جنبش بزرگی در ایران درگرفته که ممکن است سرانجام در روزی از روزهای زندگی کوتاه ما به یک بهار ایرانی بینجامد. همبستگی زنان کرد، ترک و عرب لبنانی نویدبخش است. ما در نشریه ادبی بانگ در سطح عاطفی با جنبش جوانان شجاع و زنان طلایهدار ایران همراه هستیم. در این جهت از نویسندگان زن دعوت کردیم که در متن کوتاهی، از منظر یک نویسنده تجربهشان با حجاب اجباری را با ما در میان بگذارند.مرثا شیرعلی این تجربه را بیان میکند:
«من اهل منکر هستم». خانوم پرورشی این را گفته بود. اهل منکری که از برزخِ زنگ پرورشی سالهای مدرسه قسر در رفته است.
اولین بار که در یکی از طبقههای آسمان کله پا شدم نه سال داشتم. سال هزار و سیصد و هفتاد و سه. از مدرسه برمیگشتم. حتی یک تکه ابر کوچک هم در آسمان مهر ماه اهواز سرک نمیکشید. وسط کوچه ایستادم؛ زیر درخت اکالیپتوس لاغری که گنجشکها نقش سایهاش را روی آسفالت برهم میزدند. توی شاخههای خلوتش میپلکیدند و برای خورشید جا باز میکردند.
حس کردم پوش موهام از عرق، نمناک و آشفته شده. مقنعه را از زیر چانه کشیدم و انداختم پشت گردن که مثل تور عروس شود. عروس یک هوای بهشتی.
روی نوک پا میپریدم تا داغی زمین در فاصلهی قدمهام خُنک شود. تعادلم بر هم خورد و افتادم. زخم زیر چانهام را نمیدیدم. میسوخت و داغ بود. پَرِ مقنعه را روی زخم ساییدم و محکم نگه داشتم. گریهام گرفت وقتی خانوم پرورشی از ترکخوردگی آسفالت وسط کوچه، یک چشمی نگاهم کرد. سفیدی چشمهاش بزرگ و کدر شده و مردمک سیاه را بلعیده بود؛ گفت: « مگه سر کلاس نگفتم توی جهنم مغزت از گرما میجوشه و قل میزنه. از موهات آویزون میشی! بپوش مقنعه رو!»
آنروز زنگ آخر، کلاس پرورشی داشتیم. وقتی پرسیدم: «موهای زنهارو رو به کجای آسمون وصل میکنن؟» خانوم پرورشی خندید و حواسم پرتِ لثه بیرنگ و برجستهاش شد؛ توی دهانش به جای ریشه دندانها، توله گرگهای کوچکی میدیدم که کنار هم خوابیدهاند.
من که دیگر سوالی نپرسیده بودم چرا شبح خانوم پرورشی دنبالم آمده بود تا وسط کوچه؟! اصلا شاید او بود که پشت پا زد تا بیفتم روی زمین.
به خانه که رسیدم، خواهرم را سر کشوی میز دستگیر کردم. به قفل دفترچه خاطراتم ور میرفت. هنوز باسواد نشده بود اما باید تنبیهش میکردم؛ میخواستم داستان خودم و خانوم پرورشی را یواشکی بنویسم. کمکش کردم روی یک صندلی بنشیند که دوتای قدش بود. روبرویش نشستم و زل زدم توی چشمهاش. انگار یکی از توله گرگهای زیر لثه خانوم پرورشی بیدار شده بود؛ پریده بود توی دهانم: «کار خیلی بدی کردی. توی جهنم مغزت میجوشه و از یک دستت، همون که بیاجازه به وسایل بقیه دست میزنه، آویزون میشی. دستت کنده میشه. درد میگیره به من چه! تازه از موهات هم حتما آویزون میشی»
ترسهایم را کودکانه با او تٌخس کرده بودم و حالا او هم میترسید؛ از قطره اشک درشتی که سرید روی گونهاش فهمیدم.
ما را به نیمتاجِ سیبِ سرخِ دندانزدهای رسوا کرده بود آقای قاضی و خانوم پرورشی میخواست در ازایش از بافه موها آویزانمان کند. ما ترسیدیم. ترسیدیم. ترسیدیم؛ پی هر موج خُرد و درشتی که از دریای اشکهایمان کنده میشد، هزار هزار انسان یکی شدیم. میدانید چند موج دیگر مانده به سَر رفتن جهان؟ موجهایی که پیش بیایند و پس بروند و جنبشی شوند که برخاک، یکسان میزنند… زن و مرد! یک یک! برای زن، زندگی، آزادی.
در همین زمینه: