جین تومر: «تئاتر» به ترجمه نادر افراسیابی

جین تومر (Jean Toomer)، نویسنده، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس برجسته‌ی آمریکایی، یکی از چهره‌های تأثیرگذار در جنبش رنسانس هارلم (Harlem Renaissance) بود. این جنبش، که در سال‌های دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ میلادی به اوج خود رسید، دوره‌ای طلایی برای هنر، ادبیات و موسیقی سیاه‌پوستان آمریکایی محسوب می‌شد. تومر با اثر مشهورش، Cane (۱۹۲۳)، جایگاهی ویژه در این جنبش پیدا کرد و به‌عنوان یکی از پیشگامان ادبیات مدرن آمریکا شناخته شد.
تومر در ۲۶ دسامبر ۱۸۹۴ در واشنگتن دی‌سی به دنیا آمد. پیشینه‌ی خانوادگی او ترکیبی از تبار سیاه‌پوستان، سفیدپوستان و بومیان آمریکایی بود، و این چندفرهنگی بودن تأثیر عمیقی بر نگاه او به جهان و آثارش گذاشت. او در دانشگاه‌های مختلفی از جمله دانشگاه ویسکانسین و کالج شهر نیویورک تحصیل کرد، اما هرگز مدرک دانشگاهی نگرفت. در عوض، زندگی‌اش را وقف نوشتن و کاوش در هویت، فرهنگ و مسائل نژادی کرد.
«کین» (Cane)، اثر مشهور جین تومر، است. «کین» یک اثر منحصر به فرد است که ترکیبی از شعر، داستان‌های کوتاه، و نثر شاعرانه است و به زندگی و تجربیات سیاه‌پوستان در جنوب آمریکا و همچنین در شهرهای شمالی می‌پردازد. این اثر به عنوان یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات مدرن آمریکا و به ویژه جنبش رنسانس هارلم شناخته می‌شود. متن حاضر هم بخشی از این کتاب است.
«کین» که ترکیبی منحصر به فرد از شعر، نثر و نمایش‌نامه است، به‌عنوان شاهکار تومر شناخته می‌شود. این اثر زندگی سیاه‌پوستان در جنوب آمریکا را با زبانی شاعرانه و نمادین به تصویر می‌کشد و مفاهیمی مانند عشق، تنهایی و جست‌وجوی هویت را بررسی می‌کند. سبک نوشتاری تومر، که از تکنیک‌های مدرنیستی بهره می‌برد، او را به‌عنوان نویسنده‌ای نوآور و پیشرو مطرح کرد.
جین تومر نه‌تنها به‌دلیل آثارش، بلکه به‌خاطر نقش‌اش در بازتعریف هویت سیاه‌پوستان در ادبیات آمریکا نیز اهمیت دارد. او در ۳۰ مارس ۱۹۶۷ در پنسیلوانیا درگذشت، اما میراث ادبی‌اش همچنان به‌عنوان بخشی از تاریخ غنی ادبیات آمریکا زنده است. تومر با نگاهی عمیق و انسانی، راه را برای نسل‌های بعدی نویسندگان و هنرمندان سیاه‌پوست هموار کرد.

زندگی از کوچه‌های سیاه، سالن‌های بیلیارد، قمارخانه‌ها، رستوران‌ها و میخانه‌ها با آبجوِ‌های آبکی، به درون دیوارهای تئاتر هاوارد نفوذ می‌کند و آن‌ها را با ضربآهنگ‌های جاز  به لرزه درمی‌آورد. با پوستی تیره، بر فراز ضرب‌آهنگ‌های تیک‌تیک و نواهای لرزان ساختمان‌های سفیددیوار، می‌رقصند و فریاد می‌زنند. شب‌ها درهای تئاتر باز می‌شود و مردم را به درون می‌پذیرد؛ مردمی که می‌خواهند بر زمین پای بکوبند و فریاد بزنند.   شب‌ها، نمایش‌های خیابانی آهنگ‌ها را به قلب توده‌ی سیاه‌پوستان پرتاب می‌کنند. آهنگ‌ها از دیوارها عبور می‌کنند و به زندگی سیاه‌پوستان در کوچه‌ها و میخانه‌ها، به بارهای پودل‌داگ و بلک‌بیر[۱] نفوذ می‌کنند. بعدازظهرها، سالن تاریک است و دیوارها تا زمانی که تمرین شروع شود یا تا وقتی که جان وارد شود مانند خوانندگانی خاموش‌اند. اما بعد دیوارها با ضرب‌آهنگ‌های ظریف به لرزه درمی‌آیند و فضای تاریک به آرامی درخشان می‌شود. 

جان برادر مدیر است. او دقیقاً قبل از شروع تمرین در مرکز تئاتر نشسته است. نور از پنجره‌ای در بالای سرش به او می‌تابد. نیمی از چهره‌اش در این نور نارنجی است. نیمی دیگر در سایه قرار دارد. نور ملایم سالن به سمت این پرتو نور می‌شتابد و در اطراف آن جمع می‌شود. ذهن جان با این پرتو نور هم‌نوا می‌شود. افکارش به سمت آن نور جذب می‌شوند و در اطراف آن متمرکز می‌گردند. زندگی سالن و صحنه‌ی به آرامی بیدار شونده، به تن جان می‌پیچد و به لرزه درمی‌آوردش. تن جان از افکاری که ذهنش را انباشته‌اند، جدا است.

نورهای صحنه، نرم و ملایم، گویی از میان انگشتان شفاف و صورتی‌رنگ می‌تابند. در زیر آن‌ها، دوریس، پشت سایه‌ی دکور پنهان شده است. دیگر دختران گروه کر یکی‌یکی وارد می‌شوند. جان حضور آن‌ها را در جمع احساس می‌کند. و گویی تن‌اش قلب تپنده‌ی یک تماشاگر سیاه‌پوست است که به آواز آن‌ها گوش می‌دهد؛ او می‌خواهد پا بکوبد و فریاد بزند. ذهنش، که فراتر از خواسته‌های بدنش قرار دارد، تک‌تک دختران را جدا می‌کند و سعی می‌کند ریشه‌های آن‌ها را ردیابی کند و سرنوشت‌هایشان را پیش‌بینی کند.

یک پیانیست به آرامی به گودال ارکستر می‌‌رود و شروع به بداهه‌نوازی جاز می‌کند. دیوارها بیدار می‌شوند. بازوها و اندام‌های دختران، که… جاز، جاز… با بلند کردن دامن‌های تنگ خیابانی‌شان رها می‌شوند، هوا را می‌شکافند و صحنه را با ریتم موسیقی پر می‌کنند. (دامنت را بالا بزن، عزیزم، و با بابا حرف بزن!) خام، خودمانی، و در همان حال… یکنواخت…

جان: به زودی کارگردان، شمایان، ای زیبارویان دورافتاده‌ با لب‌های قلوه‌ای را جمع می‌کند و رامتان می‌کند و پرش‌های ناجورتان را به حرکاتی فریبنده، مناسب برای برادوی، بدل می‌کند. (آه برقصید!) به زودی تماشاگران چهره‌های تیره‌ی شما را سفید می‌کنند و شما را زیبا خطاب می‌کنند. (برقصید!)به زودی من… (برقصید!) دلم می‌خواهد…

 دختران می‌خندند و فریاد می‌زنند. قطعات ناموزون از آهنگ‌های جاز دیگر را می‌خوانند. رها، با شور به آغوش مردان بازیگر که از کنارشان می‌گذرند، می‌چرخند.

جان: زیادی سنگین. زیادی آسان. زیادی یکنواخت. آن کسی را که دوست دارم، ترک می‌کنم قبل از اینکه بفهمد با او هستم. او؟ کدام‌شان؟ (اوه، برقصید !) دلم می‌خواهد…

دختران می‌رقصند و آواز می‌خوانند. مردان دست می‌زنند. دیوارها می‌خوانند و به داخل فشار می‌آورند. آن‌ها مردان و دختران را تحت فشار قرار می‌دهند، جان را به سمت مرکز یک وجد جسمانی می‌رانند. برو عزیزم! خودت را باد بزن و بابا را سیر کن! بگذار… هیچ‌کس دروغ نگفت… و بگیر… وقتی گفتند من برات گریه کردم، دروغ نبود! درخشش و رنگ‌های صحنه‌های متعدد، همراه با طلاکاری‌ها، برنج‌ها و رنگ‌های قرمز سالن تئاتر، همه به سمت مرکز یک شور و وجد جسمانی هدایت می‌شوند. پاها، تنه و خون جان به سمت این مرکز کشیده می‌شوند. او تلاش می‌کند با فکر کردن، ذهنش را از این شور و هیجان رها کند.

جان: جانِ دمِ در صحنه؛ دختر گروه کر. نه، این می‌توانست خوب باشد. آدم تحصیل‌کرده و مغرور؛ دختر نمایش. بله. شک او قوی‌تر از اشتیاقش می‌بود. این جواب نمی‌داد. زیبایی‌اش را حفظ کن. بگذار برود.

دوریس جان را می‌بیند و می‌فهمد که به او نگاه می‌کند. اما درخشش و جذبه‌ی خودش آن‌قدر قوی است که نمی‌گذارد کم‌رنگی و سردیِ احساسات او را حس کند.

از هم‌رقصی‌اش می‌پرسد: «اون کیه؟»

«برادر مدیره. آدم تحصیل‌کرده‌یی‌ئه. کاری نمیشه کرد، عزیزم.»

دوریس سرش را تکان می‌دهد و برای او می‌رقصد تا احساس می‌کند که او را به دام انداخته است. سپس، با حرکتی تحقیرآمیز، خود را کنار می‌کشد و با کارگردان لاس می‌زند.

دوریس: کاری نمیشه کرد؟ چرا مگه؟ من از اون کمترم؟ اگه می‌خواستم نمی‌تونستم درس بخونم؟ مگر آدم‌ محترم کم می‌شناسم، توی فیلادلفیا و نیویورک و شیکاگو؟ مرد نداشتم به خوبی اون؟ بهتر از اونم داشتم. دکترها و وکلا. اصلاً برادر مدیر چیه؟

دو قدم به عقب، و دو قدم به جلو.

«ببین مِیم، این چیزها رو از کجا میاری؟»

«منظورت چیه، دوریس؟»

«اگر شما دو دختر نمی‌تونید به حرف‌های من گوش بدید، می‌دونم کجا می‌تونم کسایی رو پیدا کنم که به حرفم گوش می‌دن. حالا گوش کنین.» 

مِیم: برو به جهنم، حرومزاده‌ی سیاه. 

دوریس: اصلاً مشکل چیه؟

«حالا مرا دنبال کنید، دخترها. سه شماره به راست، سه شماره به چپ، و بعد می‌لرزید-»

جان: «و بعد می‌لرزی… شرط می‌بندم اون بلده. یه کاباره‌ی خوب، با اتاق‌هایی تو طبقه بالا. به جهنم! فکر می‌کنی از این کار چی گیرت میاد؟ داری راه اشتباه رو می‌ری. اینجا درسته: باید اونو به خودش برسونی -(خدایا، ولی بعد از پنج دقیقه حوصله‌ت رو سر می‌بره!) – نه، اگه درست برخورد کنی، این‌طور نمیشه. منظورم اینه که باید دست به کار شی. به خودش -شاید تو یه اتاق. یه اتاق ارزون و کثیف. آخه نه، بابا. نمی‌شه این کارو کرد. ولی نکته اینه، برادر جان، می‌شه. خوبم می‌شه. اونو به خودش برسون، هر جایی. خودتو جمع و جور کن – و اون موقع که داری تلاش می‌کنی، کلی بهت فحش می‌ده. نگهش دار، رفیق. نمی‌شه. ولش کن. (برقص و من عاشقت می‌شم!) و زیبایی‌ش رو حفظ کن.»

«خیلی خوب، حالا، غازچرون. دوریس و دخترها. دوریس کجاست؟ بهت گفتم روی صحنه بمون، نه؟ خب؟ حالا کافی‌یه. خیلی خوب. خیلی خوب، پروفسور؟ خیلی خوب. یک، دو، سه-»

دوریس به جلو می‌چرخد. خط دختران، چهار ردیف، در سایه‌ی صحنه‌های معلق محو می‌شود. دوریس می‌خواهد برقصد. کارگردان این را احساس می‌کند و به یک طرف می‌رود. او لبخند می‌زند و دوریس را برای نقش بانوی اول انتخاب می‌کند، یک روزی. مردان عجیب و غریبِ پشت صحنه از گوشه‌ و کنار بیرون می‌آیند و خیره می‌شوند و دست می‌زنند. قاپ‌بازی در کوچه ناگهان تمام می‌شود. چهره‌های سیاه درهای پشتی صحنه را شلوغ می‌کنند. چهره‌های سیاه‌پوست پشت درِ صحنه جمع می‌شوند. دختران، با الهام گرفتن از شادی دوریس، در نور چراغ‌های جلو صحنه می‌درخشند. آن‌ها حرکات از قبل تمرین‌شده را فراموش می‌کنند و به جای آن، حرکات خودشان را اجرا می‌کنند.

 کارگردان فراموش می‌کند که آن‌ها را دعوا کند. دوریس می‌رقصد.

جان: سرش به سمت برادوی تکان می‌خورد. رقص خودت رو بکن. برقص! اوه، فقط یه خرده بیشتر.

چشمان دوریس از آن سوی صندلی‌ها به سمت او خیره می‌شود، پر از شور و اشتیاق.

دوریس: «آره، شرط می‌بندم این مرد می‌تونه عاشق بشه… نه، ولش کن، اصلاً نمی‌تونه! خیلی لاغر مردنیه. لب‌هاش هم خیلی نازکه. به هر حال، منو دوست نداره، فقط یه چیزایی ازم می‌خواد. ولی خوب، حداقل یه جفت جوراب ابریشمی قرمز گیرم میاد. الان بنفش دارم… آخه ولش کن دیگه، بچه! فکر می‌کنی می‌تونی احترامشو جلب کنی؟ نه، اصلاً اینجوری نمیشه. شاید هم بشه… شاید واقعاً بتونه عاشق بشه. شنیدم مردایی که شبیه اونن (اصلاً چه شکلیه؟) اگه عاشق بشن، ازدواج می‌کنن. آخه جان، تو منو دوست خواهی داشت؟ بهم بچه می‌دی؟ خونه می‌دی؟ همه چی؟ (راستش، عزیزم، دوست دارم برات خونه بسازم، و فرار هم نمی‌کنم.) اگه بخوام، می‌تونم وادارت کنم. فقط یه کم حواسم به خودت باشه!»

دوریس می‌رقصد. حرکات از قبل تمرین‌شده را فراموش می‌کند. می‌رقصد.

آهنگ‌های باشکوه عضلات اندام‌هایش هستند.

و آواز او از عشق‌های بیشه‌های نیشکر و مهمانی‌های جنگل‌های حرا[۲] است.

دیوارها به داخل فشار می‌آورند و انگار آواز می‌خوانند. گویی یک بدن زنده و تپنده است که به جان و دوریس نزدیک می‌شود و آن‌ها را در آغوش می‌گیرد. قلب جان با اضطراب به بدن در حال رقص دوریس می‌کوبد. دیوارها ذهن او را در قلبش محصور می‌کنند. و سپس، پرتو نور از پنجره‌ی بالای سرش ناپدید می‌شود. ذهن جان به دنبال آن نور بالا می‌رود و او را به سمت رویاها می‌کشاند. دوریس می‌رقصد…

جان رویا می‌بیند:

دوریس لباس سیاه گشادی پوشیده است که با روبان‌های لیمویی تزئین شده است. پاهایش از مچ‌های ظریفش بلند و باریک می‌شوند. او پشت در صحنه منتظر اوست. جان، با پیرهن یقه‌دار و کراوات رنگارنگ و پرزرق و برق، به سمت در صحنه می‌رود. در کوچه درختی نیست. اما احساس می‌کند که روی برگ‌های پاییزی قدم می‌گذارد؛ برگ‌هایی که خشا‌خش آن‌ها با گذر میلیون‌ها کفش ساتن از بین رفته است. هوا شیرین است از بوستانی از شاه‌بلوط‌های بریان، شیرین از آتش‌های برگ‌های قدیمی. غم جان چیزی عمیق است که همه‌ی حواس او را مهر و موم می‌کند جز چشمانش، و او را به کمال می‌رساند.

دوریس می‌داند که او دارد می‌آید. درست در لحظه‌ی مناسب، او از در بیرون می‌آید، گویی که دری وجود ندارد. صورتش به رنگ کوچه‌ی پاییزی‌ست. عطر او از گل‌های قدیمی، یا از مزرعه‌ی نیشکر جنوبی است. با چشمانش می‌گوید «دوریس باشکوه» و غم آن‌ها آن‌قدر عمیق است که برای دروغ‌های شیرین جایی ندارد. او به آرامی بازویش را لمس می‌کند. آن‌ها با قدم‌های نرم روی برگ‌ها، برگ‌های کهنه که توسط میلیون‌ها کفش ساتن پودر شده‌اند، راه می‌روند.

آن‌ها در یک اتاق هستند. جان چیزی از آن نمی‌داند. فقط این که گوشت و خون دوریس دیوارهایش هستند. دیوارهای آوازخوان. نورها، نرم، گویی از میان انگشتان صورتی شفاف می‌تابند. نورهای نرم و گرم.

جان به دنبال دست‌نوشته‌ی کتابش می‌گردد و شروع به خواندن می‌کند. دوریس که ظاهراً چیزی نمی‌بیند، عمیقاً او را درک می‌کند. او به صحنه‌ای رقص می‌رسد. صحنه از آن دوریس است. او می‌رقصد. دوریس می‌رقصد. دوریس باشکوه. دوریس می‌چرخد، می‌چرخد، می‌رقصد…

دوریس می‌رقصد.

پیانیست یک آکورد بلند می‌نوازد. کل صحنه دست می‌زند. دوریس، با صورتی گلگون، سریع به جان نگاه می‌کند. اما چهره‌اش در سایه است. به دنبال اثری از رقص خود در آن سایه‌ها می‌گردد، اما فقط چیزی مرده و بی‌جان می‌یابد که انگار بخشی از رویای اوست. ناگهان، از صحنه فرار می‌کند. از پله‌ها پایین می‌‌‌رود و خودش را به رخت‌کن می‌رساند. موهایش را می‌کشد و چشمانش، پر از اشک، به سقف سفید خیره می‌شوند. (بوی چسب خشک، رنگ و لباس‌های کثیف فضا را پر کرده است.) دوست قدیمی‌اش وارد می‌شود. دوریس خود را در آغوش امن او می‌اندازد و سخت گریه می‌کند.

 مِیم برای دلداری او می‌گوید: «بهت گفته بودم که کاری نمی‌شه کرد.»   

پانویس:

[۱] در متن جین تومر، بارهای پودل‌داگ (Poodle Dog) و بلک‌بیر (Black Bear) به عنوان مکان‌هایی از زندگی شبانه و فرهنگی سیاه‌پوستان در آن دوران توصیف شده‌اند. این بارها یا کاباره‌ها احتمالاً مکان‌هایی هستند که موسیقی جاز، رقص، و اجتماعات مردمی در آن‌ها جریان داشته است. 

[۲] جنگل‌های حرا: جنگل‌های حرا یا مانگرو، جنگل‌هایی هستند که در مناطق گرمسیری و نیمه‌گرمسیری، در محل تلاقی آب‌های شور دریا و آب‌های شیرین رودخانه‌ها رشد می‌کنند. این جنگل‌ها به دلیل اکوسیستم منحصر به فرد و اهمیت زیست‌محیطی‌شان شناخته می‌شوند. در متن، این عبارت به عنوان نمادی از طبیعت بکر و غنی به کار رفته است.

درباره این داستان:

این فراز از رمان «کین» اثر جین تومر که با نام «تئاتر» در بانگ منتشر می‌شود نمونه‌ای برجسته از داستان‌نویسی چندلایه و شاعرانه است که از تکنیک‌های روایی پیچیده برای کشف دنیای درونی شخصیت‌ها و مسائل اجتماعی و فرهنگی استفاده می‌کند. این داستان از زاویه‌ی دید دانای کل محدود روایت می‌شود، که بیشتر بر ذهنیت و احساسات «جان» متمرکز است، اما گاهی نیز به ذهنیت «دوریس» نزدیک می‌شود. این تغییر زاویه‌ی دید به خواننده اجازه می‌دهد تا تضادها و تنش‌های بین شخصیت‌ها را بهتر درک کند. ساختار زمانی داستان خطی نیست و بین حال، گذشته، و رویاها در نوسان است. این تکنیک به نویسنده امکان می‌دهد تا لایه‌های مختلف ذهنیت شخصیت‌ها را کشف کند و به روایت عمق ببخشد.
شخصیت‌ها در این داستان بیشتر از طریق درونیات و افکارشان معرفی می‌شوند تا از طریق اعمال بیرونی. جان، برادر مدیر تئاتر، فردی مغرور اما آسیب‌پذیر است که درگیر احساسات و افکار پیچیده‌ای نسبت به دوریس، رقصنده‌ی جوان و پرانرژی است. او جذب دوریس می‌شود، اما از احساسات خود مطمئن نیست و دائماً در حال تردید و تحلیل وضعیت است. دوریس، از سوی دیگر، شخصیتی قوی و مستقل دارد که به دنبال عشق و تأیید است، اما نمی‌خواهد به سادگی تسلیم شود. داستان از این تقابل احساسی و روانی بین دو شخصیت نیرو می‌گیرد.
رقص و موسیقی جاز به عنوان عناصر کلیدی در داستان عمل می‌کنند و بیانگر روح آزاده شخصیت‌ها هستند. رقص دوریس راهی برای بیان هویت و احساساتش است. جان نیز از طریق موسیقی و رقص به دنبال درک احساساتش است، اما تردیدها و شک‌هایش مانع از این می‌شود که به طور کامل با دوریس ارتباط برقرار کند.
پایان داستان از ناکامی در ارتباط و درک متقابل نشان دارد. دوریس پس از رقصش به دنبال تأیید جان می‌گردد، اما تنها چیزی که می‌یابد سایه‌ای از رویای مرده است. او به رخت‌کنی فرار می‌کند و در آغوش دوستش گریه می‌کند. با فقط یک جمله، تجربه عشق ناکام از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود.
فضای داستان، که در یک تئاتر و محیط‌های اطراف آن جریان دارد، به عنوان نمادی از دنیای هنر و فرهنگ سیاه‌پوستان عمل می‌کند و به روایت بافت و غنا می‌بخشد.
تم‌های اصلی داستان شامل «هویت و نژاد»، «عشق و تنهایی»، و «رویا و واقعیت» است. رابطه‌ی بین جان و دوریس نشان‌دهنده‌ی جست‌وجوی عشق و در همان حال ترس از تنهایی و طردشدگی است. رویاهای جان درباره‌ی دوریس و واقعیت تلخ رابطه‌ی آن‌ها این تم‌ها را تقویت می‌کند. سبک روایت جین تومر شاعرانه و موسیقایی است، با استفاده از تکرار، ریتم، و تصاویر زنده که به روایت حال و هوایی جازگونه می‌بخشد. امکان دارد در ترجمه این ریتم از کار درنیامده باشد.

گزینش، ویرایش و مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

منبع ترجمه (+)

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی