رعنا سلیمانی: «زنده‌باد زندگی»

داستان در یک شبانه‌روز اتفاق می‌افتد: از یک صبح که زندانیان از خواب بیدار می‌شوند تا پیش از طلوع آفتاب روز بعد که زمانی است معین برای اجرای حکم محکومان به اعدام.

«زنده باد زندگی» نوشته رعنا سلیمانی روایتی است تراژیک از زندگی چهار زن زندانی در زندان اوین. وقایع رمان در یک شبانه‌روز اتفاق می‌افتد: از یک صبح که زندانیان از خواب بیدار می‌شوند تا روز بعد پیش از طلوع آفتاب که زمانی است معین و خاص برای اجرای حکم محکومان به اعدام.

شخصیت‌های اصلی رمان چهار زن‌اند: سکینه در ارتباط با رابطه‌ خارج از زناشویی و به اصطلاح «زنا» مجرم شناخته شده و پیش از این هم تا پای چوبه‌ی دار رفته و بازگشته، ویدا در نزاعی که قصد میانجی‌گری داشته ناخواسته مرتکب قتل شده، شیرین به اتهام جاسوسی برای اسرائیل مجرم شناخته شده و سهیلا که به جرم اعتیاد و روسپی‌گری در زندان بوده کودک خردسالش را در همان زندان به‌دنیا آورده در همان‌جا هم به قتل رسانده است. در این میان، به‌جز سهیلا هیچ‌کدام جرم‌شان را نپذیرفته‌اند و امیدوارند روزی رنگ آزادی را ببینند.

فصل هفدهم و هیحدهم این رمان را برای آشنایی با این کتاب می‌خوانید.«زنده‌باد زندگی» را «کتاب ارزان» در سوئد در سال ۲۰۲۰ منتشر کرده است. (تهیه کتاب)

رعنا سلیمانی، کاری از همایون فاتح

آواز ملال‌آور قرآن که از بلندگوها پخش شد سکینه با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد گفت: «الانه که آخونده توی این سلول تنگ و تاریک بیاد سراغمون. اومدن آخوند یعنی پایان. یعنی فاتحه مع‌الصلوات. بوی عطر گل محمدی‌ش یعنی تمام.»

ویدا تازه خوابش برده بود، دهن‌دره کرد و به دنبالش اشکی از چشمانش جاری شد. شیرین انگار آنجا نبود. خیلی دور بود، خیلی دورتر. مدتی به سقف نگاه کرد، بعد گفت: «همیشه‌ فکر می‌کردم زندگی بشری خیلی ارزش داره و جون آدمی‌ بهایی داره. اما لعنتی اینجا اصلاً این‌طور نیست.»

ویدا ناله‌ای کرد و بعد دست شیرین را محکم گرفت و گفت: «نکن. با خودت اینجوری نکن. نترس. همه‌مون داریم می‌‌میریم. زندگی می‌‌میره. هیچ‌کدوممون راه گریزی نداریم.»

شیرین گفت: «فکر کنم زندگی می‌خواد یه کم‌ سر به سرمون بذاره. همین‌!»

ویدا تکانی خورد و گفت: «عاشق کارتون باب اسفنجی بودم. یادم می‌آد یه بار باب به پاتریک گفت، هی رفیق، زندگی مثل قوطی بادوم‌زمینی می‌مونه، تا می‌آیی درش رو باز کنی، می‌بینی تموم شد و رفت.»

سکینه گفت: «این بازی سرنوشته دیگه. اینم این‌جوری برامون نوشتن.» با کف دست به پیشانی‌اش کوبید و ادامه داد: «مادرم می‌‌گفت ‌ای پیشونی من رو کجا می‌شونی. حالا ببین کجا نشستم‌ای خدا!» بعد چادرش را روی صورتش کشید.

چهار زندانی زن، کاری از همایون فاتح

شیرین گفت: «ببین اسمش رو سرنوشت یا هر چیز دیگه می‌خوای بذار. بد بلاییه که سر ما اومده.»

سهیلا رو به شیرین گفت: «سرنوشتی ترسناک، مرگی با یه گردن کبود.»

ویدا گفت: «از بچگی راستش همیشه‌ یه شخصیت قهرمان رو تو خودم می‌‌دیدم. ولی الان… الان اصلاً برای یه قهرمان مرده بودن آماده نیستم. بابام همیشه‌ می‌‌گفت مرگ پایان زندگی نیست! یادم داده بود که هر انسانی به دنیا می‌آد، می‌آد که تجربه‌ای به دست بیاره و درسی یاد بگیره. و با هر تولد، رسالتی یا نقشی به دوشش گذاشته می‌شه که باید براش بجنگه. اما الان می‌خوام به بابام بگم کیر تو دهن رسالتی که بر دوشمون گذاشتن.»

سهیلا بلند بلند خندید. آن‌قدر خندید که اشک از چشم‌هاش سرازیر شد و گفت: «خوب اومدی. واقعاً کیر تو دهن هر چی رسالته.»

سکینه لبش را جوید و رو به شیرین گفت: «راستش رو بگو. فکر می‌‌کنی بعد از این دنیا چه جوریه؟»

سهیلا گفت: «کیری. به همین‌ کیری‌ای که اینجا هست. البته تو که دوست داری.»

ویدا گفت: «تو به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داری؟»

شیرین گفت: «الان دیگه به زندگی قبل از مرگ هم اعتقاد ندارم. فقط می‌دونم که از خودم شرمنده‌م.»

سکینه زوزه‌ای کشید و خودش را به زمین‌ و به در و دیوار سلول کوبید و باز نشست و خودش را به دیوار مالید و راست نشست و دوباره روی زمین‌ غلت ‌زد.

ویدا با گریه گفت: «ولی من دوست ندارم با طناب بمیرم. ‌ آخه من از صبح‌ زود هم بیزارم. حالا بعد از سال‌ها که توی این هلفدونی بودم آخرین تکون‌های بدنم رو صبح سحرگاه نحس بالای چوبه‌ی دار احساس کنم.‌ای خدا کاشکی من رو تیربارون کنن یا یه دارو به‌م بدن که من رو بکشه! اصلاً شماها بیایید من رو بکشید، همین الان خفه‌م کنید. از صبح بدم می‌آد!»

شیرین نزدیک‌تر شد و گفت: «آروم باشید همه‌تون. اینها همه بازیه و ما همه عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی‌شون هستیم.»

سهیلا خنده‌ی بلندی کرد و گفت: «آره، آروم باشید. عروسکم خوابه، منم دارم می‌‌رم کنارش.» ناگهان شروع کرد برای دیوارها شکلک درآوردن. بعد خندید و آن‌قدر خندید که به گریه‌ای بلند تبدیل شد و گریه‌های بلندش به مویه. نشست روی زمین‌ درست مثل کسی که بر سر گور عزیزی رفته بود. مویه کرد و به سینه‌اش کوبید و عروسک را روی پاهایش گذاشت و تکانش داد. آن‌چنان تکانی که انگار اتاق می‌لرزید: تلخکم، قند عسلم، دارم می‌آم پیشت. می‌دونم روزگارت مثل یه افلیج بی‌زبون ناکام زهر زمونه بود.

سکینه یک‌باره نیم‌خیز شد و فریادی از وحشت کشید. انگار سعی می‌کرد توده‌ای از دود را از جلو نگاهش کنار بزند. می‌خواست جلوی تکان دادن پاهای سهیلا را بگیرد. سهیلا هراسان تکانی خورد و گفت: «جنده ساکت! کوری؟ مگه نمی‌‌بینی من این وسط دارم جون می‌دم که بچه‌م بخوابه؟ هی شماها هم دارید عین کون انتر بالاپایین می‌‌پرید و مثل گیاه عشقه کس شعر می‌گید.»

فصل هجدهم

علی می‌‌گفت عشق از عشقه می‌آید. عشقه گیاهی است خودرو و شبیه پیچک که اگر به دور هر چیزی بپیچد او را در خودش می‌گیرد و از هستی ساقطش می‌‌کند.

‌ای علی جانم، به سیب آدمت فکر می‌‌کنم. به آن برجستگی‌ای که داشتی. حالا کجایی؟ زیر خروارها خاک توی کفن دیدمت. کفنت سیاه بود. الهی قربان آن قد و بالایت بروم. سرت از بالای کفن هنوز پیدا بود، صورتت مثل گچ دیوار بود. نمی‌‌ترسیدم. کاش می‌‌توانستم سر تو را توی بغلم بگیرم و موهای پرپشت سیاهت را نوازش کنم.‌ای عشق، به جرم عاشقی همه‌ی ما را کشتند.

خودت با پای خودت به پاسگاه رفتی و قتل را به گردن گرفتی. حتی گفته بودی که من هیچ دخالتی نداشته‌ام. وقتی به قاضی گفتی برای عشق این کار را کرده‌ای، توی دلم گفتم راست گفتی عشق مثل پیچیک است.

از بچگی زیر دست بابا و برادرهایم کم کتک نخورده بودم، اما آن بازجو لامصب یک چیز دیگر بود. طوری می‌‌زد که به حال مرگ می‌‌افتادم و بعد می‌‌انداختم توی سلولی که موکتش پر از خون و استفراغ خشک‌شده بود و برای یکی‌‌دو بار دستشویی رفتن روزانه باید هزار بار جان می‌‌دادم.

نمی‌توانستم حرف بزنم، التماس کنم و یا حتی گریه کنم. میخکوب شده بودم. اولین جلسه‌ی بازجویی موهایم را از پشت کشید و صورتم را که برگرداندم سیلی محکمی‌ خوردم. دندانم شکست. گوشه‌ی دندانم پرید. مرد توی صورتم زد و گفت: «تو جنده‌ای.»

فقط می‌خواستند که به کشتن شوهرم و یا دست داشتن در قتل اعتراف کنم. ولی من لال شده بودم. به چشم‌هایم هم همیشه چشم‌بند بود و وقتی نمی‌توانستم به سؤال‌های بازجو جواب بدهم می‌فهمیدم که زیپ شلوارش را باز می‌‌کرد و باز بعد از چند دقیقه می‌‌بست. انگار این پیام را می‌‌داد که ببین اگر جواب ندهی، با این روبه‌رو خواهی شد.

هنوز هم وقتی یاد آن بازجو و برخوردش می‌‌افتم رعشه می‌‌گیرم و دوباره لال می‌شوم. هیچی نمی‌‌فهمیدم‌. انگار به بدنم، به کله‌ام یک آمپول بزرگ تزریق کرده بودند. از همان آمپول‌هایی که در مطب دندانپزشکی می‌‌زنند و یک‌ور فک آدم بی‌حس می‌‌شود. نمی‌دانم چند وقت در زندان ماندم. چند بار دادگاه رفتم. من حتی قدرت تکلمم را کاملاً از دست داده بودم.

شوهرم که وارد شد، هنوز لخت بودم. هیچی تنم نبود. آن موقع روز باید سر کار می‌بود و پسرهایم هم مدرسه بودند. وقتی چشمش به تو افتاد مثل یک گاو نر وحشی شد. اول به‌سمت من حمله کرد و موهایم را گرفت و دور اتاق چرخاند.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی