ساعت هشت و نیمِ صبح ِروز سهشنبه، اهالى بلوار نادرى با ناباورى دیدند که گاو زخمى از کشتارگاه پا به فرار گذاشت. خیابان بوى باران بهارى و علف تازه مىداد. مسیر را به موازات بنفشههاى حاشیهى بلوار، نامنظم جست و خیز کرد و از روى خطِ عابر پیاده رد شد و تپاله انداخت. آفتابِ بعد از باران، همه چیز را روشن و پررنگ کرده بود. عبور و مرور ماشینها بند آمد. تک و توکى ابر کلالهاى سفید در آبى آسمان دیده مىشد. گاوِ زخمى به یکى از فرعىها پیچید و سر از کوچهى محمدآباد در آورد. جلوى خانهاى که درش نیمهباز بود، مکث کرد. خُرناس کشید و دُم بر کپل زد. با شاخ به در کوبید. در، با شدت به دیوار خورد و صداى ترسناکى داد. زن، از کنار تشتِ رختشویی در نزدیکى راه آب، تا چشمش به گاو وحشی افتاد، جیغ کشید. دستپاچه بلند شد و خود را به دیوار چسباند. گاو، پوزهاش را میان رختهاى چرک فرو کرد. پیراهن سفیدی را با پوزه کشید و جِر داد. دور خودش چرخ زد و تپاله انداخت. بوى تپاله، کوچکی حیاطِ را پر کرد. زن، بهتزده دستهاى پر از کفاش را به گوشهى چادر مالید. گاو چندین بار دور حیاط چرخ زد تا سرش به دیوار خورد. چشمش، باریکهى پلههاى زیرزمین را دید. پایین رفت و درِ زیرزمینِ آشپزخانه را با شاخ باز کرد و تپاله انداخت. ظرفها را لگد کرد. صداى بهم ریختن و شکستنِ از زیر دست و پا، آمد. زن که رنگ از رویش پریده بود، جیغ کشید.
سلاخ، از رد چکههاى خون به روى اسفالت، دنبال گاو زخمى را گرفته بود، تا رسید به در حیاط. بىآن که منتظر شود، به داخل رفت. زن، یکه خورد: چکمههاى لاستیکى گَل و گشادى که تا قوزک پا خونى بود. کاردى که در دست داشت، تیغهاش سرخ مىزد. پیشبندِ چرب و چرکش حال او را به آشوب انداخت.
سلاخ با چشم حیاط را زیر و رو کرد: رختهاى چرک روى هم تلنبار شده بودند. با کارد به تپالههاى کنار تشت اشاره کرد: «کجا رفت؟»
زن، سنگ شده بود. گاو، خُرناسهى دنبالهدارى کشید: مآ آ آ
سلاخ بدون آن که منتظر جوابِ زن شود، به سمت زیرزمین رفت. گاو، با شاخهایش رو به او آمد. سلاخ، یکه خورد اما بر خودش مسلط شد. گاو، برگشت. شاخهایش به قابلمهى روى اجاق گرفت. به زحمت خودش را جابه جا کرد و پوزهاش را به یخچال مالید. سرش را برگرداند. چشمش به کاردِ آشپزخانه افتاد. برگشت که بزند بیرون. در، بسته بود و جمعیت جلوى حیاط را گرفته بودند. در شیشهى آشپزخانه گاوى را دید که با چشمهاى خونى رو به او مىآید. دور خیز کرد. سرش را چرخ داد و با شاخهایش محکم به شیشه کوبید: «جرینگ.»
سلاخ خود را عقب کشید. تیزی تکههاى شیشه سر و گردن گاو را خراش داد. سلاخ از جلوى درِ آشپزخانه برگشت. بچههاى کوچهى محمدآباد از کلهى دیوار بالا رفته بودند. زن، حالتى از یک مجسمهى سنگى داشت که از چشمهایش اشک مىریخت. سلاخ فکر کرد: «یک آشپزخانهى تنگ و تاریک با دو شاخِ تیز گاوى زخمى که خون جلوى چشمش را گرفته.»
با خودش گفت: «نه»
و صلاح ندید به آشپزخانه داخل شود. بچهاى را از کنارِ درِ حیاط صدا زد: «بیا این جا ببینم!»
بچه دماغش را بالا کشید و دوید. پشت چادر مادرش مخفى شد. سلاخ این پا و آن پا کرد و صدا زد: «یکى بره به آتشنشانى خبره بده!»
مردم به هم نگاه کردند. گاو، نعرهی جگرخراشى سر داد و شاخ به کابینتِ آشپزخانه زد. تمام حواس مردم به داخل آشپزخانه رفت: «جرینگ.»
بوى سِرکه بلند شد. بچهها از پشتِ بام، زیرزمین را به هم نشان دادند. گاو نعره کشید: «مآ آ آ.»
صداى لگد کردن و شکستن چیزى آمد. پشتِ سر، آمبولانس رسید. آتشنشان فورن پایین دوید و شلنگ را باز کرد: «برین کنار، برین کنار.»
نقد و بررسی داستان «یک روز بهاری» توسط کیهان خانجانی
مردم راه باز کردند. بچهها از پشت بام آتشنشان را به هم نشان دادند. غبارِ آب، به روى مردم گرفت. عدهاى پا به فرار گذاشتند. آب، رختهاى چرک و تپالهها را به دیوار پرت کرد. گاو، چندین خُرناس کشید و دُم به گردهاش زد. سرش را تاب داد و با شاخهایش به درِ آهنی آشپزخانه کوبید. هنوز چراغ قرمز دل مىزد. جمعیت، دوباره دم در جمع شدند. آتشنشان که دید آب تا زیر شکم گاو بالا آمد، فوری برگشت و شیر را بست. با خودش گفت: «این کار بىفایدست و به ما مربوط نمیشه.»
سلاخ واچرتید: «یعنى چه!»
زن، بهتزده کنار دیوار ایستاده بود. گاوِ زخمى، با سر و کلهى خونى، به یخچال کوبید. صداى سقوط جسمى سنگین در آب آمد. سلاخ به جمعیتى که آنها را دوره کرده بود، گفت: «برین پى کارِ تون»
آتش نشان بىسیم را روشن کرد: «خسته نباشید قربان. به محل مراجعه شد. جزو وظایف ما نیست. تمام.»
و بىسیم را خاموش کرد. سلاخ که متحیر ایستاده بود. گفت: «پس کار کیه!»
چراغ قرمز ِبالاى ماشین آتشنشانى دل مىزد. آتشنشان گفت: «گاوى به زیرزمین ِ آشپزخانه فرار کرده و نمیاد بیرون. کجاش به ما مربوط میشه. وانگهى گاو و کشتار ِ گاو، مال کشتارگاهه.»
و راه افتاد که برود. سلّاخ، دستى را که کارد در آن بود، تکان داد: «کجا؟»
آتش نشان گفت: «به کلانترى خبر بده.»
سلاخ با نیش کارد، صورتش را خاراند: «دزدى و چاقو کشى به کلانترى مربوطه»
آتشنشان عصبانى شد و پا سست کرد: «سقوط از بلندى. افتادن در چاه. رفتنِ دست بچه لاى چرخ گوشت. مسموم کردن سگهاى ولگرد و چه مىدانم نابود کردنِ خزندگان موذى جزو حوادثیه که به ما مربوط میشه، نه رفتن یک گاو به زیر زمین.»
و خندید.
پاسبانى که از دور جمع شدن مردم را دیده بود، نزدیک شد: «چى شده؟.»
آتش نشان سلاخ را نشان داد: «از ایشان بپرس سرکار!»
پاسبان سر تا پاى سلاخ را که چرب و خونى بود، ورانداز کرد. چشمهایش به کاردِ خونى گرد شد. سلاخ گفت: «این گاو.»
و به زیرزمین اشاره کرد.
– در حین کشتار پا به فرار گذاشت. حالام رفته به داخل آشپزخانه و بیرون نمیاد، دیدم کارِ ما نیست گفتم به آتشنشانى خبر بدم.
پاسبان با شک به اطراف نگاه کرد. آتشنشان که کاملن حواسش به او بود، به پاسبان گفت: «کجاى این عمل به ما مربوطه سرکار! این کار جزو وظایف کشتارگاه یا کلانتریه.»
پاسبان از دور، دست را سایبان چشم کرد و به زیرزمین خیره شد. چند قدم جلو رفت. آب، تا کمرِ آشپزخانه، به زیر شکم گاو، بالا آمده بود. خون همچنان به آب نشت مىکرد. همه چیز بهم ریخته و شکسته بود. وسایل آشپزخانه، روى آب شناور بود. گاوِ زخمى که از دهانش کف و خون مىریخت، با چشمهاى دریدهی خونى رو به پاسبان آمد. پاسبان عقب عقب رفت و گفت: «جزو وظایف ما نیست. کار ما حفظ نظم و آرامشه.»
هر سه به هم نگاه کردند. همهمهى مردم بلند بود. آتش نشان خواست برود که گاو، خرناس دنبالهدارى کشید: «مآ آ آ…»
صداى شکستن و سقوط جسمى سنگین در آب آمد. آتشنشان پا سست کرد. پاسبان، چیزى به خاطرش رسید. برگشت به سمت زیرزمین ِآشپزخانه. آسمان آبى بود و هوا بوى علف بهارى مىداد. پاسبان جلو پلهها ایستاد. هفتتیرش را درآورد و رو به گاو که از درِ بدون شیشه به آنها زُل زده بود، نشانه رفت: «این که کارى نداره!»
تمام حواس جمعیت به پاسبان بود. زن، کنار دیوار، سنگ ایستاده بود. بچهها که در پشتِ بام ابر کلالهاى را به هم نشان مى دادند، صداى سه تیر پیاپى را شنیدند.
دى ۷۵
برگرفته از:
حسین آتشپرور، ماهی در باد، مجموعه داستان، چاپ سوم ۱۳۹۹ نشر جغد