رانندهی تاکسی ماشین را میبرد سایهی درخت کهور. آندست خیابان خانهها تا پای برج آوار شده. فقط تلِ نخالههای ساختمانیست و چند تکه اسباب و اثاثیهی کهنهی بهجا مانده. راننده دکمهی آبپاش را چندبار میزند و پیاده میشود. سگ سیاهی میان آوارها پرسه میرود. راننده لُنگ به دست به شیشهی جلو برق میاندازد و دست میکشد به آینههای بغل. لُنگ را مشت میکند و میاندازد روی داشبورد. نخ سیگاری از جیب پیرهنش درمیآورد و چشم میدوزد به خانهی آجری پای برج. پسرکی روی بام خانهای با آ نتن تلویزیون ور میرود. راننده تکیه به درِ ماشین پک میزند به سیگارش. لا لا لا. لا لا لا.
سایهای پشت پنجرهی خانهی آجری میلغزد و دخترکی قاب پنجره را پرمیکند. بلوز قرمز آستین کوتاه پوشیده. راننده به بدنش کش و قوسی میدهد. دخترک کف دستهاش را میگیرد به قاب پایین پنجره و خم میشود توی کوچه. رانندهی تاکسی تکیه به ماشین، خاک سیگارش را میتکاند زمین. دخترک سر برمیدارد و راست میایستد. با هر دو دست موهای جلو رویش را میبرد پشت گوشهاش. راننده سوتی میکشد و دست بلند میکند طرفش. دخترک از میان پنجره رو میگرداند و دور میشود. رانندهی تاکسی مینشیند پشت فرمان. چشم به آینه دست میکشد به موی سر و ریشش. لا لا لا. لالالا. لا…
دختر از خانهی آجریِ پای برج میزند بیرون. ترکهایست و مانتوی رنگِ روشنی پوشیده. بند کیفش را روی شانه جابهجا میکند و دست میبرد به شال روی سرش. پهلو به پهلو ازسه پلهی جلو درمیآید پایین، میپیچد رو به کوچه.
نمباد گرد و غباری پخش میکند توی هوا. راننده شیشه را میکشد بالا. سرشاخههای کهور میلرزند و برگی از شاخه جدا میشود. چرخزنان میرود در باد. راننده رو میگرداند سمت خانهها. کاناپهی جر خوردهای افتاده میان نخالههای ساختمانی. انگار حیوانی دست و پاهاش به هوا مانده. از پشت دیوارِ رمبیده مرد سیاهپوشی پیدایش میشود. دستها پشت کمر سرمیچرخاند به دور و اطراف. موهاش یکدست سفیدند. راننده در را باز میکند، یک پا توی ماشین آرنجش را تکیه میدهد بالای در. دست میآورد بالا و نیمههای راه انگار خشکش میزند. سیاهپوش رو میگیرد و از پشت دیوار دور میشود. رانندهی تاکسی برمیگردد عقب ماشین. از صندوق عقب بطرِ آبی از داخل سبد برمیدارد. چند قلپ آب سرمیکشد و بطر را میاندازد توی سبد. دور ماشین تابی میخورد و آهنگی با سوت میزند. با صدای زنگِ همراهش هول هول دست میبرد توی جیب شلوار. نگاه میکند به صفحهی همراهش . شمارهی دفتر است، جواب نمیدهد. همراهش چند بار زنگ میخورد و قطع میشود. راننده دکمهی ریموت ماشین را میزند و برمیگردد. آوارها را دور میگیرد و از باریکه راهِ سیمانی میرود طرف خانههای روی بلندی. سگ در حیاطِ خانهای ایستاده، راه میافتد میان آوارها. لنگهکفشِ تاخوردهی روی زمین را بو میکشد و بعد سربرمیدارد، دم تکان میدهد و راهش را میگیرد میان خرابهها. کابینت فلزی کهنهای تا کمر زیر نُخالهها مانده. رنگ زردش پریده. راننده مکثی میکند و رو میگرداند سمت خیابان. تاکسی زیر سایهی درخت کهور جا خوش کرده. راننده راهش را کج میکند توی کوچهای تنگ و باریک. دو شاخهی لوله روی زمین کشیده شده تا انتها و بعد میپیچند توی کوچه ی بغل. کفِ کوچه چاک خورده و دهن گشوده. بوی گازِ ترش تا ته حلقش مینشیند. راننده دست میبرد جلوی دماغش و از روی دیوار رمبیدهای میافتد توی حیاط خانهای. دبهی لاکی پوسیدهای افتاده روی زمین؛ با کتابی چرک و پف کرده. صدای کوبش چکش یا تیشهای انگار از جایی میآید. راننده درنگی میکند و سر میچرخاند به دوروبر. کسی انگار پیدایش نیست. رو به سر بالایی کپهی کوچک نخالهها را دور میزند. یک برِ دیواری هنوز رنگ سبزش مانده با حفرهی بزرگ میان دیوار. چند تایی بچه گربه از دل و رودهی کاناپهی جر خورده میزنند بیرون. دو تاشان رنگی یکدست سفید دارند و باقی لکه لکههای سیاه. راننده لحظهای میایستد و بعد برمیگردد. روی دیوار سفید روبهرویش با رنگ سیاهی نوشتهاند: بیست وسه سال اینجا بودیم دوشنبه رفتیم.
بانگ – نوا: کیهان خانجانی، بررسی داستان «پشت برج»
(کانون داستان چهارشنبه رشت)
موسیقی متن: شهر خاموش / کیهان کلهر
راننده از کنار جوب خشکیدهای راهش را میگیرد طرف برج. صدای کوب کوب از نزدیک میآید. طنینی بم و خشک دارد. به رد صدا میرود جلو. پای تلی از نخالهها پسرکی نشسته روی زمین. چکش به دست میکوبد به چهارچوب پنجرهای زنگزده. لایهی کلفتی از گچ و سیمان چسبیده به چهارچوب پنجره. پسرک کف دست می مالد به زیرپیرهن سفید چرکتابش . گردنش لاغر و باریک است و رنگی مسی دارد. راننده پشت سرش میایستد و سرفهای میکند.
– چکار میکنی؟
پسرک برمیگردد و ساکت پا میشود. دهانش بازمانده و دندانهای صدفیاش پیداست. چکش از دستش لیز میخورد روی زمین.
– چه میکنی تو گرما؟
پسرک نرمه ی انگشت اشاره اش را میکشد به ریزههای عرقِ روی دماغش. انگار ترسیده. بطرِ کوچک آبی روی زمین افتاده کنارش. با گونیِ بزرگِ وصلهداری پر از آت و آشغال.
– آهنقراضه جمع میکنی؟
– هیچی نیست، همه رو بردن.
– مال همینجایی؟
– اون مرده میخواد خونهش رو بسازه.
راننده نگاه میکند به پاهای خاکی و برهنهاش.
– از کجا راه هست برم پیش اون خونهها بالایی؟
– کدوم؟
– میخوام برم پیش خونهها بالایی.
– خونه سوخته؟
– همون خونه در سبزه.
– کجا؟
– بچه مگه هوش به کلهت نیست؟
پسرک سرمیگرداند. با دست اشاره میکند: اونور درخت کنار کوچه بود خراب شد.
راننده مینشیند روی سکوی سیمانیِ چپه شده. دست میگیرد به زانویش.
– بارکالله، میتونی بری زنگِ همون خونه رو بزنی.
– کدوم؟
– همون خونهی پای برج.
– دنبال یه آقا و خانم میگردی؟
– بگو تاکسیسرویس اومده.
– یه آقا و خانم نیمساعت پیش اینجا بودن، رفتن تا پیشِ خونهسوخته، فیلم میگرفتن. اون مرده نمیذاشت، هی سنگ مینداخت بهشون.
– هی، هی. بچه مگه مدرسه نرفتهای؟
– میترسه باز خونهش خراب بشه. میگه شاید باز هم بیاد.
سگ از میان آوارها سرازیر میشود پایین و آرام میآید طرفشان. سیاهپوش دوباره تن میکشد پشت دیوار رمبیده. دستها پشت کمر نگاه میکند به دور و برش. پسرک چکش را از روی زمین برمیدارد. راننده پا میشود و دست میکشد پشت شلوار مخملِ کبریتیاش.
– حالا میری یا نه؟
– دیروز هم خودت بودی اومدی؟
– من چی میگم توچی میگی.
– یه پراید سفید بود اومد همینجا.
– بگو نمیخوام برم.
از تلمبهخانهی نزدیک برج کاملمردی سرازیر میشود توی راهباریکهی خاکی. بقچهای انگار زیر بغل گرفته. پای راستش کمی میلنگد. راننده پا به پا میکند و برمیگردد. درخت کنار را دور میزند. سر راهش با نوک پا ضربهای میزند به کتری دودخوردهی چلیدهی روی زمین. کتری چند غلتی میخورد و پای کپهای از نخالهها میماند. راننده به صدای زنگ همراهش میایستد. دست میبرد توی جیب و همراهش را درمیآورد، نگاه میکند به شمارهی روی صفحه. تلفن دفتر است. محل نمیگذارد. همراهش پنج شش مرتبه زنگ میخورد و صدایش قطع میشود. راننده میافتد توی حیاط خانهای. سمنتِ حیاط پف کرده و از میان شکافی اریب خورده. گُلِ تردِ بنفشی از میان شکاف قد زده. راننده میپیچد توی کوچه. صدای همراهش دو باره درمیآید. دفتردار است. اینبار دکمهی تماس را فشار میدهد.
– چیه؟
– کجایی تو؟
– همینجا، اومدم پای برج، تازه از تعمیرگاه اومدم.
– اونجا چرا؟
– سرویسم رو برم بعد میآم.
– خدات رو شکر.
راننده میایستد. بلند میگوید: بگو.
– ما رو گرفتی هرروز هرروز؟
– چیه؟
– وردار بیا، بیا، ماشین نیست مسافر داریم.
راننده تماس را قطع میکند و همراهش را میگذارد توی جیب. از باریکراهِ سیمانی میآید پایین. میپیچد طرف ماشین. سایهی کهور لکه لکه افتاده روی زمین. راننده مینشیند پشت فرمان. رو به آینهی جلو دست میکشد به موی سر و سبیلش.
دختر از خانهی آجری پای برج میزند بیرون. پشت سرش زن سیاهپوشی میآید دنبالش. دختر دم در برمیگردد و دست میبرد به گونهی زن، زن میکشد پس. دختر رو میگرداند و ازسه پلهی جلوی در میآید پایین. زن هنوز لای در ایستاده.
راننده دکمهی پخش را میزند و ماشین را میبرد لب خیابانِ روبهروی کوچه. نرمباد گرد و خاکِ روی آوارها را بلند میکند. دختر دست به شالِ روی سر از ته کوچه تند میکند طرف ماشین.