
پیشدرآمد
مفاهیمی که در یک اثر ادبی پرورده میشوند، بخشی از جهان آفریدهی نویسندهاند که به فراخور حال و تجارب مخاطبان، به ناخودآگاه آنها منتقل شده و در آنجا گفتمانی مفهومی ایجاد میکنند؛ فرایندی ارتباطی که نویسنده و خوانندگان آثار ادبی، هر یک از منظری، آفرینشگران آناند. در خوانش اثر ادبی، مفاهیم نهان در اعماق متن به خوانشهای متعدد سپرده میشود: خوانندهی معمولی، خوانندگان متخصص، تحلیلگران آثار ادبی، دوستداران فلسفه، جامعهشناسان، مردمشناسان و روانشناسان، هر یک از زاویهای به تصویری از متن و بازخوانی آن میپردازند. این بازی زیبا و دلنشین، بازیای مهیج میان خیال، کلمات و قدرت برانگیختن تصاویر در زمینهی مفاهیم متعلق به انسان و زیستبوم اوست و نقد، افسون آیینهگی این فرایند شمرده میشود.
بهرهمندی از این قدرت، اتفاقی است که ناخودآگاهانه و توفنده کار خود را میکند. مفاهیم انضمامی، یار و همراه این بهرهمندیاند. مفاهیمی هستند که در عین ابراز وجود در قالب کلمات، فاقد حس و حال برآمدن در ذهن دیگراناند؛ متوقف، بیرنگ و بیخاصیتاند. متوقف و بیجان. نه حامل خیالیاند، نه حافظ نکتهای و نه فرمی تأملبرانگیز دارند. تقلید در مفهومشناسی و پرداختن به آن بدون داشتن زمینهی وجودی، ظرف و مظروف را مبتلا به بیحسی میکند. بیحسی اپیدمیک از جمله گرایشهایی است که بخشی از ادبیات معاصر ما تجربههایی درازدامن را در انبان خود دارد.
مطالعهی ادبیات داستانی و نمایشی، ما را در آفرینشگری و پرورش مفاهیم انسانی شریک میکند. نخستین گام برای درک زوایای این مشارکت و تعیین سهممان در فرایند آن، کنار گذاشتن تمام چیزهایی است که گمان میکنیم از آنها خردک چیزهایی میدانیم. به عبارتی، نخستین گام در ارتباط گرفتن با یک متن ادبی، پس زدن هالهی سمج دانستگی و همهچیزدانی خودمان است.
روانشناسی، خلاقیت را حرکت در مسیر ناشناختهها تعریف کرده است. قدم گذاشتن در مسیر ناشناخته، حال و حالات آدمی را به تمامی، و به نفع جریان دگرگونساز خلاقیت، تغییر داده و متحول میسازد. هیچ انسانی از این مشارکت بینیاز نیست. هیچکس در زندگیاش از درک خلاقانهی دیگری بینیاز نیست و این نیاز، فرصتی برای برجهیدن جرقهی روایتگری است. مگر نه اینکه هر نویسنده، حکایت خود را سند میکند؛ داستان خود را میگوید؟
ادبیات داستانی و نمایشی، برشهایی از زندگیاند و رمان، جغرافیای تبادل دانش و تجربههای زیستهی نویسنده با مخاطبانش است. با این حال، موانعی وجود دارد که شکلگیری این فرایند، یعنی تبادل دانش و تجربههای زیستهی انسانی را متوقف یا کُند میسازد. در رأس این موانع، تصور عقل کُل بودن است؛ تارتارهایی عبوس و سمج که از عنکبوت ممیزی و سانسور در رسانههای همگانی ما لانه خوش کردهاند. حال آنکه زندگی و جهان امروز، سرشار از مسائل، موضوعات، مفاهیم و مناسبات پیچیده است که درک و شناخت آنها نیازمند رفتار و عمل مؤثر جمعی و صدالبته برخورداری از رسانههای آزاد همگانی است. این میان، مناقشهی آزادی و حجرهگردانان عقل کُل، نهتنها شناختی از این مسائل ندارند، بلکه در فرایند شناخت آنها نیز فاقد هر حس، رفتار و عکسالعمل متناسباند. امروزه همهچیزدانی نهتنها ضعف و نقصی معمولی و جبرانپذیر نیست، بلکه صفتی لجوج و زائلکننده است که هزینههای حیاتی، حیثیتی و تمدنی به همراه دارد. از جمله تأثیرات این صفت بر زندگی فردی و جمعی ما ایرانیان امروزی، فاصلهی تأسفبار ما با واقعیتهای تحمیلشده به زندگی امروزمان است.
کلمات، خیالات، واقعیتها، جغرافیا و حالوهوای جاری در زیستبوم نویسندگان از جمله عناصر نمایشگری مفاهیم در داستاناند. رمان اما اصلیترین زمینهی بازآفرینی واقعیتهایی است که مفاهیم بلند انسانی، زندگی، تاریخ و طبیعت در آن تجربه میشود. از آنجا که ما ایرانیان در فاصله و ارتفاع متفاوتی نسبت به طبیعت و واقعیتهای معمول زندگی، در چرخهی تکرار و تقلید محدود ماندهایم، در بازخوانی و بازآفرینی ناخودآگاه فردی و جمعی خود نیز دچار کاستیهای رنگارنگی هستیم؛ کاستیهایی که سهمی خیرهکننده در نادانستگی، ناهمراهی، ناهمگونی و نوع زیستمان در جهان امروز دارد. بیتردید هر اثر داستانی در این مقطع از تاریخ ما ایرانیان، برشی از هویت پنهان ما و اقلیم زیستی ناخودآگاه ما به شمار میآید. به همین منظور، هر یک از ما، چه نویسنده، چه خوانندهی معمولی و چه خوانندهی حرفهای، وظیفهای در قبال اثر ادبی داریم: دقیق و با حوصله خواندن اثر ادبی!
تردید نداشته باشیم که دقیق و با حوصله خواندن آثار ادبی، بهتدریج و روشمند، ما را از تنشهای حاصل از سوگیریهای شناختی خواهد رهاند؛ سوگیری شناختی همین گرفتاری فراگیری است که در اقشار مختلف و طیفهای متفاوت شهروندی–طبقاتی با آن روبهرو هستیم. به عبارتی، در هر زمینه و موضوعی، با نوعی غفلتزدگی و فاصله با دانش معمول روزگار روبهرو بوده و با همین حال و وضع، در کار قضاوت مداوم دیگران به سر میبریم و هیچ موجودی از تبعات سوگیریهای شناختی ما در امان نبوده و نیست. یک کمدی–تراژدی تام و تمام عیار!
اگر نوشتن، بیرون زدن از صف مردگان باشد، خواندن و مطالعهی دقیق و با حوصلهی متن ادبی نیز روزنهای برای بیرون زدن از صف خمودان و پیشاهنگان مرگ خواهد بود!

کیمیاگری با کلماتی از جنس زندگی
دیر فهمیدیم یا دیر فهمیده شدیم؟ در تاریکی آواز خواندیم تا ترس را بتارانیم. دروغ را راست گفتیم و محال را باور کردیم. به دنبال ذرهای دوستی و رفاقت، در تاریکی دویدیم. خیال کردیم رفاقت و سیاست یعنی نرد مرید و مرادی. همدلی را درک نکردیم، دلباختگی را چرا. گربه سیاهی در تاریکی که فقط با باز کردن چشمانش دیده میشد. رها شده از قفسی تنگ و تاریک در دنیایی بر تل جنایت. گمگشتگانی که ناشناس از کنار خود گذشتیم. کتابهایمان رؤیا میدیدند و اشیا، رقصکنان و آوازخوان به هم نزدیک میشدند. با این تنهایی و شلوغی پر ازدحام چه باید کرد؟ ما را چه میشود؟ (صادقترین معشوقهای عالم: ص ۹)
آغاز و پایان یک رمان، دروازههای طلایی رمان هستند؛ دروازهای که آدمها همراه با ماجراهایشان از یک سوی آن وارد و از سویی دیگر، میروند و به جادوی جاودانگی میپیوندند. ورود لحظهای به جغرافیای داستان، یک «آن» بیش نیست و این نویسنده است که بایستی، توانایی انتقال جوهره داستانش را در چشم بر هم زدنی داشته باشد. کاری شبیه به معجزه. این ناممکن آنگاه اعجازگرانه خواهد بود که ما با موضوعی از جنس احساس، فراگیر و معمولی شده روبهرو باشیم: عشق و رایحه اغوا!
نقرهکار در رمانهای خود به ما گوشزد میکند که بایستی فراتر از واقعیتهای معمول و خیالات جاری پیرامون تاریخ، عشق و زندگی و مرگ و برد یا باخت، و پرهیز از دلبستگی و وابستگی به انگارههای ایدئولوژیک و مرامگرایی، در دریایی خروشان از شکستها و ناکامیهای تمدنی و تجربیات ناب و خاص غوطه بزنیم و با رهاندن خود از هجوم نهنگها و ماهیان آدمخوار، خود را به آستانه پرسشگری از خودمان برسانیم. جایی که راوی نشسته و با فنجانی قهوه، در انتظار فرصتی برای روایت سرگذشت خود است. نشانههای گپ و گفتی که راوی با آینه صورت بخشیده را مرور کنیم:
گوش کن آینه: من از انعکاس چهرهام درون تو میترسم، من از تصویرم در درون تو و «دیدن هر چه درون توست احساس وحشت میکنم. ناتوان و خسته از وحشت دیدار با تو، با ترس بیداری از صبح میخوابم. در نگاه به تو، در دیدار با تو ذرهای تسکین و آرامش نیست. میخواهم انکارت کنم، نمیتوانم. چقدر سرزنش، چقدر احساس گناه، ناباوری، نگرانی، شرم؟ با تو هستم، چیزی بگو. چرا سرد و ماسیده، بهتزده و در خود فرو رفته به من خیره شدی، چرا؟ من از تو میترسم. من، سهراب ساده میخواهم با تو حرف بزنم، گوش میکنی؟ گوش میکنم، اما بگو به من که چرا این قدر پیر و شکسته شدی؟ نه رنجها، که اعتمادها پیرم کردهاند. میخواهم رنج یکی از این اعتمادها را برایت روایت کنم. اما پیش از سخن گفتن، پرسشی دارم: به من بگو با این همه اندوه چه کنم، منتظر چه هستم؟ بس نیست، چرا تمام نمیشود، چرا از ضربان و تپش نمیافتد، این همه سماجت برای چیست؟ اندوه دو دیار، زخمهای نارفیقیها، بیمهریها… مرگ رؤیاها و کابوسهایی که پشت پلکها خانه کردهاند… ص ۹
از همین آغاز، نویسنده تکلیف ما را روشن میکند که با مقابل قرار دادن دو چهره، در قابی که قدرت سخنگویی دارد با ما از درون خود سخن میگوید. شاید بهتر باشد در نگاه به این رمان و این دست از آفرینههای ادبی، زاویهای برای مطالعه نقدی ورای نقد روانشناختی اثر باز کنیم. چرا که با در نظر داشتن تلاطمهای زندگی نویسنده و تلاش او برای در امان نگاه داشتن اثر از انگارههای ایدئولوژیک یا سانتیمانتالیسم روشنفکری، جنس واقعیتها، چهرهها، اشیا و زیستبوم رمان از جنس واقعیتهای درون اوست. واقعیتهایی که در بازخوانی میتواند مبنای جستوجو و معیار سنجههای «رمان نو» ما باشد.
دروازه طلایی این رمان پرسشی زاییده اندوه و اضطراب است: اضطراب وجودی پس از پشت سر گذاشتن تجربههایی تلخ. نویسنده نه فیلسوف که مبارزی تغییرخواه از انفعال و معمول زیستی به پویایی و پویندگی است. میتوان جنس و جنم این اضطراب را گونهای از اضطرابی دانست که سورن کیرکگور در عمرش با آن درگیر بود.
ترکیببندی و فضاسازی روایت ماجرای آغازین، برانگیزاننده تصاویر سردابههای تاریک و نمور تاریخ است. تاریخی که هالههایی از آن در نمادها و نشانهها، واگویی شخصیتهای تاریخی، شکستها و شادیهای آنان و مردم معمول و زندگی معمول متبلور شده است.
ورودی رمانهای نقرهکار، ما را در هجوم نمادها، نشانهها و سمبولهایی سرگردان میان تاریکی و روشنایی غرقه میسازد. دریافت ما چه باید باشد؟ آیا در آستانه خاک شدن هستیم و بایستی با پذیرفتن مرگ، خود، به نوشتن وصیتنامه تن در دهیم؟ پاسخ به پرسش راوی، در آینه از ما چه خواهد بود؟ آیا بایستی در تودرتوییهای هزار و یک شبی، نقشی را از کسی بستانیم و خود، در آن نقش، پا به پای ناخودآگاه نویسنده، تجربه زیسته برآمده اغوا و فریبخوردگی را امتداد بخشیم؟ من مردهام و شب گویی ادامه همان شب بیهوده است (فروغ)
آمیختن روایت داستان با تار و پودهای ابریشمین خیال راوی، لحن و زبان رمان را در لفافهای ململی پیچانده تا دمی، با از یاد بردن مزه زهر حنظلی درونمایه داستان، در بازخوانی گذشتههای تاریخی خود مشارکت کنیم.
دروغ، با چهره بزکشده دوستی و عشق به سراغم آمده بود، با زخمهایی که حتی روزی که وصیتنامه را مینوشتم، گرم و خونین سینهام را میسوزاندند؛ سوزش و درد زخمهایی که با چشمهایی از حدقه بیرونزده نگاهم میکردند. شما را نمیدانم، من اما مجبور بودم در همان چند سطر بنویسم که دوستی و عاطفه و اعتماد و پولم را ربودند. بله، من سهراب ساده هستم، مبادا من را با کس دیگری اشتباه بگیرید. (همان. ص ۱۱)
دعوت صریح نویسنده به مخاطب داستان این است: بیرون زدن از صف مردگان! اقلیم بیرون زدن از صف مرده بودن و مردگی را مرور کنیم: فانوس کهنه و کمسوی آویزه دیواری ترسناک، و بوی نای پوشیده از تارهای عنکبوت و صف مردگانی که به آن چشم دوختهاند. به نام دوست و مهربانانه آمدی، با آواز باران و ضربآهنگاش بر شیشه پنجره. و: مردی که گریه نکند مرد نیست، انسان نیست. گریه، شناسنامه آدم بودن است… چراغ فانوسی زیر مهای غلیظ، به رقص باران و نسیم و مه خیره بود. (همان. ص ۱۱)
نقرهکار، کیمیاگرانه، ما را از دهلیزهای تاریکی بیرون میکشاند تا با گداختنی از جنس دانایی، بیرون زدن خود از تاریکی و صف مردگان را تجربه کنیم. روایتی که بهتدریج، ذرهذره، مجمل و حوصلهپسند و با کنار گذاشتن آرایههای صوری متن، فصلفصل تاریکیهای تاریخیمان را میگشاید. نویسنده در بخشهایی از جهان داستانیاش، با ارجاع بخشیدن برونمتنی به اسطورههای شاهنامه فردوسی، به خوانش خود از اغوا، اغواگری، هفت چاه تاریکی و شغاد شیادیها میپردازد؛ معضلی که سیاستورزی غلط و نوکیسگی، مقطعی از تاریخ معاصر ما را با خود درگیر و درمانده و سرگردان نگاه داشته است.
نویسنده بر خلاف جریان غالب در ادبیات داستانی روایتگر تن و تنانگی، زن را نه اغواگر و کالبد اغوا که انسانی سرشار از دانش غریزی و هوش عاطفی بکر میداند. انسانی که نه منزل و سرمنزل و یا ایستگاه ملاقات حواس، که تودرتوییهایی تاریکروشن از بیم و امید است. زن در نگاه راوی ایستگاه و مقصد نیست. وعدهای از غیظ و غضب و شادی و غنج غریزه نیست. یار و همراهی است که میتواند در لحظهای، در چشم بر هم زدنی واقعهآفرین باشد. در زندگی تشکیلاتی، عشق جایی ندارد اما دلدادگی، رایحهای ترسخورده است که پا به پای ضربان قلب، در شبکه مویرگی زندگی آدم جاری است. در هاله آن رایحه است که میل به دانستگی پوسته غریزه را میتکاند و به بیرون میتراود و زایش روشنایی را جستوجو میکند.

دانش، اعتمادآفرین است؛ خاصه آنگاه که با هوش عاطفی درآویخته و در روابط و مراودات ظهور و بروز پیدا کند. رگههایی از اعتمادزایی چنین دانشی است که در صورتهایی از رفتار و تجربههای زیسته عاطفی، از نسلی به نسلی دیگر میرسد. در حادثه و اتفاق اما، سرعت این جابهجایی و انتقال، صاعقهوار است. در لحظهای، نور و گرما، از جرقهای آتشفشانی میسازد. یاد اخوان ثالث مینوی باد آنجا که در ستایش و بیان عاشقی، آن لحظه ناب و بیهمتا، آن آتشفشان ناگهان چنین سروده است: لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانهام مستم باز گویی در هوای دیگری هستم های نپریشی صفای زلفکم را دست! آی نخراشی به غفلت گونهام را تیغ! ای نخورده مست! لحظه دیدار نزدیک است…
در چنین فضایی است که یادها و واقعیت در هم میتند. راوی با بیتفاوتی به آنچه که در اطرافش در گذر است، در مسیر رویدادهای معمول، از حضور به غفلت و از غفلت به پهندشت یادها و از یادها، به مرغزار سرخوشی و ترنم با خود میرسد. این میانه، رستاخیزی در شرف وقوع است. آیا این اتفاق، این ناگهان بیانتها چیست؟ چرا تنها تصاویری که در ارتباطات انسانی در فرهنگ عمومی ما وجود دارد، کمانههای تخیل، در این سه ضلع گرفتار ماندهاند: عشق، فریب و یا خیانت؟
نقرهکار با دهها نشانه و نماد صریح و تلمیحی، یادآور میشود که ورای صورت ظاهر و کالبد زن و زیبایی، مفهومی عمیق از التیام و درمان هیجانمدار در جریان است. کدهایی که شخصیت زن داستان میدهد عاری از نمایههای جنسیتی است. زن در داستانهای مسعود نقرهکار، در تحولی شگرف و خیرهکننده، از مرزهای قراردادی زنستیزی یا زنستایی میگذرد و زن ایرانی، زن باوقار و انسان هوشمند و شریف را، بیرایحه کالبدها توصیف میکند. زنی که در رقابت، در میدان کشاکش رقیبان، خود، الگویی برای انتخاب است. الگوی عشق پاک و ساده و انسانی. هر چند آمیخته و لکگرفته از پشنگههای فریب و فریبکاری.
رقابت! توفانیترین موضوع در جهان شتابهاست. باید از دیگری عبور کنی! دیگری متوقف نمیماند تا تو به راحتی، و با طمأنینه، گام از گام برداری. همهچیز، لحظهلحظه در شتاب و قیاس در گذر است. اگر در این میانه پای دیگری در کار باشد آنوقت چه خواهد شد؟ این بخش به گونهای نخستین گره داستانی است که همزمان با جاری بودن در پسلهها و تونلهای تودرتوی اعماق نویسنده، در ذهن راوی نیز جرقه میزند. میترسد. حق هم دارد. چرا که عشق کور میکند! اما، این ماجرا، این برزخ نهفته، این نهانروشی و عیانپریشی، نشانه چه میتواند باشد؟
سهراب، از یک سو، بال در بال کبوتران خیالات، خاطرهپیمایی میکند و از سویی، مهار ناخودآگاهش در چنگال وحشت است. این وحشت از کجا سرچشمه میگیرد؟ زمانی که نه او و نه سودابه، آنچنان نشانهای از عمق احساساتشان را بیان نمیکنند، در چنین حالی که سهراب، نسبت عاطفی و احساسیاش به سودابه را تنها در ایستگاه شور و شوق دستگیری از انسانی دیگر قابل تعریف شدن میداند و هر لحظه نیز، با خدنگ درنگ، خود را از آینده ارتباطاتی نامتعارف هراسزده میسازد به ناگاه، یادها، و خاطراتی کریه، شعله بر دامان تخیلات او میاندازد. راوی به جمع آشفتگان شیفتهای میرسد که هر کدام به گونهای زخمخورده بیاعتمادی سودابهاند.
این لحظه برای من یادآور لحظهای بود که گروشنکا، زن ساحره و اغواگر داستایوسکی در رمان جانانه برادران کارامازوف، همزمان و هر کدام به گونهای، با چهار مردی که همگی، زیر یک سقف شب را به سپیدهدم گره میزنند و در سحر شیریرنگ، به روزی دیگر میرسانند، سرگرم نرد عشق باختن است. او، گروشنکا، آنجا، یادآور هیولایی است که هر کدام از کارامازوفها را بر سرانگشت دستان شیطانی خود میرقصاند. آیا سودابه، با لایهای دیگر، چربدستتر و هیولاییتر، به مصاف با جنسی دیگر بر آمده است؟ یعنی سودابه اینهمه راه را پیموده تا بی هیچ دلیل و انگارهای، طبع شیطانیت را در اقلیمی دیگر تجربه کند؟ ایران کجا، کالیفرنیا کجا؟!
چهار مرد دیگر وارد داستان شدهاند. راوی اینها را به تدریج معرفی میکند. چهرههایی که میتوانیم آنان را به عنوان نمایندگان طیفهایی از جامعه در حال گذار ایران، پیشاانقلاب و پس از آن، در نظر داشته باشیم. نوع رفتار و تجربهها، از جمله تجربههای زیستهای است که در کمتر اثر ادبی به آنها پرداخته شده است. شاید اگر ما با مجموعهای از آثار داستانی با درونمایه مبارزه اجتماعی و زیستبوم مبارزان روبهرو بودیم به گونهای سهل و سادهتر میتوانستیم نشانههای درونمتنی و برونمتنی را مرور کنیم. در تیپخوانی شخصیتها، نخست هوشنگ و پس از آن کامران و در پی آن جمال و کامبیز که هر کدام به نوعی توسط سودابه گزیده شدهاند.
اکنون در مییابیم که راوی دلبستگی سیاسی به جریانات ایدئولوژی چپ عدالتخواه دارد. در این وضع، عشق و دلدادگی قرار است جانپناه او در اوضاع درهم برهم شود. اما هرگز اوضاع به کام او نخواهد گردید. بیبازگشت به سرزمین رویاها، آهوان و باران و مهتاب، روایت دلبستگی و رهایی امکانپذیر نیست.
اغفالشدگی حسی است که هر کدام از این نامها، با برداشتن پرده از راز مگوی خود، نوع گول خوردنشان را روایت میکنند. نوعی روایتگردانی از ماجراهایی جاری در فرهنگ ایرانی که بخشی از رفتارشناسی انسان و گونههایش در سه ضلع مثلث زن و مسائل اقتصادی و تنوعطلبی است.
کامبیز گفت: _ آدمهای غریبی شدیم، زن و مرد، دروغ و فریب… گفتم: _ نیاز، انسان رو به خیلی کارا وا میدار ه. یکطرفه به قاضی نریم. یک طرف ما مردا هستیم، خودخواه، هوسران، جوان و خوشگلپسند، و تنوعطلب… (همان. ص ۲۳)
راوی با یادآوری قدرت پول و تعبیری که از مادر به یاد آورده و مقایسه تعابیر با یکدیگر، کفه اعتمادش به سمت سودابه را میچرباند: وقتی به شادی فکر میکنم، «همینگوی» را برابرم میبینم. (همان)
برده شدن نام همینگوی در گفتگویی درونی، شاید تلویحی ضمنی بر این نکته باشد که بنمایه روایت، روشنفکری و ناتوانی در شادی و شادیآفرینی است. فاصلهای که گفتوگوی با مادر و سکوتش در برابر سودابه به گونهای دیگر تعریف میشود. در این فضاست که ما به تدریج، به بستگان، وابستگان، نزدیکان و همدلان و همراهان سهراب در خلوت و جلوت میرسیم: کاردینال و… پس از این صحنه است که ما پرندهای بنام کاردینال و سپس، قهوهچی پیری آشنا میشویم. با یادآوری دوباره مادر در قهوهخانه و ارائه تصویری مونتاژ تشابه، داستان رنگی دیگر میگیرد: درنگ و بیاعتمادی و گمان بد بردن به دیگری!
قلبم تیر کشید. چشمهایم را بستم. بار دیگر به خبر و عکس نگاه کردم. چشمهای پیر، سد و مانع سرشان نمیشود، اشک به سرعت سد پلکها را شکست. ص ۲۹ یک قطره بود، راه افتاد از گوشه کامپیوتر، رگه شد و در میانه صفحه از کنار سرهای بریده گذشت. هنوز اشک بر گونه، و لبخند بر گوشه لب داشتند. زنی جوان، سری بریده بر سینه نشانده بود، موهایش را بویید و لبهایش را بوسید. سایهای، سنگهای اطراف گودالی را به سوی حلقههای طناب پرت میکرد. ص ۳۱
راوی در لجهای از شتاب سیلابی وقایع و خاطرات و اندوهی که به ناگزیر از مرور و تکرار یادها در ذهن به انباشت رسیده، لحظهای درنگ کرده، در مرور درندهخویی منتشر و میل چرخه قدرت به سهیم ساختن عموم در شکلگیری و تثبیت آن به عنوان یک مسئله ریشهای فرهنگی، زخم عمیق زنکشی را یادآور میشود.
در اینجا نیز با تکنیکی سینمایی توصیف داستان را دنبال میکنند. تصاویر و مفاهیم پیچیده سوررئالیستی در بطن داستان پرورده و دنبال میشود. ما نیز به عنوان مخاطب داستان، متقاعد میشویم تا به منظور ابهامزدایی از تصاویر و مفاهیم پیچیده، در پژواک ناخودآگاه نویسنده را همراه با پرسش از مؤلفههای مفهومی، سلسله تصاویر را در ذهنمان تکرار کنیم. هر فریم، حاوی نماد، نشانه و پیامی انضمامی برای پیش بردن داستان است. راوی شاهد شکار شدن کبوتر و سنجاب توسط عقابی تیزپرواز است. آیا این گونه شکار شدن، حاشیهنگاری پیرامون هسته اصلی رمان نیست؛ حاشیههایی که از اصل متن هیچ چیزی کم ندارند. پیام نویسنده در روایت این برش از چرخه زیستی در حیات وحش چه میتواند باشد؟ ص ۳۲
تکرار و تاکید نویسنده از درهم تنیده شدن مفاهیم و مؤلفههای اندیشهورزی و زیست غریزی پرسشی است که «من» مخاطب در گرهگشایی از چیستی آن، ناگزیر از همراهی با نویسنده هستیم. اکنون در مرکز میدان داستان با مجموعه مفاهیم عمیق انسانیای روبهرو هستیم که راوی با تشخص بخشیدن به آنها، کالبدنگاری عناصر چهارگانه آب، باد، خاک و آتش را در عناصر رمان، شخصیتها و ماجراهایشان پی بگیریم.
در این نقطه آناتومی رمان نقرهکار برای لحظهای، در حد و نشان یک جرقه گذرا، و رد عبور شهابوار، خودنمایی میکند. همین لحظه درنگ کافی است تا باز، خود را در آستانه ورود به دالانهای تودرتوی تاریکیای ببینیم که به گمان و خوشخیالی، سالیان سال پیش از رسیدن به این درنگگاه، در سراشیب فصول تاریخی آنها را پشت سر گذاشتهایم. اضطراب راوی از سویههای نهفته رنجی است که بار آن را بر جان خود دارد: آرمانخواهی، عدالتجویی، برابری یا هیچ؟!
نشانههای هوشمندانه، دردآلود، رنجآفرین و روشنگرانه نویسنده را مرور کنیم؛ نویسندهای که در ظاهر امر، هزاران کیلومتر دورتر از موطن و سرزمین مادری و با افقی متفاوت در طلوع و غروب آفتاب و روزان و شبان زندگی میکند اما همچنان، خود را در دایره جبر، تقدیر و نصیب و قسمت، اسیر و همچنان در بند مقاومت و استقامت میبیند.
آیا او دلبسته چنین وضعی است؟ آیا او نماینده اندیشمندان روشنگر و روشنفکران دردمندی است که در دایره قسمت، ساحت افسانهای–اسطورهای صخرههای سیهبختی و ناکامی را سیزیفوار میپیماید؟ آیا او دچار همان رخوت تاریخی است که از نسلی به نسلی دیگر، در تکاپوی دگر شدن ما و بر آمدن به آفتاب جهان زندگی، نافرم و ناشیانه و دردآلود و زخم و زیلی، پوست انداخته، اما دریغ و درد که قادر به مداوای زخمهای عمیق خود نیست و تنها، سرگردان ایستگاههای دیدن و دیده شدن، التیام و باشندگی به برج معجزه و خیرات، مانده است. این همان مفهومی است که به وضوح و بی هیچ نیازی به گرهگشایی از نظام استعارات، نماد یا نشانههای شناختیاش در ساختار و بافتار طبقاتی و جنسیتی و ترکیببندی جمعیتی و دیگر نهادههای ایران و ایرانیان معاصر، معرف پوچپویی و پوچزیستی ما است.
«آواز» هم کاردینالها را دوست میداشت. کنار دستم چرت میزد، در جوانی با پرندهها میانه خوبی نداشت. به پیری، به پرندهها نزدیکتر شده بود و مهربانتر با آنها. من و «آواز» روی یک تشک کنار هم میخوابیدیم. و: سودابه هم شیفته این بود که دیگران به او توجه کنند. _ من عاشق دیده شدنم، تو چی؟ _ همه دوست داریم دیده بشیم. همه به دیده شدن، فکر کردن و دیده شدن رو دوست دارن. دیده شدن حس و خواستی طبیعی ست. هر انسانی دوست داره دیده بشه، دیده شدن ظاهر و باطن. ص ۳۹
با رفت و آمدهای پیاپی و شکلگیری ارتباطات عادت شده، سودابه در نزدیکی عید تصمیم دارد به لاسوگاس برود. این همان کابوسی است که رگ حسادت او را میجنباند. میانه خواب و بیداری، به تصاویری تندگذر و مبهم از خیانت را از او میشنویم. اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟ در همین حال و هواست که توسط سودابه سورپرایز میشود. او در شبی لعنتی با لیموزین سر میرسد تا او را در شهر به گشت و گذار و نوشخواری دعوت کند. راوی که قرار است در جشنوارهای ایرانی یک میز کتاب داشته باشد اکنون دریافته که فاصله عاشق با معشوق چقدر است؟ با خودم حرف میزدم. طاقت نیاوردم، برگشتم جلوی کامپیوتر. آوای پیانو قطع شده بود. چه عکسی، چه عکسی! با دستهای پینهبسته، صورت دخترکش را که برای مدرسه رفتن آماده شده بود، ناز میکرد. کدام حس ادراکشدهای این نگاه و خنده را به عاطفهای اینچنین رنگین و دلنشین بدل کرده بود؟ نگاه و خنده کودک شادمانه بود و بارقه عاطفهای مثبت، نگاه و خنده پدر فراتر از عاطفه مثبت قد کشیده بود، و نقش رنج آگاهی و شعوری تاریخی بر خود داشت. ص ۳۰ دو چشم، نگران و حیرتزده نگاهم میکردند. «؟ امروز دیگه چی شده پدر؟ امروز دیگه چی شده؟» ص ۳۱
بازنمایی مضامین اجتماعی، عاشقانه، نمادگرایانه، سیاسی و عامهپسند در قالب رمان امروز، برگی از شناسنامه هویتی ما است؛ هویتی که همچون طیفهای رنگینکمان، بیانکننده حال و هوای ما، فراز و فرودهای نفسگیر و فصول زندگی ماست. در رمان فاصله کودک بودن و پدر یا مادر بودن چگونه تبیین میشود؟ دختر راوی نگران است. چه حادثهای اتفاق افتاده یا در شرف وقوع است؟
واقعیت و وقایعنگاری در جهان داستان، نه همچون سکه، که چون تونلی پر پیچ و خم است که در کشاکش با آنچه نویسنده در عبور، میبیند و آنچه را که میپندارد، واقعیتهایی بر میآفریند که یافتن مابهازای بیرونی آن، نیازمند قدرت درک و شناخت نشانههایی از اعماق است. بیتردید ناخودآگاه نویسنده و همچنین مخاطب اثر ادبی، خود، آفرینشگر واقعیتهایی از جوهر تاریکیهای زندگی است؛ تاریکیهایی که جستجو برای یافتن و شناختن را امکانپذیر میکند. واقعیتهای بیرون از ذهن نویسنده و واقعیتهای درونی او، مصالح در دسترساند اما نوعی از واقعیتها هست که نویسنده، خود، برآورنده آنها از اعماق خود و رسوبکرده در تاریکروشنای خیال و خیالات خود است: واقعیت برساخته آنچه که هست و آنچه که نیست! دیالکتیک تعارضنمای روشنایی و تاریکی! داستاننویس میتواند همزمان دلبسته تعارضنمایی خلاقانه و نیز، راوی تعارض باشد. همچنانکه میتواند روایتگریاش کند. واقعیتهایی از جنس زندگی، مرگ، عشق، نفرت، روی و ریا، معصومیت، پاکی و دهها صفت و ویژگی زندگی و انسان معمول.
بخشی از جهان داستان ایرانی، خاصه رمان، به گونهای هوشمندانه و به اختیار، از دل واقعیتهای جوهری برگرفته و بازآفرینی میشوند؛ نه به قدر تقلیل یا مهار شدن در سلسلهای از تصاویر. به قدر توش و توان تحلیل آنچه که بر واقعیتهای زندگی رفته است. استحاله شدنهای پیاپی در هیچی و پوچی و ناتمامی.
دکتر مسعود نقرهکار نویسندهای با تجربیات غنی در حوزههای دانش و تکنولوژی پزشکی و ادبیات، تاریخ تحولات اجتماعی، جامعهشناسی نقد، اسطوره و روانشناسی است. نویسندهای پرکار، پرخوان و نویسندهای شکیبا. کارنامه نویسندگی او نمایانگر طیفهای متنوع تجربیات او در جستجو و مضمونپردازیاش است. او با بیش از نیم قرن نویسندگی و تجربه زندگی چریکی و تشکیلاتی، از توفانها و گذرگاههایی نوشته است که خود با گوشت و پوست و خون تجربهاش کرده است.
رمان با نشانههایی صریح از روایت اضطراب، وحشت، ترس، دیدن، بیداری، خواب، تسکین و آرامش آغاز میشود. صراحیت و شفافیت نشانههای یادشده در آستانه ورودی رمان و به عبارتی، دروازه طلایی رمان، آیا میزانسن قراردادی نویسنده و تابع فرایند نوشتن و صحنهپردازی است، یا از آتش نهفتهای سربرمیآورد که در اعماق نویسنده، در جوش و خروش است:
آیا میتوانیم طنین صدای اضطراب و تپیدن ماهیهای ترس در برکه ذهن نویسنده را نشانههایی از دگرگونیهای در راه بدانیم؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد که ما، در آینه، مویهکنان بدنبال کسی هستیم تا ما را از خودمان برهاند؟ آینه کیست؟ دیگری کیست؟ واقعه چیست؟
فیلسوف دانمارکی، کیرکگور اضطراب را بازتاب تب و تاب هستیشناختی انسان از میل به آزادی و درک آن میداند. یک پنجره برای دیدن! نقرهکار، تجربه زیسته رنج مبارزه، سرکوب، دویدن در پی آهوی آزادی و داغهای گران یاران را بر دل، در اندرون خود، در نهانگاه ضمیر خود دارد.
راوی رمان، سهراب، با پروردن لایههایی از شخصیت اسطورهای شاهنامهای خود، تلاش دارد تا در برابر قدرت ساحرهگی و اغواافشانی زنی بنام سودابه، تجربههایی از شفافیت آزادی و انتخاب عمل را نشان دهد. گزارهای که در رفتارشناسی معمول، آنگونه که داروین در تبار انسان از آنها یاد میکند، با واقعیتهایی از جنس رفتار درماندگی در غربت تبعیدیان بازآفرینی میشود. سودابه برای کمک گرفتن، سهراب را نشان میکند. از همین دریچه است که میتوان با تأمل در گفتوگوهای سودابه و سهراب، رد عبور نومیدی و سرخوردگی را در آنها مرور کرد. حسورزی نسبت به گذشتههایی که دیگر نیست اما آثارش، در مطالبات و رفتار انسان، بجا مانده است و گاه به گاه، بروز و ظهور مییابد.
آزادی، با حضور باشکوه خود ما را در انتخاب برای خودمان شریک و همراه میخواهد. آینه هم در این میان، میانداری میکند. بیتردید ژرفکاوی نهانگویههای نویسنده، از تصاویری که راوی (سهراب) به ما میدهد ما را به نوعی رفتارشناسی میرساند که در آن، ما همچنان در گیر و بند گذشتههای خود متوقف و مستاصل و درمانده ماندهایم. هم در شناخت، هم در انتخاب و هم در گریز: تصویری لخت و عریان از پوچپویی و پوچپنداری و پوچزیستی. با این زمینه که به رمان بازگردیم، میتوانیم رمان دکتر مسعود نقرهکار را از زاویهای دیگر همچون نقبی به گذشته، رفتارهای حزبی، ایدئولوژیک، بسته و بدوی و تلخ و عجولانه و دیریاب مرور کنیم. کجای کار و رفتار و اندیشه و عمل ما اشتباه بوده؟ چه کردهایم؟ با خودمان؟ چه بر سر خودمان آوردهایم؟ این دست پرسشها، از نوع و جنس پرسشهای معمول نیست. در نهانه راوی و سودابه، خاطرات، با شتاب، ردی از آتش مذاب را بر جا میگذارد. ما در کلمات، دود آن آتش فرونشسته را میبینیم: و زخمهای من همه از عشق است… عشق… (فروغ – آیههای زمینی)
سهراب یا سودابه؛ کدامین جزیره سرگردانیاند؟ جنس سرگردانی هر کدام از چیست؟ ناملایمات، فقر، نداری، تنگدستی، دروغ، رودست خوردن، در قرارهای سوخته اسیر شدن و رو به دیوار خاموشی، نشستن و اقرار به هیچ بودن و پوچ بودن کردن؟
سهراب تنها و منتظر، به کمکرسانی و همراهی در یاری رساندن به دیگری، به بهانهای به سودابه میرسد. سودابه بهانه است. بهانهای تراشیدهشده. رسیدنی که در سطرهای نخست آشنایی و دیدارهای معمول، در هالهای از ترس و توصیف اغواافشانی و جاذبههای تنانگی بیان میشود.
پرسش… پرسش… پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن… رفتن؛ پا به پای کلمات و پرسشها. برای هر نکتهای، دهها گره کور پیش پای خود دیدن و ایستایی هوایی که میتواند هم خفقانزا باشد و هم گرهگشایی کند.
بیشتر متفکران اگزیستانسیالیست بر این باورند که نمایشنامه و رمان، دو فرم برتر در بیان ماهیت و چیستی حکایات ما آدمیان از زندگی و ماجراهایش است. شالوده این دو فرم روایی، بر توصیف و گفتوگو پایدار است و نقطه ثقل این پایداری، از پرسش مایه میگیرد. به تعبیری هایدگری، پرسش است که شاکله و شبکه مویرگی حیات اندیشیدن انسان معاصر را به فرمهای متناسب خود میرساند. تفکر رهاننده. جادهای که نقرهکار در رمانش، ما را در آن، ایستگاه به ایستگاه همراهی میکند.
هر نویسنده نیز بسته به شناختش از جهان و قدرت دانایی و توانایی و اعجازگریاش در آفرینش فضاها و درونمایههای اندیشهطلب، سهمی از انگیزش هیجانات و احساسات و بینش دیگران دارد. این قدرت و اعجازگری نویسنده را میتوان در چیرهدستیاش در توصیف و گفتوگوپردازی مشاهده کرد. داستان، قلمرو مظنه زدن جهانی دیگر، جهانی برساخته از بینش و تفکر و کلمات نویسنده و میل خواننده به دانستن است. آیا میتوانیم با مدد گرفتن از قابلیتهای دیدن و پرسیدن، توصیف و گفتوگو، از زیستبوم آرمانی انسان معاصر و برآمدن یا فروریختن آرمانهایش بنویسیم؟ میتوان با مدد جستن از پرسشها، از آستانه دوزخی تردید و بیعملی گریخت و عالمی دیگر و آدمی دیگر ساخت؟
راوی که روی تافتهای از گردابهای دروغ و ریاورزی است، بیمحکوم کردن کسی، بر خود میتازد. پرسشهای او، همه، از خود و یادگارهایی است که در خود تلنبار کرده است. حاصل خاطرههای او صفر است. به مدد توصیفهای نقرهکار است که در این رمان، طرحی از هستی را مینگارد: تکرار در تکرار در تکرار… سرخوردگی… بازگشت و باز، سرخوردگی… آیا رمز و رازی در این سرگشتگی، تکرار و گریز و بازگشت نهفته است؟ آیا دیگری، برای دیگری یار بودن یا یاری رساندن، سفرهای شاعرانه نویسنده در پیمودن اودیسهوار سرزمین پول و کالاهای برقانداخته و صورتهای براق در زیر تور غبارین آرایشهای غلیظ و نمایش ساحرهگیهای آن دیگری نیست؟
به گواه واقعیتهای جهان اکنون و ماجراهایش، دیرگاهی است که ریشههای پرسش، از اقلیم اسطورهها، تاریخ، خیال و ذرهذره، به بیدرکجا کوچیده است؛ بیدرکجایی که میتوان آن را کرانمندی آرمانخواهی و رویا و اندوه و غرقهگی در افسون یاس و پشیمانی بازنمایی کرد. ایران معاصر به تمامی، جدال ایدئولوژیها، آرمانآوری، رویاپردازی، اندوهزدگی و تجربه بلعیده شدن در افسون یاس و سرخوردگی آرمانی را به تجربه آزموده است: ایران ما کارآزموده رهاشدگی، پوچپویی، آرمانزدگی و تلفشدگی در هیچ و پوچ است.
دکتر مسعود نقرهکار، نویسندهای مضمونیاب و کرانگستر اندیشههای پرسشگر در اقلیم فرهنگی ایران معاصر و متفکر منتقد تبعیدی این ایستگاه از جهان معاصر است. او در کشاکشی جانکاه و تلختاب با یادها، خاطرات و انبان تجربههای زخم، و پرهیز از آرمانپروری، راوی اعماق و تاریکیهای گذار ما در جهان معاصر است. کفه روایت سرخوردگی آرمانی لایهای قدرتمند از این رمان را در خود دارد.
چگونه میتوان یک نویسنده مبارز را با معیارهای نویسندگی در جهان امروز سنجید؟ معیار و سنجههای جهان مدرن در اندیشهورزی و نوشتن چیست؟ مأخذ و منبع برداشت و الهام نویسنده امروز چیست؟ خیال و تجربههایش یا واقعیتهای زندگیاش و یا جهانی برساخته بینش و شناخت او از اجزای زندگی و زیستبومهای مدرن و یا آزمونهایی که دیگران، مسیر پرپیچ و خم و گردنههای توفانیاش را پیش پای او میگسترانند؟
نقرهکار به گواه کارنامه نویسندگیاش، نویسندهای پرکار و مضمونپرداز، مدرن و پرسشگری مدام در جستجوست. این ویژگی اما در نگاه اول، انگیزه برآمدن خطایی شناختی در ما میشود که گمان میکنیم او، پرندهای گریزپا و سرگردان در فصول سرگردانی و بیآشیان و پرنده این شاخه به آن شاخه است! نه! نگاه انتقادی داشتن به مسائل و ماجراهای زندگی، در دورانی که ما در آن زندگی را تجربه میکنیم، چنین اقتضا میکند که خود، همزمان هم پرسش باشیم و هم جوینده پاسخ. ما ناگزیر به یافتن پاسخهای متناسب با ماهیت و جوهره خود هستیم. این ذات تنهایی در جهان مدرن است.
درنگی بر کارنامه نویسندگی او نشان میدهد که او برای یافتن پاسخ برای پرسشهای شناختی نسلهای درگیر با آرمانها و آرمانگریزیها، جستجو و روشنگری را برگزیده است. او از تجارب پزشکی خود در انجام پژوهشهای دانشمحور با موضوعات روانکاوی ادبیات و جامعه آرمانزده، بهرههای بسیار برده است. او پرسش و پرسشگری را خوب میشناسد و خوب میتواند با توصیف و گفتوگو، گره از کار فروبسته اندیشه در تبعید بگشاید. مطالعه میدانی او، گنجینهای غنی از تاریخ هجرت و تبعید اندیشه ایرانی را فراهم آورده است. (نک: تاریخ جنبش روشنفکری ایران. ۵ جلد. نشر باران). او با تأمل و بازنگری اندیشههای بومی پیرامون انقلاب و دگردیسیهای اجتماعی، گزارههایی از تحولات تاریخی اجتماعی را موضوع پژوهش قرار داده و با بهرهگیری از قابلیتهای تحلیل محتوای چالشی، به جراحی نهادهای قدرت، حکمرانی و شهروندی کمبنیه معاصرمان پرداخته است. آیا روشنفکری راستین ایران معاصر در برابر لمپنیسم واداده است؟
نقرهکار یک پزشک متخصص و علاقهمند و جستجوگر حوزههای جامعهشناسی، تاریخ تحولات اجتماعی و روانشناسی است. او را میتوان به نوعی، دنبالکننده مشی و نگرههای جامعهشناختی انتقادی غلامحسین ساعدی دانست. نثر روان و یکدست نقرهکار اما، نه نثر روزنامهای و نه نثر گزارشی، بلکه نثر اطلاعرسان داستانی است. البته همین مسئله، یعنی نثر ساده، سبب شده تا نویسنده در پرداختن به مفاهیم و عمقکاوی دچار کمنویسی بشود. موضوعی که به نظرم سبب شده تا نویسنده برخی جاها، با پریدن از روی موضوعات و عبور ساده از مسائل، ما را به تفرج در فضای «نقل» و «نقالی» محدود نگهدارد. نقرهکار برای عبور از این کاستی میتواند در ویراستی دیگر از رمان، و ارائه توصیفات بیشتر و بهره گرفتن از گفتوگوهای متنوعتر، پختگی داستان را بیشتر کند. چرا که داستان همچنان جای این را دارد که نویسنده رخش تخیل و آذرخش اندیشههایش را به جولان در بیشههای نامکشوف همراهی کند.
تأمل او بر مفهوم مرگ به شکل عام و خودکشی به شکل خاص، بر این نکته مهم تاریخی ما نیز تأمل دارد که مدرنیته، بیرحم و ویرانگر، نهادها و سازههای سنتی و بومی ما ایرانیان در زایش تراژدی رنجهای خلاق را تا فروپاشی دنبال کرده و افت و خیزهای اندیشه ناتوان در گرهگشایی و بیهودهپویی را پی گرفته و پردههایی از سرخوردگی آرمانی متفکران، نویسندگان و هنرمندان و توقفشان در ایستگاه خودکشی را تحلیل نموده است. آیا ادبیات، اندیشه و هنر قدرت چالش با وضع موجود و برآمدن از مانداب پوچپویی و هرززیستی امروزمان را ندارد و به ناگزیر، دوتاریخه شدن را، خود بر میگزیند؟ آیا خودکشی علت است یا معلول؟ خودکشی نزد نویسنده و هنرمند ایرانی، یک مد است یا ناشناختهای است که بایست جوانب تاریک آن را در تحلیل انتقادی نوع زیستن و تعامل ما با جهان بازخوانی کرد؟ نقرهکار در پرداختن به موضوع خودکشی هنرمندان و نویسندگان ما، به گونهای هوشمندانه، زوایای توتالیتاریسم، لمپنیسم، انقلاب و سرخوردگی آرمانی را در جامعه روشنفکری ایران بازخوانی میکند و به سویهای رنجبار از خشونتورزی بر خود نزد روشنفکران میپردازد. در حقیقت، خودکشی را گونهای لغزیدن در تاریکیهای بدزیستی و پوچزیستی و سردرگمی بر میشمرد. گونهای خاص که نیازمند مطالعات از منظر روانکاوی بالینی است. آیا نویسنده ما دارد با تجاربی از جنس تجربههای یونگ، گرههای انسانشناختی روشنفکری ایران مدرن را در میدان دید میکروسکوپی مطالعه میکند؟
نقرهکار با پرداختن به خواب، رویا و کابوس، یافتههای تجربیاش از دانشهای فرویدی، یونگی و آدورنویی را در اعماقکاوی ضمیر ناخودآگاه به کار میگیرد و تصاویری شفاف، هولناک و در عین حال، ساده و همهفهم از بزنگاه عشق و نوعدوستی ارائه میدهد. تصاویری که گاه آنقدر ساده مینماید که گویی نوجوانی دارد لحظات زلزله و فروجهیدن آتشفشانی احساسات و غرایز خود را بازنمایی میکند. این طیف از روایتهای او در رمان روسپیان، به گونهای صریح، خوانش انتقادی نویسنده از شتاب جوانی در گونههایی از آرمانگرایی و واقعیتستیزی بومی است. اشارات او در حقیقت به تمناهای فروخورده و سرکوبشده نسلهایی از ایران معاصر باز میگردد که انقلاب، جنگ، خشونت و لمپنیزم، نشاط، جوانی و طراوت پرعطش و مهارناپذیر احساسات و عواطفشان را در خوشههای خشم قدرت سوزاند و خاکستر کرد. آیا نقرهکار در پی ثبت تجارب زیسته خود، تجربههایی از همان دست تجربیاتی که متفکرانی همچون هورکهایمر، والتر بنیامین، مارکوزه و آدورنو در رویارویی با نازیسم از سرگذراندهاند؟ آیا او همچون فروغ، در کار روایت کردن کسانی است که سادهلوحی قلبها را با خود به قصر قصهها میبرند؟!
وقتی که اعتماد راوی (سهراب)، به راحتی آب خوردن دود هوا میشود، سهراب، به جای انتقام گرفتن زیرپوستی و خشونتورزی (بخوانید ایفای نقش مردسالارانه در بازپسگیری آبروی از دسترفته) از سودابه (نماینده اغواگری و ساحرهای پرستووش)، بارها و بارها، با پر کردن چند فرم ساده، دست او را در گذردادنش از پیچ و خمهای نظام بوروکراتیک شیک و پیک غرب میگیرد. سهراب نه نماد نرینگی انتقامجو و پیرنرینهای که فیلش در یاد هندوستان، به بیقراری افتاده، که فتوپلانی از پرترهای گمشده در تاریکیهای تاریخ معاصر ماست. تاریخی که در خون و خشونت ورق خورده و میخورد و تنها ایستگاه تجدید خاطرهاش، کابوسهایی است که از گذشته تا هنوز، روی رد پای جوانی تباهشده، میرقصد. سهراب، گویی در آزمایشگاهی محکوم به نشاندن اغوا و اغواگر بر سر جای خود است. او حتی بر زبان میآورد که من نیازم به جسم نیست که عطش تنهایی عمیق او را، جسم و سحرآفرینیهای جسم فرو نمینشاند. آدمیت. انسانیت. مهربانی. مهرورزی. نوعدوستی. عدالت. برابری و همه آرمانهایی که در شتاب حوادث، دود شدهاند و به آسمان رفتهاند. راوی در این آینه، آینهای که روبروی آن نشسته و خود و تاریخ را روایت میکند، پرترههایی از تکتک ماست. «من» سهراب، همان «من» تکتک ماست. ما و تجربیاتمان.
این نگاه هر چه هست برآمده از تجربیات رنگارنگی است که نویسنده به عنوان نمایندهای بیادعا از نسل طوفانها و لالههای پرپر در زندگی سخت و طاقتسوز چریکی و تشکیلاتی، در روزنوشتهایی از جنس دلتنگی و سرخوردگی، حاشیهنویسی کرده است. حاشیههایی که خود مهمتر و حیاتیتر از اصل متن بوده و هستند.
ما ایرانیان برای ورود به جهان مدرن چارهای جز برخوردار شدن از دانشهای روز و زمانه نداریم. یکی از این دانشها همین دانش اعماقکاوی است. کلمات ما نیاز به عمقکاوی دارند. درست است که نویسنده پاهایش بر روی سرزمین آزادی محکم است اما جانش، جان پر از تجربهاش، در اعماق تاریک خاطرات، در تکاپویی جانکاه مانده است. اضطراب از او چه میخواهد؟ آیا این اضطراب، زاویهای دنج به آرامش توفانی عشق وا میکند؟
از همین نویسنده:
شاهرخ تندروصالح: ادبیات به منزلۀ رسانهای انتقادی







