نه جیک جیک ِ مستانه، در گنجشکان
نه شوق سبز شدن، در درختان
نه آوازِ شادمانهی مطربان دوره گرد
در ماه اسفند
و نه رقص ماهیان درتنگ بلور
قلبهای کوچک
اندوههای بزرگ
سفرههای کوچک
رویاهای بزرگ
سال تاراج جانهای بیقرار
در این زمهریر بیپایان
برفها را از شانه میتکانم
با سیلی باد
صورتام را سرخ نگاه میدارم
دستی
به سر و روی آسمان
میکشم
با شادمانی کودکان کار
آغوش میگشایم
به آمدن بهار
بهاری که
شرمسار از راه میرسد.
درباره این شعر
«سال تاراج جانهای بیقرار» بازتابی تکاندهنده از فضای اجتماعی سال ۱۴۰۳ است. شاعر با نگاهی انتقادی و حساس به تحولات پیرامون، تصویری تلخ و پرابهام از جامعه ترسیم میکند که در آن نشانههای امید و شادمانی رنگ باختهاند. اسفندماه، که در فرهنگ ایرانی نماد گذر از زمستان و نویدبخش بهار است، در این شعر تهی از هرگونه جنبشِ زندگی توصیف میشود: گنجشکان بینوا، درختان بیشوق، و مطربان دورهگردی که آواز شادمانهای ندارند. این تصاویر، استعارهای از جامعهای است که در آن رؤیاهای بزرگ در برابر واقعیتهای کوچک و اندوهبار له شدهاند.
در بخش دوم شعر، شاعر به جای تسلیمپذیری، مقاومتی انسانی را به تصویر میکشد. او در «زمهریر بیپایان» – نمادی از یأس و سردی حاکم – برفها را از شانه میتکاند و با سیلی باد، صورتش را سرخ نگاه میدارد؛ حرکتی که یادآور پایداری در برابر شرایط خفقانآور است. در پایان، شاعر با وجود همه تاریکیها، به استقبال بهاری میرود که «شرمسار از راه میرسد». این بهارِ شرمسار، احتمالاً اشارهای به ناتوانی طبیعت و زمانه در التیام دردهای انسانهاست، یا شاید اعترافی به اینکه شادی نیز در چنین فضایی گناه به نظر میرسد. با این حال، گشودن آغوش به «شادمانی کودکان کار» – که خود قربانیان بیصدا هستند – امکانِ امیدی کوچک را زنده نگه میدارد. در مجموع، این شعر روایتی است از تناقضهای جامعهای درگیر بحران، که بهار هم فاقد آن سرزندگی و شادابی است که از آن انتظار می رود.