![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2022/04/MANUPHOF02.png)
مانون اُپهوف (متولد ۲۰ دسامبر ۱۹۶۲، اوترخت) نویسنده، فیلمنامهنویس هلندی تاکنون بیش از پانزده رمان و مجموعه داستان منتشر کرده و به عنوان یکی از نویسندهگان صاحب سبک هلند شناخته میشود.
آخرین رمان مانون اُپهوف، به نام: سقوط مثل پرواز است، در سال ۲۰۱۹ انتشار یافت و نامزد جایزه ادبیات آکو و لیبریس شد و همچنین جوایز ادبی سازمان بوک اسپوت و شارلوت کهلر را دریافت کرد. این رمان توسط روزنامه معروف ان ار سی، و مجلات ادبی این کشور به عنوان بهترین رمان هلندی سال ۲۰۱۹ برگزیده شده است. او این کتاب را که روایتی تکان دهنده از خشونت جنسی پدری هنرمند در خانوادهای پرجمعیت است، با تاثیر از جنبش افشاگرانه “می تو” در سالهای اخیر نوشته است که در تشدید بحثهای اجتماعی و افشاگری بیشتر در هلند بسیار موثر بود. نویسنده شخصا در مصاحبههای متعدد در مورد علت نوشتن این رمان اتوبیوگرافیک و خشونت جنسی پدرش صحبت کرد.
مانون اُپهوف سالها عضو هیئت مدیره انجمن پن در هلند بود. او در سال ۲۰۲۱ به عنوان رئیس هئیت مدیره جایزه ادبیات اروپا برگزیده شد.
داستانی را که میخوانید از مجموعهای به همین نام که به ترجمه فروغ تمیمی در نشر مهری منتشر شده انتخاب کردهایم. فروغ تمیمی مینویسد:
» آدمها در داستانهای اُپهوف ظاهرا وجهه مشترکی با هم ندارند و هر کدام تافته جدا بافتهای هستند. ولی به تنهایی، یا در ارتباط با دیگری، در پی کشف خود، رسیدن به آرزوها و یا به دست آوردن جایگاهی ویژه هستند، و ماجراهایی عجیب را از سر میگذارند. کنجکاوی، احساس حقارت، خشم، شیدایی، خود شیفتگی، آسیب پذیری، حسرت، سرخوردهگی و ترس از تنهایی احساساتی مشترک در میان آنهاست. مانون اُپهوف در قصههایش با تبحر، درهم تنیدگی عواطفی چون شهوت، عشق، نفرت، حسادت وخشم را از یک سو، و حد و مرز میان روابط آدمها را از سوی دیگر نشان میدهد.»
رانندۀ اتوبوس با موهای دم اسبیاش، فقط به عقربۀ سرعت نگاه میکند. من در شهری زندگی میکنم که رانندهها حرف آخر را میزنند، جایی که رفت و آمد با اتوبوس شهری مثل سفری جهنمی است، رفت و برگشتی مداوم به دنیایی زیرزمینی که هم فریبنده است و هم پلید. یکی از آن مسافران جهنمی کوتولهای است که هر صبح در میدان زیر برج میایستد، انگار او قرنهاست که آنجا ایستاده، و روی کتش پُر از فضلۀ کبوتر است. فرقی نمیکند که من در کدام قسمت اتوبوس نشسته باشم. در آخر و سمت چپ، در جلو و سمت راست، یا پنهان شده در پشت کتها و کیفهای دیگران، این کوتوله بدون هیچ مشکلی مرا پیدا میکند و به محض آنکه بتواند کنارم مینشیند و رانهای کوتاهش را به پاهایم فشار میدهد.
او با چشمانی مملو از نفرت و تحقیر، به روال آدمهایی که خودشان را کمتر از دیگران میبینند، به من خیره میشود. لابد انتظار دارد که چون قدش کوتاه است، باید دست و پای خودم را جمع کنم.
میپرسد: “همیشه سوار این اتوبوس میشوی؟”
راستش را میگویم: “بله، هر روز”، و همزمان از خودم میپرسم حالا باید چکار کنم، چون گرمای بدنش به زیر پوستم نفوذ میکند و زانوهایش را به زانویم میزند. کوتوله از هر پیچ و هر تکان اتوبوس کمال استفاده را میکند. هرگز به طرف چپ متمایل نمیشود. مدام شانه، کپل و بازویش را به بدنم فشار میدهد. با هر چرخش ناگهانی و ُپر سر و صدای اتوبوس، خودش را عین مرده روی من میاندازد. حالا باید چکار بکنم؟
وقتی چهارده سالم بود، یک بار مردی با سگش پشت سرم نشسته بود. سگ نفس نفس میزد، خلط زرد رنگی از میان دندانهایش میچکید، مرد دو تا اسکناس بیست و پنجتایی از میان شکاف صندلی رد کرد و زیر لب گفت: “اگر بگی نه، سگه را میفرستم سراغت.” از آن سگهای بزرگ گله با موهای سیخ شده بود. از رانندۀ اتوبوس کمک خواستم، غولی خونسرد که “خب، خب، آره، آرهای.” گفت و آینهاش را کمی چرخاند. اما بالاخره وقتی آن مرد با سگ گلهاش از اتوبوس پیاده شد، چشمکی به او زد.
کوتوله میگوید:” اسمم بُودنبروکه، بُودنبروک اسم هُنری منه.” این کوتوله زشت نیست، سرش هم خیلی بزرگ نیست. چانۀ محکم و چشمانی سیاه و براق دارد، اگر تکانی به خودش بدهد، کت چرمیش شق شق صدا میکند و فضلۀ کبوتر همچون مدالی روی کتش برق میزند.
مادرم به من گوشزد میکرد: “هیچ وقت اسمت را به کسی نگو.” بعد از مرگ پدرم، میدانست که طلبکارها و بدهکارها دست از سرش بر نخواهند داشت.” اگر اسمت را بگویی، هر جا که باشی پیدات میکنند.” در این میان ما آنقدر اسبابکشی کرده بودیم که من مدام فراموش میکردم کجاها زندگی کردهام. محلههای شهر را با هم اشتباه می گرفتم. میتوانستم ساعتها گیج و منگ و حیرتزده در میدانی بایستم، چرا که پُست بازرسی، کلیسا، دادگاه یا قصر، ناگهان ناپدید شده بودند، انگار دستی آنها را از بیخ و بن کنده بود.
با لحن خشکی گفتم:”اسمم فیلیخونداست.” راننده، ماشین را انگار که سورتمه است، از پیچی گذراند و در بیرون، در خیابان لاندارو (یا شاید آبراه ملیخیور)، دو پیرزن مثل دو تا کلاغ بالا میپرند. پرهای کلاهشان میچرخند، پیرزنها طوری به چارچوب در میچسبند که مچ پای لاغر و سفید و کفشهای سیاهشان بیست سانتی متری بالاتر از پیاده رو آویزان میمانند.
“بُودنبروک، بُودنبروک”، از هر خیابانی که رد میشویم، سر و صدا میکند. کوتوله، چون اسمم را به او گفتهام، با رضایت نگاه میکند. دستهایش را روی زانوهایش گذاشته و چانهاش را مانند فرعونی بالا گرفتهاست.
کوتوله چشمانی جادویی دارد. اغلب موفق میشود کنارم بنشیند. به محض آنکه با کت چرم خوکش خشخشکنان وارد میشود، دستهایی پنهان مسافران را از صندلی بغلیام دور میکنند. راننده با موی دم اسبی مخصوصا دیر ترمز میکند، تا کوتوله با آن پاهای کوتاهش مجبور شود بدود و کبوترها پشت سرش پرواز کنند، انگار یکی از آنها را در جیب روی سینهاش مخفی کرده است. از آنجا که پله جلو اتوبوس خیلی بلند است، نمیتواند پاهایش را خم کند و باید بیشتر از هم بازشان کند تا بتواند سوار شود. وقتی او با سوراخهای گشاد شدۀ دماغش و رنگ و رویی کبود از زور زدن در حالی که راننده تختِ گاز میراند، خودش را از دستۀ صندلی بالا میکشد، من از دیدن زهرخند راننده در آینۀ سهگوش خجالت میکشم. شاید لبخند خودم و انعکاس دندانهای سفیدم را هم میبینم.
“یعنی که چیزی ندیدی.” مادرم هر وقت آنای زردنبو را در آن سوی خیابان میدید، توی گوشم وِر میزد: “باهاش عادی رفتار کن.”
اگر این حرف را نزده بود، من متوجه چیز خاصی به جز بوی ادرار همیشگی آنای زردنبو نمیشدم. که تعجبی هم نداشت، چون او شاشش را ول میکرد. زیر شلوارهای گشادش پوشک هم میپوشید. تذکر مادرم، که باید مؤدب و مواظب رفتارم باشم، باعث میشد که بیش از حد به آنا توجه کنم. آنوقت، همه چیزش فورا به نظرم عجیب و مسخره میآمد. موهای نازک و سر پوسته پوستهاش، ناخنهایی که تا ته جویده شده بودند، و مخصوصا، آن لبخند بیمارگونه و دندانهای بدشکل و زردش. وقتی آنا با سه تا ساک خرید و بوی گند شاش وارد مغازه میشد، من هم شروع به تمرین همدردی و کمک کردن میکردم.
“آنا، میتونم کمکت کنم؟ آخ، بارِت خیلی سنگینه؟ مامان، میشه آنا را ببرم اون طرف خیابان؟” به حرفهایی فکر میکردم که آدمها وقتی مرا ببینند خواهند زد:” آخی، نگاه کن، چطور این دختر بچه به آن موجود بیچاره کمک میکند. هر کاری که از دستش بربیاد.”
و تا آنجایی که بتوانم با کوتوله هم عادی رفتار میکنم.
” فیلیخوندا، چند سالته؟ “
” شانزده سال.”
کوتوله باور نمیکند. دلخور میشود. درست است، من جوانتر به نظر میرسم. اما لزومی ندارد که این طوری نگاهم کند.
“و شما؟ چند سالتونه؟ “
“حداقل دو برابر سن تو.”
با خودم میگویم: “و دو برابر هم کوتاهتر از منی.” اما طوری نگاه میکنم که یعنی خیلی تعجب کردهام.
“به نظر جوانتر میآیید.”
به سردی میگوید: “برای اینکه،” و با لحنی که تحقیر از آن میبارد، ادامه میدهد: “چون شاید آدمها فکر میکنند که ما کوتولهها نمیتوانیم سن و سال عادی داشته باشیم. نمیتوانیم پیر بشویم، یا ما بچهایم.”
خشمی در نگاهش است، و چشمهایش را مثل گربهها تنگ میکند. نگاهش روی صورتم، گردنم و پستانهایم میلغزد و روی دستهایم ثابت میماند. بگذار خوب نگاه کند. مدتها ناخنهایم را میجویدم، اما حالا چیزی پیدا نیست. دوباره ناخنهایم را بلند کردهام و با لاک قرمز مادرم لاک زدهام. بُودنبروک، خیره به دستهایم، لبهایش را جمع میکند.
“میتوانی بفهمی پیدا کردن لباس نو، وقتی فقط میتوانی کُتی بدون جیب بغل برای کیف پول یا شلوارهایی با مارک بامبی بخری، چه معنایی دارد؟ وقتی فروشنده طول پای تو را با خط کش اندازه میگیرد؟”
احساس گناه در این کلمات تند حس میشود، باید ناشی از همان گناه نخستین باشد. آدم سر حوا داد میکشد. قابیل سر هابیل فریاد میزند و با استخوان فک خر به جمجمهاش میکوبد.
مادرها سر بچههایشان فریاد میکشند: “چی فکر کردین که بازی بازیه، که فقط بدین، بدین، بدین و هیچ وقت در عوض چیزی نگیرین؟” مادرها در روزهای بارانی و بیپایان در برابر آینه لخت میشوند، پوست پُر چربی شکمشان را با دست جمع میکنند، آن را میچرخانند و گِرد میکنند تا با حسی از خشم و غرور تمامش را نشانت بدهند که ببینی واقعا چقدر بدریخت و چروکیده است.
با احتیاط میگویم: “این کتی که پوشیدی خیلی قشنگ و جنسش عالیست.” بُودنبروک دستش را روی چرم میکشد که بوی کبوتر میدهد.” این کت نیست، خانه است، سپری است در مقابل دنیای بیرون، در برابر چشمهایی که به آدم خیره میشوند و حرفهایی که آدم را مسخره میکنند. این کت از دوستم لودن به ارث رسیده.”
چرا با این لحن حرف میزند؟ چرا همیشه فلجها، کورها و کرها جلب من میشوند و پیدایم میکنند؟ و همگی داستان زندگیشان را برایم تعریف میکنند، لعنتی، هیچ فرقی هم نمیکند، همه جا همین بساط است.
“پدرم از نردبان افتاد.” با این حرف سعی کردم وسط پُرحرفی پیرزنی بپرم که در حال گله و شکایت بود. پیرزن دهانش را مثل کشویی بست و چشمهای میشیاش با نگاهی عصبی به من خیره شدند، بعد، در حالی که ناخنهایش را روی بازویم فشار میداد، دنبال حرفش را گرفت.
“شاید شنیدهای که کوتولهها شلیک میشوند؟” عصبانیت بُودنبروک مثل تاج خارداری است که او مدام محکمتر به بدنم فرو میکند. بدون شک چیز زیادی دربارۀ کوتولهها نمیدانم.
“آدم برای اینکه زخمی نشود، خودش را حسابی بسته بندی میکند. تو را بالا میکشند و داخل لوله توپ آرام آرام به طرف پایین میبرند. توی لوله بوی آهن زنگزده و باروت را حس میکنی. چشمانت میسوزند و راه گلویت بسته میشود. تا به خودت بیایی، سر و صدای تشویق جمعیت حاضر بلند میشود و در پشت سرت چیزی میسوزد، فشار باد گرمی، تو را از لوله به بیرون پرتاب میکند و قدرت کنترل سرعت را نداری، به هوا پرتاب میشوی. در آن پایین مردم هیجانزده و مشتاقاند، ولی آنها برایت غریبهاند، با شدت میافتی توی تور، انگار ستون فقراتت شکسته یا پاهایت کنده شده، مثل عروسکی پر از خاک اره. اما در آن لحظه متوجه نیستی، به گیلاس مشروبی که بلافاصله باید بنوشی فکر میکنی. با الکل خوب و زیاد، تا مزۀ باروت توی دهنت را از بین ببرد. اسم این بازی «سفر به رحم آهنی» است. لودن، این کار را خیلی خوب بلد بود. پرتاب خیلی شدید را دوست داشت. برنامه این بود که او از روی سر هزار نفر به طرف دریاچه شلیک شود. ما بدن تکه تکه شدهاش را پیدا کردیم. کت مخمل قرمزی تنش بود با ریش پُرتوپ سفید. بلد بود چطوری نمایش بدهد….”
کوتوله برای اثبات حرفهایش دنبال چیزی توی جیبهای کتش میگردد، اما پیدایش نمیکند. من نفس راحتی میکشم. چه میشد اگر از جیب مخفی بغلیاش یک ریش مصنوعی زرد شده بیرون میکشید؟ و یا انگشتان پای لودن بدبخت را، که توی جعبۀ سیگاری خش خش میکنند.
بُودنبروک ناگهان باز با هیجان میگوید: “خب، کافی است، من حالا شغلِ کاملا متفاوتی دارم. نمیخواهی بدانی الان چکار میکنم؟”
جوابی نمیدهم، دارم از حرف زدن با کوتوله کلافه میشوم. انگار مرا در تار عنکبوت میپیچد. هرگز در زندگیم به کوتولهای که شلیک میشود، برنخورده بودم. اما بُودنبروک مرا به شک میاندازد. شاید روزی؟ مدتها پیش؟ در صبحی که دیگر از یاد بردهام، اما او به یادش مانده است؟ لولۀ توپی ساییده شده و برق میزند، و جمعیت، که بتدریج زیر نور بی رمق خورشید جمع میشود. یک کت کتانی با نوارهای طلایی؟ و من فریاد میزنم: ” آتش!” مشتم را بالا بردهام.
“او را به ماه شلیک کن.”
کوتوله میجنبد و روی صندلیش میچرخد و رانش را به رانم فشار میدهد.
بُودنبروک با چشمان سیاه تیلهمانندش به من خیره میشود: “شاید بهتره، ما یک بار چیزی با هم بنوشیم. من و تو، فقط یک گیلاس، توی ایوان کافهای در شهر، در مورد کارم خیلی حرفها دارم که بزنم. هزاران چیز که هیچ کس نمیداند.”
کوتوله تا به حال چهار بار تقاضا کرده و من هر بار رد کردهام. اگر باز رد کنم، طردم میکند. حتماً، اتوبوس با عجله میرود و، حتی اگر صدها متر هم به دنبالش بدوم، مرا جا خواهد گذاشت. کبوترها روی موهایم فضله خواهند کرد و داغ بیرحمی و بیمهری بر پیشانیم خواهد خورد. در ضمن، کنجکاوم که بدانم شغلش چیست؟
آدمها نگاهمان میکنند و من عصبانیم، طوری نگاه میکنند که اگر من هم خودم را میدیدم که دارم کنار کوتولهای راه میروم، مثل آنها به خودم نگاه میکردم. بُودنبروک به طرز عجیبی راه میرود. نه روی پنجۀ پا، بلکه به عقب، روی پاشنۀ پا تکیه میکند و مثل سربازی آهنی رژه میرود.
شکل و شمایلش روی محیط اطراف تأثیر میگذارد. زنهای کوچک اندام، یا متوسط در کنارش بلندتر و غولپیکر به نظر میرسند. برج میدان هم که همیشه اندازهاش ثابت است، انگار شبیه نردبانی است که خودش را بالا و بالاتر میکشد. شکل و اندازۀ من هم عوض شده، مثل کودکی باد کردهام، که میخواهد با آدم بزرگ آب رفتهای به کافه برود. انگار که با من جور شده است.
آیا به دفعات پُشت مادرم را، وقتی خسته و کوفته زیر دوش میایستاد، نشُسته بودم؟ دستهایش زمخت و از حمل مدام جعبهها ترک ترک بودند. آیا بارها وقتی پدرم له و لورده، با بوی ماهی توی موهایش به خانه میآمد، اسباب راحتیاش را آماده نکرده بودم؟ تمام در و همسایه به ما تسلیت گفتند. وقتی پدرم از روی نردبان مثل یک لکۀ چربی روی سنگها افتاد، سطل آب و صابون هنوز توی دستش بود. انگار که سطل هم به دنبالش پریده بود. اما آنها در خفا، پچپچکنان مرگش را مرگی احمقانه میدیدند. و در واقع مادرم را با دقت زیر نظر داشتند. اگر او میخندید، سفارشهایشان را عوض میکردند، تا پاکت ماهیها را دوباره باز و بسته کند. با تأنی و عمداً اسم پدرم را میبردند و میپرسیدند: آیا درد و اندوهش کمی تسکین پیدا کرده؟ مگر نه اینکه چندی پیش او را با مردی دیده بودند؟
من به آن احمقهایی فکر میکنم که بعد از مرگ پدرم با یک بطری جین خانگی در بغل، و همان دسته گل رز همیشگی در دست، جلو بوتهها ایستاده بودند. مادرم با پریشانی، و دستها در جیب پیشبند از مغازه بیرون میآمد، یا از پشت شیشۀ کثیف پنجره نگاهی به عشاق سمج میانداخت و با دلخوری میگفت:”هنوز اینجا هستند؟ آنقدر بایستند تا زیر پایشان علف سبز شود.”
من کوکاکولا سفارش میدهم و کوتوله ودکا، با ولع نوشیدنی را فرو میدهد. در اینجا، در حاشیۀ شهر، در نور خاکستری صبح، جنم دیگری از آدمیزاد پرسه میزند. پشت سرم زنی با چوبی توی سطل آشغال را کند و کاو میکند، و روبرویم سگ طاس لکداری صورت مردی را میلیسد که روی نیکمتی نشسته و حیوان را مثل نوزادی روی زانویش گذاشته است. کلاغها بر فراز ایوان میچرخند.
بُودنبروک، با خش خش کت چرمی و بد بوی کبوتری، دوربینی را از توی کیفش بیرون میکشد و میگوید: “بیا نگاه کن.”
از درون سوراخ شیشهای کوچک و تار تصاویر صامت را میبینم. اتاقی بزرگ با فرش آبیرنگ که تا روی دیوارها را میپوشاند و با گیرههایی به دیوار کوبیده شده، تخت خوابی چهارگوش با میلههای فلزی و چند ناز بالش، دیوارهای تیره و پردههای نازک که جلو دری باز، در دو سو به بالا جمع شده و پیچ خوردهاند. انگار دیوی آن زیر در حال دمیدن است. بالکنی با نردههای تزیین شده، و کاشیهای قدیمی. تصاویر همچنان ادامه دارند. از دری باز به بالکن میخزم، میزی با دو صندلی ظریف و گیلاس شراب پایه بلند را میبینم.
اتاقها باید این شکلی باشند جایی که به آن وارد، اما بندرت میتوانی از آن خارج شوی، تصویری که در دوربین میبینم واضح است. با این همه هر بار نظم و ترتیب پردهها، محل مبلها و رنگهای فرش تغییر میکند. مادرم میگوید، وقتی چشمهایت را ببندی، دنیا محو میشود و، وقتی باز کنی، دوباره ظاهر میشود. میگوید که پدرت در چشم به هم زدنی ناپدید شد.
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2021/01/West_Literature-1024x683.jpg)
بُودنبروک میپرسد: “خب؟ این هم خانه، چی فکر میکنی؟”
” قشنگه.”
کوتوله با رضایت میگوید:” البته.”
من میخواهم بدانم که آیا آن خانه اتاقهای دیگری هم دارد یا نه؟ آیا در آنجا تنها زندگی میکند؟ چرا فیلم اتاق خوابش را نشانم میدهد؟ چشم آدمیزاد کوچک است، اما طوری کار میکند که انگار تمام دنیا را میبیند و میفهمد. آن اتاق ساکت و بی صدا، بدنها و تنشها را میطلبد. بُودنبروک شبها چطور میخوابد؟ با موهای سیاه پخش شده روی بالش که از روی صورتش کنار رفته است. دستها روی شکم مثل نوزادی با پاهای سیخ شده یا مثل مادرم، که همیشه تمام تخت را اشغال میکرد و پدرم را با فشار نوک آرنج به پهلویش از قلمرو خودش بیرون میراند. مادرم گفته بود که هیچکدام از قوم و خویشهای ما، وقتی خوابند رعایت دیگری را نمیکنند.
مادرم میگفت ما آدمها روزها صاحب روح و شبها در تملک شیطانیم.
کوتوله گفت: “اگر دوست داری و برایت جالب است، یک بار بیا خانهام را ببین.” دسته کلید بزرگی را روی میز جلویم گذاشت.” آپارتمان قشنگی است، زیاد از اینجا دور نیست. اتوبوس هم هر روز از آنجا رد میشود.”
وانمود میکنم که دسته کلید را نمیبینم و حرفهایش را نمیشنوم. منتظرم که دربارۀ کارش حرف بزند. اما در مورد مسائل دیگری حرف میزند و بدون آنکه به لیوان خالیام توجه کند، برای خودش پی در پی ودکا سفارش میدهد. با چشمان غمگین و سرخ شده نگاهم میکند و با هر جمله مشتش را روی میز میکوبد، تا دسته کلید از جا بپرد و برقصد، تا بالاخره آن را در جیبم بگذارم.
“خوشگذرانی، بدون کوتولهها، بیمزه است. ما قرنهاست روی میزها، میان بشقاب کباب مرغ و گوشت شکار میرقصیم. آداب غذا خوردن را مسخره میکنیم. کوتولهای که جرأت دارد شلوارش را پایین بکشد و با گوزش غذا را چاشنیدار کند به اندازۀ وزنش طلا میگیرد و تا دلت بخواهد میتواند بد و بیراه بگوید، جیغ بزند، تهمت بزند. اما از همه بدتر زنها هستند. سال به سال، ما زیر دامن این ماده سگهای حشری میخزیم تا با دستها و زبانهایمان چیزی به آنها بدهیم که مردهایشان نمیتوانند یا نمیخواهند بدهند. ما، مثل ماهی قرمز توی حوض، لای پاهایشان فرو میرویم و شهوت کاملاً با انزجار قاطی میشود. این حرف را از ُبودنبروک قبول کن.”
کوتوله از زیر رومیزی با نقش پیچازی زانویش را به زانویم میمالد.
“اما، وای به حالت، اگر هر کاری از تو خواستند را برایشان بکنی. زنها با ناخنهایشان روی پشتات نقشه جغرافی میکشند. میگذاری که تو را میان پستانهایشان فشار بدهند. میگذاری که خدا، شیطان و همۀ قوم و خویشها را صدا بزنند. زنها بعد از اتمام کار نمیدانند که چطوری باید تو را گم و گور کنند. از شدت شرم و بیزاری موهایشان سیخ میشود. یک دفعه جوری رفتار میکنند که انگار به زور به دامشان انداختهای و بهشان تجاوز کردهای، هیچ وقت….!”
چشمان بُودنبروک سرخ شدهاند، پشتی صندلی را نیشگون میگیرد و با عصبانیت صندلی را عقب و جلو میبرد. “کوتولهها هیچ وقت محتاج تصاحب زنی نیستند چون همیشه فقط زنهایی را صاحب می- شوند که شخصا پا پیش میگذارند.”
در آن لحظه از کت چرمی کبوتریش بوی دهها زن بلند شد و خودش را به طرفم کشید، سرش را تقربیا روی شانهام گذاشت، دستم بیاختیار دسته کلید را لمس کرد.
چشمهایم همه جا در شهر با کنجکاوی به دنبال آپارتمانش میگردند، ولی اتوبوس با سرعت از کنار باغهای متروک میگذرد، از کنار سردر خانهها، ورودیها، ولی چیزی از بُودنبروک دیده نمیشود. یا شاید هنوز از کنار خانهاش رد نشدهایم.
پُست پاکت آبی رنگی آورده و مادرم میگوید وقت اسبابکشی است. که ما به قدر کافی اینجا بودهایم، که چندان خانۀ تحفهای هم نیست، که ما در محل دیگری هم خانه بهتری پیدا نخواهیم کرد. که برای اسبابکشی کارتن سفارش میدهد و ما اسبابکشی میکنیم. برایم فرقی نمیکند. من فقط به آن کوتوله فکر میکنم. امروز دوباره کنارم نشسته بود. میگفت کوتولهها همیشه تنها آدمهایی بودهاند که روی دوستی و کمک قدرتمندان روی زمین حساب کردهاند. او از امپراتور نرون، کالیگولا و سزار نام برد که کوتولهها را دوست داشتند. چرا؟ چون کوتولهها از ریشخند کردن کسی نمیترسند، وظیفۀ آنها طعنه زدن و متلک گفتن است. “سرتان خیلی شق و رق است، آنجای آسمان را پاره میکند.” کوتولهها زنها را خیلی دست میاندازند. “خانم، شکمتان بدجوری پایین افتاده، شده عینهو جوال گندم بغل دیوار آسیاب، هاهاها.” کوتولهها اجازه داشتند که روی میز بپرند و تمام عیب و نقصها را برملا کنند.”شما عمراً توی مسابقۀ دو برنده میشوید، چون پاهاتون، عینهو پای مرغ پخته، قوی و گوشتالودند.”
بعد بُودنبروک میپرسد:”چرا کوتولهها اجازه دارند از این جور حرفها بزنند؟” برای اینکه هیچ وقت رقیب کسی به حساب نمیآیند و، با مسخره کردن، آدمها را با چهرۀ واقعی خودشان رو به رو میکنند.”
دستهایش را به آرامی روی پایم میکشد، برق شهوت را در چشمهای سیاهش میبینم. باید مجسم کنم که او سوار بر اسب چطور به نظر میرسد، با سپری در کنار و نیزهای در دست. و چطور با خشم هر کسی را از سرراهش برخواهد داشت.
حالا که خوب به این موضوع فکر میکنم، به نظرم هیچ اشکالی ندارد یک بار به خانهاش بروم. بدون شک بُودنبروک را جور دیگری نخواهم دید. شاید هم بتوانم با او قدم بزنم، اگر آن راننده با موی دم اسبی بالاخره یک بار با نزاکت ترمز کند.
آیا خوشحال است؟
به او توهین شده؟
صورتش بیحرکت است. با تمرکز کامل. مثل بازیگری قبل از رفتن به صحنه.
اتاق کوتوله بوی لیمو میدهد، بشقابهایی پر از لیمو در همه جای اتاق پخش شدهاند. از ورای پردۀ نازک گلدانهای پرگل توی بالکن را میبینم. ناگهان به اینکه دنیا به روال معمول میچرخد و همۀ آدمها را در خود جا میدهد، شک میکنم. انگار دنیا در اینجا مثل جعبۀ عروسکی بابوشکای روسی باز خواهد شد تا تو در آن مدام از دنیایی به دنیای دیگری بروی. آخرین دنیا از همه کوچکتر و فشردهتر است. در آنجا تقربیا همه چیز تحت تأثیر نیروی جاذبه است.
در اتاق کوتوله دچار ترس میشوم. رنگ آبی کفپوش خیلی آبی است. مثل آبی دریا، کوتوله متوجه عصبی بودنم میشود، یک صندلی راحتی تعارف میکند. میگوید: “خب.” و با غرور در اتاق میچرخد. “اینجا متعلق به من است. هرچه که اینجاست را خودم خریدهام. هیچ چیز هدیه و یا از بنگاه خیریه نیست. تمامش مال خودم است.”
سقف اتاق به طرز عجیبی نقاشی شده است. کوتوله متوجه نگاهم میشود.
” این نقاشی صحنۀ مرگ سارداناپولس است. امپراتور بزرگ میمیرد.”
اما من هیچ امپراتوری را درحال مرگ نمیبینم، مرد فربهای را میبینم که روی تختی آرمیده و بردههایی را تماشا میکند که اسبها و زنهایش را سر میبُرند. بردهای زیبا با پوستی به نرمی مخمل موهای زنی بالغ را به دور دستانش پیچیده و بدن زن مثل کمانی قوس برداشته، او روی نُک پایش ایستاده است. میبینم که سارداناپولس به خصوص به این زن خیره مانده است.
کوتوله میگوید: “دلم میخواهد این قدر عصبی نباشی، و راحت روی صندلی بشینی.” مرا به پشتی صندلی فشار میدهد.” این طوری میتوانم با نمایشی کوچولو کارم را به تو نشان بدهم.” پشت پرده ناپدید میشود و با شنل سیاهی برمیگردد، فقط پاهایش با حلقههایی به دور انگشتان از زیر شنل دیده میشوند. چیزی نوک تیز و رو به بالا زیر شنل است.
کوتوله به طرف گرامافون کنار تخت میرود. گرامافونی قدیمی که باید دستهاش را بچرخانی، و من به صدای زیر و خفهای گوش میدهم که بتدریج سنگین میشود. داد میزند:” آی”، شروع به چرخش و رقصیدن میکند و شنل را هر بار کمی بالاتر میکشد. تا من گوشهای از ساقهای پرمویش را ببینم، و عضلۀ درشت ساق پا و رانهای کوتاه و قویش را. وقتی که صدای ترومپت، هورن، سنج و طبلها اوج میگیرد، طنابی را میکشد که باعث آزاد شدن شنل و تاب خوردن او روی تخت میشود. پاهایش کوچک و چاقاند، مانند پای زنی چینی، زیر شنل برهنه است. یعنی تقریباً.
دور کپلهایش نوار چرمی قرمز به شاخی گره خورده که مثل چوب پرچم راست شده است. بلند، زرد و زمخت. نوکش به سوی نقاشی مرگ سارداناپولس است. لابد این شاخ گوزن یا گاو وحشی است. کوتوله باز شروع به جنباندن کپلهایش کرده و شاخ را به جلو فشار میدهد. پوستش خیلی سفید، بدنش توپر و عضلانی است. موهای پاها و بازوهایش سیاهاند، اما پشت و سینهاش صاف و بی مو است. گردنبند و بازوبندهایی هم بسته که به هم میخورند و صدا میکنند، و بدنش حالتی منقبض و شیطانی دارد. آیا آتش زغال زیر پایش است؟ میچرخد و تاب برمیدارد، تا آنکه سرگیجه میگیرم و تصاویر روی کاغذ دیواری جلو چشمم درهم و برهم میشوند.
کوتوله مرا نگاه نمیکند، انگار در خودش غرق است و به سنگی سخت بدل شده. سنگ کارد تیزکنی.
خیره شدن به کوتولۀ نیمه برهنه و رقصان، با آلتش فرورفته در یک شاخ، تأثیر عجیبی بر من دارد. خواب آلوده و خسته میشوم، همان خستگی که در یک روز داغ تابستانی به آدم دست میدهد. وقتی زیر نور خورشید همه چیز دارد ذوب میشود و داغی نفس گاوی وحشی را روی پوستت حسی میکنی. همان خستگی که در مراسم تدفین پدرم حس کردم، بعد از سخنرانیهای بیپایان، وقتی دیدم چطور ذرات خاک روی تابوتش فرو میریزد، نزدیک بود به او هشدار بدهم تا دهانش را ببند، اما در آن لحظه یادم آمد که نمیدانستم سرش در کدام طرف قرارگرفته است.
نمیدانم کوتوله چه موقع لباس پوشید و بقیۀ خانهاش را نشانم داد: بالکن خنک و با گلها تزیین شده، گلدانهای اُخرایی رنگ، قفس خالی پرندۀ آویزان به میله. او به خودش میبالد که، برخلاف اندام کوچکش، و یا شاید دقیقا به همین دلیل، مشهورترین رقاص استریپتیز کشور است. که روی میزها برهنه میشود، و اگر در گیلاس شرابی تف کند، یا پایش را روی بشقاب غذا بگذارد، کسی شکایتی نمیکند. تا وقتی که او همه را با قر کمرش حیرتزده میکند، با انقباض کپل گندهاش، تا چاله چولههای پر رنگ و پستی و بلندیهایش بیشتر پیدا شوند، و شاخ گاو وحشی جلو دماغ و دهان زنها تکان بخورد.
دستش را دور شانهام حلقه کرده است، طوری که تمام مدت باید کمی خم شوم و با فشار روی پهلویم به آن سوی نرده نگاه کنم. شهر مثل لکۀ سیاه جوهری است که کم کم بزرگتر میشود. چراغها خاموشند و از سر و صدای ترافیک خبری نیست. دور از ما، درآن پایین، خیلی پایین، در خیابان چرخهای اتوبوسها قیژقیژ میکنند. با چنان سرعتی که از موتورها باید دود بلند شود، اتوبوس پروازکنان از پیچی میگذرد.
کوتوله آرام تر از همیشه است. تقربیا راضی.
آهی میکشد و میگوید:”نقطۀ اوج نمایش شبانه وقتی بود که میگذاشتم قشنگترین و ظریفترین زن جمع، از آن زنهایی که همیشه دستهای کوچولو با ناخنهای ظریف و لبهای قلوهای داشتند، آرام بندهای چرمی دور کپلهایم را با صدای طبل باز کند، و جا بخورد!” کوتوله با لذت ادامه داد. “در آن لحظه زنها میدیدند که آلتم تقربیا شاخ را پُر کرده، که شق کردهام، که مار بوایی دارم که نمیتوانند چشم از آن بردارند.”
میپرسم آیا هیچوقت کسی را دوست داشتهای؟
” یک بار، یک بار در زندگیم.” نگاهش غمگین میشود.” او خیلی زیبا بود. با موهای تابدار حنایی و دهنی مثل گیلاس رسیده، اما نمیتوانستم باهاش بخوابم. خیلی کوچولو بود.”
با تردید میپرسم:”اندازۀ قدش معمولی بود؟”
کوتوله با انزجار نگاهم میکند و زیر لب میگوید: “فقط هفت سالش بود. اما مرا دوست داشت، مثل یک زن بالغ. بیشتر وقتها میبردمش حمام. بدنش مثل برف سفید بود.”
پدرم هم مرا اغلب به حمام میبرد. گاهی همانجا مینشست و کیسه میکشید.
” پاپا، امروز چکار کردی؟”
” امروز، دریا را فتح کردم.”
میدیدم که چطور آب ولرم پوستش را چین میداد. مجسم میکردم که روی پشتش یک بالۀ ماهی ظاهر میشود، مثل بالۀ کوسه.
” یک روز، آخرین ماهی را میگیرم تا با دیدن دل و رودهاش آیندهات را پیشبینی کنم.”
اما او از نردبان افتاد و گردنش شکست. بعد از آن عشاق در حیاط خانه جمع میشدند، با نگاهی که بیوقفه به مادرم دوخته شده بود.
هر بار که میخواهم بروم کوتوله میگوید: “بمان، دیر نیست، لطفا کمی بیشتر بمان.”
هر بار همین حرف را تکرار میکند و من دیگر نمیدانم چه ساعتی است. توی اتاقش ساعت دیواری نیست. صداهای بیرون به این اتاق نمیرسند. شاید صبح است، یا شب یا لحظهای میان چشم برهم زدنی. باد پرده را کنار میزند، بالکن ساکت و خالی است. از ورای نرده به پایین نگاه میکنم. مادرم را میبینم که میرود. او زنگ در تمام خانهها را میزند، اما از در این خانه رد میشود. صدای پای کفشش را میشنوم، با ضرباهنگ خاص او. مجسم میکنم که مرا صدا میزند. بعد دستش را برای متوقف کردن اتوبوسی که با سرعت میرود، بلند میکند. ساق پای توپرش را بر پلۀ اتوبوس میبینم، و چرم سیاه کفشهایش را.
کوتوله میرقصد. در شب، کنارش زیر ملافههای تمیز دراز میکشم. مثل کودکی ناآرام میخوابد که صدای رعد و برق را شنیده است و مدام وول میخورد. گاهی همان طور که به نقاشی روی سقف نگاه میکنم، موهایش را از روی صورت پرقدرتش پس میزنم و دستم را دور شکمش، که گرم و واقعی است، حلقه میکنم. بالاتنهام را به پشت بودنبروک فشار میدهم، اما او واکنشی نشان نمیدهد. چشمهایش خالی از خشم و شهوتاند. انگشتانم گاهی شاخ را لمس میکنند. زبری و نوک تیزش را، دستم بدون اراده حرکت میکند، اما بودنبروک آن را در خواب پس میزند. بر میگردد و سر سنگینش را روی سینهام میگذارد.
همیشه با آن شاخ در زیر شکم میخوابد و صبحها ملافۀ پاره و سوراخ سوراخ را با بیاعتنایی کنار میزند.
بعد از غذا، برایم میرقصد، به آرامی و ظرافت با تکان دادن کپلش، آنوقت دچار تمنایی ناشناخته و سنگین میشوم. اما او طوری نگاه میکند که انگار مرا نمیشناسد. یا آنکه من هم یکی از آن زنها هستم. گاهی از پوزخند گل و گشادش عصبانی میشوم. اگر بگویم خیلی وقت است که آنجا هستم و باید بروم، که دیگر تحمل رقصش را ندارم، که حس میکنم چطور مرا مسخره و ناراحت میکند و چطور علنا دستم میاندازد، میگوید:
” تو هم داری یک زن واقعی میشی، با ناخنهای ظریف.”
یک بار در تاریکی دور خودش میچرخد و با اشتیاق تمام مرا میبوسد. دهانش را محکم به دهانم فشار میدهد و نوک شاخ را توی شکمم فرو میکند. اما ناگهان دوباره میچرخد، مثل اینکه ترسیده و بعد طوری رفتار میکند که انگار خوابش برده است. نمیدانم چرا میخواهم بگویم که زیباست. شاید برای آنکه از او متنفرم. شاید هم باور میکنم که زیباست.
آن خانه مدام تغییر میکند. تغییرات کوچکی که به چشم نمیآیند. یک کشوی بیشتر در کمد، یک کاشی رنگ شده در بالکن و خطوطی جدید روی نردۀ فلزی. طوری وانمود میکند که آنها را نمیبیند. وقتی برای رقصیدن میرود، در ورودی را باز میگذارد. گاهی با گل رزی که از باغی چیده برمیگردد.
من به بالکن نگاه میکنم، به پردههای بیحرکت، صندلیها و لیوانهای خالی، و سعی میکنم روزهایی که آنجا هستم را بشمارم.
امروز یک نقاشی بچگانه پیدا کردم. تا شده و توی یکی از کشوها بود. وقتی بازش کردم، شوالیهای دیدم، با نیزهای در دست. نقاشی سادهای بود با رنگهای قرمز، سفید و آبی. با خطی بچگانه و کج و کوله زیرش نوشته شده بود. “برای بُودنبروک.”
من فکر میکنم که دیگر این اتاق را ترک نخواهم کرد.