شاهرخ تندرو صالح: زیر پوستِ حروفِ الفبا

شاهرخ تندرو صالح (زاده ۱۳۴۲، شیراز – )، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار است. او در مقاله حاضر با بررسی تاریخچه ادبیات و اندیشه در ایران و مقایسه آن با شرایط معاصر، به ریشه‌های عمیق پدیده سانسور پرداخته است. در بخش نخست، نویسنده به فقدان توانایی بهره‌برداری از تجربیات گذشتگان و غرور کاذب نسبت به دیگران به عنوان دلایل اصلی وضعیت کنونی اشاره می‌کند. او همچنین به تاثیرگذاری مفهوم “بازدارندگی” بر روی اندیشه و بیان در ایران پرداخته و آن را به دو دسته کلی “بازدارندگی‌های نظام‌یافته” و “بازدارندگی‌های تصادفی” تقسیم‌بندی می‌کند.
در بخش دوم، نویسنده با بررسی تاریخی و اجتماعی، به نقش سانسور و ممیزی در محدود کردن آزادی بیان و اندیشه می‌پردازد و نشان می‌دهد که این پدیده تنها به دوران خاصی محدود نمی‌شود، بلکه ریشه‌های عمیقی در تاریخ و فرهنگ ایران دارد. در نهایت، نویسنده با نگاهی انتقادی به وضعیت کنونی اندیشه و بیان در ایران، راهکارهایی برای برون‌رفت از این وضعیت پیشنهاد می‌دهد. وی بر اهمیت نقدپذیری، گفت‌وگو و تبادل آزاد اندیشه‌ها تاکید می‌کند و معتقد است که تنها با ایجاد فضایی آزاد و باز می‌توان به رشد و توسعه اندیشه در ایران امیدوار بود.

پیش درآمد:

کسانی که با حرفه نوشتن، ترجمه و تولید متن آشنا و با آن درگیرند حداقل یکبار این پرسش را از خود داشته‌اند که فرایند نوشتن چیست و چگونه در شبکه مویرگی حیات آدمی منتشر می‌شود؟ پاسخ گفتن به این پرسش، آنگونه که سهل و ممتنع می‌نماید نیست، چرا که در زمانۀ ما، فرایند نوشتن و تولید متن که از جمله محصولات اندیشیدن است، از اسلوب طبیعی و غریزی و فرم کلاسیک خود خارج شده و چه بسا، سنت اندیشه و نگارش محصولات اندیشه‌ای، مفهوم مرسوم خود را از دست داده و آنچه که در زیر پوست حروف الفبا نفس می‌کشد، چیزی بیش از شبحی مچاله شده از واقعیت‌ها و زوایای پیدا و پنهان فجایع زمانۀ ما نیستند که هر کدام، به نوعی، فرسنگ‌ها فرسنگ با حقیقت و طبیعت انسانی و ذات زندگی فاصله دارند.

مرور تاریخ فرهنگ عمومی‌مان، ما را به این نکته می‌رساند که ما، عمومن قادر به دیدن آینده خود در آیینه تجربه‌های دیگران نیستیم. این فقدان دو ریشه دارد: ۱. چنین می‌نماید که ما دانش و اخلاق و منشِ تجمیع و بهره‌برداری از تجارب دیگران را آنگونه که شایسته و معمول جهان معاصر است نداریم. ۲. چنین می‌نماید که ما خود را در مقامی برتر از صاحبان ِ تجاربِ حیاتی می‌بینیم.

این‌ها سنگ بنای ضعفی بزرگ را در فرهنگ عمومی ما گذاشته‌اند: عدم توانایی قدرت بخشیدن به حال و هوای حروف الفبا. ما بیشتر حروف الفبا را می‌شنویم و در هوا آنها را می‌قاپیم و مطابق میل، مفاهیم را جورچین می‌کنیم. مفاهیمی چون بدفهمی، سوء‌تفاهم، بد فهمیدن، بد فهمیده شدن و… از این دست است. بگذریم…

۱. کریه تر از مرگ

من طی سال‏های ۱۳۷۰ تا ۱۳۸۵ خورشیدی سرگرم پژوهشی پیرامون ادبیات مدرن ایران بودم‏. بخشی از یافته‌ها و دریافت‌هایم ذیل مدخل‌های مرتبط با کتابشناسی انتقادی ادبیات معاصر ایران، در پژوهش مشترکم با کریستف بالایی آمده است. در آن سال‌ها و در جریان آن پژوهش، خاطراتی تلخ و شیرین برایم رقم خورد. آشنایی با استاد اکبر قربانی که حروفچینی به سبک قدیم را فوت آب بود و حروف سربی در دستانش مثل موم بودند و چشم‌بسته حروف این بیت را از میان تلی سرب، بیرون می‌کشید: مگر چه بود نهان در سبوی باده‌فروشان/ که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی؟! استادکار لیتوگرافی متین شیراز بود. آن روزها آرمان‌خواهی در پس پشت نقابِ گرگ‌ها و روباهان می‌تازاند، ما که در حاشیۀ جسور ِ غرور و تعصب، تن به عبوس ِ عبث سپرده بودیم، گاه‌گاه، دلزدگی از آرمان‌خواهی بی‌هوا، ما را در دامان ِ وحشت رها، میخکوب می‌نشاند و وحشتِ منتشر، در قطار قطار پرسش‌های بی‌پاسخ، از چیستی و چرایی، پوست می‌انداخت. تنها جان‌پناهم رمان و شعر و ترانه بود. دفترچه‌ای داشتم که رمان‌ها و مجموعه شعرهای مورد علاقه‌ام را در آن مدخل‌نویسی می‌کردم. نه عشقی داشتم که عشق، در پستوی خانه‌ها، در خمار خمیازه‌ها به خودخوری می‌رسید و به‌قول اخوان جانم، کسی چیزی نمی‌گفت و هیچکس تا مدتی چیزی نمی‌گفت! نویسندگان و شاعران، در نظرم فرشتگانی بودند که در ناکجا منزل داشتند و من، و البته، برخی، تا قیام قیامت هستند و هستند و هستند و هستند و اصلن چه کسی می‌تواند جای حاجی زین العابدین مراغه‌ای را پُر کند؟ یا غلامحسین ساعدی جان را، یا علامه علی اکبر دهخدا را یا خواهرکم فروغ را، یا اخوان‌ثالث بی‌همتا را یا سیمین خانم دانشور را یا حتی جلال و همشهری نازنینم ابراهیم گلستان را و مسعود توفان را و شاپور جورکش را؟ و اصلن چه کسی می‌تواند جای پدرم را در گنجه‌های خاموش و ویران زندگی بگیرد که هم شعر را به زیبایی هجی می‌کرد و هم خوش‌صدا بود و هم معمار بی‌همتایی بود و هم گچ‌بری را خوب می‌دانست و هم سنگتراش زُبده‌ای بود؟ مرگ بسا بسیار بسیاران و خوبان را از ما گرفته است که دیگر اکنون هیچ رد پایی از خیال ایشان بر زمین نیست اما بازدارندگی، دریغا که کریه تر از مرگ، ما را نواخته است: از گذشته تا هنوز… در این کشاکش، به توالی، دریافته‌ام که در میان ما ایرانیان، گاه فرع بر اصل می‌چربد و اصل، پنهان می‌ماند و به حاشیه رانده می‌شود. یعنی زندگی‌مان یک جورهایی مانند ورق‌های بازی‌ای است که بسیاری از ورق‌هایش نیست و برخی از آنها، تکرار در تکرار در تکرارند. چه چیزی اصل را به فرع می‌راند و فرع را در حاشیه خفه می‌خواهد؟!

به تدریج و با مطالعۀ بیشتر، اشتیاقم به شناخت عمقی‏تر ممیزی و سانسوربیشتر شد. این را هم بگویم که ادبیات برای من فراتر از حسی است که تخیل و عاطفه و شیرین‏کاری‏های شاعران و نویسندگان در آثارشان آن را به مخاطبان خود عرضه می‏کنند. بهتر بگویم: ادبیات فرصتی بی‌نظیر برای جستجو و شناخت زندگی و جهان است. نخستین بار که بحث افق اندیشه‏های بومی در ذهنم جا خوش کرد زمانی بود که داشتم پیرامون آراء و اندیشه‏های انتقادی در ادبیات کلاسیک فارسی فیش‏برداری می‏کردم. دهۀ شصت بود؛ سال ۱۳۶۴ خورشیدی. روزهای سیاه آن سال‏ها که زیر سقفِ وحشتش، جوانی‏مان در گریز و روزهای جنگ و ترس و جدال برای یافتن جان‏پناهی، در تلف و هراس سپری می‏شد تا خود را از تیررس و مهلکه‏ها برهانیم. در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه مشهد پرسش‏های بسیاری وجود داشت که پاسخ آن‏ها را در قفسه‏های کتابخانه‏ها و کتاب‏های نامداران و نام‏آوران جستجو می‏کردیم. آن روزها کتابخانه‏ها «سرند» می‏شدند: مناسب و نامناسب و شایست و ناشایست. زنده یاد استاد محمد قهرمان رئیس کتابخانه دانشکده ادبیات مشهد بود. نخست بار ایشان را در جمع شاعران در منزل استاد فرخ خراسانی دیدم. دانشجو بودم. استاد شفیعی کدکنی و اخوان ثالث عزیزم را آنجا دیدم. شعر ما را به یکدیگر رساند؛ شعری که زندگی است. کار دانشجویی در کتابخانه دانشکده ادبیات برایم مهیا شد. کار، امان‏گاه بود و در سایۀ آن لطف، می‏توانستم تا می‏توانم کتاب بخوانم. می‏خواندم و بر پرسش‏هایم اضافه می‏شد. همان ایام، در همهمۀ پرسش‌های بی‌پاسخ، در روزاروز ِ جنگ و سکوت و تاریکی و کورمال کورمال نفس کشیدن، دریافتم که جامعه، مطبوعات و ارتباطات‏ جمعی از جمله زمینه‏هایی است که می‏بایست در بازخوانی اندیشه‏های بومی مورد توجه باشند. اما در این حوزه، یک ویژگی به چشم می‏خورد که باید از آن با عنوان «معلق‏گونه‌گی» یاد کرد. این حالت معلق‏گونه‏گی، مسیر حیات و تجدید حیات اندیشۀ ایرانی را معلق نگاه داشته است. تأمل بر مشخصه‏های پیدا و پنهان تعلیق اندیشۀ بومی، به‏تدریج مرا بر آن داشت تا آثار اندیشمندان معاصر ایران را خوب بخوانم. به دنبال چیستی اندیشۀ بومی، زوایای دیگری را یافتم که در یک نقطه متمرکز ماندند: «بازدارندگی اندیشه». این عنصر بازدارندۀ ظهور و نقدِ اندیشه‏ها، در واقع، استخوان‏بندیِ برج و باروهای «سانسور» و «ممیزی» را بنیان می‏نهد؛ برج و بارویی که همه با هم، خشت خشتِ آن را بنا می‌نهند بی‌آنکه هر یک، از سهمِ سترگِ خود، در متولد ساختن و پروراندن و بالاندن ِهیولای تاریکی و سانسور اطلاع داشته باشند. به این ترتیب، هر کس، از ظنّ خود یاری‌گرِ تاریکی می‌شود. و صد البته، چنین به نظر می‏رسد که دو سوی خطِ تحلیل اندیشۀ ایرانی، مدعیانی بی‏دانش و متخاصم با یکدیگر صف‏آرایی کرده‏اند: یکی با «تحقیر دیگران و خود‏برتر‏شماری» و دیگری با «تحقیر‏پذیری و خودکم‏بینی». این عارضه را به صورت ریشه‏ای، باید در فرایند استبداد و مستبدپذیری و نشر و توجیه آن در میان ما ایرانیان دنبال کرد و در وابستگی به علل بازدارندگی اندیشۀ ایرانی مورد مطالعه قرار داد. تجزیه و تحلیل این موضوع را شاید بتوان ذیلِ مؤلفه‏های ممیزی و سانسور و موانع و محدودیت‏های نظریه‏پردازی معتبر در قلمروی جامعه شناسی ارتباطات، رسانه‏های همگانی و فرهنگ عمومی پی‏گرفت.

اما نزدیک به ده سال پیش یکی از دوستانم سرگرم تهیه مقدمات تدوین پایان‏نامه دکترایش با عنوان «بازخوانی تجدد و مدرنیته در مطبوعات دوره قاجار» بود. تامل بر فرایند سانسور در مطبوعات ایران در دورۀ قاجار چشم‏انداز متفاوتی از موضوع را پیش رویم گسترد با پرسش‏هایی اساسی. فرصت مرور مطبوعات دورۀ قاجار فرصتی شگرف بود.

موضوع «سانسور» از جمله موضوعات قابل مطالعه در مقاطع گوناگون تاریخ و تمدن و فرهنگ انسانی است. تحولات تکنولوژیک نیز عرصه‏ها و شیوه‏های سانسور را تغییر و توسعه داده و از این نظر، شاید بتوان‏ گفت که تمدن و تکنولوژی، به نوبۀ خود، سنگی بر بنای تاریکخانۀ هیولا‏نشین سانسور می‏گذارد. تلقی عمومی از صورت اصلی سانسور در کشورمان، بیشتر به تغییر دولت‏ها و عکس‏العمل در برابر منتقدان و یا مخالفان محدود می‏شود. اما واقعیت و اهمیت این مبحث ایجاب می‏کند تا میدان دید پژوهنده، وسیع‏تر از آن‏چه باشد که در افواه عموم به چشم می‏آید. نیم نگاهی به دامنۀ این مفهوم و صورت‌های بازتولید شدنش در ادوار مختلف تاریخ معاصر ما، بیانگر این است که بازدارندگی، هنوز و همچنان به قوت خود باقی است و دربِ موضوع همچنان بر همان پاشنه می‏چرخد: «بازدارندگی». این بازدارندگی به طور خلاصه، دو پرسش اساسی زیر را به دنبال دارد:

۱. آیا ذات ممیزی و سانسور که بازدارندگیِ اندیشه را از قوه به فعل در می‏آوَرد یک ویژگیِ جغرافیای فرهنگی است؟

آیا می‏توان عدم رشد ریشه‌های نقد و نقد‏پذیری در فرهنگ ایرانی را با تمایل به اندیشه‏گریزی و نقد ناپذیری‏مان مرتبط دید؟

۲. حدیثِ بازدارندگی و شعبده‌گردان ِجغرافیای ویرانی

بازدارندگی، خشت اولِ برج و باروی سانسور است؛ صحن و سرایی است که معمارِ ویرانی اندیشه‌ها، در جغرافیای پچپچه و هیاهو و معرکه‌گردانان عربده و آشوب بنا می‌کند تا سانسور و کارگزارانش در آن مستقر باشند. بازدارندگی، صورتی چند‏گانه در فرهنگ ما ایرانیان دارد. شاخص‏ترین بازدارندگی‏های موجود در جامعۀ ما در دو گروه کلی جای می‏گیرد:

۱. بازدارندگی‏های نظام‏یافته یا سیستمی

۲. بازدارندگی‏های تصادفی

در این میان، بازدارندگیِ سیستمی، پیچیده‏تر است و تودرتویی‏های بازدارندگی را بیشتر و بیشتر می‏کند و بر ابهامات مرحلۀ شناخت بازدارندگی می‏افزاید. قلمرو بازدارندگی سیستمی مسیری یک طرفه است با دو ویژگیِ «جزم‏اندیشی» و «تمامیت‏خواهی». صورت‏های بازدارندگی در این قلمرو را می‏توان با مشخصات زیر بازشناسی کرد:

بی‌میلی نسبت به مطالعه، پرسشگری، تحقیق و مباحثه در جهت کشف ناشناخته‏ها

عدم برخورداری از رفتار خلاقانه به منظور یافتن پاسخ برای مجهولات ـ که خود، اصلی‏ترین بازدارنده در طول تاریخ ما به شمار می‏آید.

روزمرگی و بی‏توجهی یا انفعال و عدم تلاش در آینده‏نگری و آینده‏سازی

سطحی‏نگری در آموزش عمومی و تنویر افکار و نظرسنجی

دانش‌ستیزی و کم انگاری در موضوع اندیشه‏ورزی

بازدارندگیِ سیستمی، ارتباط مستقیمی با توسعه نیافتگی دارد. به عبارتی، هر اندازه یک جامعه از نظر فرهنگی و شعور عمومی، پوشش دهندۀ نیازها و پرورش دهندۀ امکانات و قابلیت‏های شهروندان خود باشد، به همان میزان قادر خواهد بود تا از سرمایه‏های انسانی خود در برابر هجوم آسیب‏های رنگارنگ، مراقبت و حریم‏داری کند.

صورت دیگرِ بازدارندگی، در ندانستگیِ ماست: ما چندان میلی به دانستن نداریم. حال آن که به ضرورت، هم می‏باید بسیار چیزها بدانیم و هم بسیار بخوانیم و به درک نکات و ظرائف زندگی و مناسبات فردی و اجتماعی بپردازیم و هم بسیار موضوعات را در چالش پرسش‏ها، به عرصۀ فهمِ نو از روز و روزگار برسانیم. چرا که زندگی در جهان معاصر ایجاب می‏کند دانش‏های روزآمد را بدانیم که اگر آن‏ها را نداشته باشیم یا با آن‏ها بیگانه باشیم، بی‏تردید، در این میان، یا منزوی می‏شویم و یا رو به نابودی خواهیم رفت.

سومین صورت بازدارندگیِ سیستمی، به تلقی‏های اشتباهی باز می‏گردد که عموم از مبحث علم و اندیشه و انتقاد و نقدِ عقیده دارند. حال آن که ما هنوز برای کشف دوای درمان دردمان گامی برنداشته و جلو نیامده‏ایم؛ پس چه خوب که مبانی ابتدائی و مقدمات اولیۀ انتقاد را در جمع‏های کوچک و صمیمی خود ترویج دهیم. این کار می‏تواند حوصله و دانش ما را نسبت به مسایل و واقعیت‏ها متحول کند و زهرِ تعصب را از تار و پودمان بزداید.

چهارمین صورت از این نوع بازدارندگی، گریز از دقت در نظرات و امور و عدم تمایل به قضاوت شایسته بر آن‏هاست.

اما بازدارندگی‏های تصادفی به جریان سیلابیِ رفتار و مدیریت‏هایی باز می‏گردد که بی توجه به هر الگو و چارچوب علمی و یا منویات اخلاق حرفه‏ای، آن می‏کند که خود می‏خواهد. این جریان سیلابی، در حقیقت، بر‏آیند رها کردنِ جامعه و فرهنگ از سراشیبی نظام‏های دیکتاتوری به دوزخِ تمامیت‏خواهی و جزم‏اندیشی است. و صد البته، عمیق‏ترین تجاربی که ما اکنون می‌توانیم از آن سخن بگوییم تجارب رویارویی یکایک اندیشمندان ایران با معماران ِ اقلیمِ زیست این هیولاست.

۳. در سایۀ هیولاها

برای من که از نسل دهۀ چهلی‌ها هستم، گل عمرم در قرن ۲۰ به یغمای آرمان‌خواهان رفته و در قرن ۲۱، در آستانۀ میانسالی، حیرت زدۀ وقاحت و افسارگسیختگی و بی‌اخلاقی و بی‌وجدانی و بی‌همه‌چیزی در جغرافیای جهان مانده‌ام. روزی روزگاری تصورم بر این بود که اندیشیدن و نوشتن، مرا و ما را، از دام‌های گردنه‌بندان و باجگیران می‌رهاند که دریغا، اکنون، به قول دکتر اسماعیل خویی، به لعنمت‌آبادی از خاموشی و فراموشی، درمانده مانده‌ایم. بر می‌گردیم به بحث. در صورت طبیعی، آنهایی که روی خط دانش و اندیشه زندگی می‌کنند، با فاصله‌ای نجومی با آرمان‌خواهان و ماجراجویان، دل در گرو چیزی به نام حقیقت دارند و این میان‌داری است که بایستی، رهاننده باشد نه بازدارنده. کمی توضیح می‌دهم.

روزی روزگاری گمان می‌کردم که در سایه نوشتن و قلم، می‌توان از شر شرور در امان ماند اما اکنون، به وضوح، غرق در ادبار سوسماری صفتانی مانده و درمانده‌ایم که با کمال تاسف، در سایه قلم و نوشتن و روزنامه‌نگاری و کتاب‌نویسی و نشر روزگار می‌گذرانند.

به راستی سانسور چیست و چه کسانی میان‌دار و میدان‌دار سانسور، ممیزی و بازدارندگی هستند؟ نوشتن، نویسندگی، روزنامه‌نگاری، ترجمه و ویرایش اقلیم‌هایی متنوع از اندیشه‌ورزی در جهان معاصرند که در سرزمین ما، رنگ‌ورویی دیگر یافته‌اند. حداقل، در برخی موارد، صورتی دیگرگون یافته دارند. عقب ماندن روزنامه‌ها از خبرهای تیتر یک، گریز از پرداختن به اصل مطالب و دقیق شدن در جزییات حاشیه‌ای و ده‌ها مورد دیگر می‌تواندنمایه‌های بازدارندگی در اقلیم قلم و اندیشه ایران را بنمایاند. چپ‌چپ نگاه کردن نویسندگان به یکدیگر، حرافی و سخن‌پراکنی پشت سر یکدیگر، توهین به آثار یکدیگر، ایستادن و دست انداختن یکدیگر، تحقیر و وسوسه به تحقیر یکدیگر و… صورت‌هایی از رفتارهایی است که در قالب نقد و انتقاد ونظر پیرامون آراء و عقاید‌مان بر ما تحمیل می‌شود. جهان اندیشه و قلم، دیگر آن جهانی نیست که بتوان با تقسیم آن به اتم، الکترون و نوترون، زیر و بم آن را شناخت. جهان کوانتومی رفتن به عمق و هسته ذره، آن چه را که پیش از این نظم می‌نمود، در قالب بی‌نظمی بر ما تحمیل می‌کند. چارۀ عبور از اقلیم‌های سیاه و سفید و نگرش‌هایی که من باشم تو نباشی را به آدمیان هجی می‌کند شاید این باشد که در گام نخست، از مرداب بازدارندگی خودمان را برهانیم. همین مردابی که عفونت منتشرش، خون‌جگری‌های زین‌العابدین مراغه‌ای را سیاحتنامه‌ای خیالین می‌نمایاند! من صورت‌هایی عیان و نهفت از اقلیم بازدارندگی ایرانی را در کتاب پدیدارشناسی سانسور در رسانه‌های همگانی و در قالب گفتگویی پر و پیمان با پرفسور گوئل کهن دنبال کرده‌ام. الحق که پرفسور کهن به لطف و صبوری همراهی‌ام کردند.

به امید روزی که سانسور نباشد. آزادی انسان‌ها را با اخلاق و قانون می‌پروراند. بی‌اخلاقی هزینه‌هایی ویرانگر از درنده‌خویی و بی‌بندو‌باری را به سیاهه هزینه‌های کمرشکن زندگی ایرانی آوار می‌کند. بازدارندگی جدی‌ترین مشکل ماست؛ مشکلی که می‌توان برطرفش ساخت: با دیدن و شنیدن دیگری، نه به مفهوم اروپایی یا امریکایی‌اش، به مفهوم انسانی‌اش.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی