جواد اسحاقیان: واکاوی روان‌شناختی شخصیت راوی در رمان «برای تو»

واقع، این است که خوانش رمان کوتاه «برای تو» چندان هم ساده نیست و با آنکه شمار کسانی که کوشیده‌اند به این «هزارتو» راهی بیابند، اندک نبوده‌اند و به پاره‌ای از دقایق و ظرایف آن نیز پی برده‌اند، هنوز هم جای خوانش دارد. برجسته‌ترین خرده بر این گونه تحلیل‌ها، این است که «نظام‌مند» و «قانون‌مند» و بر پایهٔ یک رویکرد ادبی در نقد و نظریهٔ معاصر (بوطیقای نو) یا (New Poetics) استوار نیست؛ مثلاً خوانش‌گری که به تحلیل روان‌پزشکانه می‌پردازد، رمان را «ناتورالیستی» می‌یابد، زیرا فضای چیره بر اثر ادبی، جبرگرایانه و نیروهایی بیرون از ارادهٔ راوی و کسان داستان، بر زندگی آنان چیره است؛ در حالی که این فضای چیره، از همان عوارض «تروما» (Trauma) و بحران تجزیهٔ «منِ» راوی و شخصیت اول رمان برخاسته؛ به‌گونه‌ای که پیوند خود را با اعضای خانواده از دست داده است. افزون بر این، تأثیر عوامل اجتماعی در دگردیسی منش و «منِ» (Ego) راوی و تأثیر شخصیتی تباه و حقیر چون «احقری» – که سردار بازنشستهٔ سپاه و از شمارِ رانت‌خواران وابسته به «مافیای قدرت» است – و نقش «عقدهٔ حقارت» (Inferiority Complex) در شخصِ راوی («یوسف بنی‌عالمی») و همسرش («ثریا حاتمی») و تأثیر آموزه‌های شبهِ دینی و آخرالزمانی «احقری» و ویژگی‌های فردی کسان رمان در تقدیر آنان، بی‌تأثیر نیست. من ضمن ارزش‌گذاری برای هر گونه تحلیل و خوانش این رمان کوتاه، می‌کوشم هنجارمندانه‌تر با این اثر برخورد کنم. این «نوولت» البته از ارزش‌های زیبایی‌شناختی و ادبی نیز سرشار است که به دلیل حجم بیش از اندازهٔ مقاله، از پرداختن به آن پرهیز می‌کنم.

  1. اختلالات تجزیه‌کننده: رمان، با یک “فضاسازی” ( making space) تأثیرگذار و در حالتی میان خواب و بیداری و زنده‌گی و مرگ راوی آغاز می‌شود. او گذشته را به تمامی به یاد نمی‌آورد اما به تدریج باور می‌کند که زنده و در مسافرخانه‌ای در “پاریس” است و در همان حال، نمی‌داند چه هویتی دارد:

   “در آن لحظه از هیچ چیز خاطره ای نداشتم. می‌دانستم که هستم . . . اما نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده که گذرم افتاده است به شهری که نامش را نمی‌دانستم و به اتاقی که نمی‌دانستم در کدام خیابان و در کدام عمارت از عمارت‌های این شهر قرار دارد. نمی‌دانستم آیا متاهّلم یا مجرد؟ حتی نمی‌دانستم شغلم چیست. همین قدر می‌دانستم که در تهران کار و زنده‌گی می‌کردم و زندگیم هم بد نبود. . . می‌دانستم حداقل یک زن در زندگیم بوده است. . . اما مطمئن نبودم. فکرمی‌کردم مردی به سن و سال من [۴۴ ساله] قاعدتاً می‌بایست خانواده داشته باشد. اما پدر، مادر، برادران یا خواهرانم را به یاد نمی‌آورردم. . . . از وقتی چشم باز کرده بوم، فکرم مدام کار می‌کرد. اما ظاهراً حافظه‌ام از کار افتاده بود” (آذرنوش، ۱۴۰۲، ۱۰-۷).

    این نشانه‌های بیماری روان‌پزشکی، خواننده را برمی‌انگیزد تا به جست و جوی علل و انگیزه‌هایی بپردازد که به تجزیه‌ی شخصیت راوی انجامیده است. نخستین آسیب روانی راوی، مرگ پدر در سه ساله‌گی است:

    “مادر تعریف کرده بود که وقتی من و یونس [برادر دوقلو اما علیل “یوسف”] که سه ساله بودیم، پدر در گرگان به طرز غیر منتظره سکته کرده و جا به جا مرده بود” (۶۴).       

   به این گونه آسیب‌های روانی، اصطلاحاً “اختلالات تجزیه‌کننده” ( Dissociative disorders) می‌گویند.این گونه نافرمانی‌ها تنها هنگامی پدید می‌شوند که رخدادی استرس‌زا در حیات روانی شخص پیش آید و همان گونه که از نامش برمی‌آید، شرط وقوعش این است که دو روند به گونه‌ای هم‌زمان رخ دهد: در نخستین وهله، فرایند “تجزیه” مستلزم این است که “خاطرات خاص” از “هوشیاری عادی” جدا شود. چنین روندی، یک “مکانیسم دفاعی” روان‌شناختی است و برای مقابله و خنثی‌سازی دشواری‌های عاطفی پدید می‌شود، زیرا این عارضه به اندازه‌ای ناراحت‌کننده است که از ورود “خاطرات خاص” به ذهن خودآگاه، جلوگیری می‌کند. در دومین مرحله، رخدادهای ناراحت کننده و استرس‌زا، به نشانه‌های فیزیکی تبدیل شده، تغییر شکل می‌دهند” ( A’zam et al., ۲۰۱۶.)

    خواننده این گونه مکانیسم‌های روانی را در گفتار و به ویژه کردار “یوسف” بارها می‌بیند و از این اندازه شکاف ذهنی و پنداری و کرداری، شگفت‌‌زده می‌شود. نویسنده با دقت و ظرافت تمام، روند تجزیه‌ و فروپاشی ذهنی راوی و شخصیت اصلی رمان را تصویری و نمایشی ساخته، از او، دو شخصیت متمایز اما با نامی مشترک (“یوسف بنی‌عالمی”) می‌آفریند و هدفش این است که نشان دهد آن‌که در رمان “بنی‌عالمی” نامیده می‌شود، دو بخش یگانه و در همان حال متمایز  یک “من” بیش نیستند: یکی همان شخصیت اصلی رمان به نام “یوسف” است که معروض بیماری “اختلالات تجزیه‌کننده” شده و وجودی دیگر اما پیوسته حیّ و حاضر در وجود او که نیمه‌ی فراموش نا‌شده و هوشیار اما یگانه‌ی او است و پیوسته می‌کوشد خاطرات گذشته و خواطر ذهنی فراموش‌شده‌ی راوی را به دقت به یادش بیاورد؛ به او هشدار دهد و در همان حال، راهنمایی‌اش کند. این گونه شگرد روایی، نشان می‌دهد که نویسنده با آموزه‌های روان‌شناختی یا حتی روان‌پزشکی آشنا است و من چه اندازه شادمان می‌شوم وقتی می‌بینم که نویسنده بر حوزه‌ی شخصیت‌سازی و شگردهای روایی متناسب با آن، آشنایی دارد.

   من برای تسهیل خوانش خود، “یوسف” را “منِ بیرون” و نیمه‌ی هوشیارتر او را “منِ درون” راوی می‌نامم. “یوسف” گاه از تِذکارها و یادآوری‌های “منِ درون” و اندرزهایش به ستوه می‌آید و گاه به زبان طعن و طنز از او به “مردَک”ی یاد می‌کند که قصد ندارد از روی پشت او پایین بیاید و راحتش بگذارد (۳۵) و در همان حال، به حضور به‌هنگامش بسیار نیازمند است؛ مثلاً هنگامی که “یوسف” برای نخستین بار با “ثریا” به رستورانی در “پاریس” می‌رود و از مزاحمت و حضور پیوسته‌ی “منِ درون” خود می‌نالد، “منِ درون” بی‌درنگ می‌گوید تو جز من فعلاً کس دیگری را نداری و باید با من سَر کنی:

    “این‌جا دیگر کسی نمانده. همه‌ی آن آدم‌ها از اطرافت پراکنده شده‌اند؛ من مانده‌ام و تو. . . ضمناً  یادت باشد: وقتی حاتمی بعد از گرفتن مَهرش به دفتر آمد که ازت تشکر کند، این من بودم که در گوشَت به نجوا گفتم بعد از این همه سال، وقتش رسیده که زندگی کنی” (۳۵).

چنان که از فحوای این عبارت برمی‌آید، “منِ بیرون” راوی از یک سو از این که “منِ درون” او کتاب ذهنش را خوب می‌خوانَد و از اَسرار او آگاه است و پیوسته رهنمود می‌دهد و بر او خُرده می‌گیرد، خرسند نیست و از سوی دیگر، از آن‌جا که به مواردی هم اشاره می‌کند که او از یاد برده، سخت به او نیازمند است، زیرا نیمه‌ی دیگر و گم‌شده‌ی خودِ او است. افزون بر این، “منِ درون” راوی به اعتبار روان‌شناختی، گاه نمودی از “شور زنده‌گی” (Eros ) است و خواهان مِهر افکندن بر دیگری و پیوند با دیگران است؛ در حالی که “منِ بیرون” راوی خواهان دوری، گریز و انزواجویی محض است که از نمودهای “شور مرگ” (Thanatos ) به شمار می‌رود. او در قیاس با “منِ بیرون” راوی و در راستای “ثریا حاتمی” اقرار و ارادت بیش‌تری دارد؛ در حالی که “منِ بیرون” راوی در حقّ همسرش، حالت انکار و عداوت دارد و به او بدبین است.

     در یک مورد دیگر “یوسف” وقتی وارد “مترو”یی در “پاریس” می‌شود، سخت هراسان می‌گردد و احساس می‌کند بدون حضور و راهنمایی “منِ درون” خود، سرگشته است و راه خود را گم کرده و با دیدن او، احساس آرامش می‌کند، زیرا نیمه‌ی گم‌شده‌ی خود را بازیافته است:

    “حال کسی را داشتم که هم‌صفِ مردگان است و در گور عمیقی چشم باز می‌کند و می‌بیند مردگان، پیرامون او ازدحام کرده‌اند. . . در این گیر و دار بدبختانه بنی عالمی هم از من دور شده بود. برای همین، خودم را باخته بودم. اما زود به خودم آمدم و راهِ رفته را برگشتم. وقتی سوار پله برقی شدم و خودم را به خیابان رساندم، دیدم بنی عالمی هم با همان پله، خودش را به خیابان رسانده است” (۴۸).

    اما نمود دیگر  “اختلالات تجزیه‌کننده” رفتارهای ناگهانی و آزار دهنده در قبال دیگران برای کاهش فشار و به عنوان وسیله‌ای برای محافظت در برابر “استرس تروماتیک” (traumatic stress) تجربه می‌شود. وقتی “منِ بیرونی” راوی از نیکی‌ها و خدماتی می‌گوید که در راستای برادر دوقلو اما علیل خود کرده، “منِ درون” او از بدرفتاری خشونت‌آمیزی می‌گوید که نسبت به او  انجام داده است؛ درواقع، در این گونه موارد بیمار مبتلا به “اختلالات تجزیه‌کننده” عیب‌ها را زیر بغل نهفته می‌دارد و هنرها را بر سرِ دست می‌گیرد و می‌کوشد با نفی و انکار کردار ناپسند گذشته، بر بحران روانی خود چیره شود:

    “گفت: مرد حسابی! یادت رفته که آن روز توی وان چه بلایی به سرش آوردی؟ . . . بنی عالمی به تجربه فهمیده بود که برادر دوقلویش از اتاق تاریک وحشت دارد. هر موقع که حمله‌ای [صرع و غش] به او عارض می‌شد، کشان کشان می‌بردش به زیرزمین و در آن‌جا حبسش می‌کرد تا وقتی تأدیب بشود و دیگر صدایی از او شنیده نشود. چند بار هم وان را از آب سرد پر کرد و به زور وادارش کرد که توی وان برود. از این مجازات آخری، واقعاً وحشت داشت” (۴۳-۴۲).

من (Ego): در روان‌کاوی “فروید” (Freud ) دو اصطلاح کلیدی هست که برای تحلیل روان‌شناختی، باید با آن دو و زیر‌مجموعه‌‌اش آشنا بود. این دو اصل، عبارتند از “اصل لذت” و “اصل واقعیت”. به باور او:

 “اصل واقعیت” (Reality Principle) تغییر سمت و سویی را بر “اصل لذت” (Pleasure Principle) تحمیل و اِعمال می‌کند؛ به این معنی که به هنگام کام‌خواهی و پیروی آدمی از “اصل لذت” به این واقعیت نیز توجه می‌کند که آیا امکانات روانی آدمی در عالم واقعیت آن اندازه هست که به “اصل لذت” میدان بدهد یا نه؟ به این ترتیب، “اصل واقعیت” بقای آدمی را تضمین و تأمین می‌کند؛ در حالی که پیروی بی‌چون و چرای آدمی از “اصل لذت” به تباهی او می‌انجامد‌” (فروید، ۱۹۱۸، ۲۱۹-۲۱۸).

  در حالی که “اصل واقعیت” در “من” (Ego) یا خودآگاهی و شعور ریشه دارد، “اصل لذت” از “او” (Id: It) یا “شور جنسی” (Libido) و به تعبیری دیگر “نهاد” پیروی می‌کند. به بیان دیگر، “اصل واقعیت و اصل لذت هریک در پی ارضای اهداف شخصی خویش هستند اما تفاوت مهمی میان آن دو وجود دارد: اصل واقعیت، در پی اهداف دراز مدت ، هدف‌مند و عقلانی است؛ در حالی که اصل لذت، هدفی جز ارضای کام‌های آنی و کوتاه مدت خود ندارد” (روک، ۲۰۱۲).  

  من پیش‌تر یادآوری کردم که یکی از دلایل انشقاق و تجزیه‌ی شخصیت راوی رمان، مرگ ناگهانی پدر در سه ساله‌گی راوی بر اثر سکته‌ و پس از آن هم مرگ مادر بوده و افزون بر این، مشکلی که با برادر ناقص‌الخلقه‌ی خویش داشته است. باری، خواننده در حالی با “یوسف” آشنا می‌شود که چهل و چهار سال دارد و در حال ازدواج با “ثریا” است. با این همه راوی در روزگار جوانی برای خود آرزوها و آرمان‌هایی داشته که تا اندازه‌ای به آن‌ها دست یافته و در همان حال، رخدادهایی را هم تجربه کرده که او را از اهداف و روند دل‌خواه و آرمانی‌اش دور ساخته است. از آرمان‌ها و خواسته‌های متعالی‌اش آغاز می‌کنیم.

     در روزگار جوانی و هنگامی که در رشته‌ی حقوق قضایی “دانشگاه تهران” تحصیل می‌کند، مانند هر جوان آرمان‌خواهی، خواهان رسیدن به عدالت فردی، اجتماعی و اقتصادی است. با این همه و با توجه به آنچه از سه‌ساله‌گی برایش پیش آمده، دریافته که هیچ چیز و کس، درست سرِ جای خود قرار نگرفته است. او در جهان پندار، چنین تصور می‌کند که گویا اگر پس از پایان تحصیلات خود بتواند برای دادخواهان وکالت کند، می‌تواند دادِ مظلوم از ظالم بستاند و آنچه را سرِ جای خودش نیست، تا اندازه‌ای که در توانِ او است، تعدیل و “عدالت” را برقرار کند. با این همه، خواننده در هیچ جای رمان، کوچک‌ترین نشانه‌ای از این که برای برقراری عدالت میان دو یا چند تن کوشیده باشد، اثری نمی‌یابد. برعکس، متوجه می‌شود برداشت راوی از “عدالت” هیچ ربطی به عدالت اجتماعی ندارد و اگر از این واژه سخنی می‌رود، مطالبه‌ی عدالت فردی برای خودِ او است و خود هرگز مصداق بارز مفهوم “عدالت” نبوده و آنچه در نظر او “بی‌عدالتی” می‌نماید، قهر طبیعت و ستمی است که بیشتر ژنتیک و از جمله مواردی است که از اراده‌ی آدمی بیرون است. در باره‌ی برادر ناقص الخلقه‌ی خود و پیر‌مرد لنگ دیگری – که از عرض خیابانی در “پاریس” می‌گذشته و لبخند می‌زده – می‌گوید:

    “در نظر من این کودک، بی‌چهره بود و اگر هم چهره داشت، چهره‌ی او شبیه یک مشتِ گره کرده یا یک سیب‌زمینی از ریخت‌افتاده بود. این بچه که گناهی نداشت. آن خدا بیامرز، نطفه‌ی او را کاشته بود و این بچه با ذهنی هوشیار اما جسم فلج متولد شده بود. می‌توانست . . . در یک کلام، حقّش را از زندگی طلب کند؛ درست مثل همین پیر‌مرد لنگ – که حالا دیگر از عرض خیابان عبور کرده بود و در پیاده روی آن دستِ خیابان میان انبوهی از مردم که آن‌ها هم پی حق‌شان از زندگی بودند – از نظر ناپدید شده بود. . . بله، به این بچه محبت داشتم و این محبت، واقعیت داشت. با این حال چون که در جای خودش قرار نداشت، عادلانه نبود” (۱۵-۱۴).

    برداشتِ “فروید” از “من” این بود که “من” مانند سوارکاری است که بر اسبی نشسته، زمامش را در دست گرفته و آن را هدایت می‌کند. اما این “اسب” در حکم حیوانی سرکش است که از تن در دادن به سوارش، خودداری می‌کند و بیش‌تر دوست می‌دارد که سوار را به جاییی برد که خاطرخواه او است. تنها شخصی که در رمان مصداق راستین “من” و “عدالت” است، مادر راوی “بدری” است. او آموزگار بازنشسته است و آنچه را داشته، پیش از مرگ به تساوی میان خود و دو پسرش تقسیم و در وصیت‌نامه‌ی خود قید کرده است:

   “احقری مُهر و موم پاکت را در حضور این دو شاهد شکست و پاکت را باز کرد و وصیت‌نامه‌ی مادر را خواند. مِلک گرگان و خانه‌ “هفت حوض” را به یونس بخشیده بود، اما وصیت کرده بود از محل فروش خانه‌ی هفت حوض، هزینه‌ی کفن و دفن و مراسم تشییع را – که از جیب خود خرج کرده بودم – کسر کنم و مقداری دیگر، معادل سه دانگ از کلّ املاک را در بانک بگذارم که به یونس تعلق بگیرد و با باقی‌مانده‌ی این سرمایه، با در نظر گرفتن نیازهای یک فرد معلول، آپارتمانی کوچک برای یونس بخرم و پرستاری استخدام کنم که به کارهای روزمرّه‌اش برسد. مادر با وسواس و دقت، همه چیز را حساب کرده بود. در آخر هم اضافه کرده بود که فرزند دیگرم یوسف، سهم خود را از املاک پدری در زمان حیات این‌جانبه، دریافت کرده است. یادآور شده بود که هزینه‌ی تحصیلات عالی این فرزند دلبندم، از طریق فروش دو دانگ از زمین‌های پنبه‌ی “گرگان” تأمین شده و پس از تحصیل نیز، سرمایه‌ای در اختیار او قرار دادم تا بتواند دارالوکاله‌ای تأسیس کند. لذا از فرزند دلبندم توقع دارم که به وصیّت مادرش احترام بگذارد و جانب عدالت را رعایت کند و برادرش را هرگز تنها نگذارد” (۶۶-۶۵).

   چنان که از متن وصیت‌نامه برمی‌آید، مادر برداشتی دقیق و مشخص و انسانی از “عدالت” دارد؛ در حالی که روایت “یوسف” از همین مفهوم، گُنگ، انتزاعی و ساخته‌گی است. به این اعتبار، مادر، عادل‌ترین شخصیت در رمان است که به اعتبار “من” بر همه چیز و کس، اِشراف دارد و از هر گونه تبعیض میان فرزندان، خودداری کرده و حتی هزینه‌ی کفن و دفن خود و گور تنی‌اش را هم پیشاپیش پرداخته تا بر “فرزند دلبند”ش ستمی نرفته باشد.

  • او (Id, It) : از نظر “فروید” آنچه از آن به “نهاد” یا “او” تعبیر می کند، همان انبار عظیم “غرایز” است که پیوسته سرکشی می‌کنند و در “قرآن” مجید مصداق آیه‌ی شریفه‌ی “اِنّ النفسَ لَامّاره بالسوء” (۵۳ : ۱۲) است. “فروید” در مفهوم ساده‌ی روانکاوی می‌نویسد:

 ” [ گاه ] غرایز موجود در “نهاد” هریک شخصاً استقلالی به دست آورده بدون آن که منافع تمام شخصیت را در نظر گیرند، هدف‌های خویش را جدا جدا تعقیب می‌کنند. در چنین وضعی، از تنها چیزی که این غرایز پیروی می‌کنند، قوانین بدوی روانی است که در اعماق “نهاد” فرمان‌روایی دارند” (فروید، ۱۳۴۶، ۶۳-۶۲).

  “فروید” در باره‌ی این اصطلاح می‌نویسد:

    “نیروی “نهاد” (“او”) هدف واقعی حیات ارگانیسم را بیان می‌کند. کار “نهاد” ارضای نیازهای روانی است. کار نهاد اصلاً این نیست که آدمی را از خطرات مصون نگاه دارد. این کار، وظیفه‌ی “من” است که بهترین و مناسب‌ترین شیوه را برای ارضای نیازهای روان فراهم آورد. “منِ برتر” البته ممکن است نیازهای تازه ای را مطرح کند اما کارکرد اصلی آن، همان محدود کردن ارضای کام‌ها است” (فروید، ۱۹۵۵، ۷). 

    با نگاهی به گفتار، پندار و کردار “یوسف” حقوقدان می‌توان دریافت که او نمودی راستین از “او” یا “نفسانیات” و “هواجس نفسانی” به تعبیر قدما است. چیزی از جنس “خودخواهی”، “خود‌بزرگ‌بینی” و غرور بی‌جا در او هست که وی را به رفتارهایی برمی‌انگیزد که خواننده از او انتظار ندارد. نخستین آماج بیزاری او نسبت به اعضای خانواده‌اش “مادر” است. نخست این که چرا با آن که او خود وکیل است، وصیت‌نامه را به “احقری” نامی داده که از شمار “پول‌شویان” و “مافیای قدرت و سپاه” است و از نفوذ خود برای “رانت‌خواری” بیشتر استفاده می‌کند:

    “راستش خشمگین بودم که چرا مادر وصیت‌نامه‌اش را به احقری سپرده است. من خودم وکیل بودم و علاوه بر این، در همه‌ی این سال‌ها خرج و مخارج خانه به دوش من افتاده بود. آیا در نظر مادر این قدر ارزش و احترام نداشتم که دست کم بعد از مرگ کاری نکند که گذرم به خانه‌ی احقری سردار بازنشسته‌ی سپاه بیفتد؟” (۶۴).

    این خشم و رنجیده‌گی بی‌پایه است. “احقری” با نفوذی که در نظام فاسد دیوان‌سالاری و روابط خود با مراکز قدرت دارد، می‌تواند از این وصیت‌نامه و آن اندازه املاک در “گرگان” به عنوان پشتوانه‌ی مالی بهره‌جویی کند؛ شانسی که “یوسف” از آن بی‌بهره افتاده و هنوز به مرکز “قدرت” نزدیک نشده است. اما دومین رنجش “یوسف” از مادر به این دلیل است که بیشترین مِهر را بر “یونس” علیل افکنده و “یوسف” را از یاد برده است. “یوسف” برای جلب توجه مادر، به ترفندی روی می‌آورد. وقتی در حال دوچرخه‌سواری به زمین می‌خورد و قطراتی از خون بر آرنجش می‌بیند، آن را به سر وصورت می‌مالد تا مِهر مادر را به خود بجنباند و به دروغ‌گویی آهنگ می‌کند:

   “وقتی مادرم وحشت‌زده به طرفم آمدم، زدم زیر گریه. گریه‌کنان به او گفتم ماشینی جلویم پیچید و من زمین خوردم و اگر راننده به‌موقع ترمز نمی‌کرد، ممکن بود زیر ماشین بروم. دروغی را گفتم، خود باور کرده بودم. دروغ‌گویی از قدیم از خاصیت‌ [خصلت]های من بوده است” (۵۴).

     وقتی مادر فداکار دفن می‌شود، “یوسف” چندان هم دل‌تنگ نمی‌شود و حتی احساس خرسندی هم می‌کند:

   “هرچند مثل هر فرزند مادر مرده‌ای غمگین بودم، اما مثل کسی که موفق شده باشد بعد از سال‌ها رابطه‌ی ناموفق از  همسرش طلاق بگیرد، احساس آسودگی می‌کردم” (۵۶).

   یک دلیل احساس آسوده‌گی “یوسف” پس از مرگ مادر، این است که اکنون با آسوده‌گی خاطر می‌تواند به گونه‌های متعدد، برادر علیل خود را بیازارد و نامسقیم از مادر – که پیوسته به برادر علیل می‌رسیده و دستی به سر او نکشیده بوده – انتقام بگیرد. او در همان روزهایی هم که مادر به دلیلی به امامزاده‌ای یا “مشهد” و “حج عمره” می‌رفته و در خانه نبوده، به خدمت برادر علیل می‌رسیده است:

    “به هر حال در یکی از همین سفرها، بنی‌عالمی به آهنگر سفارش داد یک جعبه‌ی آهنی بسازد درست به قد و قواره‌ی برادرش، مثل تابوت؛ منتها با این تفاوت که دست‌هاش از مچ و پاهاش از ساق از سوراخ‌هایی که در جعبه تعبیه کرده بودند، بیرون می‌آمد. سرش هم از گردن به بالا از جعبه بیرون بود. . . [ضمن بازی شطرنج با او] فیلَم را زد و ماتم کرد. به همین سادگی. خندید. اگر نمی‌خندید، شاید از کوره درنمی‌رفتم. وقتی چشمم افتاد به آن چهره‌ی منقبضِ از ریخت افتاده که داشت به من می‌خندید، با دست زدم زیرِ صفحه‌ی شترنج. . . وقتی دیدم سر به دیوار می‌کوبد، من هم از کوره دررفتم. تا می‌خورد، زدمش. دیدم فایده ندارد. کشان کشان بردمش توی زیرزمین. به زور توی جعبه کردمش و دست‌ها و پاهاش را غل و زنجیر کردم” (۴۶-۴۵)

    باری دیگر، “یوسف” به یاد کوتاهی مادر از نوازش خودش در چهل سال گذشته می‌افتد و این که چرا پیوسته به “یونس” می‌رسیده است. بازتاب او در برابر پاسخ مادر، خشونت‌‌آمیز و نامهربانانه است و مادر را به گریه می‌اندازد:

    “وقتی دیدم چهل سال است که این وضع هیچ تغییری نکرده، بلند شدم و با لگد زدم صندلی را انداختم. بنی عالمی خیال می‌کرد می‌تواند با این ترفندها خودش را راحت کند . . . ووقتی صدای یونس بلندتر شد، به طرف او هجوم برد. حالا برادر را زیر لگد گرفته بود. یونس زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش؛ صورتش را میان دست‌هایش پنهان کرده بود و بنی عالمی می‌زد . . . و مادر فقط می‌توانست نفرین کند. . . الهی خیر از زندگی‌ات نبینی! نامرد! نزن!” (۱۰۸).

    چنان‌که پیش‌تر گفته‌ایم، “فروید” به دو غریزه‌ی “شور زنده‌گی” و “شور مرگ” باور داشت: “فروید” در مقاله‌ی “خود و نهاد” (The Ego and the Id) در باره‌ی “شور مرگ” می‌نویسد:

   “این سائقه، آدمی را به سوی مرگ فرامی‌خواند و باعث “خودانهدامی” (Self-Destruction) شخص می‌شود. فرض بر این است که وظیفه‌ی “غریزه‌ی مرگ” ((Death Instinct این است که موجود زنده را به موجودی میرنده تبدیل کند” (فروید، ۱۹۸۷، ۳۸۰).  

  اینک می‌افزاییم که به باور “فروید” این غریزه به دو گونه، نمود پیدا می‌‌کند: یک بار به صورت “دیگر‌آزاری” ((Sadism و دیگر بار به گونه‌ی “خودآزاری” (Masochism) “فروید” بارها، نظریات خود را در این مورد تغییر داد ” اما از ۱۹۱۵ به بعد معتقد شد که مازوشیسم آمیخته‌ای است از سائقه‌ی جنسی و درد و سادیسم، آمیخته‌ای از سائقه‌ی جنسی و “تسلط. . . فروید در ۱۹۲۱ اعلام داشت که سادیسم و مازوشیسم، از تجلیات سائقه‌ی مرگ یا تخریب هستند” (آریان‌پور، ۱۳۵۷، ۱۲۲).  

    “یوسف” تنها برادر علیل و مظلوم خود را مورد آزاد قرار نمی‌دهد، بلکه همسرش “ثریا” را هم از این گونه آزار جسمی و جنسی بی‌بهره نمی‌گذارد. “ثریا” در یک لحظه‌ی خاص و فرصت‌طلبانه توانسته شوهر را خام کرده حسابی مشترک در “تهران” باز‌ کند تا هر وقت خواست خودش از حساب شوهر برداشت کند. مبلغ برداشتی هم هنگفت بوده؛ یعنی “ثریا” ۴۷۵ هزار “یورو” از حساب شوهر بیرون کشیده و تنها سی‌هزار “یورو” برای او باقی گذاشته (۸۴). افزون بر این، “ثریا” هیچ گونه هم‌دلی نسبت مادر‌شوهرش “بدری” از خود نشان نمی‌دهد و حاضر نیست همراه شوهر به او سر بزند (۱۴۵). غیبت “ثریا” از خانه و پاسخ ندادن به پرسش “کجا بودی؟” شوهر را خشمگین کرده او را به گونه‌های مختلف آزار می‌دهد. در این حال، کام‌خواهی شوهر با همسر، نه تنها به زبان آمیخته به خشونت، بلکه غیر‌عادی و از پشت، بلکه با آزار جسمی و در حکم تجاوز به عنف و بی هیچ گونه ابراز عاطفی و انسانی است:

   “گفتم به زبان خوش می‌گویم بلند شو. آن‌طور – که من با تحکّم از او خواسته بودم – نتوانست مقاومت کند. گفتم برو کنار دیوار واایستا! دستتش را به دیوار تکیه داده بود که دامنش را بالا زدم. بله، بنی عالمی دامن او را بالا زد و آلتش را فروکرد به شکاف بین پاهای او. شاید هم آلت بنی عالمی وارد مقعد او شده بود. برای بنی عالمی فرقی نداشت که آلتش کجا فرورفته و کجا در حال تقلا است. حتی لذت هم نمی‌برد. می‌خواست یک بار هم که شده به آن شکلی با ثریا بیامیزد” (۱۴۵).  

     “یوسف” یک بار وقتی دست روی “ثریا” بلند می‌کند که به خاطر خودداری از حضور او درتشییع جنازه‌ی مادر، سخت خشمگین شده است:

    “آن روز هم وقتی زنگ زدم و دیدم خانه نیست، وقتی جواب سربالا داد، دست رویش بلند کردم” (۱۴۸).

فراخود (Super Ego) “فراخود – که گاه از آن به “منِ برتر” هم تعبیر می‌شود – به آن بخش در “ناخودآگاهی” ما گفته می‌شود که کارش، نظارت بر “خودآگاهی” است و با “شایست و ناشایست، قوانین اخلاقی، اجتماعی و انسانی” پیوند دارد. “منِ برتر” نتیجه ی درونی کردن اقتدار پدر و مادر و ناظر به شایست و ناشایست یا اوامر و نواهی‌ای است که بر حیات روانی کودک اِعمال می‌شود تا بر برخی از کام‌های ناروای خود در قبال آن دو، خویشتنداری نشان دهد که آن نیز خود از نظر تاریخی، ریشه در تحریم زناشویی با محارم پس از به وجود آمدن تمدن در تاریخ بشری دارد. همه‌ی کوشش “فروید” مصروف این اندیشه شد که آدمیان چه‌گونه می‌توانند “من” یا “اگو”های خود را از رهگذر خلق یک ایده‌آل مشترک [هنجارهای اخلاقی و مقررات اجتماعی] همانند سازند. کتاب “خود و او ” نوشته‌ی “فروید” کوششی بود برای این که “منِ برتر” را به عنوان یک عامل اخلاقی معرفی کند زیرا خودِ همین اصطلاح به این معنی است که “منِ برتر” باید بر “خود” مسلط شود زیرا بخش اعظم “من” زیر تأثیر ناخودآگاهی است. وظیفه‌ی “من برتر” انتقال محدودیت‌ها و موانعی است که تجربیات فرهنگی باید بر فرد تحمیل کند و تمدن، ثمره‌ی همین خویشتن‌داری، فداکاری و قبول محدودیت در زمینه‌ی کام‌های ناروا در “او” یا “نهاد” و بخش غریزی روان آدمی است” (دو میژولا، ۲۰۰۵، ۱۶۹۰).   

    چنان که پیش‌تر نوشته‌ایم، “بنی‌عالمی” یک جفت درونی هم داردکه پیوسته با او راز دل می‌گوید و همدم او و در همان حال، بخشی از حافظه‌ی فراموش شده‌ی او است. “بنی‌عالمی” درون نه تنها می‌تواند گذشته‌های دور و نزدیک “یوسف” را به یاد راوی بیاورد، بلکه او را متوجه خطاها و ناشایست‌هایی هم می‌کند که بر دست و زبان او رفته است. به این دلیل، او سویه‌ی دیگر “فراخود” راوی هم هست و گاه او را تحسین و هنگامی هم نکوهش می‌کند.                                                       

  “یوسف” از همان دوره‌ی جوانی به خاطر محرومیت‌های عاطفی و انزواجویی، گرایشی آشکار به برتری‌طلبی و دست‌یابی به “قدرت” دارد. هم در پی وجاهت اجتماعی است که با “وکالت” او میسر می‌شود، هم به دنبال تمکّن مالی است. در رمان، به یک زن اسطوره‌ای به نام “تِتیس” ((Thèsis اشاره می‌شود که مادر “آشیل” (Achille) و نامیرا است:

   “در میان اساطیر یونان، من از قدیم به “تتیس” علاقه داشتم، نه فقط به خاطر این که مادر آشیل است. بیش‌تر به این دلیل که از تبار خدایان بود و برای همین هم نمی‌خواست با “پلئوس” – که نَسَبش به خدایان نمی‌رسید و میرا بود – ازدواج کند. . . برای همین وقتی پلئوس به او تعرض کرد، خودش را به آتش، بعدش هم به آب و به یک شیر درنده و دست آخر به یک مار تبدیل کرد. . . مهم این است که در اساطیر یونان، خدایان این توانایی را دارند که خودشان را دگرگون کنند” (۲۳-۲۲).

     آنچه برای “یوسف” در دلبسته‌گی به “تِتیس” اهمیت دارد، دو فضیلت است: نخست، انتسابش به خدایان است. او از شمار ایزدبانوان دریاها است و “هِرا” (Hèra) همسر “زئوس” (Zeus) او را پرورش داده و بدون حضور پسرش “آشیل” در جنگ “تروا” (Troy) پیروزی مردم این شهر ممکن نبود و در نبرد تن به تن “آشیل” با “هِکتور” (Hector) مادر  کوشید او را از کشتن هماوردش باز دارد، زیرا آن که “هکتور” را می‌کشت، خود اندکی بعد کشته می‌شد (گریمال، ۱۳۵۶، ۵۹۵-۵۹۴). 

    این آرزو که شخصیت اصلی رمان – با آن اندازه نواقص جسمی و روانی آرزو کند از تبار خدایان باشد – البته دور از انتظار نیست. در این مقایسه نخست، جاودانه‌گی اهمیت دارد. پدر “یوسف” در سه ساله‌گی او و در پی ورشکسته‌گی در معامله‌ای سکته کرده و درگذشته (۱۱۸) و در یک صحنه‌ی دلالت‌گر، وقتی مادر تنها یادگار پدر را در چهل ساله‌گی‌ پسرش به “یوسف” می‌دهد، ساعتی هست که تا پیش از آن کار می‌کرده و تا به دست پسر می‌دهد، از کار می‌افتد و از همان هنگام “زمان” برای “یوسف” بی‌مفهوم می‌شود؛ یعنی او هم عمری نخواهد کرد و آنچه را هم از عمر دارد، با بدبختی سپری خواهد کرد و وارث همان بدبختی پدر خواهد بود که یکی از آن‌ها، کوتاهی عمر پدر بوده و “یوسف” برعکس، خواهان جاودانه‌گی است:

   “ساعت را که به دستم بستم، در همان لحظه زمان مُرد. ترسیده بودم. برای همین، ساعت را زود از دستم باز کردم و به مادر دادم که در همان جعبه‌ی چرمی بگذارد. با این حال، اتفاقی که نمی‌بایست بیفتد، افتاده بود و دیگر از هیچ‌کس کاری برنمی‌آمد” (۱۰۴).

    اما آنچه بیشتر اهمیت دارد، دلبسته‌گی به توانایی در تغییر شکل دادن “تتیس” به خویش است که “یوسف” از انجام آن ناتوان است؛ مثلاً هر گاه به چهره‌ی خود در آینه می‌نگرد، صورت درهم‌ریخته‌ی برادر علیلش “یونس” را به یاد می‌آورد که از او بیزار است تا آن‌جا که می‌کوشد هیچ‌کس او را با چنین برادری نبیند که از بودن او، شرم می‌دارد (۴۱) و می‌کوشد دست کم “خواب” موهای سر خود را تغییر دهد تا شاید اندکی از همانندی‌اش با برادر، کمتر شود. پس آهنگ آرایشگاهی می‌کند تا از شباهت خود به برادرش بکاهد:

   “با این حال، تلاش کردم شباهت‌های باقی‌مانده را از میان بردارم. حال کسی را داشتم که قصد دارد هر طور شده، دامنش را از ننگ پاک کند، خوابِ موهایم را تغییر بدهم. وقتی موفق نشدم، به آرایشگاه رفتم و موهایم را کاملاً کوتاه کردم” (۶۱).

   با این همه، روند تغییر سرشت و تباهی شخصیت “یوسف” در یک مورد خاص، با موفقیت طی می‌شود و آن، همکاری با “احقری” است و شخصیتی که کوشید به “دانشکده‌ی حقوق” در “دانشگاه تهران” راه یابد تا شاید بتواند “عدالت” را تا آن‌جا که او می‌تواند متحقق کند، به نزدیکی به مرکز “قدرت” و تباهکارانی چون “سردار سپاه” و “بازجوی سابق وزارت اطلاعات” (۱۱۶) کشاند. بیشترین خرده‌ها و انتقاداتی که “فراخود” در هیأت “بنی عالمی درون” بر “یوسف” وارد می‌داند، همین مسخ شخصیت او است. “یوسف” ایزدبانویی چون “تِسیس” را می‌ستود زیرا قابلیت تغییر خود را به اشکال و انواع مختلف داشت. او اینک خود، در حال استحاله است اما در جهتی متفاوت؛ نه به اختیار، بلکه به حکم مقتضیات اجتماعی چیره بر نظام ایده‌ئولوژیک و خودکامه‌ی کشور. اجازه دهید نخست به منش و حرفه‌ی این سردار سپاه بپردازیم تا سپس دریابیم او تا چه اندازه در تباهی شخصیت و منش “یوسف” نقش داشته و “فراخود” چه‌قدر از این همه دگردیسی در شخصیت و تباهی ذهنی و روانی “یوسف” خشمگین است.

“جنگ چند سالی بود که تمام شده بود و احقری هم از سپاه درجه گرفته بود. مادر زمینگیر شده بود که احقری بازنشسته شد، خانه‌ی عباسآباد را فروخت، سرمایه جور کرد، روابط نزدیک هم با مسئولان داشت، یک شرکت زد و رفت توی کار ساخت شیر فلکه برای خط لوله‌‌ی نفت که کارش گرفت و حالا یک هُلدینگ دارد به چه وسعت و مقدار زیادی زمین و چندین دهنه مغازه در تهران و دُبی و شنیده بودم که میخواهد در ساحل مازندران یک شهرک ویلایی بسازد” (۶۳).

   در این حال، “یوسف” به افشای همکاری خود با “احقری” و سودهای هنگفتی اشاره می‌کند که بهره‌ی او شده است:

    “من در پی چپاول مال کسی نبودم. آلوده شده بودم به ماجراهای احقری. دست خودم نبودم. نه راه پس داشتم، نه راه پیش، اما این هم حقیقت دارد که از مشاوره‌ی حقوقی برای شرکت احقری، پول خوبی درمی‌‌آوردم. با فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها طرف حساب بود. قطعات را وارد می‌کرد؛ روی هم سوار می‌کرد؛ به اسم تولید داخل، دولا پهنا می‌فروخت. این اواخر، وارد کار دارو هم شده بود. کتمان نمی‌کنم که دستم توی سفره‌ی او بود” (۱۰۱).

    اما این سردار سپاه – که ایده‌ئولوژی‌زده هم هست – برای خود یک نظام عقیدتی خاص در باره‌ی “عدالت” دارد که یک ریشه‌ی عقیدتی در باورهای شیعی دارد و بر این پایه استوار است که گویا “عدالت راستین” تنها هنگامی تحقق می‌یابد که “آقا امام زمان” ظهور کنند و چون ایشان “معصوم” و مورد تأییدات الهی هم هستند، پس کوشش برای برقراری هرگونه عدالتی در جامعه به دست کسانی مانند حقوق‌دانان و قضات و نظام قضایی دنیوی و کنشگران اجتماعی و سیاسی، بیهوده و ابتر خواهد ماند. در این حال، “یوسف” نیز باور می‌کند که تا هنگامی که زنده است، بار خود را باید بست و استقرار عدالت اجتماعی از عهده‌ی امثال او بیرون است. در این حال، “بنی‌عالمی درون” یا همان “فراخود” یا “وجدان اخلاقی و اجتماعی” به طعن و طنز زبان می‌گشاید و او را می‌نکوهد:

    “بنی عالمی گفت: احقری، مریض بود. کینه‌توز و دسیسه‌چی بود. تو را آلوده کرده بود به کثافت‌کاری‌هایش.

یادم نیست. احقری وسواس داشت و ذاتاً مظنون بود. معتقد بود امام زمان که ظهور کند، هرکس و هر چیزی، سرِ جای درستش قرار می‌گیرد. آن موقع است که عدالت برقرار می‌شود. من این فکر را پسندیده بودم. مثال هم آورده بود. به نقل از یکی از همین آخوندها گفته بود فرض کن یک نفر با    شلوار جین و پیراهن چهارخانه، یک ساعت زنجیری به خودش ببندد؛ مثل این است که ظلمی اتفاق افتاده باشد. ساعت زنجیری با شلوار جین و پیراهن چهارخانه جور نیست. ساعت زنجیری را باید زیر عبا بست. این‌جوری است که عدالت برقرار می‌شود. . .

   بنی عالمی گفت: خوش‌خوشانت شده بود. با خودت گفته بودی این هم ترفند خوبی است. گفته بودی این، بحث روز است. خریدار دارد. احقری را نگاه کن! مثل همان ساعت زنجیری است که زیر عبا به کمر آخوند بسته باشند. سرِ جای خودش قرار گرفته و دارد پول پارو می‌کند. با خودت عهد بسته بودی که در اولین فرصت، بر چم و خم این فکر مسلط شوی. چند تا حدیث از بر کنی که به‌موقع، مثل ورق زر، رو کنی و سودش را به جیب بزنی” (۶۷-۶۶).

    و چنین است که روند فروپاشی شخصیت “یوسف” شتاب بیش‌تری می‌گیرد. اکنون او دیگر از “روز” بیزار است و “شب” را دوست می‌دارد و برای خود، توجیهی فلسفی هم می‌تراشد که عذاب وجدان یا “احساس گناه” (Guilt Feeling) خود را هم پنهان کند:

   “شامم را می‌خوردم؛ رخت منزل می‌پوشیدم؛ دندانم را به دقت مسواک می‌زدم و پناه می‌بردم به امپراتوری‌ام، به همان اتاق سه در چهار و می‌ماندم به انتظار نیمه شب که به نظرمن بهترین وقت روز است. چون که نیمه‌شب‌ها دیگر واقعاً کسی پی عدالت نیست، و هیچ‌کس هم از آزادی صحبت نمی‌کند” (۹۹).

   “یوسف” یک‌ جا “فراخود” یا “بنی عالمی” درون را به درستی به فرشته‌ای در سمت راست قلب مانند می‌کند که او را به “خیر” فرامی‌خواند و برعکس “نفسانیات” را به شیطان یا وسوسه‌هایی که در سمت چپ قلب جای دارد. در ادبیات عرفانی و دینی، به فراخوان‌های نخستین فرشته “خواطر” و به فراخوان‌های دومین شیطان “وسواس الخنّاس” می‌گفته‌اند که پیوسته قلب را وسوسه می‌کنند وبه تعبیر “قرآن” مجید “یُوَسوِسُ فی صدور النّاس”. با این همه راوی از پرسش‌های “بنی‌عالمی درون” خشنود نیست:   

   “این بنی‌عالمی- پیش خودمان بماند – گاهی فکر می‌کنم همان فرشته‌ی وسواس است که خودش را کشان کشان رسانده به مُخم و جا خوش کرده و همه‌ی مدت، دارد آزارم می‌دهد.

مگر تو آزار داری مرد؟ آخر این هم شد حرف که یونس از چه مرضی مُرد؟ مُرد که مُرد. به جهنم که مرد! به درک اسفل السافلین که مرد! من حتی نمی‌دانم دیشب شام چی خورده‌ام” (۱۲۱).

    اینک دقت کنیم چه “وسواس الخنّاسی” در ذهن “یوسف” می‌بوده که از یادآوری آن، خود وحشت می‌کند و از بازگفتن آن، ناتوان است. در یک روایت، “یونس” پس از صرع، ضربه مغزی شده و پزشک قانونی هم آن را تأیید کرده (۱۳۰) اما در روایتی دیگر، از جنایتی سخن می‌رود که از یک وکیل بعید می‌نماید، حتی اگر به راستی رخ نداده باشد و تنها از خیال راوی گذشته و مصداق “وسواس الخنّاس” بوده باشد یا آن که مطابق نص صریح رمان، در خواب (۱۱) چنین صحنه‌ای را دیده باشد که باری به هر جهت از نیّت پلید او در مورد برادرش حکایت می‌کند:

    “قسم می‌خورم که بنی عالمی بود که چشمش به دسته بیلی افتاد که گوشه‌ی حیاط افتاده بود. بنی عالمی دسته بیل را برداشت و به طرف یونس آمد؛ در فاصله‌ی تقریباً یک متری ایستاد و با دسته بیل . . . کوبید به سرِ یونس.  . . دو رشته خون روی پیشانی بلندش راه افتاده بود و به زیر چانه‌اش می‌رسید. . . با وجود آن که هنوز خسته بودم، زود برگشتم به حیاط. یونس نه تنها هنوز نفس می‌کشید، بلکه وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم دست می‌کشد به زخمش. . . بنی عالمی باز بی‌خود از کوره دررفت. این بار کمی از یونس فاصله گرفت. حوالی دنده‌ی سمت چپ بدنش را نشانه رفت و با پای راستش کوبید به جایی که نشانه رفته بود. چند بار با دقت این کار را تکرار کرد. بعد به طرف راست یونس رفت و تقریباً از همان فاصله، دنده‌ی سمت راست او را نشانه رفت و با دقت چند بار با پای راستش کوبید به جایی که نشانه رفته بود. . . صدای نفس‌هایش او را لو می‌داد. این صدا شبیه صدای کسی بود که دارد خفه می‌شود” (۱۲۸-۱۲۷).

مطابق وصیت مادر، قرار بوده “یوسف” دو دانگ از املاک مادر را برای خرید یک آپارتمان کوچک هزینه کند؛ پرستاری برای “یونس” بگیرد و مخارج او را تا زمان حیاتش، تأمین کند. اما آزمندی و چیره‌گی “نفس امّاره بالسّوء” او را از این وظیفه و مهم بازمی‌دارد چنان که یک‌جا آشکارا می‌گوید: “تنها چیزی که به نظر من در زندگی مهم بود و هنوز هم مهم است، ثروت و قدرت بود” (۷۶) او سودا‌هایی دیگر نیز در سر می‌پروراند. بهتر است این فتنه‌های بیدار را در ذهن “یوسف” از زبان و تعبیر روان‌شناختی “بنی عالمی درون” یا “فراخود” راوی بشنویم که به سویه‌های تاریک روان او اشاره می‌کند:

    “بنی عالمی گفت: این‌طور نبود آقای عزیز! بعد از قرائت وصیت مادر، تو کفیل یونس شدی. ثریا اما مخالف بود. خودِ تو هم بعد از مدتی متوجه شدی که رسیدگی و مراقبت از یک مرد معلول، آسان نیست. پرستاری استخدام کرده بودی که صبح‌ها و شب‌ها به یونس رسیدگی کند، اما هزینه‌اش زیاد بود. . . تا این که یک روز یک مهندس معمار به نام “پیمان خانی” با تو تماس گرفت. قصد داشت خانه‌ی “هفت حوض” را بکوبد. پنج طبقه با ده واحد مسکونی بسازد و بفروشد . . . با این همه، هنوز پول دستم بود. قرار شد با هم شریک بشویم: زمین از من، کار و نظارت از او. کارها هم انصافاً خوب پیش رفت. حالم خوش بود. احساس می‌کردم از نو متولد می‌شوم، اما مثل این بود که بعد از سال‌ها باری را از روی دوشم برداشته باشند” (۱۳۱-۱۳۰).

منابع:

آریان‌پور، امیر‌حسین. فرویدیسم: با اشاراتی به ادبیات و عرفان. تهران: امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۵۷.
فروید، زیگموند. مفهوم ساده‌ی روانکاوی. ترجمه‌ی فرید جواهر کلام. تهران: سازمان کتاب‌های جیبی، چاپ دوم، ۱۳۴۶.
گریمال، پیِر، فرهنگ اساطیر یونان و رُم. ترجمه‌ی دکتر احمد بهمنش، تهران: امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۵۶.
نوش‌‌آذر، حسین، برای تو. لندن: نشر مِهری، ۱۴۰۲.
De Mijolla, Alain (Editor in Chief). International Dictionary of Psychoanalysis. Thomson Gale, 2005.
Freud, Zigmund, Formulations on the Two Principles of Mental Functioning, Edited by Gabriela Legorreta and Lawrence J. Brown, Routledge, 2018, in: The Standard Edition of Complete Psychological Works of Sigmund Freud, ۱۹۲۳-۱۹۳۵, Vol. 12, pp. 218-226.
——–, An Outline of Psychoanalysis. Revised Edition, Kansas City Public Library Copyright, 1955, by Random House, Inc.
———–. “The Ego and the Id” in: On Metapsychology (Middlesex, 1987). Cited in: Wikipedia: the free encyclopedia.
Hothersall, D. “History of Psychology”. 4th edition. McGraw-Hill: New York, 2004.
Mohsin A’zam, Mohammed Qureshi & Daniel Kinnair, Psychiatry: A Clinical Handbook, © Scion Publishing Ltd., 2016.
Rook, David. “The Buying Impulse” (PDF). The University of Chicago Press. Retrieved 28 November 2012.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی