دختر خواهش کرد: «از من چیزی دریغ نکن.»
دختر جوانی بود که به نظر نمیرسید بیش از سی سال سن داشته باشد. بیش و کم نیمهبرهنه بود. طوری لباس پوشیده بود که فقط بتواند اسمش را بگذارد پوشش. بالاتنهاش را با نیمتنهای سبز رنگ پوشانده بود که به زحمت بالای نافش میرسید. پایین تنه را فقط با پارچهای سفیدرنگ پوشانده بود که دور باسناش را گرفته بود. علاوه بر این، شورتی مشکی به پا داشت که شکل خطی آن میان باسنهاش به روشنی مشخص بود.
میگوید: «خواست مامان بود که با تو تماس بگیرم.» و در ادامه میگوید: «غمانگیز است که ندانی بابا پیش از مرگ چقدر حق داشته. چقدر درست فکر میکرده.»
به او میگویم: «وقت زیادی ندارم. اشکالی نداره که میخوای در مورد پدرت با من صحبت کنی. ولی این اتفاق امروز نمیافته.» از جایم بلند میشوم و میز تحریر کارم را مرتب میکنم.
میگوید: «تو خیلی مهربون به نظر میای!»
میگویم: ممنون. حالا میتونی خیلی خلاصه بگی که موضوع چی هست؟»
شگفتزده میگوید: «آ؟» و ادامه میدهد: «یعنی تو اونقدر آدم دور و برت هست که منو نمیشناسی؟ نمیدونی من کی هستم؟»
میگویم: «تو زیبایی و این زیبایی زیبنده قایمباشک بازی نیست. پنج دقیقه دیگر هم باید به جلسهای بروم. پوزش میخواهم.»
در حالی که لبخندی شاد شیطنتآمیزی بر لبهایش داشت گفت: «اینطوری لباس پوشیدم که حوصله حرف زدن با منو داشته باشی. اسم من “لنه یورستول” است.»
«اسمت خیلی رایج نیست.»
«پس تو میدونی که چه چیزی رو برا من تعریف کنی؟»
پاسخ دادم: «بله.» و ادامه دادم: «میل داری بریم پایین و در کافه گوشه میدان لقمهای نوش جان کنیم؟»
«یعنی این که تو وقت داری؟»
«همیشه برای صحبت کردن در مورد “تورمورد یورستول” وقت دارم.
به خود میبالیدم که با دختری جوان و زیبا از میان سالن تحریریه و دفتر سردبیری به طرف خیابان میروم. دو تا از آشنایان مقابل کتابفروشی ایستاده بودند و گپ میزدند. به عمد خم شدم تا بند کفشم را ببندم. برای این دو آشنا نگاه کردن به “لنه” که درنگ کرده بود تا من به او برسم، اجتنابناپذیر بود.
در کافه پرسید: «مهمون تو؟»
«فقط اگر به جای سپاس و قدردانی لبخندی به من برسد!»
با لبخند و مهربانی گفت: «خوک پیر و یک برش نان تُست، سالاد و یک بطری آبمعدنی سفارش داد.»
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. در قلعه، سوراخی بزرگ دیده میشد. سوراخی که از هر جهت شهر قابل دیدن بود. انگار قرار بود سوراخ نقش خندق دفاعی داشته باشد. اما به ردیف دندانهایی میمانست که نه دندان نیش دارد و نه هیچ یک از ابزار دفاعی دیگر را.
پرسیدم: «در روزنامهها خبر آنچه را که رخ داده نخواندی؟»
«در سفر جنوب اروپا بودم. یقین دارم اگر اینجا بودم، بابا الان زنده بود.»
میگویم: «او مرد خوبی بود.» البته شاید «نظر تو این نباشه.» البته «میدونم که او با تو چه کار کرده.»
به راحتی میگوید: «نه، نمیدونی.» با نگاهی که نمیشناسماش ادامه میدهد: «فکر میکنی میتونی قلعه را به من نشون بدی؟ خیلی دوست دارم با تو قلعه رو ببینم. واقعیت رو فقط تو میدونی. بابا آدم بدی نبود. فکرش رو بکن که اگر موفق میشد.»
«من و پدرت خیلی با هم صحبت میکردیم.» پس از درنگی کوتاه ادامه دادم: «بارها برایم گفته بود که چرا او میبایست دیوار را دوباره بسازد.»
در حالی که بسیار آرام نفس میکشید، گفت: «به خاطر من بوده. درسته؟» در آرامش کامل ادامه داد: «ماما همه تلاشاش رو کرد که دادگاه بابا رو محکوم کنه و نتونه منو ببینه یا حتا به من نزدیک بشه.»
«مامان متوجه خیلیچیزا نیست. حالا هم دوست داره تو تصدیق کنی که پدرم چقدر نادان یا حتا دیوونه بوده. البته من مطمئنم که تو تن به چنین ذلتی نمیدی. تو مهربونی. من میدونم.»
«لنه عزیز، پدرت در عذاب بود ولی دیوانه نبود. این رو باید بدونی. هیچکس نمیتونه ظرف سه روز یه قلعه رو بازسازی کنه. به همین خاطر هم بود که در موردش در روزنامه نوشتم. یورستول خودش هم میدونست که اگر در موردش در روزنامه مینویسم، از سر تفنن و سرگرمیست و شاید هم کنجکاوی.»
میگوید: «همه بهش میخندیدن.»
گفتم: «بله. ولی نه بعد از آن که به خودش شلیک کرد. در انجام این کار تردیدی نداشت و به همین خاطر هم بسیار سریع و بدون تعلل این کار رو انجام داد.»
با شتاب گفت: «قلعه رو به من نشون بده.»
علفها روی دیوارهای قلعه تازه میرویدند، هیچ کسی دیده نمیشد و هوا، هم برای پرندگان و هم برای وزش باد آرام بود. شش ماه پیش بود که یورستول به اندازه کافی سنگ منفجر کرده بود که بتواند حوضچه بزرگ قلعه را پر کند.
جامعه اما هیچ تلاشی برای ترمیم آسیب انجام نداده بود. سوراخ زشت و نگاه کردن به آن آزاردهنده بود. شورای شهر هنوز در حال بحث بود که کدام راه حل را انتخاب کند و شش ماه دیگر طول میکشید تا آنها درباره راهحلی به توافق برسند.
تورمورد یورستول در شرکتی کار میکرد که قرار بود یک رستوران در آبچاله بالایی قلعه بسازد. برای این کار انفجار لازم بود، اما اینکه هم دیوار شمالی و هم سنگر ملکه را همزمان منفجر کنند، اغراقآمیز بود. من حتی کوشش کردم که آن را در روزنامه به عنوان یک حادثه ناگوار اما تصادفی توصیف کنم.
لنه، با آرامشی که خبر از درون خروشاناش میداد پرسید: «تو و بابا، در مورد این که این دیوار چطور میبایست ساخته شود، صحبت کردید؟» به اطراف نگاه میکرد. سنگهایی که با انفجار قطعهقطعه شده بودند و همهی سطح کوهپایه که به صورت نیمدایره شده بود را به دقت نگاه میکرد.
«تردید ندارم که از او بسیار شنیدم. خوب بله. از کجا باید شروع کنیم؟»
«خودت از هرجا که لازم هست، شروع کن.»
«در واقع حوصله صحبت کردن در این مورد رو ندارم. این روزها فکرم گرفتار مسایل دیگری است که بسیار هم هستند.»
پشت دیوارهای که از سنگهای ریز ساخته شده بود، ایستاده بودیم و کسی نمیتوانست ما را ببیند. اگر هم کسی از شهر وارد قلعه میشد با شنیدن پژواک صدایشان در راهروی باریکی که از سنگ ساخته شده بود متوجه میشدیم.
به او گفتم: «تو بسیار جذاب و خوشمشرب هستی.»
«بابا هم همین نظر رو داشت.» از جا بلند میشود و نیمتنه سبزش را از تن میکَنَد. «منو دوس داری؟»
حالا به طرف حفرهای که در دیوار ایجاد شده میرود و به آن نزدیک میشود. برای راحتتر رسیدن، به طرف چپ حفره میلغزد و بسیار آرام بدون اشتباه به حرکت خود ادامه میدهد. دست به پستانهایش میکشد و باسناش را با عشوه میچرخاند.
ضمن بالا رفتن از دیوار برای رسیدن به دهانهی حفره، میگوید: «اغلب با بابا عشقبازی میکردم.»
میگویم: «انتخاب دیگری نداشتی. او از تو سوءاستفاده میکرد.»
میگوید: «دوست داشتم. سکس با بابا بسیار لذتبخش بود. همخوابگی با بابا چقدر دلجسب بود.»
«مسخره.»
«من و بابا عاشق و معشوق هم بودیم. باور کن راست میگم.»
«دست از مسخرهبازی بردار.»
میپرسد: «دیگه علاقهای به من نداری؟ تو که میدونستی پاپا به خاطر زنای با محرم زندانی شده بود.»
«بس کن.»
«بیا و منو بکن. بذار وقتی منو میکنی به بابا فکر کنم. بیا دیگه. نامردی نکن و چورتکه ننداز.»
کوشش کردم به خودم بگویم شانس گرفتن شماره تلفنی خارج از روال معمول به من رو کرده که چنین هم نشد.
گفتم: «تو جمع و جورش میکنی. تبریک میگم.»
میگوید: «کمتر از سه شبانهروز طول کشید.»
میگویم: «بله.»
میگوید: «میدونستم که مهربون بودی.»