شاهرخ تندروصالح: بهاریّه‌ای برای جزیره‌ها

این شعر را با سطربندی‌های بهتر به شکل پی دی اف بخوانید (+)

نشسته‌ام در جزیرۀ خودم
بی‌خورشید
بی‌ماه
بی‌ستاره و بی‌کهکشان ،
راه شیری، سنگلاخ دروغ است
و مُشت برادرانم بر دهانم
ریختنِ دندان‌ها در دهان‌ها

گاه گاه ،پشه‌ای زنبوری خزنده‌ای چرنده‌ای جنبنده‌ای چیزی،
صدا را در من هجی می‌کند:
– بگو ! این صداست !
برمی‌گردم و هیچ چیز نمی‌بینم
هیچ هیچ هیچ
غرقه در هیچ ،مانده‌ام عمری
شش جهت تهی‌تر از من
نُه جهت بی‌دهان و بی‌دندان
خیره می‌شوم و می‌گوید:
– بگو! این نگاه است!
و آن دوردست‌ها
: چیزی شبیه بوی بد اعتماد
بوی بد دوری؛بوی منتشرِ دروغ

جابجا می‌شوم روی تکّه سنگی که نشسته‌ام آنجا: اینجا
همه چیز جور دیگری است
همه
همه
همه چیز

حلزون می‌شوم
در خود فرومی‌پیچم
می‌روم تا آن ته‌ها
تا ته امنِ جزیره

سَرَک می‌کشی، درمانده، می‌مانی
شرمت می‌شود از خودت

-برای نان؟!
توجیه می‌شوی!

-غرور چی؟!
توجیه می‌شوی!

-تحقیر؛ می‌پذیری؟!
توجیه می‌شوی!
دست دراز می‌کنم در انبان خیال
:آب انبار شاه داعی‌الله
بام امامزاده ابراهیم،مسجد علمدار
پشت بام مسجد نو ، حمام گلدسته
شیراز
ارم
سروِ ناز
نارنجستان ِ رنج‌های کهن
و یادهای سرگردان در کوچه‌های کودکی، خیابان‌ها، یادهای دور

کتابی بر می‌دارم :
صفحۀ اوّل نامی عجیب
صفحۀ دوّم شمارگانی عجیب
صفحۀسوم کلماتی عجیب

-این چیست ؟
اعداد هم بهانۀ خوبی هستند :
بشمار بشمار بشمار؛ اسکناس های سبز وُ سفید وُ سرخِ رنگ پریده را
بشمار بشمار بشمار

رو به قبله نشسته در خود مویه می‌کند
این سایه؛ این پشنگۀ تقدیر
تا اعتمادمان را هی تازه‌تر کنیم
هی تازه، تازه، تازه، تازه
بشمار بشمار بشمار! اسکناس‌های سُرخ وُ سفید وُ سبز
اسکناس‌های مُچاله، رنگ پریده، از نفس افتاده در سراشیب؛‌شیبِ شب
و سرفه‌هایی خُشک
دشنۀ قرارهای سوختۀ ما شد

حالا کم کم بهار،بیرون می‌جهد از زیر چتر خمیازه‌های تاریکی
از خواب زمستانی خدا
بیرون می‌جهد:
خمیازه باز می‌کند دهان‌ها را
باز می‌شود دهانم، خمیازه می کشم
: چیزی می‌ترکد
چیزی له می‌شود
چیزی باز می‌گردد به خاک
و من،
اینجا در جزیره‌ام ، رو به قبله نشسته‌ام
: و گاه‌گاهی پشه‌ای زنبوری خزنده‌ها و چرنده‌ها

آخرین دروغ را آسمان به من گفت:
پدرم ایستاده بود، نگاه می‌کرد و لبانش می‌لرزید
و دست‌های کسی که بر شانه‌ام بود
و خنجری که جِر داده بود کتفم را تا زیر دنده‌هایم
این کمانۀ اعتماد است: کمانۀ عشق وُ کمانۀ خاموشی
و لشگری فرشتۀ بی‌بال که ایستاده موچ می‌کشیدند
برای نوزادان ایستاده در صفِ دریافت دندان‌های شیری
و من، بال بال می‌زدم و نمی‌رسیدم…

تیر خلاص را آسمان چکانده در من
آسمان!
هی دور وُ دور وُ دورتر می‌رود این آسمان
این آسمان که مُشت مُشت ستاره نشانده بر شانۀ ضحاک‌های منتشر
توجیه می‌شوم!

روی خط ریل ویران باز می‌گردم به جزیره‌ام
اینجا تنها جایی است که می‌توانم بنشینم
می‌نشینم
به یاد می‌آورم همه را همه چیز را
صد سال است که گذشته
و حالا،
قرنی دوباره بر گُردۀ اعداد
در هفت‌سین ساکت، سگ لرز می‌زند
بشمار بشمار بشمار …

آخرین روز قرن
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
تهران مخوف

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی