لهله زدنی منقطع، در گوشاش میپیچید… شلپ شلوپ کردن قدمها… فریادهایی گنگ از نقطهایی دور… بویِ آبِ گندیده… بوی آتشِ اول کبریت… تند… همه جا پخش بود… تاریک بود… فرقی نداشت چشمش باز باشد یا بسته… با تمام وجود میدوید… باد در گوشش میپیچید…
یُخرِجونَهُم مِنَ الظُلَمات اِلَی نور…
چشماش سوخت… دستاش را بالا آورد…کف دست را پناه چشمها کرد… چند صدای مهیب… بنگ بنگ… بدو احمق میزنندات… صداها منقطع و زنگ دار، تبدیل به سوتی میشدند ممتد… به خودش آمد…به اطراف سر چرخاند… مِه بود، غلیظ… شروع به دویدن کرد… نورافکن، بخار نفسها را منور میکرد… زیاد دویده بود… اما نفس کم نیاورد… چند نفری جلوتر از او میدویدند، تک تک درون دیوار سیاهی که جلویشان ظاهر شده بود، سیاه میشدند… مطمئن نبود که به سمت درستی میرود… پایش به چیزی گرفت… سکندری خورد… سرش را به پشت چرخاند… زنی، بچه در بغل میمویید… زمین خیس از خون و مه بود… زن نالید: فقط دخترم…
مکث کرد… برگشت به سمت دیوار سیاهی… آقا… توروخدا… فقط بچ…
صبر کرد… به سمتِ زن برگشت… بچه را بغل گرفت، دوید… حجم سیاهی بزرگ و بزرگتر میشد… غرق شد…سیاهی بلعیدش… بچه منگ بود… شک داشت اصلا زنده باشد… دست در یخۀ بچه کرد… گرم بود… پتو را دور بچه پیچید… از جایی ذره نوری چشمک میزد… به سمت نور چرخید… نور بزرگ و بزرگ تر میشد… یخرجونهم من نور الی الظلمات… نورِ نارنجیِ بزرگ شده، از پسِ تنههایِ قطورِ درختان شعله میکشید… راه راهِ سیاه و نارنجی را چند حجمِ متحرکِ سیاه خراب میکرد…. از تنهها عبور کرد… به آتش رسید…چند تن دور آتش جمع بودند…
چند نفری لباسهایشان را جلوی آتش خشک میکردند…زنی بچه به بغل، زُلِ صورتِ بیرنگِ دختر شده بود… گوشهایی مچاله شد… دستش را دور پتو حلقه کرد… دختر را به خود چسباند… به درختِ قطوری پشت داد… زمین هنوز گرم بود…خزۀ نرم و مرطوبی زمین را فرش کرده بود… خزها، قرمز از نور آتش… بخار غلیظی لایشان تاب میخورد…
گرمایی را روی شانهاش حس کرد… از جایش جست… سرش را چرخاند… بچه نالید…
- نترس برادر… بفرما چای… بچهات خوبه؟ تیر نخوردید که؟ لب مرز بیشرفها بد میزدند…
صدایش زنگ داشت… صدای زنبورک، گوشش را پر کرده بود… به مرد ریشو نگاه کرد… دهانش تکان میخورد و قطراتِ منورِ تف در هوا پخش میشد…
- ممنون برادر… بچۀ من نیست… خودم مراقبشم…
- بین بچهها یکی دکتره من میشناسمش میگم بهش… البته اینجا دکتر و مهندس نداره همه دزدند… اینجا فیناله برادر…
- نمیخواد، نفسم جا بیاد، خودم ردیف میکنم…
- مگه دکتری؟ بچه رنگ نداره… دکتر لازمه…
- من متخصص گیاهان دارویی ام…
مرد به چشمهایش نگاه کرد… چیزی زیر لب گفت… نشست کنارش…
- بگم دکتر بیاد بچه رو ببینه؟ آدم گندههاش زورکی میرسند شهر…
- گفتم لازم نکرده… مسئولیستش با منه…
خندهای زنانه، چاقو وار رشتۀ بحث را پاره کرد… پلکهایش را بهم نزدیک کرد…تصویرِ تارِ زنی را ولو رویِ مردی میدید… زن با دهانی که بازتر از آن نمیشد، میخندید…دست توی جیب کرد… عینکش را روی چشمهایش گذاشت… مستقیم نگاه میکرد… دهانش باز بود… پلک نمیزد… لباهای درشت و خیسش، براق شده بود، از نور آتش… ابروهای کلفت ماری از لا به لای زبانههای آتش مشخص بود…
مردی بغل دستی سرش را سمت او چرخاند… پوزخندی زد…
- میشناسیش که؟
سرش را به چپ و راست تکان داد…
- بیخیال بابا… آب دهنتو جمع کن برادر…ماریه دیگه… قبل اینکه از مرز رد بشیم تو اکیپ ما بود… خیرش به ما هم رسید…
- خب که چی؟ چرا به من میگی؟
بچه را در بغلاش فشرد… بیدار شد. دخترک دستهایش را تکان میداد… تکه زغالی از آتش بیرون افتاده بود… دل دل میکرد… پتو را کنار زد… صورت دخترک سرخ از نور آتش…حرکت لبهاش مثل زغال بیرون زده از آتش شده بود… دستش را به سمت دستِ بچه برد… دستش را گرفت… در دهن گذاشت. مکید…
مورموراش شد…
- تو کجا بودی اونور مرز، من ندیدمت؟ اسمت چیه؟
- استانبول بودم. تا فهمیدم قراره باز کنند، خودم رو رسوندم اِدیرنه…
- گفتم ندیدمت اونجا… ما چند روز اونجا چادر زده بودیم…
- اون دوست پسرشه؟
- اسمت رو نگفتی؟ کی؟ ماری؟ همه دوست پسرشند… هرکی نئشه جات داشته باشه… ماری خانم مهمونشه…
- ناصر ریاح…
بچه سرفه کرد… دستاش را کشید… نفس دخترک بالا نمیآمد.. مرد بغل دستی داد زد… آی برادر… بچه مرد… آهای مردم…یکی به دادِ بچه برسه… بچه را کج کرد… .مایع لزج و زرد رنگی از دهان دخترک کش آمد…
- داد نزن احمق لو میریم… پلیسهای یونانی سگها رو ول میکنند… خب بمیره…
خیرۀ هجوم پاها به سمتش شد…
هل من ناصر ینصرنی… هل من ناصر ینصرنی…
بچه را از دستش قاپیدند… به صورت ماری زل زد… توی بغل پسر ولو بود… چشمهایش دستهای پسر را دنبال میکرد…. حرکت دست روی بدن… فرو رفتن… خندیدن… پسر پایپ شیشهای را جلوی چشمان ماری میچرخاند… ماری چشمهایش را تنگ کرده بود… لبهای پسر تکان میخورد… اما صدایش لای هوهوی باد و خسخس برگها گم میشد… چاییاش یخ کرد… لیوان را چپه کرد… تشنهاش بود… سینهاش صدای برگها را میداد… خواست داد بزند… نتوانست. سرفه کرد…
- خفه نشی عمو… یکی بزنه پشتاش…
گوشی را از کولهاش بیرون کشید… نور فلش را روی زمین انداخت… اطرافش را نگاه کرد… از جایش برخاست… نور را روی علف ها میچرخاند… صبر میکرد… نزدیک میشد… برگی را بو میکرد… بعضی را میکند… بعضی جیب سمت چپ شلوار بعضی هم داخل مشتِ دستِ چپ… چند ریشۀ بابا آدم و مشتی خزنه را کوبید. داخل لیوانش ریخت…لیوان را نصفه پر کرد از آب جوش… چشم گرداند… بچه، تویِ بغلِ همان زنی بود که لحظۀ اول، بچه به بغل به او نگاه کرده بود… به نزدیک زن رفت… مرد داد زد طفل زَهره نداره… زن زار میزد…
- با طفلِ معصوم چِکار کردی؟
- خفه نشی خودم خفات میکنم… یه بار آروم میگم دوبار آروم میگم… میخوای بمیری بپر تو رود… من نمیخوام فعلا بمیرم…
جوابی نداد… حتی کشیده شدن پیراهناش توسط مرد یا صدای خشدار مرد خشمناک… نتوانست جلوی عبورش را بگیرد… بالایِ سرِ زن رسید… دستش را دراز کرد.. لیوان را به زن داد…
- هر ساعت یه قلپ بهش بده…
دهنش مزۀ کونۀ خیار گرفته بود… گس… تلخ… تشنهاش بود… زباناش به کاماش میچسبید… دست در جیب عقب کرد… گل برگ های سفید و بنفشِ تاتوره و مریم گلی، دَرهم، زیر نور آتش، مثل اژدهایی، دهن باز کرده بودند … کوبیدشان…گل برگهای له شده ، سنگهایِ آسیاب را خیس کرده بودند…
بوی مرگ میده…
ناخن انگشت کوچکش را در مخلوطی که ساخته بود،فرو کرد…محتویاط زیر ناخن را در لیوان ریخت… بخار آبجوش بوی تاتوره و معراج را به دماغش میزد…
- حنانه… باید به ماری ازینا بدم…
چند فوت… جرعۀ اول را فرو داد… چشماناش بسته شد… اَبروهایش درهم رفت… تف کرد… تکیه داد به درخت… حرکات ماری را تماشا میکرد… پسر، سرش را از روی دختر بلند کرد. نگاهشان گره خورد… پسر چشمک زد. لبخند لذیذی روی لبهای پسر بود… خندید… حنانه را داخل دستمال کاغذی گذاشت. دستمال را در جیبش چپاند… پسر چند باری سرش را به اطراف تکان داد… چشمش مسیر حرکت دست تا جیب را دنبال میکرد…
به کندی پلک میزد… خودش را کمی به سمت کوله خم کرد… رویش چمباتمه زد… دستش را دور کیف حلقه کرد. زمین گرم بود…. از تکان دادن پاهایش روی زمین کیف میکرد… گرما میدوید تا مغز استخوانش… استخوانش گرم میشود… نرم میشود…. خم میشود….. پاهایش مواج، روی زمین تکان میخورد…… چشماناش را بست…….. مثلثهای تو در تو قرمز و زرد و سبز نارنجی…………… هشت ضلعی……………………. شش ضلعی……………………………… حفرهای مملو از نور……………………………………. شیرجه………………………………………………..
دشتی سبز زیر پایش پهن بود. باد، خنک میوزید. از آسمان صدای صوری عظیم میآمد. آسمان بنفش. پرواز. دروازه. دو نگهبان.منقار آبی… انسانی با سر لکلک…………………………..نگاه نگاه نگاه……………………………………………………
بابا نه……………………………………………………………………………………………………….
بابا، مامان نه……………………………………………………………………………………………….
چرا خسخس میکنی…………………………………………………………………………………..
بمیر زن………………………….. بمیر جنده……………. خونت از دهانت بزند بیرون……
مکیده شد… چشمانش باز شد. کنار سرش ونوسِ گوشتخوار، مشغول تجزیه کردنِ بدنِ قورباغهایی بود. قطرهایی متعفن از چشمِ چروک و پُرِ ونوس چکید… باقی چشمهای خونیِ ونوس باز و خالی منتظر غذا رو به آسمان بودند……… بازوانِ چشمها، پرزهای مرطوبی داشت…… قطرۀ کوچکی از انتهای هرکدام آویزان بود….آب
لَرزَش گرفت… برخود دندانهایش شدت میگرفت… زمین یخ کرده بود… دستهایش را مشت کرد… دو دست مشت شده را جلوی دهان گرفت… بخار غلیظ از لای انگشتانش نشت میکرد…خسخس برگ ها ادامه داشت… سینهش ساکت شده بود… از آتش، تنها رنگِ سرخی نبضدار، باقی مانده بود… از لابهلای تنۀ درختان حرکتی به چشماش خورد… دقیقتر نگاه کرد…دست به صورتاش زد… عینک روی چشمهایش بود… لرزش دندانها امان نمیداد… از جایش برخاست… از کنار چادری که ماری سر شب جلویش لم داده بود گذشت… ساکت بود… بیحرکت… دوباره حرکت چیزی را بین تنۀ درختان و بوته ها دید… چند دقیقهایی به سمت علفهای تکان خورده، رفت… چیزی پیدا نکرد… عطسهایی زنانه سکوت را پاره کرد… به سمت صدا رفت… لرزان گفت… هر کار میخوای بکن… فقط منو نکش…
جلوتر رفت… لرزش صدا بیشتر شد… بوی شاش تازه به دماغاش خورد… ماری چمباتمبه زده بود… میلرزید… از جایش بلند نمیشد…
- آقا توروخدا اذیتم نکنید… آقا شمارو بخدا قسم میدم منرو نکشید…
- نترسید ماریا خانم، کاری به کارتون ندارم…
ماری برخاست… فقط نیم متر باهم فاصله داشتند…صدای نفسهای ماری را میشنید… خیسیِ بخاری که از درونش میآمد… گرمایِ حجمِ بزرگِ سینههای ماری را روی سینهاش حس میکرد… مورموراش شد…
- پس چرا این همه راه دنبالم اومدی؟ چی میخوای؟ یه دستشووی ام نمیتونم برم؟
نمیدانست چه بگوید… زبانش نمیچرخید… هزار بار قبل از خواب حظ کرده بود…زیبایی ناظریف سینههای ماری را روی زیپ شلوارش تجسم کرده بود…
- برو اون طرف میخوام برم بخوابم…
- ببخشید… ببخشید… ماری خانم… میخواستم یه چیزی بهتون بگم…
- آقا مزاحم نشو بگذار برم…
- من عاشقتونم ماری خانم عاشقتونم…
- خب؟…
- امشب دیدم اون پسره داشت اذیتتون… من… من…
- تو چی؟ کسی اذیتم نمیکرد که…
- چند لحظه صبر کنید…
دست کرد در جیب عقب شلوار… دستمال کاغذی را بیرون آورد… دستش را به سمت ماری دراز کرد… به سختی میتوانست چهرۀ ماری را ببیند…
- بگیرید
- چیو بگیرم؟
قدم جلو گذاشت… دستش به شکم ماری خورد… دستش را کشید… ماری دستش را گرفت… باز کرد… دست ماری به دست مال کاغذی خورد… جیغ کشید…
- سوسکه؟
- نه ماریا خانم… یه چیزیه که حالتون رو خوب میکنه؟
- چی یعنی؟
- چندتا گیاهه کوبیدمشون… اگر بجویید… تاثیرش از آشغالهای اون پسره خیلی بیشتره…
- چجوریه؟
- توش تاتوره و مریم گلیه… تاتوره چیزیه که هرکی رفته معراج قبلش زده… اما من همیشه کم خوردم ازش… اونقدی که تا اونجاها نرم… اما این فرق داره… حنانه است… اینو که بزنی درختا… گیاها… بات حرف میزنن…
- واقعا میگی؟
ماری انگار پناهجویی سوری باشد… قطحی زده… دستمال کاغذی را درون دهاناش چپاند… چند لحظه در صدای خس خس برگها گذشت…
- چقدر خوب بود… این چی بود… اسمتون چیه؟
- حنانه…ناصر…من یعنی ناصرم… اون حنانه است… ناصر ریا…
- بازم داری ازینها آقا ناصر؟
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
ماری لبۀ پایین لباس گشادش را تند تند تکان میداد…
آن که خورشید را چون سیب درخشانی… سیب… سیبِ قرمزِ آخرِ پاییز… دست خورده… نخریده… مانده…
- فعلا بسه… این چیز عجیبیه… بهش احترام نگذاری… نفستو میگیره… همکار عزرائیل علیه سلام…
بابا…بابا… مامان خسخس میکنه… بابا نه…
- خب آقا ناصر الان نمیخوای کاری بکنی؟
- میخوام براتون چیزی تعریف کنم…
دختر خندید… قهقه زده… سرفه کرد…خم شد… اشک از چشمهایش جاری شده بود… نمیفهمید گریه میکند یا …
- دستم رو میگیری آقا ناصر ازاینجا دربیام؟
گرم بود… زبر بود… مثل دست مادرش… وقتی تب میکرد… زبری را روی پیشانیاش…انگشتهایش را بهم میسایید… صاف بود… و درشتیِ سیبِ آخر پاییز… زیر انگشتهای صاف…
- چی میخوای برام تعریف کنی آقا ناصر…
- من… من بخاطر شما… زنم ازم جدا شد…
- بخاطر من؟
- من گیاهخوارم… اصالتا عِراقی ام… بغداد… ایران بزرگ شدم… شیعه هم هستیم ها… من عطاری داشتم… زن داشتم… یه پسر شش ساله هم دارم…
خس خس برگها یا سینهاش اذیتش میکرد… نفس عمیقی کشید…
- من خیلی به شما و صفحهاتون علاقه داشتم… هر شب میدیدمتون… کلی هم براتون پیام گذاشتم… زنم همون پیامهارو دید… که رفت و…
- رفت و چی؟ یه بوی بد نمیاد آقا ناصر؟
- بهم خیانت کرد… رفت با یه مرد دیگه… چرا کارِ اون ونوسه… ونوسهای اینجا قورباغه میخورند…
- بخاطر مسیجها فقط؟ ونوس چیه؟ چی قورباغه میخوره؟
- حتما دیگه… من مشکل دیگهایی نداشتم که… اون ونوسه ببینش… با چشمهاش شکار میکنه…
- آقا ناصر اینی که دادی داره اثر میکنهها… خیلی خوبه… چی بود؟ همه چی داره عوض میشه…بریم یه جا بشینیم…پاهام درد گرفت…توهم بخور خب، نداری دیگه؟
روی تخته سنگی نشستند… از تیرگی آسمان کمی کم شده بود… مرزِ شاخ و برگ درختان و آسمان مشخص بود…
- حاجی بهم گفت… میری با سرش بر میگردی…
- سر چی؟
- سر زنم… گفت خبر به بغداد برسه باید پس سرمون رو گل بگیریم… منم فرار کردم…من گوشت نمیخورم… چجوری زنم رو میکشتم؟… حاجی وضعش خوبه… اما من الان اینجام… شش ماهه بچهام رو ندیدم…
بابا… بابا… نه… بابا…
به صورت ماری خیره شد… سرش را به زیر انداخت… تف کرد…
- آقا ناصر چقدر قشنگ شده همهجا… سرم رو بذارم روی پاهات؟
- این، چند ساعتی بالا نگهت میداره ماری خانم… ببین چیه این حنانه…
- وای چقدر خوشگله…
- آره همه چی خوشگل میشه… حال کن
- فقط زیبایی میبینم… فقط زیبایی میبینم… آقا ناصر…وای خیلی خوشگله… توهم بخور دیگه آقا ناصر…
ناصر انگار برقاش گرفته باشد…
- آقا ناصر… من حاملهام… بچهام رو حس میکنم تو دلم…
ما رایت الی جمیلا…
از روی تخت سنگ بلند شد… روی به روی ماری ایستاد… ماری زلِ جایی بود… دست در جیب عقب شلوارش کرد… دستمال کاغذی را بیرون آورد… زیر زبانش گذاشت…
- داشتم میگفتم ماری خانم… شش ماهی میشه که بچه ام رو ندیدم… حاجی چند سال پیش وقتی هفده سالم بود. مادرمون رو کشت… خفهاش کرد… تو همون خونه هم چالش کرد… برادراش بهمون تبریک میگفتند…
- آقا ناصر همه چی داره میرقصه… چقدر رنگاشون قشنگه… درختها… آسمون… اون ابره اونجا… اونم داره میرقصه…بوی بد میاد اما…
صدای واق واق چند سگ از لابه لای درختان شنیده میشد… صدای خس خس برگها… بوی گندیدن قورباغۀ زرد… لای مایع لزج… حل میشود… درون مایع است بچهاش… به شکم ماری نگاه کرد…
بچه دار شده… بچه داره….. مایع لزج…….. جنده………. همتون جندهایید…………….. ونوس اسمت ونوسه……………………………….
زنم هم ونوس بود……………………………………………………
بابا… مامان… نه بابا…………………………
گیاه خوار میخورم…………………………………
همتون ونوسید…………………………………………………………….
ونوس بزرگ شد……………………………………………………………………………
قد کشید………………………………………………………………………………………………………
چشمهایش را گشود……………………………………………………………………………………..
اشک گندیدهایی ونوس از پلکش، چکید…………………………………………………
دندانهای چشم ونوس درحال چرخیدن به سمتش میآمد………………………………….
داد زد ونوس. ماری رو نخور.نخورش. بچه داره.بچه… بچه داره…
خندهای زنانه… ادامه دار…….. سرش را چرخاند…………………….. از سر ماری چند بازو و چشم ونوسی بیرون زده بودند………………………………………………………………. بازوان و چشمها در هوا چرخ میزدند……………………………………………………………..
قورباغههای زرد، عینک زده بودند…………………………………………………………………… برگها کل میکشیدند………………………………………………………………………………………
درختها سر درهم میکشیدند…………………………………………………………………………..
وق وق سگی یا زوزۀ گرگوار باد در گوشش پیچید. درختها. مشورت میکردند.. درخت بزرگ تکان خورد… صدای تا شدن چوب…… قرچ و قروچ کردن تنۀ عظیم درخت… صدای خس خس برگها……… درخت خم شد…………………….
ای ناصر فرزند ریاح، از بردن ماری به خانهات مترس. زیرا آنچه در رحم اوست از طرف ماست.
حنانه… حنانه… حنانه چیز خطرناکیه… نباید به کسی بدمش… ماری… ماری…
از طرف ماست… از طرف ماست… جیر جیرِ خم شدن چوب… ونوس… چشمان قرمز… قورباغههایی با عینکِ زرد… ما رایت الی جمیل… ریاحی ام…حنانه…
چشم راستش سوخت… سوزنِ یک باریکه نور به چشمش نفوذ کرد…
بابا… بابا نه… بابا… یخرجونهم من نور الی الظلمات…
چشمهایش را باز کرد… به صورتاش دست کشید… عینکش روی صورتاش بود…
ماری… ماریا…
به اطراف نگاه کرد… ماری روی تخت سنگ ولو بود…
نمرده باشه جنده خانم…
- ماریا خانم… ماریا خانم…
- هااااا… چیه؟
- خوبید؟
- تو کی هستی؟ ولم کن… دیشب باهام چیکار کردی؟ اون چی بود؟ آقا ناصر… اسمت ناصر بود دیگه… اون چی بود…
- کدوم؟
- همونی که بهم دادی…
- یه چیزی بود دیگه…
- بگو دیگه آقا ناصر…
- اون گله رو میبینی شیپوریه سفیده… یکم هم زرده…
- خب
- اون تاتوره است…بهش میگن داتورا… از ادریس و خضر با این رفتند معراج…
- ادریس کیه؟ معراج کجاست؟
- هیچی کلا چیز خفنیه بعد اون یکی گله رو میبینی بنفشه، خوشهاییه…
- اون مریم گلیه بهش میگن سلویا…سلویا دیوینورومه… من این دوتارو میکوبم با آب جوش قاطی میکنم… میذارم زیر زبونم… تو دیشب زیاد خوردی… ممکن بود دیگه نیای… آره میگفتم… این اسمش حنانه است…
- من هم یه دوستی دارم اونم اسمش حنانه است…
- اون میوه هارو میبینی… قرمز ریزها… اون میوه ها توش یه چیزی داره که بهش میگن مادۀ مرگ…
- یعنی میکشه آدمو؟
- شکر هم زیاد بخوری میمیری… داشتم میگفتم… نه نمیکشه اما همون چیزیو داره که وقتی آدم میمیره تو مغزش ترشح میشه… میگویند کل زندگیت از جلو چشمت میگذره… همینه…کلا من فکر میکنم همۀ گیاهای رو زمین میتونند مارو نشئه کنند مهم اینه بدونی که چقدر و چجوری…
- آقا ناصر من نمیفهمم چی میگی… من گشنمه… بریم سمت چادرها…
چندصد متری دور شده بودند… به زمین سوختۀ آتشگاه رسیدند… چند کوله… چادرهایی پاره… زمین سفت شده بود از شدت قدمهای کوفته شده… کفش دخترک کنار آتش خاموش شده، نیمه سوخته رها شده بود…
ماریا لبخند زد… لباس بلند قرمزی پوشیده بود تا مچ پا… میان خاکستر قدم میزد… میخندید… نمیترسید… نفس عمیق کشید…
- آقا ناصر میگم بوی بد نمیاد؟
- بوی تعفنه… کار ونوسه… قورباغه شکار کرده…
- ونوس چیه؟
- اون رو ببین ماری خانم… سبزه… چند تا دستک ازش اومده بیرون… چشماش بازه… دور چشماش انگار مژه داره… این ونوسه… گوشت خاره… یه چیزی که میوفته تو چشماش… چشماش رو میبنده و تامام…اینا جایی در میان که خونی ریخته شده باشه… شاید سربازهای ایرانی و رومی… شاید سربازهای عثمانی… شاید بچهایی سوری… زنی افغان… مردی عراقی… دختری ایرانی…از راهی باید بریم که ونوس توش نباشه… هرجا ونوس دیدیم راه رو کج میکنیم تا برسیم به رود…
قورباغهایی تقلا میکرد… پایش در چشم ونوس گیر کرده بود… جانور امیدخورده جست میزد… دست دیگر قورباغه در چشم دیگر ونوس گیر کرد… همچنان جست میزد… اشک از چشمهای ونوس جاری شد…
- کارش تمومه…
ماری چیزی نگفت… دستاش را روی شکماش گذاشت…
مِه خزنده و بلعنده روی سطحِ سبزِ زمین پهن میشد…
- آقا ناصر بازم حنانه داری؟
حنانه…حنانه…حنانه… چیزی که نباید فاش شود… نره.. به کسی نگه… ونوس… خودشه…
- نه الان درست میکنم…
ونوسی که قورباغه در چشمهایش گیر کرده بود را کند… پای قورباغه جدا شد… قورباغه با یک پا و دست همچنان دورخود چرخ میزد… تاتوره و مریم گلی و ونوس را روی سنگ مسطحی گذاشت… کوبیدشان…
مخلوط سبز رنگ را روی سنگ پهن کرد…
- آقا ناصر چی شد؟ مردیم از نسخی…
عجله داره…
- باید خشک بشه…
باد در برگها میپیچید… خس خس برگها شدید شد… به آسمان نگاه کرد… آسمان صاف بود… باد شدید میشد… شاخهها خم میشدند… خس خس میکردند…
سرش را چرخاند… ماری روی زمین افتاده بود… خسخس میکرد… پاهایش متشنج تکان میخوردند…
لَرزَش گرفت… دستهایش را دور تنۀ درخت حلقه کرد… پاهایش را از شر کفش خلاص کرد… انگشت پایش را درسوراخی گیر داد… خود را بالا کشید… روی اولین شاخۀ محکم نشست… ماری دراز کشیده بود… دیگر نمیلرزید…
جنده…