
۱. همیشه یک کتاب همراهت باشد
جایی خواندهام که نویسندگان خوانندگان حریصی هستند. فکر میکنم همینطور هم هست. وقتی میخوانم، خودبهخود دلم میخواهد چیزی از خودم خلق کنم. به همین ترتیب، فکر نمیکنم تا به حال نویسندهای دیده باشم که کتاب نخواند. حالا که فکرش را میکنم، خواندن و نوشتن در واقع یکی هستند.
همین حالا که دارم فکر میکنم، سه شباهت مهم به ذهنم میرسد:
اول: برخلاف تلویزیون یا بازیهای ویدئویی، از کتابخوانی نمیتوان فوراً لذت برد. به همین دلیل به ندرت کسی یکشبه نویسنده یا خواننده حرفهای میشود. زمان میبرد. هرچه بیشتر انجامش دهیم، لذتش عمیقتر میشود. این شادی، رگبار لحظهای نیست؛ باران نمنم مداوم است.
دوم: خیلیها میگویند دلشان میخواهد بنویسند یا بخوانند، اما تعداد کمی واقعاً این کار را میکنند. ناتالی گلدبرگ در کتاب «ذهن وحشی: زندگی نویسنده» میگوید بیشتر آدمها تمام عمرشان را دور ایدهی «دلم میخواهد بنویسم» میچرخند ولی سختی کار مانعشان میشود. نصیحتش ساده است: «فقط انجامش بده». همین برای خواندن هم صدق میکند. به جای توقف در مرحلهی «فکرش را کردن»، آن را به عمل تبدیل کنید. انجامش بدهید.
فقط به یک کتاب نیاز دارید.
سوم: میتوانید تقریباً هر جایی بخوانید یا بنویسید. البته بعضی جاها مناسبترند، ولی از نظر فنی، همه جا ممکن است. این دقیقاً مشکل نکتهی دوم را حل میکند. فقط به یک کتاب نیاز دارید (و اگر میخواهید بنویسید، یک دفترچه و خودکار؛ حتی برنامه یادداشت گوشی هم کافی است).
کتاب و دفترچه را همهجا همراه خودتان ببرید. اینطوری هر وقت حوصلهتان سر رفت یا منتظر کسی بودید، میتوانید بخوانید یا بنویسید. عادت شدنش کمی طول میکشد، اما یک روز متوجه میشوید بدون آنها به طرز عجیبی احساس بیقراری میکنید.
من همیشه گوشی و یک کتاب همراهم دارم؛ یعنی هر وقت دلم خواست میتوانم بخوانم یا بنویسم. معمولاً کتابی انتخاب میکنم که بتوان در آن هرچند گاه یک بار تورق کرد؛ کتابی که مدام دلم بخواهد کیفم را نگاه کنم و ببینم کی وقتش میرسد دوباره بازش کنم. یکی از این کتابها «غیراجتماعی بودن اجتماعی» نوشتهی فیلسوف ژاپنی یوشیمیچی ناکاجیما است.
ناکاجیما در این کتاب از جمعگرایی خاص جامعهی ژاپن انتقاد میکند و با ارجاع به نظریههای کانت بررسی میکند که چطور میتوان از وابستگی به جامعه خارج شد ولی کاملاً منزوی هم نشد. خود عنوان کتاب اشارهای است به نظریهی کانت که انسان ذاتاً هم به پیوند اجتماعی نیاز دارد و هم به فردیت. ناکاجیما به کسانی که در برقراری ارتباط اجتماعی مشکل دارند میگوید:
«فقط به یک پیوند واقعی نیاز داری… یک نفر که واقعاً به او اعتماد داشته باشی، کسی که از وجود تو شادمان شود. اگر چنین کسی در زندگیات باشد، میتوانی ادامه بدهی.»
اجازه بدهید همینجا برای یک لحظه آدمها را به دو دسته تقسیم کنم: کسانی که همیشه کتاب همراهشان است و کسانی که نیست. کسانی که چشم و گوششان به کلمات دیگران باز است و کسانی که نیست. امیدوارم همیشه در گروه اول باشم. حالا وقت بیرون رفتن است و مثل همیشه، امروز هم همراهم را انتخاب میکنم.
۲. تخت، شب و نور
هر وقت سفر میروم، بدون استثنا چند کتاب توی چمدان میگذارم؛ حتی با اینکه میدانم برنامهی «نشستن جایی، غرق شدن در حالوهوای شهر و خواندن آروم آروم» هیچوقت عملی نمیشود. وقتی ۹ روز به جمهوری چک، مجارستان و اتریش رفتم، پنج کتاب با خودم بردم؛ از جمله نسخههای کرهای «ستایش پیادهروی» (دیوید لُبرِتون)، «مثل آب برای شکلات» (لورا اسکیول) و «شعله» (شاندور مارایی).
تصویرش را در ذهنم میسازم: مثل صحنهی فیلم یا پوستر. زنی زیبا زیر سایبان ساحل بالی که «بله، برامس را دوست داری؟» میخواند، یا مرد میانسالی در کافهی کوچهپسکوچههای نزدیک برج ایفل که «هویت» میلان کوندرا را روی پایش گذاشته و در حال نوشیدن قهوه است. حتماً عینک روی بینیاش پایین آمده؛ وگرنه تصویر کامل نیست.
چه رمانتیک! کسی که غرق کتاب است انرژی خاصی دارد. حالوهوایی، نگاهی. انگار تغییرهای آرام و صمیمی در درونش در حال شکفتن است و من این را فوقالعاده زیبا میبینم. دلم میخواهد خودم هم این را تجربه کنم.
به جای اینکه بخواهم خودم را در تصویر کلیشهای جا بدهم، تصمیم گرفتم زیبایی را در زندگی روزمرهام پیدا کنم.
ولی هر بار که سفر میروم، هیچوقت بیشتر از چند دقیقه یکجا نمیمانم. در کافه مینشینم، ولی کمتر از نیم ساعت بیقرار میشوم، کتاب را توی کیف میچپانم و دوباره راه میافتم خیابانگردی. با خودم میگویم خوب است که دارم حالوهوای شهر را درک میکنم، ولی همزمان از خودم کمی دلخور هم میشوم.
فکر کنم حداقل یکونیم ماه توی اروپا لازم باشد تا پراگ و بوداپست و وین برایم «روزمره» شوند. آنوقت میتوانم بنشینم توی کافه و کتاب بخوانم. اما در سفر نهروزه، حواسم به همهچیز پرت میشود جز کتابی که توی دستم است.
یا شاید کلاً دارم زیادی ماجرا را رمانتیک میکنم. باید دست از غصه خوردن برای این «شکست» بردارم.
ولی این به این معنا نیست که تسلیم شوم. به جای تلاش برای جا دادن خودم در تصویر کلیشهای، زیبایی را در زندگی روزمرهام پیدا میکنم.
و واقعاً پیدا کردم: توی اتاق خواب خودم، شبهنگام، با نور گرم آباژور کنار تخت. بلیط هواپیمای گران لازم نبود؛ فقط یک آباژور ۷۰ هزار وونی. عصر که میشود منتظر غروب میمانم، وقتی آسمان تاریک شد لامپ را روشن میکنم، راحت توی تخت جا میگیرم، سرم را بین بالشها فرو میبرم و کتاب را باز میکنم. درست توی اتاق خودم، همان لحظهی رمانتیکی را که دنبالش بودم پیدا کردم. با نثر یکی شدم.
این روزها دارم «تخت و کتابها»ی جونگ ههیون را میخوانم. چقدر عنوانش رمانتیک است! هر شب مدتی را با صفحاتش میگذرانم و در آن لحظه همهی مسئولیتها و انتظارات جامعه را کنار میگذارم و کاملاً رمانتیک درونم را در آغوش میگیرم. زیر نور گرم آباژور لبخند میزنم و صفحه را برمیگردانم. خستگی، اضطراب، نگرانی، هیجان یا هر چیز دیگر، فردا مثل همیشه همه را با یک کتاب عوض میکنم.
دراز کشیده در تخت با کتاب و نور آباژور، احساس میکنم میتوانم به هر جایی سفر کنم؛ هر کشور، شهر، روستا یا کافهای. هر شب لحظهای رمانتیک را تجربه میکنم. شاید حالا خودم برای کسی الهامبخش شده باشم، درست مثل آن زن در بالی یا مرد میانسال در پاریس که برای من الهامبخش بودند، ولی در این لحظه مهم نیست حالوهوا چطور است؛ مهم این است که دارم کتاب میخوانم.
۳. لازم نیست حتماً تمامش کنید
تنها کتابی که چندین بار شروع کردم و هر بار وسطش رهایش کردم، «نام گل سرخ» نوشتهی اومبرتو اکو است. نقلقولهای طولانی مقدمه به تنهایی برایم کافی بود که بیخیالش شوم، چه برسد به کلمات چندین زبان که ترجمه نشده بودند. چشمم روی اسم آدمها و مکانها میلغزید و هیچچیز نمیفهمیدم.
دوستی بزرگتر (که به او «اِئونی» میگویم) این کتاب را به من توصیه کرده بود. وقتی به او گفتم کتاب را نیمخوانده رها کردم، تشویقم کرد ادامه بدهم: «فقط صد صفحهی اول را رد کن، بعد دیگر نمیتوانی زمینش بگذاری». حرفش انگار طلسمام کرد؛ بارها کتاب را برداشتم (و چند صفحه بعد دوباره گذاشتم سر جایش).
ولی چون همه دور و برم از کتاب و نویسنده تعریف میکردند، حاضر نبودم به این راحتی تسلیم شوم. بالاخره از صد صفحه گذشتم و درست همانطور که اِئونی گفته بود، دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. آنقدر به ویلیام راهب فرانسیسکن علاقهمند شدم که مدتی «مرد رویاییام» بود!
«فقط صد صفحهی اول را رد کن.»
دفعهی بعد که اِئونی همین جمله را دربارهی کتاب دیگری گفت، «والدن» هنری دیوید ثورو بود. وقتی گفت کتاب دربارهی زندگی هماهنگ با طبیعت است، کنجکاو شدم، ولی باز هم مانع صد صفحهای بود. وقتی بالاخره رد شدم، ثورو و کلماتش در ذهنم ریشه دواند و هنوز هم گاهی به یادشان میافتم.
البته کتابهای زیادی هم هستند که دیگر هیچوقت سراغشان نمیروم. اگر دیگر کنجکاو نباشم که چه اتفاقی میافتد، بدون ذرهای حسرت کتاب را میبندم. کتابها هم مثل آدمها هستند. بعضی کتابها (مثل بعضی آدمها) با ما عمیقتر ارتباط برقرار میکنند. به جای تلاش برای نجات دادن رابطهای که دیگر جواب نمیدهد، بهتر است کتابی پیدا کنم که با آن «همفرکانس» باشم.
سرنوشت گاهی عجیب عمل میکند. کتابی که یک بار به سختی توانستی واردش شوی، ممکن است بعداً جزو محبوبترینهایت شود.
میدانم بعضیها از نیمهکاره گذاشتن کتاب متنفرند. اما با اصرار به تمام کردن کتابی که دیگر دلتان نمیخواهد بخوانید، در واقع دارید از وقتی که میتوانستید صرف کتابی کنید که واقعاً دوستش دارید، میدزدید. وقتی خواندن تبدیل به وظیفهی ناخوشایند شود، خیلیها کلاً از کتاب فاصله میگیرند.
پشتکار چیز خوبی است، ولی اگر دیدید علاقهتان به کتاب کم شده، شاید در آن لحظه کتاب مناسبی برای شما نباشد. آدمها عوض میشوند، علایقشان عوض میشود، چیزی که دلشان میخواهد بخوانند عوض میشود. کی میداند؟ شاید دفعهی بعد دقیقاً همان کتاب درست باشد.
سرنوشت عجیب عمل میکند. والدن برای من همین کتاب بود. هر بار که دوباره میخوانمش، نقلقولهای تازهای کشف میکنم که قبلاً از کنارشان گذشته بودم و دوباره برایم تجربهای نو میشود.
ثورو در سال ۱۸۴۵ به جنگلهای اطراف دریاچه والدن در کنکورد ماساچوست رفت، کلبهای ساخت و دو سال و دو ماه در تنهایی زندگی کرد تا زندگی را به جوهرهاش تقطیر کند. خواندن زندگیاش باعث شد فکر کنم چطور میتوانم من هم از دویدن در چرخهی موشدوکی فرار کنم و واقعاً زندگیای را که میخواهم، زندگی کنم.
«به جنگل رفتم چون میخواستم آگاهانه زندگی کنم، فقط با واقعیتهای ضروری زندگی روبهرو شوم و ببینم آیا نمیتوانم چیزی را که زندگی میخواهد به من بیاموزد یاد بگیرم، و وقتی مرگم فرا رسید کشف نکنم که اصلاً زندگی نکردهام. زندگی آنقدر عزیز است که نمیخواستم چیزی را که زندگی نیست زندگی کنم. همچنین نمیخواستم به جز در موارد کاملاً ضروری، تسلیم شوم.»
من به ثورو احترام میگذارم که فراتر از چیزهای سطحی رفت و راه ایدهآل زندگی خودش را جستجو کرد؛ به همین دلیل با اشتیاق کتابهایش را به دوستانم توصیه کردم.
دوستی گفت: «خیلی خوب به نظر میرسد، ولی الان برای من تقریباً مثل فانتزی است. اصلاً نمیتوانم باهاش ارتباط برقرار کنم.»
جواب دادم: «اشکالی ندارد. کی میداند؟ شاید دفعهی بعد دقیقاً کتابی باشد که دنبالش هستی.»
ترجمه بانگ. منبع ترجمه







