
داستان نه ماجرایی عاشقانه که جستوجوی زنی تنهاست به دنبال عشق در حالی که بنا به تعریف و تصوری که از رمان بلند پروست دارد، معتقد است عشق چیزی جز توهم خودساخته نیست اما همین توهم خودساخته است گویا که بیآن زندگی بیرنگ است و حضورش زندگی را شتاب، رنگ و معنا میبخشد. «بیوهی کتابفروش» اما در این داستان- علیرغم این لقب تحمیلی که جامعهی محلی به او داده است- بدون انکار خودش، سعی دارد از شر این لقب خلاص شود و فردیت خودش را با نام اصلیاش دیبا به خواننده و بعد به یک معشوقِ محتمل معرفی کند و در این کار موفق میشود. زن این داستان کنشمند است چون از طرفی خود به جستوجوی عشق برآمده است، تنهاییاش را باور دارد و از طرف دیگر به انتظار رسیدن شاهزادهای بر اسب سپید نیست، پس با بدن خودش راحت است. خودش را نمیتراشد، بوتاکس نمیکند، زیبایی حقیقی خود را در رد خندهها و گریههای به جای مانده در جوانی میداند و علیرغم تنهایی، باکیاش نیست که مقبول نگاهِ عامِ مردانه به زن نباشد. او میگوید: «اما اینها هیچ کدام باعث نمیشود جای خالی عشق را در زندگیام حس نکنم.» و همین آغاز کنشمندی اوست در پذیرفتن خودش و گام نهادن به وادی هراسناک و پرتمنای عشق.
«بیوهی کتابفروش» لقبی است که مردم به من دادهاند. نه این که توی رویم بگویند. مردم معمولاً این چیزها را توی صورت آدم نمیگویند، بیوه اغلب یکجور متلک است که معانی ضمنی زیادی در خودش دارد. مثلاً میشود گفت زن قابل دسترس یا کسی که خودش هم تنش میخارد و میشود راحت با او وارد رابطه شد یا مثلاً بعضیها که با نمکتر هستند با کلمهی بیوه شوخی میکنند و میگویند میوه که یعنی زنکه بد چیزی هم نیست. در بهترین حالت «بیوه» آدم را یاد زنی میاندازد که درد کشیده و آسیبپذیر است و مدام مورد ستم جامعه و دستدرازی مزاحمین.
در مورد من اما هیچ کدام از اینها نیست. من بیتعارف بیوهی کتابفروش هستم و خدا میداند که اگر میشد، یک سال بعد از فوت همسرم که آمدم و خودم کرکرهی کتابفروشی را دادم بالا، نام کتابفروشی اسداللهی را به نام شاد و سرخوش و طنزآمیز «بیوهی کتابفروش» تغییر میدادم. مردم هم قصد بدی ندارند و منظورشان در واقع این است که من بیوهی علی کتابفروش هستم.
اما اسم خودم دیبا است. دوستانم دیبا جون صدایم میکنند. من ترجیح میدهم دیبا باشم یا حداقل دیبا خانم. «جون» که میچسبد به ته نامم احساس میکنم مربی مهدکودکم یا در یک باشگاه بدنسازی به زنها تمرین ایروبیک میدهم. در حالی که من کمتر با بچهها و زنها سر و کار دارم. کتابفروشی من در خیابانی فرعی جنب یک نانوایی است. مشتریهای من بیشتر پیرمردهایی هستند که وقتی وارد میشوند با خودشان بوی نا و کهنگی میآورند. مردهایی که تازه عمل قلب باز داشتهاند یا در نتیجهی آخرین آزمایش پروستاتشان چیزی نگرانکننده مشاهده شده. افسران بازنشسته و دبیران مستمریبگیر که مدام دنبال قدیمیترین نسخهی هر کتابی میگردند و اسم رضاشاه که میآید به حالت خبردار میایستند. دوستانم سربهسرم میگذارند که تو با این مشتریها باید از ادارهی بیمه اضافه حقوق سختی کار بگیری. من اما کاری به این حرفها ندارم. مونس من کتابهای قفسهی رمان و فلسفه است. تاریخ و دیوانهای بزرگ شعر را فقط به سفارش مشتریها میآورم. اما حواسم خیلی جمع است تا هر رمان جدیدی که منتشر میشود حتماً جزو سفارشاتم باشد. از فلسفه، تا جایی که سرم بشود، عاشق نوشتههای ژیژک هستم و آلن دوباتن را هم برای ساده و قابل فهم بودنش دوست دارم. بله تمام اوقاتم با کتابها میگذرد و سرم توی کتابفروشی گرم است اما اینها هیچ کدام باعث نمیشود جای خالی عشق را در زندگیام حس نکنم.
آخر من زنی تنها هستم. هیچ جفتی ندارم و این از جهاتی مایهی سرافکندگی است. چهلوهشتسالهام و فرصت زیادی برایم باقی نمانده. شبها از درد زانو از خواب میپرم و زیاد که روی صندلی مینشینم سوزشی تیرهی پشتم را طی میکند تا برسد به گردنم. از این چیزها به کسی حرفی نمیزنم. اگر دل و دماغ داشته باشم سفیدی موهایم را با رنگ میپوشانم اما اهل تزریق بتاکس و این چیزها نیستم؛ در جوانی زیاد خندیدهام و زیادتر گریه کردهام و خب فکرش را نمیکردم ردش حالا در میانسالی به شکل خطوطی عمیق توی صورتم نمایان شود. غبغب تقریباً آویزانی دارم و از خودآزاریهایم این است که وقت حمام یک ربع خیره بمانم به تن لختم، شکم عبوسم را توی مشت بگیرم و حساب کنم چه قدرش را ببرم پوستم کشیده و صاف میشود؟ جایی خواندم اگر از نوک سینهی زن خطی بکشی، آن خط باید برسد میانهی بازوها، نوک سینهی من نزدیک آرنجم است. ناف چروکیده، پوست تیره در ناحیهی زیر بغل و کشالهی رانها و موهای زائد حوالی چانه که باعث میشود مدام مو چین به دست باشم، همه آن چیزی است که باعث میشود در دستهی خوشگلها و پرطرفدارها نباشم. توی دنیای برنزهها و لاغرها، مردی عاشق من نمیشود. برای همین فکر عاشقی و ماجراجوییهای احساسی را از سرم بیرون کردهام. تا همین سهشنبهی پیش که او را میبینم.
خیره ماندهام به در ورودی و کتاب «جستارهایی در باب عشق» جلوی رویم باز است. منتظر کسی نیستم، در خلسهی بعدازظهر تابستان خیره به منبع نوری که از چهارچوب در میتابد با چشمهای باز چرت میزنم که ناگهان او وارد میشود و میآید میایستد مقابل میز میان کتابفروشی. روی این میز کتابهای جدید را میچینم که اغلب رمان و فلسفه و کتابهای کوچک روانشناسی است. او هیکلی پر دارد و هر چه مو که قرار بود توی سرش داشته باشد، روی سینهاش روییده. میشود گفت چهار تا از دکمههای پیراهن کتان آبی رنگش باز است و انگار از نشان دادن آن همه موی سفید و عریانی تنش باکی ندارد. سر بیمویش نور را منعکس میکند و لب پایینش انگار که دچار افسوسی ابدی باشد پیش آمده. یکی از کتابها را برمیدارد و ورق میزند، شبیه آدمهای نزدیکبین کتاب را آورده نوک دماغش و از جنبش لبهایش میشود دانست دارد چیزی میخواند. وقتی به من نزدیک میشود نفسم بند میآید، نمیدانم تاثیر کرختی تابستانی است یا محرومیت زیاد. این مرد مگر چه در خودش دارد؟ نفسم به شماره افتاده و احساس میکنم قلبم توی گلویم میزند. انگار زنی چهلوچندساله نباشم، صدای خودم را میشنوم که از حنجرهی دختری نورس با گونههای گلگون درمیآید: «میتوانم کمکتان کنم؟»
دور میزند و تقریباً میآید پشت میز من و باسنش را میدهد عقب و شانه چپش را میدهد جلو و یک پایش را کمی جلوتر از شانه و میایستد. کتابی را توی صورتم باز میکند و از روی فهرست انتهایش نام یکی از کتابها را نشانم میدهد. حالا میتوانم سرم را بگذارم روی سینهی پر مویش و هایهای گریه کنم. میگوید: این را دارید؟
میگویم نه.
و نه را کشیده میگویم، از روی لوندی نیست. نفسم گیر کرده توی گلویم و این بازدمم است که رها شده. او اما خندهاش میگیرد و در حالی که ابروهای پرپشت سیاهش را بالا داده با دهانی که کج شده میگوید چرا؟
میگویم چون آن کتاب در فهرست کتابهای در دست انتشار است. میگوید آه. و بعد مثل روباتی که دست و پایش در حرکتی جمع و تبدیل به ماشین میشود، سینه و شانه را میدهد عقب و باسنش را میدهد جلو و برمیگردد سر جای اولش آن طرف میز. و کتاب را با دو تا اسکناس که انگار یک دور توی ماشین لباسشویی شسته شده، میگذارد پیش رویم. کمی منتظر میماند و هیچ حواسش نیست من چهطور با سرانگشتهای لرزانم باقی پولش را پس میدهم. او دارد میرود و من تنها فرصتم را برای عاشقی از دست خواهم داد. در حالی که به شیوههای بیشماری که مردم برای کوچک کردن شکم، برجسته کردن لبها و کشیدن گوشهی چشمها به کار میبرند فکر میکنم، میخواهم تمام جسارتم را به کار ببرم و خودم را پرت کنم میان ماجرایی که نمیدانم پایانش چیست. میگویم اهل رمان هم هستید؟
و چنان از پشت میزم با عجله میآیم طرفش که نوک پایم به کفپوش برآمدهای گیر میکند و سکندری میخورم. اوضاع ناجوری است، لب پایینم میلرزد و قطرهای عرق سرد از زیر بغلم میلغزد تا پهلویم. میگوید رمان پروست را اخیراً تمام کردهام.
– آه، پروست، پروست عزیز.
دیگر میشود گفت اشک در چشمانم حلقه زده. پروست اسم رمزی است میان من و آدمها. البته پیشتر این را نمیدانستم. چون حرفی از او نبود. هیچ کسی حوصلهی این نویسندهی بیمار درازگو را ندارد. با هیچ کس نمیتوانم بگویم چه قدر از جملههای طولانی و توصیفات جزیی و شرح موبهموی اتفاقات روزمره و تفصیلاتش لذت میبرم. و حالا او میگوید تازه رمانش را تمام کرده. انگار برخاسته از عشق بازیای طولانی سیر و خرسند ایستاده باشد مقابلم. میگویم من عاشق پروستم. میگوید بله خیلی معرکه است و از این جهت تا مدتی نمیتوانم چیزی بخوانم. به شدت تحت تاثیرش هستم. انگار پروست من را بلعیده باشد.
میگویم بله بله دقیقاً همین است. این را، عین این جمله را من هم به یکی از دوستانم گفتم.
میگوید خب ممنون، من دیگر بروم.
و میرود. بیآن منتظر بماند چیزی بگویم. حتا بگویم به امید دیدار یا حداقل خدانگهدار.
خاصیت شهرهای کوچک همین است. میشود آدمی را بارها از سر اتفاق توی خیابان ببینی، بیآن که آن دیدار پیام و نشانهای در خودش داشته باشد. اما اگر کسی که یک هفتهی پیش دیدهای همسایهی چند خانه آن طرفترت از آب در بیاید، دیگر از بخت یاریات است. باد شدیدی گرفته است. برای رفتن به کتابفروشی عجله دارم. در پارکینگ را باز میکنم تا ماشین را بیرون بیاورم، هر بار که میروم تا ماشین، باد میوزد و در بسته میشود. توی حیاط و حتا توی کوچه میگردم پی تکه سنگ یا پارهآجری تا بگذارم لای در که جلوی بسته شدنش را بگیرم. اما چیزی پیدا نمیکنم. دیدن او بعد از یک هفته معجزه نیست اما بیشک نبودن یک چیزی که بشود با آن در را باز نگه داشت، نشانهای از طرف اروس است.
همان شلوار جین کهنه و گلوگشاد را پوشیده با کفشی که پنجهاش شبیه پوزهی سوسمار بلند و تهدیدآمیز است. پیراهن آستین کوتاه آبی نفتی تنش است که پر از لکوپیس است. میگوید سلام، خانم کتابفروش.
و در را میگیرد و با حرکت سر اشاره میکند بروم ماشین را بیرون بیاورم. ماشین را که آوردم، بیآن که معطل کند مشغول بستن در پارکینگ میشود، حالا میشود با فاصله ببینمش که چهطور خم شده و دارد زبانهی پایین در را میاندازد. میشود تاب پشت موهایش را ببینم و یقهی کجوکوله و اتو نکشیدهاش را. آرزو میکنم کاش موهای مرتبی داشت، مثلاً سرش را کامل میتراشید، کتشلوار خاکستری روشن میپوشید و تهریش مقبولی هم میگذاشت. بعد با خودم فکر میکنم لباس توی تن آدمها چه معنایی دارد؟ هیچ. میگویم بفرمایید تا جایی برسانمتان. بیآن که تعارف کند و یا حرفی بزند میآید مینشیند کنارم در صندلی جلو. آن قدر هول شدهام که نمیتوانم دنده را جا بیندازم، اول باورم نمیشود، خیال میکنم یک گیر عادی باشد، یک بار دنده را خلاص میکنم و بعد باز میخواهم بروم روی دندهی یک، اما نمیشود، لبم را میان دندانهایم گرفتهام و نگران نیمرخم هستم که شبیه بوقلمون است، با آن قوز روی بینی و لبهای جلوآمده شبیه نوک پرنده. بعد میخندم، مثل همیشه که بیخودی میخندم و میدانم حالا صورتم مچاله و غبغبم برجسته شده. آرزو میکنم کاش کمی آرایش داشتم، کاش دیروز رفته بودم سلمانی یا حداقل خودم یک فکری برای موهای سبز پشت لبها کرده بودم. کاش آن قوطی عطر تابستانی را که بوی پرتقال میداد وقتی سه سال پیش افتاد پشت کمد، از آن پشت درآورده بودم و گذاشته بودم دم دست. کاشکیِ آخرم بابت کتابی است که دیشب وقتی رسیدم خانه از جلوی ماشین برداشتم، حداقل کتاب را گذاشته بودم همان جا پشت فرمان میماند، حالا میشد کتاب را ببیند و اینطور سر صحبت باز میشد. همینطور که دارم با دنده کشتی میگیرم، دستش را میگذارد روی دستم و میگوید آرام باشید. من شبیه برقگرفتهها خشکم میزند. سینهام چنان سنگین شده و زانوهایم چنان سست که میشود همان جا از هوش بروم. صدایش شبیه خنکای دستی مینشیند روی حرارت پیشانیام و آن خنکی و تازگی از بالای سرم تا تمام تنم را طی میکند. بعد دست دیگرش را میآورد جلو و میگوید من حمید هستم، منزلم کنار پارک است، در واقع همسایهی روبهرویی شما هستم. دستش توی هوا مانده تا دست من لحظهای توی دستهای بزرگ و پرمویش گم شود. میگویم من هم دیبا هستم. ترجیح میدادم بگویم بیوهی کتابفروش تا این جوری خیلی تند و صریح حالیش کنم تنهایم و با کسی در رابطه نیستم. دست دیگرش هنوز روی دنده است، در واقع روی دست من، با فشاری خفیف دست و دنده را با هم حرکت میدهد و اهرم روی دندهی یک جا میافتد و من تمام نیرویم را جمع میکنم که بتوانم پایم را روی پدال گاز فشار بدهم تا ماشین راه بیفتد. دیگر روی چیزی کنترل ندارم. اشک رفتهرفته راه خودش را باز میکند و از جایی حوالی پردهی دیافراگم و ششها و گلو و دهان عبور میکند و انگار از لولهی پشت بینی بیاید تا برسد به چشمها و بعد پرصدا و هقهق، فوران میکند.
حمید اصلاً حیرت نمیکند، دستپاچه نمیشود، انگار شغلش همین باشد که صبح به صبح در پارکینگ خانهی مردم را باز نگه دارد و بعد توی ماشین با آنها خلوت کند و مردم جلوی رویش خلع سلاح بشوند و بزنند زیر گریه. از وقتی ماشین را روشن کردهام، ضبط هم روشن شده و حالا مردی دارد به نجوا میخواند جان میلرزد کهای وای اگر دلم دیگر برنگردد… کسی حرفی نمیزند و خیابان داغ تابستانی توی قطرات اشکم خیس میخورد و من که همه چیزی را تار میبینم مدام میافتم در چالههای میان راه و به سختی بیرون میآیم تا دستانداز بعدی. نرسیده به کتابفروشی میپیچم در کوچهای فرعی و ماشین را متوقف میکنم. نمیدانم قرار است چه بگوییم اما حتماً باید چیزی گفته شود. تمام شجاعتم را جمع میکنم تا بچرخم طرفش و از روبهرو نگاهش کنم. حالا میدانم نوک بینیام سرخ شده حتا شاید چیزکی هم از حفرهی بینیام آویزان باشد و پشت پلکهایم حتماً بیش از همیشه متورم و پفآلود است. حمید هم تکانی به خودش میدهد و نیمچرخی میزند سمت من، دست به سینه میشود و میگوید خب. و سر تکان میدهد، انگار بگوید خب بعدش چی؟
میگویم خب که خب. و شانه بالا میاندازم.
میگوید ما همسایهایم، من مشتری کتابفروشی شما، حداکثر… مکث میکند و بعد ادامه میدهد: همینقدر، همین، چیز دیگری نیست. سهبار امتحان کردهام و دیگر چوب خطم پر شده. برای رفع کنجکاوی شما هم بگویم حاصل سه ازدواجم دختری است که در لندن زندگی میکند. آخرینباری که صدایش را شنیدم هشت سال پیش بود و بعد از آن تنها سالی یکبار کارت تبریک برقی برای هم میفرستیم. درست شد؟ حالا شما خواهید گفت این حرفهای من بیجا و بیسروته است. اما خودتان خوب میدانید که گفتنش همین اول کار چه قدر مهم است.
بعد هم در ماشین را باز میکند و میرود. منتظر حرفی نمیماند، بیخداحافظی.
برای باز کردن کرکرههای عمودی کتابفروشی باید سه کلید را در سه قفل داخل کنم و بچرخانم، بعد دقت کنم انگشتم لای میلههای کرکره نماند و یکییکی کرکرهها را جمع کنم. از شش سال پیش که مغازه را باز کردم تا حالا یادم نمانده کدام کلید مال کدام قفل است. خیلیها گفتند روی کلیدها علامت بزن، مثلاً با لاک رویشان بنویس اولی یا سمت راستی، یا با بندهای رنگی نشان بگذار. کسی نمیداند این فراموشی عمدی است. در واقع من دوست ندارم بدانم کلید و قفل درست کدامند. میخواهم هر روزم با معما و غافلگیری و خوشی یا اندوه درست و غلط بودن کلید و قفل آغاز شود. این نشانهای میان من و روزگار است. مثلاً روزهایی که همهی کلیدها بروند در قفلهای مناسب، آن روز، روز خوششانسی است و حتماً اتفاقی خوب میافتد و اگر روزی یک کلید یا دو تا توی جای خودش نرود، یعن بدبیاری. صبح روز چهارشنبه است، همهی کلیدها در اولین انتخاب میروند توی قفلهای خودشان و نرم میچرخند و تقی صدا میکنند و قفلها از هم باز میشود. مدتها است که بهترین اتفاقی که میشود بیفتد دیدار حمید است. آخرین تصویرم از او هیکل کمی خمیدهاش است که توی پیچ کوچه ناپدید شد و بعدش انگار نه انگار که همسایهی روبهرویی ما باشد، حتا روزهایی هم بود که آسمان ابری همراه با وزش باد داشتیم، آن هم وسط تابستان. شاید باز اروس داشت زور میزد کار من را پیش ببرد، اما خبری از حمید نبود. یک کتاب جدید هم سفارش دادم به نام آقای پروست، یادداشتهای یکی از نزدیکان مارسل پروست بود دربارهی نویسندهی نابغه. کتاب را گذاشتم روی میز، و منتظر نشستم و منتظر نشستم و منتظر نشستم اما باز خبری نبود. اما امروز همهی کلیدها در همهی قفلها چرخیده است.
تا ظهر کسی نمیآید جز آقای آذرنگ دبیر بازنشسته. میگوید شنیده اخیراً شاهنامهای منتشر شده که یک بیت اضافه دارد و از این جهت معلوم شده، شاهنامهی کامل است و میخواهد کتاب را برایش سفارش بدهم. شب که میشود، دم رفتن، دختر جوانی با بستنی وارد کتابفروشی میشود، میان قفسهها چرخی میزند و بعد میآید میایستد مقابل من و همینطور که بستنیاش را با حالتی که هیچ مناسب سنش نیست میلیسد میگوید چرا هر کسی هدایت میخواند، خودکشی میکند؟
میخواهم از پشت میزم بلند شوم و بستنی را از دستش بگیرم و بچبانم توی صورتش. در واقع بلند هم میشوم تا این کار را بکنم اما وقتی هیکل پر و شانههای خمیدهی حمید را توی درگاهی ورودی کتابفروشی میبینم، فقط به دختر میگویم خانم تعطیل است. و تقریباً کنارش میزنم تا به حمید برسم. حمید یک شلوار مشکی کتان پوشیده با پیراهن نخودی آستین کوتاه و یک جفت کتانی که پنجههایش از کهنگی قاچ خورده. میگوید سلام. یک جوری سلام میکند انگار صبح همدیگر را دیده باشیم. بعد میگوید مغازه را ببند با هم برویم جایی شام بخوریم.
به ماشین که میرسیم، سوییچ را از من میگیرد تا خودش رانندگی کند و من مثل یک خانم مینشینم روی صندلی کنار دستش. هوا تاریک شده و نسیمی خنک عطر شهریور را با خودش میآورد. زمین از باران دیشب مرطوب است و آسمان بوی خاک میدهد. کمکم از شهر خارج میشویم، از روی پل میگذریم و من همینطور که نگاهم به چادرهای رنگی مسافران است که کپهکپه در پارک زیر پل ساکن شدهاند، به موسیقی که پخش میشود گوش میکنم. بعد آن قدر میرویم که بوی دریا به مشام میرسد. نزدیک لنگرگاه هستیم. جایی که میشود نشست روی نیمکتی و به انعکاس رنگی کشتیهای بیحرکت روی تیرگی آب خیره ماند. یکی از نیمکتها را انتخاب میکنیم و بعد حمید میرود و من خیره میمانم به فیلهای عظیم خاموش و صبوری که روی آب دراز کشیدهاند. نمیدانم چه قدر طول میکشد تا حمید با دو تا پیتزا برگردد. مینشیند کنارم و ما جعبههای پیتزا را روی پاهایمان میگذاریم. حمید پاکت کوچک سس را باز میکند و با دقت همه جای پیتزایم را سسآلود میکند. من نگاهم به سرانگشتان پهن و رد جویدگی ناخنهایش است. بعد همین طور که به رفتوآمد آدمها و قایقهای کوچکی که از مسافر پر و خالی میشوند نگاه میکنیم، به پیتزایمان گاز میزنیم. من خیلی سعی میکنم گازهای ریز بزنم و آهسته و کامل لقمهام را بجوم. حمید با عجله غذایش را میبلعد و هر جا گیر میاافتد با نوشابه لقمهاش را پایین میدهد.
میگوید مطمئنی نوشابه نمیخوای؟
میخندم و میگویم بله.
میگوید رژیم؟ امان از دست زنها… و بعد میخندد، من هم میخندم. احساس خوشبختی میکنم که از آن دسته از زنها هستم که نگران سلامتی و زیباییشان هستند، به خودم قول میدهم از فردا صبح رژیم بگیرم و با برنامهی صبحگاهی تلویزیون ورزش کنم. حمید زودتر از من شامش را تمام میکند و مشغول باقی ماندهی نوشابهاش میشود. نگاهم به نیمرخش است در پسزمینهی تاریک و روشن خیابان و اثر تابش نورهای رنگی لنگرگاه بر صورتش. برای اولین بار متوجهی خطی عمودی میشوم که چانهی برجستهاش را به دو نیمه تقسیم کرده. شاید چون زیاد نگاهش کردم برمیگردد و با لبخند نوشابهاش را تعارفم میکند. من هم میخندم و از همان نی که میان لبهای او بود، نوشابه را تا ته میمکم.
وقت برگشتن، برایم میگوید که با همسر اولش توی دانشگاه آشنا شده بود. با هم یک نشریهی دانشجویی را میگرداندند. میگوید همسر اولش خیلی شبیه من بوده. همدیگر را دوست داشتند اما چون زنش بچهدار نمیشده خیلی از طرف خانوادهاش توی فشار بوده تا آن جا که زن کلافه شده و خودش درخواست طلاق داده و حمید هم قبول کرده، نمیخواسته به زور نگهش دارد. زن دومش دختر خوشگل پولداری بوده که حمید مدیر پروژهی ساختمانی بابایش بوده. حالا میدانم که مهندس ساختمان است و البته سالهاست دیگر کار نمیکند و با یک حقوق بازنشستگی که کفاف پول سیگار و کتابش را میدهد سر میکند. دختری که حالا در لندن زندگی میکند حاصل ازدواج دومش است. حمید آدم نچسبی است، این را البته خودش میگوید، آن قدر که به همسر دومش حق میدهد با شریکش روی هم بریزند و دخترش را بدزد و سه تایی بروند دانمارک. برای بار سوم با دختر خالهاش ازدواج میکند، به سفارش فامیل و البته خوشگلی دختر هم بیتاثیر نبود. ازدواج سوم به شش ماه نکشید، حمید فهمیده بود به درد زندگی مشترک نمیخورد و یک آدم نحس خانه خراب کن است. بعد ساکت میشود و دیگر تا برسیم خانه حرفی نمیزنیم و خیره میمانیم به جاده.
حالا دو هفته یکبار با هم میرویم بیرون، گاهی میرویم جنگل یا من چیزکی میپزم و میرویم لب ساحل. گاهی هم میرویم سینما. با هم کتاب میخوانیم و توی ماشین موسیقی گوش میکنیم. حمید میگوید بدی ادبیات این است که جوری دروغ میگوید که آدم باورش بشود. مثلآ جوری به تو میخوراند زندگی بدون عشق ممکن نیست و آدمی همیشه دنبال جفتش میگردد تا کامل باشد و آدم تنها غمگین است. فقط پروست عشق را آن طور که به واقعیت نزدیک است تصویر کرده. خوب شیر فهمت میکند چیزی به نام عشق وجود ندارد و همهاش توهمات و برداشتهای خودخواهانهی آدمی است.
چیزی نمیگویم، بحث نمیکنم. برایش کلوچه میپزم. در ظرف را باز میکنم و میگیرم طرفش و میگویم بفرمایید کلوچههای پروستی. بعد هر دو میخندیم و او گاز اول را که میزند تکههای کلوچه میچسبد دور دهانش، دست میبرم و با سرانگشتانم آرام دور دهانش را پاک میکنم. نمیدانم خیال کردم یا واقعیت داشت که دیشب بعد از گاز اولی که به کلوچهاش زد، سر انگشتم را بوسید.
پاییز ۹۴
بیشتر بخوانید:
- گوشههای بانگ – گوشۀ اول: «کاش ملکه اهلی شده باشد» نوشته شهلا شهابیان
- گوشههای بانگ – گوشۀ دوم: «داستان خدیجه» نوشتۀ الاهه علیخانی
- گوشههای بانگ – گوشۀ چهارم: «بیجار» نوشتۀ نرگس مقدسیان
- گوشههای بانگ – گوشۀ پنجم: «سکوی بازی» نوشتۀ دلارام دلنواز
- گوشههای بانگ – گوشۀ ششم: «مرد مُرده» نوشتۀ آیه اسماعیلی
- گوشههای بانگ- گوشۀ هفتم: «حاج بارکالله» نوشتۀ میهن بهرامی
- گوشههای بانگ- گوشه هشتم: «همه آن زنان» نوشتۀ محبوبه موسوی
- گوشههای بانگ- گوشه نهم: «خر داغ میکنند» نوشتۀ مریم مطلبیان
- گوشههای بانگ- گوشه دهم: «رنج متبرک» نوشته مریم پژمان
- گوشههای بانگ- گوشه یازدهم: «نقطۀ روز» نوشتۀ مریم رئیس دانا