همانگونه که از نام اثر پیداست، این کتاب ترکیبی از جستارها (یادداشتهای روزانه) و نیز رویاها (یادداشت های شبانه) شمرده میشود که در هفتاد بخش نوشته شده است. همهی بخشها با نام «شب» شمارهگذاری و عنوانبندی شدهاند. جستارها را میتوان گونهای کنکاش فلسفی در زندگی روزمره دانست که از زبان نویسنده/ راوی بازگو میشود. از سویی، رویاها که خود میتواند فلسفهی پنهان ناخودآگاه باشد، به صورت ارگانیکی با جستارها ارتباط برقرار میکند. برخی بخشها با رویا آغاز و با جستار ادامه مییابد و برخی بالعکس، اما در نهایت در ساختاری یکدست به هم آمیخته و همانا ترکیب خواب و بیداری در زندگی انسان را به نمایش میگذارد.
جستارها در این اثر به عبارتی فلسفیدن در زندگی روزمره است، اما فلسفهی نویسنده، در حوزهی زندگی روزمره باقی نمیماند و ما به خوبی نشت آگاهی و خرد نویسنده را در خوابها نیز شاهدیم. او خود بهدرستی آن را گونهای آشتی میان آپولون و دیونیزوس میداند و مینویسد:
«همانگونه که به گمان فروید، برای بهبود خود، باید خاطرات سرکوب و فراموش شده را از ناخودآگاهی به آگاهی درآوریم، میباید خوابهای فراموش شدهمان را نیز بازیابیم. اما این سفری است دشوار، برای یافتن خوابهای گم شدهمان سفری اودیسهوار نیاز است در ناخودآگاهمان.» (ص ۲۷۲)
و نجفی خود، این سفر اودیسهوار را آغاز کرده است و باور دارد که خوابها مانند خاطراتی راستین در ژرفای وجود زندهاند و بر رفتارها و اندیشهها اثر میگذارند.
رویا
رویاها هزاران سال است که بشر را به خود مشغول کرده و در طول تاریخ باعث کنجکاوی و خیالپردازی فلاسفه، روانشناسان و افراد علاقهمند شده است. رویاها به سبب تاریخچهی هزاران سالهشان، معانی عمیق و چند لایهای را در خود حمل میکنند و با زمینههای گوناگون تفسیر و ماهیت چند وجهیشان، به مثابه پنجرهای به روان انسان شناخته شدهاند؛ از تمدنهای باستانی در میانرودان و مصر و یونان گرفته که رویاها نشانههای پیامهای پیامبرانه بودند و راهی برای ارتباط با خدایان و حتا گاه برای راهنمایی و شفا و رشد روحانی، تا امروزه و در روانشناسی مدرن .
دوران مدرن، ظهور تفسیرهای روانشناختی با زیگموند فروید در کتاب “تفسیر رویاها” (۱۹۰۰) آغاز شد. فروید باور داشت که رویاها شاهراهی به ذهن ناهوشیار است و افکار، تمایلات و تعارضات پنهان را نشان میدهد. کارل یونگ، مفاهیمی جدید بر ایدههای فروید افزود و مفهوم ناهوشیار جمعی و آرکهتیپها را معرفی کرد. امروزه در روند حیاتی شناخت، دسترسی به حافظه و تثبیت آن و نیز تنظیم و تعدیل عاطفی، بر رویاها مطالعه میکنند. رویاها در آشکارسازی ترسها و تمایلات پنهان نقش بهسزایی دارند و از شناخت آنها برای تنظیم احساسات و مدیریت استرس و تقویت انعطافپذیری استفاده میکنند. از سویی همانگونه که نویسنده در این کتاب بارها خاطر نشان کرده میتوان در الهام بخشی هنری و نوآوری آنها را به کمک طلبید و از آنها بهره برد. رویاها میتوانند در سلامت عصبی و یادگیری و عملکرد شناختی نیز کمک کننده و موثر باشند.
خوابهای شفاف
«لوسید دریم» (lucid dreaming) متعلق به اشخاصی است که با خوابهایشان ممارست دارند، با آنها زیسته و با کسب مهارت بر آنها کنترل مییابند. این ممارست نه تنها باعث افزایش خلاقیت میشود، بلکه در حل مسئله در زندگی روزانه، نقش بهسزایی دارد.
لوسید دریم در ارتباط میان خودآگاه و ناخودآگاه نقش موثری دارد و باعث میشود که خواببیننده، خود را بیشتر بشناسد، با ترسها و اضطرابهایش رودررو شود و در صورت ممکن بر آنها غلبه کند. از فواید دیگر این پدیده اینکه این فرایند میتواند در کاهش کابوسها نقش داشته باشد.
در این اثر ما به وضوح و به صورت متداومی در معرض این نوع خوابها قرار میگیریم و شاهدیم که نویسنده وسواسگونه خوابها را یادداشت میکند، وفادارنه مینویسدشان، در بارهشان تعمق میکند و خودآگاه خود را در مورد بخشهای ناشناختهی رویا تحریک میکند. از آنجا که او رویاهایش را جدی گرفته و بر آنها تعمق میکند، رویاها نیز با او سخن میگویند. به گفتهی نویسنده، او در مغاکِ خواب چشم دوخته و خواب، متقابلاَ بر او.
نجفی در بخشی از کتاب مینویسد: «از همان نوجوانی به شگردی بسیار ارزشمند دست یافته بودم. هنگامی که از خواب بیدار میشدم، به خود وانمود میکردم که هنوز خواب میبینم و طُرفه آنکه به سرعت بار دیگر به خواب فرو میرفتم و مرز میان خواب و بیداری در هم میآمیخت. رفتهرفته کنترلی بر خواب و بیداری پیدا کردم. هر لحظه که اراده میکردم میتوانستم به خواب فرو روم و رویا ببینم. » (ص ۲۶۹)
و بدین ترتیب، نویسنده ابزار و مهارت تفسیر خوابهایش را در خواب و بیداری پیدا کرده و به تحلیل آنها میپردازد. در این نوع خواب، بینندهی خواب، این توانایی را دارد که در خواب، آگاهانه رویاهایش را تشخیص دهد و آنها را کنترل کند؛ یعنی خواببیننده، در خواب آگاه است که خوابیده است، میتواند بر روایت رویای خود تاثیر گذارد و نیز آنها را تصور و درک و حتا تحلیل کند.
«خندهدار است، عین خواب میماند. الان باید بیدار شوم و ببینم توی آپارتمانی در گینهایم، روی کاناپهای خوابم برده است و در خواب دیدهام که آدرسم را فراموش کردهام. اما من بیدارم و واقعاً آدرسم را گم کردهام و فقط واژهی پل سیدخندان و خیابان ویلا توی کلهام هست که هیچکدام آدرس من نیستند. اینکه در بیداری آدرسم را از یاد ببرم البته خیلی داستانی مینماید، اما اگر بنویسماش، داستانش کلیشهای و ساختگی بهنظر خواهد رسید، تفسیرش نیز به همین سان کلیشهای خواهد بود، یعنی همان خزعبلات منتقدان کمسواد نشریات شبهروشنفکری، حرفهای همیشگی صدمنیک غاز درباب گمگشتگی و سرگردانی معنوی بشر معاصر و از این دست تُرهات.» (صص ۳۸، ۳۹)
هر چه در کتاب پیشتر میرویم، تفسیر خوابها در خود خواب، از نظر ساختاری درآمیختگی بیشتری با جستارها مییابد.
نویسنده اما ابراز میکند که پس از چهلمین شب، به منظور فاصلهاندازی با جهانِ خطرناکِ ناخودآگاه، دیدن و در نتیجه نوشتن رویاها را کمتر میکند. این امر در عین اینکه اعتماد بهنفس نویسنده بر کنترل رویاهای خود را آشکار میکند، اما در عین حال یکسره تحقق نمییابد و دوباره سروکلهی خوابها پیدا میشود؛ این آیا همان درونی شدن ارتباط خودآگاه و ناخودآگاه شمرده نمیشود که دست بردار نیست و دیگر فارغ از تصمیم نویسنده کار خود را انجام میدهد؟
رویاها چه ویژگیهایی دارند و نیز تفاوتشان با داستان چیست؟
«تنها در خواب میتوان به حقیقت دست یافت (در خواب حقیقت را مییابیم و در بیداری از کف میدهیم).» (ص ۱۱۲)
یادمان باشد که خوابها از آنِ نویسنده و منتقدی است که تاریخ را میشناسد، فلسفه و ادبیات میداند و تدریس هم میکند؛ پس طبیعی است که رویاهایش از دیدگاه فلسفیاش سرچشمه گرفته باشد و نیز عادی است که بگوید: «پاهای کثیفم با آراستگی و تجمل سالن نمایش هیچ هماهنگی ندارد، حتا گویا یک لنگه کفشم نیز در این میان، جایی گم شده است. سروشی به پلیاس گفته بود: «بر حذر باش از کسی که با یک لنگه صندل پیش روی تو ظاهر شود، زیرا موجب مرگت خواهد شد.» (ص ۳۵)
خوابها گاه انعکاس دلمشغولیهای زندگی روزمره در جهانی پر از مشکل و پرسش و اضطراب است و گاه شخم به ناخودآگاه میزند. نویسنده گاه با یک جملهی آگاهانه در خواب (لوسید)، یا با تفسیری که در خود خواب میکند، سرنخهایی به ما میدهد؛ برای نمونه هنگامی که نویسنده در خواب در مقام یک شبح بر بلندایی ظاهر میشود، خود از خود میپرسد که آیا این ربطی به گفتهی بنیامین دارد که نوشته بود: «… همچون کسی در یک کشتی شکسته، از تیرکی در حال سقوط آویزان شده باشد. اما شاید او از آن جا نشانهای به رهایی بازیابد.»؟ (ص ۱۱۰)
خوابها گاه هدفمند و به قول نویسنده به آسانی تاویل پذیرند و گاه بسیار پیچیده و مبهم بهگونهای که برای رمزگشایی به تحلیلگران و روانشناسان نیاز دارند؛ از اینرو با توجه به تحلیلپذیری رویاها و اینکه به تحلیلگران ارجاع داده میشوند تا بدل به متنی دیگر گردند، میتوانند مصداق بینامتنیت شمرده شوند.
ما بهطور کلی در این اثر، از آنجا که رویا و جستار مدام با هم سوخت و ساز ارگانیکی برقرار میکنند و نیز از اینرو که نویسنده از متون فلسفی و روانشناسی و اسطورهای وام فراوانی گرفته است و از روابط و تلفیق آنها متن جدیدی ساخته است، ما به صورت ساختاری شاهد بینامتنیت در این اثر هستیم.
به هر صورت نویسنده معتقد است: «به هر تقدیر، اگر هم ما را از کابوسهایمان گریزی نیست، دست کم میتوانیم با آنها در بیاویزیم و همانند یعقوب که با یهوه درآویخت و تا فجر با او کشتی گرفت و رهایش نکرد تا مگر او برکتش دهد، ما نیز در این مغاک تا جایی چشم بدوزیم که برکتمان را به ما پس دهد.» (ص ۲۸)
و اما تضاد میان خواب و داستان را در این اثر چگونه باید بینیم؟ تفاوت فضاسازی خوابها با تخیل یا بیداری چیست؟ از کجا بدانیم صحنهها خواب است و تخیل نیست؟
نویسنده خود اذعان میکند که نمیخواهد داستانپردازی، او را به تحریف خوابش وادارد. در جایگاه مخاطب میتوان به ابعاد چندگانه، نامعمول و پیچیدهای اشاره کرد که تنها در خواب میتواند رخ دهد: موتیفهایی بدون ساختار (از ویژگیهای بارز خواب)، وقایع سلسلهوار اما بیربط و ناهمگون، پلانهای متفاوت و پشت سر هم؛ پلانهایی که که مانند ذهنیت یک شخص شیزوفرن بیارتباطند اما قرار است در نهایت معناهای بسیاری را در خود حمل کنند؛ معناهایی دسترسناپذیر، معناهایی که شاید هر چشم غیر مسلحی از جمله خود راوی نتواند آن را ببیند، از این جمله هستند. در چنین مواردی شاید تنها روانشناسان بتوانند با گفتوگوی حضوری با خواببیننده و طرح پرسشهایی از او، این خوابها را تحلیل کنند.
به هر رو، در کتاب رویاها و جستارها، خوابها جوششی هستند و برانگیخته که در روندی نامعمول و فرامنطقی پیش میروند. ما در آنها با صحنهها و عواطف فراوانی روبهرو هستیم، با تغییر حالتها، دگردیسیهای ناآشنا و غافلگیریهای متنوع و فراوان. خوابها فشردهاند و در عین اینکه سرشار از چند زمانند، پیرو خط زمان نیستند. آنها سوررئال هستند با صحنه هایی گروتسک و پیشبینیناپذیر. فضاسازی خوابها بسیار خوب و قابل حساند و نویسنده با صراحت و صداقت به جزئیات خاص و نامعمول میپردازد که حس را تحریک و لذت زیباشناختی را نصیب متن میکند. خوابها فضاهای آشفته و درهمی دارند. فرارند؛ و مهم اینکه چون نویسنده در جزئیات و نحوهی آمدن آنها دست نبرده و هدفدارشان نکرده، با نظم ساختاری یک داستان فاصلهی بسیاری دارند. رویاها بکر ماندهاند و پر از نشانهاند و در واقع شاید همین رویاها بودهاند که نشانهها را به ادبیات داستانی وام دادهاند.
نکتهی دیگر اینکه باید یادمان باشد که کاربرد خوابها در ادبیات داستانی مدتی است که شکل کهنهای به خود گرفته و رو به افول است، چرا که بسیار دشوار است نویسنده بدون لغزشهای تکنیکی و تکراری، بتواند خوابش را در داستان درونی کند.
نویسنده میگوید : « اما من، مطابقِ مدِ زمانهام نمیخواهم وانمود کنم خواب ندیدهام، یا نمیخواهم دستی در خوابهایم ببرم و داستانیترش کنم.» (ص ۴۱)
نویسنده خود، فرق بین رویا و داستان را چنین بازگو میکند: «حکایت من بر خلاف معیارهای ادبی، باور ناپذیر است، گرچه واقعیت دارد؛ به قول گریبایدف حقایقی که از هر دروغی باورنکردنیتر است» (ص ۳۶)
ما حتا اگر به خوابهای داستانی شدهی کافکا نگاه کنیم میتوانیم مرز میان بخشهای بکر خواب و بخشهای دوخته شده و ساختارگرای میان صحنهها را که در فهمپذیرتر کردن داستان موثرند، تشخیص دهیم، اما این اتفاق در این خوابها نمیافتد و در اینجا با خوابهایی طرفیم که قائم به ذات و بدون دستکاری جایگاهشان را در این اثر یافتهاند. یکی از نمونههای خوب که فقط با خواندنش پی میبریم که این اتفاقات فقط و فقط در خواب است که امکان وقوع دارند و به صورتی بکر، رویا هستند، خواب چهلوچهارم، «مُهرِ گمشده» است. یا کافی است به این تجربه در این رویا نگاه کنیم: «در این مزرعه، کلام آدمی اگر بر زبان بیاید، و اگر دمای هوا ۲۸ درجهی سانتیگراد باشد، بدل به متنی نوشتاری میشود. چرا ۲۸ درجه؟ نمیدانم. متن به شکل بوته یا درختچهای دگردیسی مییابد، با برگههایی نیمهپهن، چیزی همانند مزارع ذرت.» (ص ۲۰۱)
و نویسنده باز در جایی دیگر میگوید: «تنها دلیلی که در دفاع از واقعی بودن خوابم میتوانم اقامه کنم، همین باورناپذیری و به بیان دیگر ناداستانی بودن خوابهایم است.» (ص ۴۰)
در بخش دیگری از همین خوابنوشته، هنگامی که پیرمردی در خواب جلوی نویسنده را میگیرد و با دردمندی از او میخواهد به سخنانش گوش دهد و بگوید که آیا درست است آدم بیش از فرزندش زنده بماند، نویسنده میگوید: «اگر این نوشته داستان بود، باید میایستادم و به درددل پیرمرد گوش میدادم، اما عالم خواب بیرحمتر از جهان داستان است. در خواب، ما زمانی نداریم درگیر سیاست شویم. عمر ما کفاف نمیدهد برای همدردی با همهی پیرمردانی که بچههایشان در زندان کشته شدهاند، وقت بگذاریم.» (ص ۳۵)
نویسنده میگوید: «با همهی اینها من نمیخواهم به سود ادبیات، دستی در خوابهایم ببرم و از تمثیلهای پیشپاافتادهاش، نمادهای پیچیدهای بسازم، نمیخواهم خوابم را به سود داستان تحریف کنم، یا بگویم عالم خواب حقیقتهایی دارد که در بیداری نمیتوانیم پی به آن ببریم. من صحنه به صحنهی آنچه را در خواب دیدم، نوشتم، بی هیچ افزودهی داستانی، هر چند پنداشته شود دارم داستان مینویسم…» (ص ۴۰)
اما از دید نویسنده رویا اهمیت دیگری نیز دارد. او آن را روشی میداند برای ملاقاتهایی با ناخودآگاهی جمعیمان.
رویا و داستان اما در یک چیز مشترکند: اگر به موقع شکارشان نکنی هر دو از دست میروند، بهویژه اگر داستان به صورتی ناگهانی و کشف و شهودی آمده باشد. مضمون میماند اما جزئیات نه! جزئیات منتظر نمیمانند، مانند تصاویری که بدون ثبت شدن، نوشته شدن و یا عکاسی از حافظه گریخته باشند. گویی آن لحظه را هرگز نزیستهایم.
موتیفهای تکرارشونده در خوابها
در خوابها موتیفهای تکرار شونده و کابوسهای تکراری بسیارند. نمونهی قابل بررسی، تصویر پدر و پسر است و بازتاب پیچیدهی روابط راوی با پدر و نیز پسرش که خود در تحلیل آن به اسطورهها ارجاع میدهد (عقدهی ادیپ/ رستم و سهراب). نویسنده در مورد این ارتباطات، پرسشافکنی میکند. گمگشتگی؛ دیدن خود در شهری، مکانی، اقیانوسی یا جنگلی کاملا بیگانه با مقصدی معمولا ناشناس و گاه اسطورهای که میتواند همان دنیای ناشناس ناخودآگاه باشد؛ پیرمرد خنذر پنذری و … از جمله دیگر خوابهای تکرارشوندهی نویسنده شمرده میشوند.
جستارها
جستارها در این کتاب به گونهای میکوشد فلسفه را از برج عاج خود و از انتزاعی که معمولاَ در آن نهفته هست، وارد تجربیات زندگی روزمره کند، تا مسائل تکراری را در معنایی عمیقتر به بازنگری بگذارد. به عبارتی، نویسنده فلسفه را زمینی میکند تا از ترشرویی و حالت تجریدی آن بکاهد. جستارها پر از اندیشهها و پرسشهاییاند به قول نویسنده، «منحوس».
اما چرا این امر اهمیت دارد؟ به گمان من، به سبب زندگی پر سرعتِ بشر امروز، فلسفه روزبهروز بیشتر به جایگاه اختصاصی و آکادمیک خود رانده میشود و قشر کمتری در معرض آن قرار میگیرند؛ در حالیکه همه میدانیم فلسفه چه نقش مهمی در زندگی و ذهن انسان دارد. میدانیم که تفکر انتقادی، شک ورزی، مهارتهای تحلیلی و ارزیابی و استدلال که در فلسفه مستتر است، چگونه به رشد شخصی ما کمک میکند و چگونه در شناخت ما از زمینههای فرهنگی و تاریخی موثر است. تفکر فلسفی در پرسشبرانگیزی، در استدلال، در خلاقیت، در مهارتهای تحلیلی، در مشارکت فکری و فرهنگی، در تصمیمگیریهای مهم زندگی، در هوش عاطفی، در تنوع دیدگاه و بسیاری موارد دیگر موثر است؛ و چه خوب که نویسندهای به سبب رسوخ فلسفه بر زندگیاش این نیاز را حس کرده و با نوشتن این متن ادبی، مخاطب را در عمق بخشی به زندگی روزمرهاش نیز بهرهای داده است.
نویسنده در جستارها دیدی انتقادی دارد به جهان امروز، به عقلانیت کاسبکارانه امروزی و نظم حاصل از آن. او بر این باور است که: « بله، نیهیلیسم واقعی در همین عقلانیت بیرحم ما نهفته است.» (ص ۶۳)
رضا نجفی، افزون بر رویاها و جستارها، همچنین به زوایای گوناگون نوشتن میپردازد، به اهمیت کلمه جایی که همه میمیرند، زنده میماند؛ به روندی که از فراموشی پیشگیری میکند؛ نویسنده مینویسد تا به سیارهی فراموشی نپیوندد، تا اشباح و شیاطین همهی لحظات او را ندزدند و نبلعند و ننوشند؛ چرا که در نگاه او، فراموشی بدتر از مرگ است.
با نوشتن، البته خلاقیت هم میآید و اهمیت آن در زندگی. نوشتن برای او به قول خودش تکانهایی است در اندام فردی فلج. اصلاَ شاید نویسنده بیان خواب و بیداری را بهانهای کرده برای امر مقدس نوشتن. او خود میگوید: «اما حال میبینم اگر بخت با ما یار باشد، عالم رویا – و البته نه خواب- میتواند چه منبع شگفتی برای نوشتن باشد.» (ص ۲۷)
نویسنده همانگونه که در خوابها، در جستارها نیز کوشیده، دلمشغولیهایش را بدون سانسور به دید مخاطب برساند.
از دیگر عناصری که در این اثر پر رنگ شمرده میشود، سفر است که نویسنده برای آن جایگاه خاصی قائل است و از همین روست که سفر نه تنها به رویاهای او که به تجربههای واقعیاش از سفر نیز بازمیگردد.
در جستارها نویسنده خود را مورد پرسش قرار میدهد. پرسشهایی که بیشتر ما از آنها میگریزیم و دربارهشان معمولاَ خود را فریب میدهیم. او نه تنها خود را که حتا مفاهیم فلسفی و فلاسفه را نیز به چالش میکشد، با آنها بحث میکند؛ گاه حرفهایشان را رد و گاه ستایش و گاه بر آنها میافزاید و به این ترتیب ابعاد متضاد انسان مدرن امروزی را نشان میدهد و زوایای گوناگون او را کشف میکند.
نویسنده در بخشهایی از کتاب، بطالت را ستایش و ابلوموف را تحسین میکند (خواب هشتم: باز هم اندر ستایش بطالت)،و در جایی دیگر از رد آسایشطلبی حرف میزند و از بوالهوسی خود بیزاری میجوید و آن را ویرانگر میداند و آنارشیسم مینامد:
«بی برنامه بودن، تنوعطلبی، باری به هر جهت بودن و به یک کلام، فارغ بودن را به هیچکس توصیه نمیکنم. آدمی گاه باید بهای سنگینی برای این آنارشیستبازی خود بپردازد؛ هیچ هم قصدم مدح شبه ذم دربارهی خودم نیست. تطهیری در کار نیست. صادقانه از این بوالهوسی خودم بیزارم. اما مقاومتناپذیر است. این بیقیدی سرخوشانه و اما ویرانگر مقاومتناپذیر است!.. و این، هم خوب است و هم ویرانگر! میدانم که اگر تواناییهای خودم را در مسیر مشخص و با برنامهای بگذارم بهزودی موفقیتهای بزرگ خواهم یافت، اما این موفقیتها را قربانی هوا و هوس خودم میکنم، قربانی میل به آزادی و بیقیدی، به هر دو معنای خوب و بدش!..» (ص ۶۶)
گاه در ستایش معنا حرف میزند و گاه در ستایش بیمعنایی. از سویی نوشتن و فلسفه را نجاتبخش میداند و از سوی دیگر اعلام میکند: «تسلایی در فلسفه نبود، شاید که در سخن بیابمش؛ تسلای کلام!» (ص ۲۶۳)
«باری، این یادداشت هم مانند رویهی زندگی من آکنده از تصادف و تنوع و به بیان بهتر بههمریختگی موضوعات شد. باز هم میگویم هیچوقت از سر هوا و هوس فیلمی را برای تماشا انتخاب نکنید، هیچوقت پیش از خواب کتابی را از سر تصادف انتخاب نکنید، هیچوقت تسلیم بیمعنایی زندگی نشوید. معنایی برای زندگی بتراشید و به آن وفادار بمانید! به قول معروف همین است و جز این نیست!» (ص ۶۷)
و گاه از توازُن میان اینها و آشتیشان حرف میزند! از سویی عشق را حاصل خیالپردازی میداند و از سویی به آن ارج مینهد. او در نهایت پرسش مهم خود را بیان میکند: واقعیت چیست؟ این متن نسبت به تعاریف پر از یقین، شکل انتقادی به خود میگیرد. او خود میگوید: «اگر بهراستی باور داشته باشیم که چگونگی واقعیتها مستقل از دادههای ذهنی و حسی ما به شناخت درنمیآید پس چگونه است که میتوانیم چنین به آسانی از سیاست گرفته تا هنر و ادبیات و فرهنگ چنین قاطع و بی شک و تردید حکم بدهیم؟ چگونه در بارهی پدیدهها، رفتارهای بشری، و خود افراد بهراحتی داوری میکنیم در حالیکه از لحاظ نظری باور داریم قطعیتی دربارهی چیستی و چگونگی واقعیتها وجود ندارد؟ تا زمانی که در عمل نپذیرفتهایم که برداشتها و باورهای ما نه خودِ واقعیت، بلکه تفسیر شخص ماست و تا زمانی که بهآسانی و بیتردید و تشکیک داوری میکنیم، هنوز نفهمیدهایم مفهوم عدم قطعیت حتا در سطح واقعیتهای بهراستی موجود چیست!» (صص ۵۱، ۵۲)
البته در چالش نویسنده با خود و در قسمتهایی، آگاهی نویسنده نه تاکید بر نقد خود که به داوری دربارهی خود میانجامد. او با برچسب زدنهای مکرر به بخشهایی از اثرش، گویی دلنگرانی خود را از نظر احتمالی مخاطب، تشفی میبخشد. البته این دلنگرانی ممکن است از نگاه نویسنده به خودش ریشه بگیرد. نمونه هایی را میآورم:
«چرا من که یک داستاننویس هستم باید چنین خواب باسمهای را ببینم که شبیه داستانهای نویسندگان ناشی و تازهکار است؟» (ص ۳۶)
«از خواب میپرم. به قول داستانهای کلیشهای سرم سنگین است و مزهی توی دهانم تلخ، اما اینها واقعاً هست و حتا بهرغم اینکه واقعی بودن رخدادها، هیچ توجیه مناسبی برای یک داستان شکست خورده نیست.» (ص ۳۹)
«باز هم براساس یکی از کلیشههای رایج در داستانهای دادگاهی، قسم میخورم هر آنچه میگویم حقیقت است و هیچ چیز فراتر از حقیقت نیست.» (ص ۴۱)
«در مدرسه، روی نیمکتها جملات قصار باسمهای و کلیشهای مینوشتیم؛ برای نمونه: عمر در دو نیمه میگذرد، نیمهی نخست در آرزوی نیمهی دوم و نیمهی دوم در حسرت نیمهی نخست! و حکیمانه خیال میکردیم میفهمیم و البته نمیفهمیدم که بهراستی آن حسرت با چه بیرحمی در میانسالی گریبان ما را خواهد گرفت.» (ص ۵۸)
تکرار چنین سخنانی این نمود را دارد که گویی نویسنده میخواهد از برخی بخشهای نوشتههایش رفع اتهام کند و آن را به فرد دیگری غیر از خود نسبت دهد.
موضوعات و دغدغههای جستارها
موضوعات بسیاری در جستارها وجود دارد که نام بردن از همهی آنها به درازا میکشد، اما بهطور کلی میتوان گفت که نجفی موضوعاتی هستی شناسانه/ روانشناسانه/ اجتماعی و ادبی را برگزیده و در مباحثی مانند رویاها، معنا و بیمعنایی، نیستی، عشق، فرهنگ، اخلاق و بیاخلاقی، جاودانگی، نوشتن، فراموشی، ارتباط با پدر و پسرش (که از بخشهای احساساتبرانگیز و زیبای این اثر است) و… ما را در معرض دیدگاهها و عواطف خود قرار میدهد.
تلفیق جستار با رویا
همانگونه که گفتیم یاداشتهای روزانه که ثبت تاملات و اندیشههای بیداری است و یاداشتهای شبانه که ثبت خوابهاست، منفصل از یکدیگر نیستند و نویسنده در این اثر با تلفیق رویاها و جستارها با ملاتی فلسفی/روانشناختی/ ادبی، ژانری نو آفریده است. پیوستن خوابها و جستارها از راه جریان سیال ذهن صورت میگیرد و در این تلفیق شاهد تنوع فراوانی هستیم؛ گاه جستارهای روزانهاند که خوابهای شبانه را رهنمون میشوند و گاه خوابهای شبانهاند که جستارها را راهبری میکنند. ارتباط میان واقعیت و خوابها از طریق روایات تحلیلی نیز صورت میگیرد. گاه خواب و جستار به صورت ارگانیکی هم میآمیزد و مرزهایشان از میان میرود، بهگونهایکه دیگر نمیدانیم آنچه میخوانیم جستار است یا خوابنوشته؟ و جالب آنکه در عنوانبندی جستارها نیز از واژهی شب استفاده شده است.
باز به تکههای دیگری از یادداشتهای شبانهی رضا نجفی بنگریم: «اما خوابها باز ادامه داشتند. در شبِ زاده شدنِ مسیح، من در بارانی از خوابهای گوناگون غرق شده بودم، خوابهایی آکنده از سمبلهای تصویری و نیز معنایی، آکنده از اسطورهها و کهنالگوها که بیشترشان تا بیداری و تا پیش از نوشتن یادداشتهایم از ذهن گریختند و یا تنها تصاویر و نشانههایی مبهم از آنها در وجودم ته نشین شدند.» (ص ۱۱۱)
«وقتی در رختخوابم بیدار شدم تا چند لحظه نمیتوانستم تشخیص دهم آیا بهراستی این سفری بود که از آن بازگشتهام یا رویایی که در خواب دیدهام؟ آیا باید یادداشتهای سفر بنویسم یا یادداشتهای شبانه؟» (ص ۱۴۸)
در خوابی پس از دیدن صحنههای بسیار اضطراب آور، مینویسد: «از خواب بیدار می شوم. اما احساس رهایی از بند ندارم، بلکه ناخودآگاه از پنجره بیرون را برای یافتن پیرمرد نگاه میکنم. احساس تلخی دارم از اینکه تاریخ پرواز را فراموش کرده بودم. چرا چیزی چنین مهم را از یاد برده بودم؟» (ص ۱۷۵)
نویسنده گاه در خوابهایش آغاز به تحلیل رویای خود میکند و در بیداری این تحلیل را ادامه میدهد. در رویا بارها به یاد فلاسفه و نویسندگان و مسائل مطرح شده از سوی آنان میافتد و ترکیب غریبی از این اندیشهها و رویاهایش ایجاد میکند. این تکنیک بهطور کلی در واقع ژانر نویی است؛ ژانری که نویسندهی بدعتگذار، خود آن را خلق کرده است. در واقع نویسنده نه تنها ممارست خود با رویاهای پنهانش را تجربه میکند بلکه از یک سو بر آزرم خود از آشکار کردن رویاهایش و نیز از سوی دیگر بر بیان طرز فکر بسیار شخصیاش غلبه میکند تا این شیوهی نو را به مخاطب ارائه دهد. یک تجربه و آزادی در آزمایش گونهای دیگر از اندیشیدن و نوشتن؛ به عبارتی، آوردن مهرههای شطرنج در یک بازی نو!