ریموند کارور: «دروغ»، به ترجمه خسرو دوامی

ریموند کارور (۱۹۳۸-۱۹۸۸) یکی از برجسته‌ترین نویسندگان داستان‌های کوتاه در ادبیات معاصر آمریکا است. او به خاطر سبک مینیمالیستی خود شناخته می‌شود، سبکی که در آن از جملات کوتاه، ساده و بدون توصیفات اضافی استفاده می‌کند. کارور به جای پرداختن به جزئیات زیاد، بر لحظات ساده اما عمیق زندگی روزمره تمرکز می‌کند و احساسات و تنش‌های پنهان در روابط انسانی را به تصویر می‌کشد. داستان‌های او اغلب درباره‌ی افراد معمولی است که با مشکلاتی مانند تنهایی، شکست در روابط، اعتیاد و بحران‌های اخلاقی دست و پنجه نرم می‌کنند.
کارور در طول زندگی نسبتاً کوتاه خود، مجموعه‌داستان‌های مشهوری مانند “کلیسای جامع” (Cathedral) و “وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم” (What We Talk About When We Talk About Love) را منتشر کرد. آثار او تأثیر عمیقی بر ادبیات داستانی کوتاه گذاشت و بسیاری از نویسندگان بعدی را تحت تأثیر قرار داد. کارور همچنین به عنوان یک شاعر نیز فعالیت می‌کرد و شعرهایش نیز مانند داستان‌هایش، ساده اما پراحساس بودند.
ریموند کارور به عنوان یکی از پیشگامان سبک مینیمالیسم در ادبیات، به خاطر توانایی‌اش در نشان دادن عمق احساسات و مشکلات انسانی با کمترین کلمات ممکن، تحسین شده است. داستان‌های او نه تنها به زندگی افراد معمولی می‌پردازند، بلکه خواننده را به تفکر درباره‌ی مسائل بزرگ‌تری مانند عشق، مرگ، تنهایی و معنای زندگی دعوت می‌کنند. کارور در سال ۱۹۸۸ در سن ۵۰ سالگی درگذشت، اما آثارش همچنان به عنوان بخشی از میراث ادبی جهان مورد توجه و تحسین قرار می‌گیرند.

زنم گفت: «دروغه! آخه، چطور ممکنه باورت بشه؟ حسوده! همین و همین!» سرش را بالا گرفت و به من خیره شد. هنوز کلاه روی سرش بود و پالتو را هم از تن بیرون نیاورده بود. بعد از شنیدن حرف‌هام صورتش سرخ شده بود.زنم گفت: «دروغه! آخه، چطور ممکنه باورت بشه؟ حسوده! همین و همین!» سرش را بالا گرفت و به من خیره شد. هنوز کلاه روی سرش بود و پالتو را هم از تن بیرون نیاورده بود. بعد از شنیدن حرف‌هام صورتش سرخ شده بود.

«حرفای منو که باور می‌کنی، مگه نه؟ حرفای اونو که باور نمی‌کنی؟»

شانه‌هام را بالا انداختم. بعد توی دلم گفتم چرا باید دروغ بگه؟ از این مسئله چه نفعی ممکنه عایدش بشه؟

دلخور شده بودم. دمپایی‌به‌پا، همان‌جا ایستاده بودم و دست‌هام را باز و بسته می‌کردم. از اینکه برخلاف میلم یه کنجی گیرم انداخته بود حسابی دمغ بودم. اصلاً من برای اینکه نقش بازجو را بازی کنم آفریده نشده‌ام.

دلم می‌خواست همه‌چیز به همان روال سابق برمی‌گشت و اصلاً هیچ حرف‌و‌حدیثی به گوشم نرسیده بود.
گفتم: «ناسلامتی، این آدم قراره دوست‌مون باشه؛ دوست مشترک هردومون…»

«طرف یه پتیاره‌ایه که نگو و نپرس؛ آخه فکر نمی‌کنی یه دوست، حتی اگه دوستِ دورِ آدم هم باشه، نباید دروغ به این بزرگی بگه؟ به خدا حتی پذیرفتنش هم برام مشکله.»

سرش را تکان داد. کلاه را از سرش برداشت، دستکش‌اش را بیرون آورد و همه را روی میز ولو کرد. پالتوش را هم درآورد و پشت صندلی انداخت.

گفتم: «راستش، دلم می‌خواد که حرفاتو باور کنم، ولی دیگه نمی‌دونم به چیه تو می‌تونم اعتماد کنم.»
گفت: «پس این کارها رو نکن! بیا و به من اعتماد کن. این تنها چیزیه که از تو می‌خوام. باور کن که دارم راستش را بهت می‌گم. من در مورد چنین موضوعی دروغ نمی‌گم… حالا، عزیزدلم، بگو که حرفاشو باور نمی‌کنی؟»

دوستش داشتم. دلم می‌خواست بغلش می‌کردم، توی بازوهام می‌گرفتمش و می‌گفتم که حرفاشو باور می‌کنم. ولی به‌هرحال شنیدن چنین دروغی (اگه دروغ باشه)، میون‌مون را شکر‌آب کرده بود. به‌طرف پنجره رفت.

گفت: «تو باید حرفامو باور کنی، می‌دونی که راستشو بهت می‌گم.»

جلوی پنجره ایستادم و رفت‌و‌آمد آرام ماشین‌ها را نگاه کردم. اگر سرم را بالا می‌گرفتم، می‌توانستم تصویر صورتش را در شیشه ببینم. با خودم گفتم بالأخره من آدم باشعور و باگذشتی هستم. به‌هرحال می‌تونم قضیه را برای خودم حل کنم. یاد زندگی مشترک‌مون افتادم. به پیروزی حقیقت در برابر توهم؛ راستی در برابر دروغ. فیلم انفجار که اخیراً با هم دیده بودیم به یادم افتاد. زندگینامۀ لئو تولستوی که روی زمین افتاده بود جلو چشمم اومد. چیزهایی که در مورد حقیقت می‌گه و سروصدایی در روسیه به پا می‌کنه. بعد خاطرۀ یک دوست قدیمی که همکلاس دورۀ اول و دوم دبیرستانم بود در نظرم آمد. آدمی که یک رودۀ راست هم توی شکمش پیدا نمی‌شد. دروغگوی کبیری که در‌عین‌حال هم آدم فهمیده و خوش‌قلبی بود و بعد از دوسه سال در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام برام تبدیل شد به دوستی نزدیک و صمیمی. از اینکه برای کمک به حل بحران زندگی‌ام یاد این دوست دروغگو را از اعماق دهنم بیرون کشیده بودم، حس خوبی داشتم. خاطرۀ این رفیق دروغگو نظریۀ زنم را تقویت می‌کرد که آدم‌های این‌چنینی هم می‌توانند در دنیا حضور داشته باشند. دوباره سرحال شده بودم. برگشتم تا باهاش صحبت کنم. می‌دانستم که چه می‌خواهم بگویم.

«بله، آدم‌های معمولی بعضی وقت‌ها دروغ هم می‌تونن بگن. حتی بدون اینکه خودشون بخوان، یا که ضمیر خودآگاهشون خبر داشته باشه، بدون اینکه عواقب امر را در نظر بگیرن. حتماً کسی هم که این خبر را به من داده از قماش چنین آدم‌هایی بوده.»

همان لحظه زنم روی مبل یله شد، صورتش را با دست هایش پوشاند و گفت: «واقعیت داره! خدایا! منو ببخش! دروغ گفتم که من چیزی راجع به این جریان نمی‌‌دونم. هرچیزی که طرف راجع به من بهت گفته درسته…»

گفتم: «راست می‌گی؟»

روی یکی از صندلی‌های کنار پنجره نشستم. سرش را تکان داد، دست‌هایش را همچنان روی صورت گرفته بود.

گفتم: «پس چرا اول جریان را انکار کردی؟ ما که قبلاً به هم دروغ نمی‌گفتیم؟»

گفت: «متأسفم.» به من نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. «خجالت می‌کشیدم. نمی‌دونی چقدر خجالت‌‌زده بودم. دلم نمی‌خواست که تو حرفای اونو باور کنی.»

کفش‌هایش را گوشه‌ای پرت کرد و به مبل تکیه داد. دقیقه‌ای بعد برخاست و بلوزش را از تن بیرون آورد. موهایش را مرتب کرد. سیگاری از جاسیگاری برداشت. فندک را روشن کرد. برای لحظه‌ای مجذوب انگشتان خوش‌تراش و ناخن‌های مانیکور‌شده‌اش شدم. شکل‌شان تغییر کرده بود. به نظرم زیبا و هوس‌انگیز می‌آمدند.

پُکی به سیگارش زد و لحظه‌ای بعد گفت: «عزیزم امروز چه‌کار کردی؟»

حتماً حس مرا درک می‌کنید. سیگار را بین لب‌هایش گذاشت. لحظه‌ای ایستاد و دامنش را گوشه‌ای انداخت. گفتم: «ای، بدک نبود. امروز پلیس‌ها با ورقۀ جلب اومده بودن اینجا. دنبال مستأجری که قبلاً توی همین طبقۀ ما زندگی می‌کرد می‌گشتن. مدیر ساختمون هم اومده بود خبر بده که بین ساعت دو تا سه آب را می‌بندن که لوله‌ها را تعمیر کنن. درست همون‌موقع که پلیس‌ها اینجا بودن آب را هم قطع کرده بودن.»

گفت: «که این‌طور…»

دست‌ها را روی باسنش کشید و بدنش را قوسی داد. بعد چشم‌هایش را بست، خمیازه‌ای کشید و موهای بلندش را افشان کرد.

گفتم: «چند فصل دیگه از داستان تولستوی را هم خواندم.»

«عالیه.»

همان‌طورکه سیگار را بین انگشتان دست چپش گرفته بود، با دست راست بادام‌ها را یکی‌یکی در دهان بازش می‌انداخت. بعد لب‌هایش را با پشت دست پاک کرد، پکی دیگر به سیگار زد. این کار را دوباره تکرار کرد. حالا لباس‌های زیرش را درآورده بود، پاهایش را روی هم انداخته و روی مبل دراز کشیده بود.
پرسید: «داستان چطور بود؟»

«ایده های جالبی داشت.»

بعد گفتم: «عجب شخصیتی داشت.» انگشت‌هایم مورمور می‌شد و خون می‌رفت که در رگ‌هایم سریع‌تر به جریان بیفتد. احساس ضعف می‌کردم.

گفت: «بیا اینجا کوچولوی من…»

حالا دست‌هایم را روی زانوها تکیه داده بودم. گفتم: «می خوام حقیقت را بدونم.» نرمی و تازگی کرک‌های قالی مرا به وجد آورده بود. آرام روی مبل خزیدم و چانه‌ام را به یکی از پشتی‌ها تکیه دادم. دستش را لای موهایم فرو بُرد. هنوز لبخند بر لب داشت. رگه‌های نمک روی لب‌های برجسته‌اش برق می‌زد. همان‌طور‌که به او نگاه می‌کردم. چشم‌هایش را دیدم که غمی غیر‌قابل‌وصف در آن موج می‌زد. با همان لبخند موهایم را نوازش می‌کرد.

گفت: «شازده‌کوچولوی من! بشین اینجا. تو واقعاً حرف‌های اون زنیکۀ کثافت را باور کردی؟ بیا سرت را بگذار روی سینۀ من. آره! همین‌طوری. حالا چشم‌هاتو ببند. آخه چطور چنین چیزی را باور می‌کنی؟ واقعاً که منو از خودت نا‌امید کردی، آخه تو که منو بهتر از اینا می‌شناختی. اصلاً دروغ‌گویی برای بعضی آدمها مثل آب خوردن می‌مونه.»

ترجمه از:
Fires
Raymond Carver
Essays, Poems, Stories
Vintage Books, June 1989

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی