احمد خلفانی: از داشتن تا بودن، از فریب تا خودفریبی

احمد خلفانی متولد ۱۳۴۲ در جنوب ایران است. او از سی و چهار سال پیش در آلمان زندگی می‌کند و در این کشور به تحصیل ادبیات تطبیقی پرداخته است. از این نویسنده، شاعر و پژوهشگر تاکنون چهار عنوان کتاب به زبان آلمانی شامل «تشابهات پوچی» پژوهشی تطبیقی درباره «قصر» کافکا و «در انتظار گودو» از ساموئل بکت، مجموعه شعر «شناگر شب» و همچنین رمان‌های «آب والنسیایی» و «اولین روزهای جهان» منتشر شده است. به تازگی رمان «گربه‌های پرنده» (نشر مهری) و مجموعه مقالات او با عنوان «ادبیات تا زندگی» منتشر شده است.
خلفانی در این نوشته با تکیه بر کتاب «اریش فروم» «داشتن یا بودن» را بررسی می‌کند. می‌خوانید:

موضوع اریش فروم در کتاب “داشتن یا بودن”، همان‌طور که از تیتر آن هم برمی‌آید، اشتباه گرفتن “داشتن” با “بودن” است؛ در عصری که آدم‌ها از هستی واقعی ساقط می‌شوند و زندگی‌شان را با آن‌چه می‌توانند داشته باشند پرمی‌کنند: پول، خانه، اتوموبیل و…

و قضیه فقط مربوط به انسان‌های دارا و مرفه نیست. داشتن و نداشتن می‌توانند دو روی یک سکه باشند؛ یعنی همان‌طور که عده‌ای در “داشتن”، “بودن” را به فراموشی می‌سپارند، عده بسیار بیشتری نیز در نداری و تقلاهای بی‌پایان برای دارا شدن دچار همین عارضه‌اند. یعنی همان‌گونه که مال و منال به زندگی عده‌ای معنا و مفهوم می‌دهد، تقلاهای خستگی‌ناپذیر برای دارا شدن نیز به زندگی دیگران معنا می‌بخشد. از جنبه‌ای دیگر، همان‌طور که دارایی و نگرانی‌های مربوط به از دست دادن آن، عده‌ای را از هستی ساقط می‌کند، فقر و نداری نیز، جمعیت انبوه دیگری را از داشتن هستی واقعی محروم می‌سازد.

ممکن است کسی “به درستی” بگوید: ” چه حرف بیهوده‌ای! ما پول را به هر حال برای زندگی کردن لازم داریم. مگر بدون پول هم می‌شود زندگی کرد؟”

و قضیه اتفاقا همین است، و مشکل هم دقیقا در همین‌جاست. این نکته به خوبی نشان می‌دهد که هستی و زندگی ما با پول (چه داشته باشیم و چه نه) عجین و به عبارتی آلوده شده است و جدا کردنِ “بودن” و “داشتن” از هم‌دیگر چه بسا ناممکن. پول در زندگی ما حرف اول و آخر را می‌زند، یعنی هستیِ آن کسی حتی که “بودن” را با “داشتن” اشتباه نمی‌گیرد نیز، کمابیش، آلوده‌ی “داشتن” گشته است.

و از آنجایی که دارایی می‌تواند به راحتی مورد سرقت قرار بگیرد، شک و شبهه و عدم اطمینان به دیگران شرط اول “بهروزی” است. و نه تنها سوء‌ظن نسبت به دیگران، بلکه حتی به خود و به دست‌های خود. هارپاگون در نمایشنامه “خسیس” مولیر به این نتیجه می‌رسد که ممکن است خود وی از خودش دزدی کرده باشد. و چرا که نه؟ او می‌داند که وسوسه‌ی “پول” از خود او هم نیرومندتر است و می‌تواند او را از درون بر علیه دارایی‌های خودش هم وسوسه کند. هم‌چنین می‌داند که در این گسست و انشقاق شخصیتی، بخشی از شخص او می‌تواند از جیبِ بخش دیگرش کِش برود. بعید نیست که هارپاگون در ادامه ماجرا و به عنوان قدم بعدی حتی  پلیس را هم به کمک بطلبد و خواستار احضار، دستگیری و محاکمه خود شود تا در دادگاه و در پیشگاه بازجویان به سرقت خود از خودش اعتراف کند!

طبقه چهارم جهنم در “کمدی الهی” به آدم‌های خسیس و هم‌چنین ولخرج‌ها اختصاص داده شده است، و جالب این است که بیشترین تعداد آدم‌ها نیز در همین طبقه به سر می‌برند. دانته می‌نویسد که مغز ما از درک این بیماری، که هم‌چون “مار در علف” پنهان می‌شود، ناتوان است، چرا که خدای ثروت مثل هر خدای دیگری بر همه چیز مسلط است، همه رویدادها را پیش‌بینی می‌کند، حکم می‌راند و حکومتش را مثل همه خدایان دیگر به اجرا در می‌آورد. می‌شود پی برد که این خدا نیز قدرتش را بیش از همه چیز در درون انسان‌ها و در قلب‌هایشان بسط و گسترش می‌دهد.

تاجر ونیزی شکسپیر و گوبسک رباخوار یا پدر اوژنی گرانده، شخصیت‌های بالزاک، که زندگی‌شان را به جهنم تبدیل می‌کنند، می‌توانند به‌راحتی از طیف کسانی باشند که سر از جهنم دانته در می‌آورند.

این بدان معناست که ما، بدون این‌که حتما اشخاصی از قماش هارپاگون و گوبسک و … باشیم، خواسته یا ناخواسته، به هر حال از جایی به مسئله “داشتن” وصلیم. و به نظر می‌رسد که مسئله “بودن یا نبودن”، که هملت مطرح می‌کند، در همین‌جا پایان نمی‌یابد، چرا که “بودن”، حتی در صورت چیره‌شدن بر “نبودن” نیز، گرفتار بیماری پنهان یا آشکار “داشتن” می‌شود، و فاصله‌ی “داشتن” و “نبودن” چندان زیاد نیست. قضیه دست کم این است که هر دوی این‌ها در نبودِ “بودن” اظهار وجود می‌کنند.

داشتن ـ خودیابی یا خودپرستی          

اشتباه گرفتن داشتن با بودن نشانه‌های فراوان دارد. خانه و ماشین و ملک و پول و زرق و برق …به جای خود. این‌ها، البته، بخش مهمی از آن گرفتاری‌ها و مشکلات ذهنی ما آدم‌هاست.

یک نکته مهم در مورد انسانِ رها از قید و بند این است که به جای “داشتن”، که جامعه تعیین می‌کند، در اندیشه بودن است و بودن را تجربه می‌کند، و به جای این‌که قاعده و قانون را زندگی کند، خود زندگی را لمس می‌کند. ولی زمانی که این خودیابی به خودپرستی تبدیل می‌شود بدان معنی است که انسان نه تنها آن‌ گونه که جامعه تعیین کرده، در فکر داشته‌هایش است، بلکه این “داشتن” چنان ریشه دوانده است که به اعماق وجود او نفوذ کرده است و آن قید و بندهای داشتن که تا به حال فقط در بیرون دست و پای او را می‌بسته، حالا بدون آگاهی وی، او را از درون به بند کشیده و از پای در آورده است.

این‌که می‌گویند “فلانی چیزی برای از دست دادن ندارد” حاوی نکته بس مهمی است. چنین کسی، در حقیقت، بدون واهمه‌ی از دست دادن، می‌تواند چاره‌ساز هستی‌اش باشد و از حق و حقوقش دفاع کند. او حتی به هستی‌اش نیز به عنوان یک دارایی نگاه نمی‌کند، به عبارت دیگر، داشتن حتی در مورد زندگی خود وی نیز برای او صدق نمی‌کند. زندگی او شکلی است از حضور که یا هست و یا نیست، نه چیزی کمتر و نه بیشتر. حتی مسئله کلیدی ‌هاملت، یعنی “بودن یا نبودن” را در این ارتباط می‌توان بهتر سنجید و درک کرد.

آن چیزی که حکومت‌ها می‌کوشند به آن برسند این است: شهروندان چیزی برای از دست دادن داشته باشند؛ خانواده، فرزند، خانه، دارایی و کار… یا دست‌کم تصور و احساس کنند که احتمال از دست دادن چیزی هست. این موضوعی است که قدرتمداران، در جهت ایجاد حفاظ امنیتی پیرامون قدرت خود، بسیار زودتر از خود “سلبریتی‌ها” به آن توجه می‌کنند. ساده ترین راه این است که آن‌ها نسبت به دیگران امتیازاتی داشته باشند و چیزی برای از دست دادن. در این حالت نه تنها هیچ خطری از جانب آن‌ها اعمال نمی‌شود، بلکه خود نیز به وظیفه خود به عنوان حفاظ امنیتی به خوبی اعمال می‌کنند.

اعتقادات به عنوان دارایی و هویت

اریش فروم در کتاب “داشتن یا بودن” نشان می‌دهد که اعتقادات نیز معمولا به بخشی از مال و ملک آدم‌ها تبدیل می‌شوند. جداشدن از عقایدی که، حالا به هر شکل و هر دلیل، اشتباه از آب درآمده‌اند، جدا شدن از عقایدی که با آدم پیر شده‌اند و حتی در مواردی بسیار پیرتر و کهنسال‌تر از آن چه تصور می‌کنیم، سخت و ناممکن است. نه تنها بدان دلیل که احساس می‌کنیم از خانه امن عقایدمان به بیرون پرتاب و دچار بی‌پناهی می‌شویم، بلکه بدان خاطر که عقیده نیز، بعد از مدت طولانی همزیستی، مثل بقیه املاک، به بخش جدایی‌ناپذیر زندگی‌مان، به بخش جدایی‌ناپذیر ما تبدیل می‌شود؛ نوعی دارایی که با آن به هویت می‌رسیم. وقتی اعتقاد نوعی هویت می‌شود، از دست دادنش نیز ایجاد “بی‌هویتی” می‌کند. و با وجود این کم نیستند آدم‌هایی که پافشاری بر این اعتقادات را حتی جزئی از آگاهی و خودیابی می‌دانند.

و البته عجیب نیست که در جامعه‌ای که فرهنگ مردسالاری‌اش هم دگرگون و مدرنیزه شده است، خودیابی نیز، که به معنای رهایی ذهن از قیدوبندهای قوانین دست‌وپاگیر است، با خودپرستی اشتباه گرفته شود. از آن‌جا که معنای خودپرستی در شکل ساده‌اش این است که فرد همه چیز را برای خود بخواهد و هر چیز که مال اوست اهمیتش از هر چیزدیگری بیشتر است، با مقداری دقت متوجه می‌شویم که این نه رهایی از قید و بندهای اجتماعی، بلکه برعکس، بازگشت به آن‌ها است، چرا که نطفه اولیه‌اش را، همان اسلوبِ رقابتی جامعه کاشته است. و نه تنها بازگشت به آن‌ها، که تجسم آن‌ها به شکلی دیگر و البته حادتر و قدرتمندانه‌تر است، یعنی قید و بندها از درون به درون نفوذ کرده و به یک کنش درونی و فردی تبدیل شده‌اند.

رهایی در این حالت توهمی بیش نیست. زنجیرهای چنین فردی، هر چند احتمالا بدون اراده او، ولی با کمک و همیاری او، از بیرون به درون او منتقل شده‌اند و او در این میان ناظری متوهم بیش نبوده است که تمام وجودش را و بیش از همه قلبش را به آن فعال مایشاء سپرده است.

احتمال دارد که کسی عقیده خاصی را به قصد و هدف رهایی از جامعه پیرامون و نمادی از رهایی خود و تعارض با جامعه ببیند. ولی باید گفت که همین پافشاری بر آن، در زمانی که همه چیز دال بر غلط بودن آن است، در حقیقت، عملی است که خود جامعه ناسالم به او حقنه کرده است. یعنی این هم از قماش همان قید و بندهایی است که جامعه به درون او منتقل کرده و او در آن دست و پا می‌زند.

از استثناها که بگذریم می‌بینیم که نشانه‌های  این‌چنینی به فراوانی و کمابیش در همه ما هست، چرا که ما همه فرآورده‌های عصر خود هستیم و زندگی‌مان گویا از همین داشتن‌ها و نداشتن‌ها بافته شده است، تا جایی که به نظر می‌رسد آن استثناها، که از این قانونِ “داشتن” پیروی نمی‌کنند، از اهالی عصر ما نیستند و از مکان‌ها و زمان‌های دیگری آمده‌اند. پس آن‌ها نیز، به این دلیل ساده که نمی‌خواهند تصور دیگربودن را تداعی کنند، می‌کوشند به “آغوش باز جامعه” بازگردند، یعنی همان کاری را بکنند که آن دیگران مشغول آنند، و جامعه، به این شکل، یک‌دست و یک‌پارچه می‌ماند.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی