آمبولانس و نعش‌کش. وسط پای ما چند جنازه بود که رویشان شمدی کشیده بودند، و دست یکی از جنازه‌ها بیرون بود، و هروقت ماشین اینور و اونور می‌شود، دست تکانی می‌خورد. و وقتی یکی از پاسدارها دید من مدام به دست خیره شده‌ام با لگد، دست جسد را کرد زیر شمد. یکی از شاگرد حجره‌ها افتاد به گریه و بازوی پاسداری را گرفت و گفت: “ما را کجا می‌برین؟” پاسدار گفت: “انقلابی که نباید از مرگ بترسه.” که طرف به شدت خودش را گم کرد و گفت: “یعنی…” و زبانش بند آمد. پاسدار دیگری گفت: “نترس پدر، کسی با شما کار نداره. فقط همین امشب اون جائین.” دست جنازه افتاد بیرون و پاسدار دیگری با لگد کرد زیر شمد، رمضان که تو نعش کش ما بود پرسید:” اینا کی‌ان؟” و جسدها را نشان داد. پاسداری گفت:” ما چه می‌دونیم.مگه قراره ما اسم همه مرده ها را بدونیم.” ما را رسوندن دم کمیته. پیاده شدیم و رفتیم تو. کسی جواب سلام ما را نمی‌داد. توی اتاق بزرگی نشستیم، بیشتر زخمی‌ها ناله می‌کردند، نیم ساعت بعد در باز شد و همان آخوند با یک حاج آقایی که ته‌ریش داشت وارد شدند و بعد ابول، ابول گدا وارد شد، عبائی روی دوش انداخته بود و دست بریده‌اش پیدا نبود. و سه تائی نشستند بغل هم روی سه صندلی، پشت یک میز. ابول با اخم مرا نگاه می‌کرد که من می‌فهمیدم منظورش چیه؟ یعنی جیکت درنیاد. و من طوری نگاهش می‌کردم که یعنی یه کاری بکن من دربرم. حاج آقا سرفه کرد و چند آیه خواند و گفت: “هم‌چنان که امروز، امروز حضرت آیت‌الله … در تلویزیون گفتند ما باید کاری بکنیم که لطمه‌ای به اقتصاد اسلام و بخصوص به رژیم انقلاب اسلامی وارد نیاید. هیچ نگرانی نداشته باشین، و رحمت الهی شامل همه است، ولی دیگر این کارها را ول کنید. فردا همه میرین بازار و در حجره‌ها را باز می‌کنین. به حرف احدی هم گوش نمی‌کنین.” بعد رو کرد به ابول و گفت:” آقا، شما چه نظری دارین؟” ابول گفت:” اصلا این کارها در شأن انقلاب نیست. همه چیز باید باز باشد، مگر روحانیت غیر این می‌خواهد که باز باشد همه دکان‌ها و باشد همه نوع آذوقه برای همه. باز که احتکار باشد، معلوم است که همه‌ چیز احتکار است. آخوندی که آمده بود درمانگاه گفت: “به هر حال آن‌ها به جزای اعمالشان خواهند رسید، و شماها گول محتکرین را نخورید. و شما باید به مدد اسلام بیائید. من بلند شدم و گفتم:” آقا من که….” حرفم را تمام نکرده بودم که یکی در گوشم را گرفت، و همان موقع دیدم که ابول و آخوند و حاج‌آقا از سر جا بلند شدند و سلام کردند و من برگشتم حاج‌آقا هاشم را دیدم که مرا به کناری می‌کشید و محکم گوشم را چسبیده بود و با صدای بلند می‌گفت: “من که تو رو می‌شناسم، تو دیگه اینجا چه کار می‌کنی؟” گفتم:” آقا منو آوردند.” آخوند را نشانش دادم. هاشم آقا گفت: “غلط زیادی کرده بود آقا؟” آخوند گفت:” کمی فضولی کرده بودند و حالا شما ببخشیدشون.” همان‌طور که گوش مرا چسبیده بود، از اتاق کشید بیرون و به پاسداری گفت: “اینو بفرست بیرون.” بیماری که دکتر امیر جراحیش می‌کرد روی برانکارد، کف راهرو افتاده بود، و روی سینه‌اش پاره آجری گذاشته بودند، پاسدار به من گفت: “مگه تو خری که مواظب خودت نباشی.” نگاش کردم و شناختمش اسمش عباس بود و پائین درمانگاه بلیط بخت‌آزمائی می‌فروخت. و الان تفنگ انداخته بود بدوشش. گفتم:” چطوری تو.” گفت: “جیکت در نیاد. درمانگاه رو ول کن و بیا تو خط مبارزه، به جان خودم، خیلی بهت می‌سازه.” از در که آمدم بیرون یک مرتبه متوجه شدم که همه مرده‌ها را از توی آمبولانس‌ها می‌کشند بیرون و داخل یک کامیونی تل‌انبار می‌کنند و یه مرد گردن کلفتی گفت: “ببینم نمی‌خوای مسافرت بری؟” و صدای حاج آقا را از پشت سر شنیدم و تند کردم و خواستم …

داستان علی تمام می‌شود و شکری ادامه می‌دهد

علی هنوز حرفش را تمام نکرده بود که در باز شد و خاله نرگس آمد تو. و خندید، روسری‌اش را عقب زد و نشست روی صندلی و سیگاری برداشت و آتش زد و از علی پرسید:” چطوری؟” علی با خنده گفت:” بد نیستم.” گفت: “بهتره بری بخوابی.” همه خاله را دوست داشتند و حرفش را گوش می‌کردند. دکتر پرسید: “شما این وقت شب برای چی اومدین بیرون…” گفت: “اومدم که مچ بگیرم.” من و امیر خندیدیم و نرگس گفت: “شوخی نمی‌کنم. من مطلقاً به داداشِ فلان فلان شده‌ام اطمینان ندارم.” امیر گفت:” شما دیگه نباید برگردین خونه.” خاله گفت: “برای چی برگردم؟” روسری که دارم و روپوش اندازه خودم هم که همین جاست. قیافه‌ام که به پرستار گداها می‌خوره. “خندید بلند شد و رو به من گفت: “یه دقه می‌آیی چائی درست بکنیم؟” امیر خسته بود و چرت می‌زد و من و خاله رفتیم آبدارخانه درمانگاه. چراغ گاز را روشن کردیم. علی روی مبلی افتاده و خوابیده بود. خاله گفت: “ببین شکری، می‌دونی وضع ما شبیه چیه؟” گفتم: “شبیه همه چی و هیچ چی.” گفت:” آب بریز تو کتری.” و من خفه شدم آب روی اجاق گذاشتم. گفت: “وضع ما از همه لحاظ خرابه. جوان‌ها نمی‌فهمند چه کار می‌کنن. و حقش هم همین است که نفهمند. تو باید خیلی مواظب سعید باشی!” گفتم: “چی شده؟” گفت:” خودت بهتر می‌فهمی، یه کم مواظبش باش که نغلته تو چاله چوله‌های عاطفی.” هر دو ساکت بودیم و خاله داشت استکان‌ها را می‌شست. گفت:”شکری تو که شعورت از همه بیشتره، چاله چوله های عاطفی سنگ پای روحه، یک مرتبه می‌آید و همه چیز را جاکن می‌کند. گفتم: “بی‌خیالش خاله نرگس.” خندید و گفت: “بدو یه سیگار برای من بیار.” امیر توی دفتر خوابیده بود، و من یک مرتبه دویدم پائین و دیدم که نه، درمانگاه بسته است، آسوده خیال برگشتم. خاله نرگس چائی درست کرده بود و دو لیوان ریخته بود و نشسته بود رو چارپایه آبدارخانه. و پیشانی‌اش را به دست گرفته بود. گفتم: “درباره سعید قول میدم ولی راست بگین نخچیان را گرفتن یا نه؟” گفت: “نه، من خودم بردمش بیرون. خیالت آسوده.”

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی