عباس شکری: پرتاب از سکوی نیستی به هستی

نگاهی به رمان «یک‌روز با هفت‌هزار سالگان»
نویسنده: رعنا سلیمانی
چاپ سوم؛ نشر ارزان، سوئد، ۱۴۰۲

احمد محمود در کتاب حکایت حال – نوشته لیلی گلستان گفته است: «کار من ترکیبی است از واقعیت و تخیل. این کار را به‌صورت مکانیکی انجام نمی‌دهم، ذهنم خودش این کار را می‌کند؛ این آدم را می‌گیرد، احتمالن پاره‌ای از خصایل و شمایلش را چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی تغییر می‌دهد، دگرگونش می‌کند و آدم دیگری از او ساخته می‌شود. اگر بگویم می‌سازم درست نیست، باید بگویم ساخته می‌شود. بله چنان آدم دیگری از او ساخته می‌شود و در داستان می‌نشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی واقعی آن را بخواند، شاید گاهی متوجه شود که با این آدم قرابت‌هایی دارد. به هر حال من شخصیت‌های داستانم را از میان مردم می‌گیرم و روی‌شان کار می‌کنم.»

وی هم چنین در مورد کتاب زمین سوخته گفته است: «جنگ شروع شده بود، اما مردم شهرهای دیگر کشور آن را حس نمی‌کردند، نوشتم تا بدانند چه اتفاقی دارد می‌افتد.»

 شکل‌گیری رمان اجتماعی حاصل چندین دهه رویدادهای تاریخی، سیاسی و فرهنگی است. محمدعلی سپانلو در کتاب نویسندگان پیشرو ایران می‌نویسد:

«رمان اجتماعی در ایران در طول سرگذشت خود این توجه روزافزون به جامعه را که لازمه‌اش تجربه و شناسایی مستمر است را نشان می‌دهد. این نوع رمان از گزارش خام‌گونه وقایع و معرفی سطحی و عاطفی شخصیت‌ها به شناخت ریشه‌ای و تحلیل موضعی رسیده است. ذهنیتی دوراندیش جایگزین احساسات رقّت‌ناک و بی‌مسئولیت شده است.»

«یک‌روز با هفت‌هزار سالگان» اگرچه به طور مطلق اجتماعی نیست تا ویژگی‌های یادشده در بالا هم شامل حالش شود، اما نگاهی است به بخشی از جامعه. جامعه‌ای که راوی و نویسنده در آن مهاجرند و مگر یکی از سالمندان، بقیه اهل کشور میزبان (سوئد) هستند. درنگی کوتاه مخاطب را به اندیشه وامی‌دارد که آیا آنچه راوی بر زبان می‌آورد، تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده است یا تنها شنیده‌های اوست در مورد کار با سالمندان و حتا گسترده‌تر شناخت نویسنده است از جامعه به طور عمیق؟ این را در همین سطرهای نخست می‌گویم زیرا زاویه دید راوی داستان در مورد مرگ، عشق، و به‌ویژه دوران پیری، همانی نیست که یک پیرمرد یا پیرزن نروژی، سوئدی یا آلمانی بیان می‌کند. در داستان کاتیا متوجه چنین تفاوتی می‌شویم. ما ایرانی‌ها انگار فرزند می‌آوریم تا در پیری عصای دست‌مان باشند. بر همین اساس هم آنجا که کاتیا می‌گوید دخترش را که رئیس شرکتی هم هست را سال‌ها است ندیده و او هم به دیدارش نمی‌آید؛ راوی می‌گوید:

«متاسفم، چقدر سخته!»

خانم کاتیا اما پاسخ می‌دهد:

«چرا باید سخت باشه، هیچ هم سخت نیست!»

اگر راوی – نویسنده بادقت به ژرفای جامعه توجه می‌کرد و تنها متکی به شنیده‌هایش نبود و بیشتر بر ساختار و مناسبات رفتاری مردم کشور میزبانش توجه می‌کرد شاید برایش چندان دشوار هم نبود که در این جای دنیا مردم ممکن است بار سنگین رنج تنهایی را بر دوش داشته باشند؛ اما دیدار از خود را وظیفه فرزند، همسایه، دوست و آشنا نمی‌دانند.

در همین بخش است که ناگاه راوی از کاتیا جدا می‌شود و ذهنش به جاهای دور می‌رود. به تلفنی که با مادرش داشته و گله و شکوه مادر که بیا و ببین دیگران برای مادرشون چه کرده‌اند و تو چه.

«برو از دخترخاله‌ات یاد بگیر! کاری نیست که برای مادرش انجام نده. بچه بزرگ کردم که روز پیری‌م عصای دستم باشه.»

رعنا سلیمانی با شرح رویدادهای یک روز از زندگی معصومه (آماندا) در ۱۸۹ صفحه علاوه بر ثبت حوادث و حرف‌ها، با «گفتارهای درونی» یا اندیشه‌ها و احساسات به زبان نیامده شخصیت‌های اصلی داستان، نمونه‌ای می‌سازد از رمان اولیس اثر جیمز جویس. داستان جویس نه تنها نخستین تجلی، بلکه تکان‌دهنده‌ترین نوع استفاده از تکنیک «جریان سیال ذهن» بود. تولستوی این تکنیک را در کتاب طرح‌های سباستوپل (۱۸۵۵) برای تشریح اندیشه‌های پراکنده‌ی پراسکوخین در آستانه‌ی مرگ به کار گرفته بود. جویس می‌گفت که این تکنیک را از کتاب درختان غار قطع می‌شود _1886) نوشته‌ی ادوارد دوژ اردن گرفته است. او به‌هیچ‌وجه خود را به «تداعی آزاد» فروید در برملاکردن رازهای ذهن و گذشته‌ی بیماران مدیون نمی‌دانست و روانکاوی فرویدی را مردود می‌شمرد. در رمان «یک‌روز با هفت‌هزار سالگان» اما رعنا سلیمانی، گویا «تداعی آزاد» فروید را هم در واگویه‌های سالمندانی که راوی قصه با آن‌ها کار می‌کند، می‌پذیرد و برای نشان دادن تمایل درونی برخی شخصیت‌های داستان، به کار می‌برد.

داستان بلند «یک‌روز با هفت‌هزار سالگان» که به غزل می‌ماند، ذهن‌های «معمولی» را با اندیشه‌ها، احساسات و خاطره‌های گفتنی آن‌ها به‌گونه‌ای فارغ از منطق، دستور زبان یا کنترل‌های اخلاقی، توضیح می‌دهد. بدین قرار نویسنده «واقعیت» را به دست آشفتگی‌های اندیشه سپرده تا به «رمان واقعیت‌گرایانه» آن‌قدرها لطمه نزند. می‌گویم رمان «یک‌روز با هفت‌هزار سالگان» به غزل می‌ماند، زیرا هر یک از ساعت‌هایی که راوی به خانه‌ای می‌رود تا سالمندی را تر و خشک کند، بیتی است که از نظر معنا به‌تنهایی مستقل است و ربطی به سایر بیت‌ها ندارد؛ اما در مجموع، همه بیت‌ها مفهوم واحدی را به خواننده منتقل می‌کند که زشتی دوران پیری است و تنهایی بیرون و درون آن. برای انجام چنین کاری است که رعنا زبان را اول‌شخص انتخاب کرده تا بتواند خودگویی‌ها و یا یادآوری‌های سالمندان را راحت‌تر بیان کند.  زبان راوی اگرچه اول‌شخص است، اما انگار او، دوربین خود را بر جهان درون به همان‌گونه متمرکز کرده است که بر دنیای دیدنی‌ها و شنیدنی‌های [بیرون]. نتیجه‌ی این کار، ژرفا و جان و توان جدیدی در تصویر کردن شخصیت‌ها است.

این غزل‌گونه‌ی داستانی، وقتی به پایان می‌رسد، در ذهن خواننده پرسش‌های زیادی به جای می‌گذارد. پرسش‌هایی که نویسنده به‌عمد پاسخی به آنها نداده تا رمانش در ذهن مخاطب ادامه پیدا کند و چه‌بسا مفهومی نو در گستره‌ی ادبیات پیدا کند. مفهوم‌های عشق، سکس، تنهایی و پیری را خواننده باید بازخوانی کند. در این بازخوانی گاه می‌شود به کج‌فهمی راوی رمان هم پی برد. آیا تنهایی‌های شخصیت‌های این داستان، با پیری‌شان در هم تنیده‌اند یا متفاوت است؟ تنهایی آیا فقط شامل پیرها می‌شود یا مفهومی است فلسفی که باید تبیین شود؟ عشق کدام است؟ سکس بهانه‌ای است برای لذت اکنون یا مرگ کوچک که راوی ارضای تنانه را مرگ کوچک می‌خواند؟

از مفهوم تنهایی شروع می‌کنم که به باورم سال‌های نوری زیادی با پیری فاصله دارد.

به‌راستی ما در کدام تنهایی به دام افتاده‌ایم؟ در تنهاییِ ممتدی که رنجی‌ست مدام و دردی‌ست بی‌تسکین؟ در تنهاییِ نابهنگامی که با رخدادی ناگهانی ما را در خود می‌کشد، همان تنهایی که رولان بارت در خاطرات سوگواری توصیف می‌کند «شبی سرد و زمستانی. گرمم، گرچه تنها؛ و درمی‌یابم گریزی ندارم جز خو گرفتن به این انزوا؛ به سر کردنِ در این انزوا، همراه و تَنگ‌بسته به حضورِ غیابت؟» در تنهاییِ گذرایی که گاه‌گاه دامانمان را می‌گیرد؟ در تنهاییِ اجتماعی که می‌گوید در روابط و هم‌آمیزی‌هایِ اجتماعیِ‌مان ناکام بوده‌ایم؟ در تنهاییِ عاطفی، همان تنهاییِ منْ به‌واسطه‌ی نبودِ آن دیگری، آن دیگریِ خاصی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز جایش را پُر نخواهد کرد، همو که قلبمان را نشانه رفت اما نماند تا دریابد کجای قلبمان را نشانه رفته است، همان تنهایی که به گفته‌ی چارلی بران دلمان را مشتاق می‌کند؛ اما باقی وجودمان را تنهاتر؟ در تنهاییِ… از همین منظر است که تنهایی توپیاس با تنهایی کاتیا و یا آقای رحیم‌زاده متفاوت است. نه‌تنها متفاوت که به پیری و سن‌وسال ربطی ندارد. افسر پلیسی که کمتر از پنجاه سال دارد و با راوی نرد عشق می‌بازد، در جایی به او می‌گوید: «راستش من خیلی احساس تنهایی می‌کنم. فکر می‌کنم بعد از قطع رابطه با تو به هم ریختم.»

خانم سیو، شباهنگام، به راوی می‌گوید: «… فلسفه تلخ‌تری هم هست […] اگه الان به عقب برگردم و بخوام یه آرزو کنم، اینه که کنار یک نفر باشم که دوستم داشته باشه و منم دوستش داشته باشم. با تمام لذت‌هایی که از زندگی‌م بردم؛ اما همیشه یه رنج بزرگ داشتم؛ این‌که تنهایی مثل گراز، همیشه کنارم بوده.»

تنهایی سیو از نوع در جمع نبودن نیست. برآمد سالمندی هم نیست. تنهایی عشق است که در کنارش نیست و این قصه به خانم سیو ختم نمی‌شود. توپیاس برای این که برقرار بودن قوای جنسی‌اش را به راوی نشان دهد، پس از این که از راوی می‌خواهد به تختش بیاید و می‌شنود که زنی جوان با او هم‌بستر نمی‌شود، براق می‌شود و با صدای بلند داد می‌زند: «ببین، اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم کون تو را لمس کنم. دکمه پیرهنت را باز کنم و…» و در ادامه می‌گوید: «می‌دونی، دیو موجود بدسگالیه. اما به بدسگالی شیطان نمی‌رسه. کیر من می‌تونه مثل یک دیو تمام دنیا رو تسخیر کنه و ترتیب همه‌ی زن‌ها رو بده. مثل یه غول بزرگی که می‌خواد همه‌ی سرزمین‌ها رو نیست کنه.»

در این میان اما برتیل، پیری را زشت و پلشت می‌داند. او عاشق دختری جوان بوده و دختر که همه‌ی دارایی‌اش در بانک را می‌دزدد و فرار می‌کند را دوست دارد. برتیل به راوی می‌گوید: «… ولی روشنی با تاریکی چه فرقی داره وقتی دیگه پیری؟» کمی بعدتر هم ادامه می‌دهد که: «فرقش اینه که جاهاشون با هم عوض می‌شه. آینده به تاریکی فرو می‌ره. چون هیچی مقابلت نیست، گذشته‌ت روشن می‌شه.» برتیل که پیری را زشت می‌شمارد اما در صفحه بعد به پرستار می‌گوید: «ببین، هر کسی حق داره عاشق بشه، حتا پیرمرد خرفتی مثل من!»

شناخت چنین حقی حتا برای دوران سالمندی در فرهنگ راوی جایی ندارد که گفته‌اند: “عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند”. یا “یارو پاش لب گورِ ولی با تخماش یه قُل دو قُل بازی می‌کنه” یا برای عشق پیری می‌گویند: “سر پیری و معرکه گیری”. و سرانجام می‌رسیم به پند مرد پیر به دختر جوان: «برو دختر جان، برو لذت زندگی‌ت رو ببر. در این دنیا طوری زندگی کن که انگار جزیی از اون نیستی. مثل یه نیلوفر روی آب زندگی کن؛ در آب ولی بدون تماس با آب».

بنابراین، باید همه با هم بر تنهایی‌هایی گریه کنیم که رهایی از آن ممکن نیست. وگرنه، پیری خودبه‌خود وسیله تنهایی نیست.

بدیهی است که تنهایی همیشه هم از نظرگاهی غمگنانه نگریسته نمی‌شود. می‌توان با آلبر کامو هم‌باور بود که وقتی انسان آموخت چگونه با رنج‌هایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن‌وقت دیگر چیز زیادی نمانده که یاد گیرد؛ می‌توان همچو هایدگر انزوا را گذرگاهِ معرفتِ نفس دانست؛ می‌توان همچو راینر ریلکه تنهایی را دوست داشت و «با مرثیه‌ای خوش‌الحان دردش را تاب آورد». می‌توان همچو ارسطو خلوت و انزوا را به‌عنوان بهترین نوع زندگی، زندگی‌ای اندیشمندانه و ژرف‌نگرانه نگریست؛ می‌توان این‌گونه پنداشت که در خلوت و انزوا که پیکرِ روح و جسم آدمی در هم می‌شکند، نور باری دیگر از لابه‌لای ویرانه‌ها به درون می‌خزد؛ می‌توان با مونتنی هم‌مسلک شد و چنان خود را سامان بخشید که خرسندی‌مان به‌تمامی وابسته به خودمان باشد و بس. می‌توان همچو گئورگ زیمرمان تمایزی میان خلوت‌گزینی و تنهایی قائل شد، تمایزی میانِ جهانِ دل‌مردگی‌ و مردم‌گریزی و جهانِ رهایی و آسودگیِ خاطر، میانِ همراهی صلح‌آمیز و همراهیِ انکارگر و خصومت‌آمیز با خویشتنِ خویش و باور داشت که خرد و حکمتِ راستین جایی در میان خلوت و باهم‌بودگی‌ست یا شاید جایی کمی آن‌طرف‌تر…

و سرانجام این‌که مفهوم‌ پیری، عشق، سکس و تنهایی چنان در هم تنیده‌اند که نمی‌توانیم یکی را آینه دیگری کنیم. زشتی و زیبایی‌های هر یک به‌موقع خود نمایان می‌شود؛ بنابراین حلقه‌ای که همه‌ی این داستان‌های یک‌روزه راوی را به هم گره می‌زند، همین مفهوم‌ها هستند که به باورم؛ «تنهایی» حلقه اصلی است و باید تدبیری برای آن اندیشید. زیرا؛ «فلسفه‌ی‌ تنهایی» در باب ما آدمیانِ پرتضادی‌ست که هم میلِ به آمیختن با دیگری داریم و هم میلِ به حالِ خود رها شدن؛ آدمیانی که به گفته‌ی جان میلتون نه به «بهترین جمع» بلکه به گفته‌ی باتلر به «بدترین جمعِ» جهان پرتاب شده‌ایم. «جمع خود با خویشتن». «فلسفه‌ی‌ تنهایی» در باب همان دیوار ‌بی‌عبوری‌ست که با آن حتی گاه از خودمان نیز جدا می‌افتیم؛ همان سایه‌‌ی دهشتناکی که بر زندگی‌مان خیمه می‌زند، گاه همه‌ی معنای زندگی‌مان را به یغما می‌برد و همه‌ی هستی و وجودمان را فرومی‌ریزد؛ همان فریادِ کرکننده‌ی‌ غیاب‌ها و نادیده‌ماند‌ن‌ها که عذابی‌ست جانکاه‌تر از شکنجه‌های جسمی؛ همان انزوای کدورت‌زایی که شعله‌های اغراق را در وجودمان پروارتر می‌کند و به گفته‌ی آدام اسمیت قضاوت‌هایمان را به کژی می‌آلاید؛ همان جهان حسرت‌ها و اشتیاق‌ها که دل‌تنگمان می‌کند و پر تمنا و چشم‌انتظارمان می‌کند به نگاهی، به عبوری، به سایه‌ای و شاید در اوجِ غیرمنتظرگی، به حضوری؛ همان صحرای متروکی که به گفته‌ی رابرت فراست آدمی را می‌هراساند؛ همان جهانِ جمودی که به گفته‌ی استاندال شخصیت و انسانیتمان را از شکل‌گیری بازمی‌دارد؛ همان جهانی که آدمی زیر بارِ انزوای خود ناله کرده و انسانی را طلب می‌کند؛ همان جهانی که گاه نبض زندگانی در آن به خاموشی می‌گراید؛ چراکه دیگر همه‌ی رابطه‌های صمیمانه صحنه را ترک گفته‌اند و صحنه خالی‌ست از هر حضوری؛ همان احساسی که از ‌واگویی تجربه‌اش خجلت‌‌زده‌ایم چراکه گویی باید به شکستِ خویش در هم‌آمیزی با دیگری و دیگران معترف شویم…

راوی در واپسین داستان این رمان در یک خودگویی می‌گوید: دوباره زمزمه می‌کنم: «ای شرقی غمگین». می‌گویم: «نه من غمگین نیستم. به قول توپیاس برای خردمند شدن باید از همه قیدوبندها گذشت و برای رسیدن به رهایی باید زنجیرها رو گسست. باید شجاع بود و در آستانه‌ی مسیری جدید قدم برداشت.»

در نهایت و کلام آخر؛ به نقل‌قولی دیگر از توپیاس می‌رسیم که به آماندا می‌گوید:

«اما یه راهی هست و اونم اینه که آدم می‌تونه از سن‌وسال، موقعیت، نژاد، جنسیت و جاه و مقام بگذره. از پیش‌داوری‌های کهنه و نخ‌نما رد بشه. با سنت و قبیله‌ای که در اون دنیا اومده آشنا بشه و بعد از اون بگذره. بی‌خیال بشه. یعنی ورای جسم و حجاب دیگری رو ببینه. وقتی تونست به اون اصالت برسه، اون‌وقته که به وحدت وجود خواهد رسید. اینجاست که از سکوی نیستی به هستی پرتاب می‌شه و تازه اینجاست که زندگی شروع می‌شه.»

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی