نسیم خاکسار: ریشه دل آدم‌ها را نباید کشید – گلشیری ستایشگر زندگی

بحث بر سر رفتن و نرفتن انسان نیست. دور این گفتگو قدیمی است. کهنه است و کهن. می‌آئیم و می‌رویم. نگاهی به این جهان می‌کنیم و کاری و کرداری و بعد وانهادن همان نگاه و کار و کردار و محو شدن به قولی در باد جهان. گلشیری هم یکی از این بی شمار محکومان ازلی این چرخش بود. دور از ما هم که بود، در کنارمان بود. با صدایش، نه خاطره‌اش. اگر ما از نزدیک، ‌ در این جا و در غربت‌های دیگر، نمی‌شنیدیم و یا نمی‌توانستیم از این فاصله‌های دور بشنویم، می‌دانستیم اما که صدایش هست. کمی آن طرفتر. فاصله‌های فرسنگی در جغرافیای جهان با دقایق جغرافیایی جان، قدرت هماوردی ندارد. پس رجز خوانی نیست و یا خیال خام پروری اگر بگوئیم می‌شنیدیم حتا از همین فاصله‌های دور، صدای نفس‌اش را، نفس‌شان را، که هوا می‌داد به فضای تهی. فضایی که نفس کشیدن در آن سخت بود. آن کس که قدم پیش می‌نهاد و ریه صاف می‌کرد برای نفسی تازه، از پیش محکوم بود و یا محکوم می‌شد که طناب دور گردنش پیچیده شود. تا در و پنجره‌ها بسته بود و قفل شده، همین‌ها با همان دم و بازدم‌های کوتاه‌شان، جنبش هوا را نگاه می‌داشتند. وقتی هم که احساس شد مقدارکی جا باز شده که می‌شود از بی پناهگاه‌ها بیرون زد، شروع کردند به بیرون آمدن و پوست و چهره به آفتاب نشان دادن و در آفتاب نشاندن، تا طراوت و شکفتگی را ارج بگذارند، در برابر آن همه عبوسی طولانی و هنوز مسلط.

با باز شدن پای‌شان به غربتِ ما، گلشیری از همان اول شده بود سفیر و برید و مژده رسان همان صداها که چون هنوز وقت تپیدن دل‌ها بود سخت به گوش ما می‌رسید. می‌رساند اما او با صمیمیت و امانت. امانت داری از خصلت‌هایش بود. چون ترس از جهل و جاهل داشت و می‌دانست که چه‌ها کشیده‌ایم ما از این دور باطل خبر به جهل رسانی‌ها و گُنده کردن‌های به منظور و مقصدهای حقیر. با همان خش گلویش فکر می‌کنم خانه‌های زیادی در غربت ما باشد که صدای شاد او را ضبط کرده‌اند که: ‌نگران نباشید. زندگی هست.

اوائل تا زبانش باز شود و چشمش به آشنائی‌ها شسته شود از بودن و هستن زندگی زیر موشک‌ها و خمپاره‌ها می‌گفت و بعد از چیزهای دیگر تا ما بخوانیم به خواندن خودمان، زیر اعدامی‌ها را در زندان و به جوخه آتش سپردن‌ها را. و بعد هنوز، تا بعد از پک سیگاری بگوید از حرام شدن به شکل‌های دیگر. از تنگناهای به دست آوردن یک لقمه نان، که از صبح تا شب باید دوید و ندید و به دست نیاورد. و بعد،،، که با این همه ماندن هست. حالا نه با آن ارتفاع و رفعت که انتظارش را داریم بل در همین جستجوها تا کلمات شاد بمانند و کلمات پویندگی و کاوندگی و آفرینندگی و بعد با همان زبان خودش: ‌ آقا همین هاست دیگر! توپ که نمی‌خواهیم در کنیم.

توپ درنمی‌کردند. اما در همان روال زیبا و سنجیده راه رفتن‌شان، ‌چندی نگذشت که توپ هم درکردند که نه فقط ما شنیدم بلکه همه عالم هم صدای‌شان را شنید. در نامه نوشتن‌شان به دفاع از سیرجانی و انتشار متن «ما نویسنده ایم» و بلاهائی که از سر گذراندند، راز خاموش و موقرانه راه رفتن‌شان را می‌شد دید. می‌شد دید که با همین روال که می‌روند، آگاهند از شرایط و این که دارند عیار وار به سوی چوبه دار می‌روند.

نسیم خاکسار، کاری از همایون فاتح

در هر سفر که به خارج می‌آمد شمه‌ای از همین‌ها بریده بریده می‌گفت. در فواصل نوشیدن چای و غر زدن و داستان‌خوانی و سرفه‌های بعد از پک به سیگار. وقتی می‌رفت، ما می‌ماندیم با حرف‌هایش و داستان‌هایش که خودش می‌گفت جز همین‌ها، بقیه باد است. به گوش بشنوید و بعد فراموش کنید. که اگر چیزی از ما می‌ماند، همین داستانی است که می‌نویسیم. یعنی بقیه عرق ریختن تن است و سائیدن ته کفش و گیوه ورکشیدن که البته عالم خودش را هم دارد. عالم دیدارها. و بعد البته سردرآوردن از ته و توهای همین زندگی در دور و اطراف که در همین داستان‌هایمان در پی‌اش هستیم.

دنیای او، دنیای کتاب و کتابت بود که دل به آن‌ها می‌داد. یعنی دنیای ویژه نویسنده و شاعر که دنیای کتاب است و کلمات. همین کلمات که به مقراض جان می‌بُریم و کنار هم می‌چینیم. کاری به الفبایش نداشته باش که در کدام خط و زبان چگونه است. همین که بتواند خوانده شود کافی است. خوانده شود تا زندگی از نو آغاز کند به جنبش و بگریزد از آن خلاء و خالی اولین.

گلشیری حالا نیست که بنویسد اما هربار با خواندن داستانی از او، ‌ آن را به نام او می‌نویسیم. مثل خواندن کارهای حافظ و سعدی و خیام و هدایت و نیما و شاملو و اخوان و چوبک و فروغ که با هربار خواندن، ‌ از نو آن‌ها را می‌نویسیم. انگار که خودشان برخاسته‌اند و داستانی و شعری تازه نوشته‌اند. و این همان معجزه کلمات است تا مرگ را که شتاب ربودن آدمی را دارد به زانو دربیاورد.

گلشیری اگر شتاب بسیاری چیزها را داشت شتاب مردن نداشت. در بسیاری از داستان‌هایش به صورت‌های مختلف او را یا آن زندگی کُش و زنده خوار را به هیئتی مجسم و دیدنی درمی‌آورد و به کرشمه همین کلمات راهش را از دزدیدن آدم‌ها می‌زد. حتا برای یک دم کوتاه هم اگر موفق می‌شد احساس پیروزی می‌کرد. و همین‌ها را «انفجار بزرگ» می‌دانست. رقصیدن زن و مردی را می‌گویم در همین داستان و در میدان بزرگ شهر، وقتی حکومت عزا و عذاب در سر چهار راه‌ها بلندگو و فراش مرگ گذاشته بود و گذاشته است.

او جنگجوئی بود که اهمیت دقایق و ثانیه‌ها را می‌دانست. می‌دانست که در ذات زندگی رازی هست که دریافتن آن طلسم شکست ناپذیری مرگ باطل می‌شود. مرگ عریان می‌شود. او هیچوقت مدعی ساده نوشتن نبود، ولی با همه بازی‌های زبانی که داشت ساده ترین داستان‌ها را هم نوشته است. راز سادگی‌اش حضور در جمع بود. گوش و هوش سپردن به همین صداهائی که در دور و برمان می‌شنویم. با هرکسی که می‌نشست لحن و کلامش را به گوش جان می‌سپرد. جملاتش در داستان لحن و طنین آشنا و چهره‌های آشنا را داشت: کارمندهای اداره، ‌ معلم‌ها، ‌زن‌های خانه دار و زن‌های تحصیل کرده و روشنفکر، پسران و دختران جوان، روشنفکران از هر تیپ. سیاسی‌ها، چه پیشگامان و چه وارفته‌ها. مادران، خاله‌ها و عمه‌ها. همه این‌ها را طوری ضبط و ربط شده درون داستان جا می‌داد که بعد از دوبار خواندن متوجه می‌شدی که چقدر ساده می‌نویسد. خودش را هم در برخی کارهایش می‌دیدی که رقصی می‌کند با و میان همین آدم‌های ‌ساده که خلق‌شان کرده است و پُر کرده‌اند دور و برش را.

ایران را دوست داشت. وقتی داستان‌هایش را می‌خواندی می‌فهمیدی. یعنی وقتی آن داستان‌هایش را که در آن‌ها مدعی آن دوست داشتن نبود می‌خواندی، می‌فهمیدی. زیرا آن گاه که این حس عاطفی و ادراکی به حضور خوداگاهش می‌رسید آن جذبه را در کار نمی‌آفرید. اما وقتی او ناخوداگاه، مست آدم‌هایش می‌شد، می‌فهمیدی دلش درهوای کدام آبادی و قریه و کنار کدام مالرو و طاق خانه و صدا سیر می‌کند. از همین رو بود که کار او با همه ظاهر پیچیده‌اش ساده بود. تو می‌دیدی که در راهی هستی که مدت‌ها از آن دور بوده‌ای و یا در خانه‌ای هستی و بین جمعی که مدت‌ها صدای‌شان را نشنیده بودی.

گلشیری در کار داستان نویسی دلسوز همین خاک و همین آدم هاست. در یکی از کارهای آخرین‌اش به نام «‌دست تاریک، دست روشن» می‌بینی که با همین آدم‌های ساده، همین خاله‌ها و عمه‌ها، همین بچه‌ها یا دوقلوهای ده دوازده ساله‌ای که نمی‌دانیم کدامیکی‌شان سعد است و کدامیکی‌شان سعید، و کارمندهائی که نگرانی و دلواپسی‌شان پیدا کردن چراغ جلو ماشین‌شان هست، و آدم‌هایی که بندی زن و بچه و خانواده هستند راه می‌افتد تا مرده خرافات را خاک کنند.

از همان اول داستان می‌بینی که این جامعه کوچک تا بخواهد راه بیافتد چقدر کار می‌خواهد. چطور و به چه سختی و تنبلی جمع و جور می‌شوند. در برابر هر کدام‌شان تا بخواهند بجنبند و خود را از هزار کار و گره که در زندگی دارند خلاص کنند باید کوهی از صبر و تحمل باشی. شاید از این که یکی از آن‌ها نامش آقای صبوری است، ‌ از همین فکرها درآمده است. به خصوص که مرحوم هم نامش هست رحمت حاجی پور. همان که گروه به خاطرش راه می‌افتد تا زیر بقعه‌ای خاص خاکش کنند و طوری خاکش کنند که دیگر بیدار نشود. وقتی این سرزمین تا بخواهی بقعه و امامزاده دارد. در دور و برشان هنوز خیلی‌ها آماده‌اند تا با سوزاندن پنجه انگشتان دستی در قبرستان‌های کهنه و پوسیده، مردم را خواب کنند و باز روح مرده را بیدار کنند.

گلشیری هرگز در کارهایش، با هستی در کلیت‌اش سر و کار و درگیری نداشت. اصلاً نمی‌خواست داشته باشد. با آن که در کلیت متاثر از ادبیات اروپا و آمریکا بود و از آن‌ها می‌خواند و بهره می‌گرفت و در گفتگوهایش آلن روب‌ گریه و بورخس را به رخ می‌کشید اما هرگز در کار داستانی اسیر فلسفیدن در داستان، از آن گونه که در ساده ترین داستان‌های کوتاه همینگوی ساری و جاری است، نمی‌شد. هر چند در کار، پیگیر زبان شسته و رفته بود و درخشان‌ترین نثر معاصر داستانی ایران را نوشت و تظاهر به این داشت که همین دل مشغولی اوست، اما به گونه‌ای، همانقدر سیاسی بود که ساعدی بود و نیز همان قدر درگیر با مسائل حاد جامعه‌اش که سعید سلطانپور. با همه ستایشش از هدایت و بهرام صادقی یکبار هم نشد که فضاهای تیره و فلسفی داستان‌های هدایت و یا بهرام صادقی آسمان صاف آثار و اندیشه‌اش را بپوشاند. او در دربرخورد با هر تکان جامعه، زیر لایه‌ها را بیرون می‌کشید که بتواند آن را مثل نارنجکی به سمت دشمن پرتاب کند و در ضمن چشم و گوش خواننده را هم باز کند. «فتحنامه مغان» اگر نخستین داستان سیاسی ما علیه نظام موجود نباشد از بهترین داستان‌هائی است که بعد از انقلاب نوشته شده است.

گلشیری رمز پرداز و تمثیل سازی بزرگ بود. «معصوم»‌هاش سر فصل تمثیل سازی‌های اوست. چشمه‌ای که در کار نوشتن واقع گرایانه‌ترین کارهایش، به آن‌ها باز می‌گشت و از آن می‌نوشید. او در همین داستان پنجاه شصت صفحه‌ای‌اش به نام «دست تاریک و دست روشن» با استفاده از همان شگردها و دستمایه غنی‌اش در مردم شناسی، ایران امروز و مردمی را که دوست داشت در واقعی ترین شکل ادبی، ترسیم و یا تمثیل می‌کند.

حوصله در کار، حوصله در فرم سازی و حوصله در ایجاد فضا و مضمون، ‌شکیبائی خاصی به کار بخشیده است تا تو که خواننده این کار هستی از نزدیک حال این جامعه را که حاصل اندیشیدن نویسنده به همین مردم و همین خاک است ببینی و واقعیت آن را بپذیری. مشکلات‌شان، مشکلات تو شود و درگیری‌های عاطفی‌شان نیز. کل ماجرای این داستان، بردن یک نعش است که از سرد خانه‌ای گرفته می‌شود تا در جای دیگری خاک شود. کاری که هم اکنون مردم ما با همه بی بضاعتی‌شان مشغول رتق و فتق‌اش هستند. گلشیری می‌گوید با همین مردم باید حرکت کرد. با همین آقای صبوری و محسن و خاله همدم و همین دوقلوهای شیطان که خدا را بنده نیستند و حرف هیچ عمو و دائی‌ئی را هم قبول ندارند.

راوی با همین آدم‌ها می‌‌نشیند و حرف دل می‌زند و می‌شنود. قهر و آشتی می‌کند. مهربانی می‌بیند و عتاب. بعد می‌رود گوشه‌ای تا بگوید که در دل همین آدم‌ها چه امید روشنی به فردای بشریت چون شمعی کوچک می‌سوزد. و پس بلند می‌شود تا با نوشتن از آن با کلماتش و یا با وجودش پیه سوز آن شمع شود برای فروغ بیشتر.

در آخر این داستان به شادی خاک سپردن مرده، ‌ همدم خانم می‌گوید: ‌

کی بلد است برقصد؟

سعد یا سعید با هم گفتند: ‌ من

و بعد تا میمه، عمه روی قوطی خالی سوهان ضرب گرفت و بادابادا بادا، ‌ایشالا مبارک خواند و بچه‌ها همان وسط ماشین رقصیدند.

گلشیری با همین کلمات ساده امیدش را در به ثمر رساندن حرکت مردم در خاکسپاری خرافات نشان می‌دهد. نه قهرمان‌های گنده گنده می‌سازد و نه با حرکت‌های گنده گنده فضاهای فریبنده ایجاد می‌کند. توش و توان ملتی را می‌بیند و آرزوهای خفته در قلب‌شان را و از همین‌ها سیمای وطنی می‌سازد که قابل لمس است. وطنی که ما در خلوت خود و نه در هیاهوی دروغین جمع، ‌ تصویری آشنا از آن داریم.

داستان «دست تاریک، دست روشن» از نظر ساختار داستانی و شگردهای بیانی گلشیری که داستان را در لایه‌هایی ظاهراً دور از خط اصلی بپیچاند؛ هم با هدف ساختن فضا هم گریز از سانسور مسلط، بی آن که حرف گم و الکن شود و پیشتر از آن، آن چه را که پدید آمده است چون ساختاری برآمده در یک فضای استبداد نشان دهد، از نمونه‌های برجسته کارهای اوست. برای مثال چند خط اول همین داستان را که اختلاف راوی است با زن و دخترش، سر آن که کسی تلفن را بردارد و یا حرف‌های خانم پیرزمانی را از رسیدن به بچه‌ها و بحث سر قیمت گندم با آقای صبوری را در وسط‌های کار، ‌می‌توان یک لایه‌ی روئی دید. زیرا خط اصلی داستان درباره به خاک سپردن آدمی است که آشنائی راوی با او برمی‌گردد به سی سال پیش و بر حسب تاریخ نگارش داستان که خرداد ۷۲ است، کلی حرف پنهان در آن است.

گلشیری که در خلق «شازده احتجاب» و «بره گمشده راعی» در داستان‌های بلند، و در داستان‌های کوتاه با «مردی با کراوات قرمز» همین شیوه را در پرداخت داستان و توسعه آن بکار گرفته بود در خلق این داستان نشان داد که در نوشتن به این شیوه، آن هم با زبانی بسیار راحت و ساده به بلوغ رسیده است.

در همین داستان گلشیری دوجور و یا چند جور از زبان استفاده می‌کند.

گفتند: ‌ دوبار است آقائی تلفن می‌کند. اسمش را هم نمی‌گوید.

گفتم: ‌ اگر باز تلفن کرد، اسمش را بپرسید.

خاور، دختر بزرگم، ‌گفت: ‌ «من که رویم نمی‌شود.

گفتم: ‌ غربال را بگیر جلوت، ‌دخترم.

زنم گفت: ‌ حالا که هستی خودت بردارد.

گفتم:‌ای به چشم!

مگر مهلت می‌دهند؟ کی است؟ ‌ساناز خانم. ول کن هم نیست. اول تمام وقایع روز را با هم دوره می‌کنند، بعد تازه منیر می‌پرسد: ‌ «خوب، چه خبر؟»

این یک جور استفاده از زبان است. زبانی متعارف برای انتقال مفاهیم. همین زبان را در جاهای دیگر همین داستان وقتی می‌خواهد خرافه پنهان و خوابیده در فرهنگ ما را بیرون بیاورد لحن تمثیلی می‌بخشد. در واقع از انتقال مفاهیم می‌رود به کشف مفاهیم یا صورت بندی هایی که در فرهنگ جامعه ما جا افتاده و سنت شده است.

وقتی خبر درگذشتش را شنیدم صبح بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. برای ساعت‌ها نشستم روی مبل خانه‌ام که نزدیک به پنجره است و به دو درخت چنار و یا سپیدار روبرو نگاه کردم که در قاب بزرگ پنجره شاخ و برگ‌هایش در باد نرم نرم تکان می‌خوردند. بعد یاد یکی از داستان‌هایش افتادم. در آن داستان، ‌ به نقل از راوی، ‌نویسنده با مرگ تخته نرد بازی می‌کند. با این شرط که اگر ببرد مرگ قول دهد دست از سر همین سه چهار نفر آدمی که دور و بر او هستند بردارد.

شاید تاثیر حضور درختی، مشابه همین درخت در جلو خانه‌ام، در داستان بود که باعث بیدار شدن آن در ذهنم شده بود.

رفتم داستان را پیدا کردم. در پایان داستان راوی می‌گوید: ‌

جفت شش آوردم. جفت یک آورد. بلند خندیدم.

گفت: ‌ یک خنده‌ای نشانت بدهم.

حتماً وقتی مرگ سراغش رفته بود می‌خواست همان را نشانش بدهد. هیبت ترس آورش را نشانش بدهد به تلافی همه آن بازی‌هائی که او سرش آورده بود.

در این داستان راوی بر مرگ پیروز می‌شود. کابوس مرگ رفته است. وقتی راوی پا بر نرده باغ خودش را بالا می‌کشد، می‌بیند همسایه‌ای که ترس مردنش را داشت زنده و چالاک برگ‌های افتاده را، گوشه باغچه‌شان چال می‌کند.

با همین وسواس دیدن، ‌ برمی‌خیزم و از بالا به پای درخت نگاه می‌کنم. مردی با قدم‌های محکم می‌گذرد. تا از ذهنم بگذرد که چقدر به گلشیری شباهت دارد یا ندارد و ببینم او را در کار نوشتن داستانی شگفتی‌آفرین، ‌انگار صدایش را بشنوم، در گوشم این کلمات می‌پیچد: ‌چرخش این گردونه قدیمی را باور کن. مهم رفتن نیست. ما هم رفتنی‌ایم. باید باور کرد. دیر یا زود. مهم همین کلمات است.

خودش انگار گفته بود جائی که ریشه دل آدم‌ها را نباید کشید.

اوترخت. هفتم جون ۲۰۰۰

متن سخنرانی نسیم خاکسار در مراسم بزرگداشت او در پاریس که توسط کانون نویسندگان ایران در تبعید برگذار شده بود. و سال بعد در بروکسل توسط کانون فرهنگی در آن جا.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی