
ارنست همینگوی (۱۸۹۹-۱۹۶۱) یکی از برجستهترین نویسندگان آمریکایی قرن بیستم و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۴ است. او با سبک نوشتاری ساده، موجز و قدرتمندش شناخته میشود که تأثیر عمیقی بر ادبیات مدرن گذاشت. همینگوی در ایلینوی به دنیا آمد و پس از پایان دبیرستان به عنوان روزنامهنگار کار کرد. تجربیات او در جنگ جهانی اول به عنوان راننده آمبولانس صلیب سرخ، الهامبخش بسیاری از آثارش شد. او پس از جنگ به پاریس رفت و به نسل گمشده (Lost Generation) پیوست. آنها گروهی از نویسندگان و هنرمندان بودند که پس از جنگ به اروپا مهاجرت کردند و در آثارشان به دنبال معنا و هویت جدیدی بودند.
همینگوی در طول زندگیاش آثار ماندگاری خلق کرد که از جمله آنها میتوان به خورشید همچنان میدمد (۱۹۲۶)، وداع با اسلحه (۱۹۲۹)، زنگها برای که به صدا درمیآیند (۱۹۴۰) و پیرمرد و دریا (۱۹۵۲) اشاره کرد. سبک او که به سبک کوه یخ (آیسبرگ) معروف است، بر سادگی و ایجاز تأکید دارد و در همان حال، احساسات و مفاهیم عمیق در لایههای زیرین متن پنهان میشوند. همینگوی همچنین به دلیل زندگی پرماجرا و شخصیت جسورانهاش شهرت داشت. او به شکار، ماهیگیری و گاوبازی علاقهمند بود و این علایق در آثارش بازتاب یافتهاند.
با وجود موفقیتهای ادبی، زندگی شخصی همینگوی پر از فراز و نشیب بود. او چهار بار ازدواج کرد و با مشکلات روانی و جسمی دست و پنجه نرم کرد. در نهایت، در سال ۱۹۶۱، در حالی که از افسردگی و بیماری رنج میبرد، خودکشی کرد. میراث ادبی همینگوی تا به امروز زنده است و آثارش به عنوان نمونههایی از قدرت کلمات ساده و تأثیرگذاری عمیق آنها در ادبیات جهان شناخته میشوند.
کرِبز از یک کالج متدیست[۱] در کانزاس به جنگ رفت. عکسی وجود دارد که او را در میان برادران انجمنش نشان میدهد، همه آنها یقههایی با ارتفاع و سبک یکسان به تن دارند. او در سال ۱۹۱۷ به نیروی دریایی پیوست و تا تابستان ۱۹۱۹ که لشکر دوم از راین عقبنشینی کرد[۲]، به ایالات متحده بازنگشت.
عکس دیگری هست که او را در کنار رود راین با دو دختر آلمانی و یک سرجوخه دیگر نشان میدهد. کرِبز و سرجوخه برای یونیفرمهایشان بیش از حد بزرگ به نظر میرسند. دختران آلمانی زیبا نیستند. رود راین در عکس دیده نمیشود.
وقتی کرِبز به زادگاهش در اکلاهما بازگشت، استقبال از قهرمانان تمام شده بود. او خیلی دیر بازگشته بود. مردانی از شهر که به خدمت سربازی رفته بودند، همگی با تشریفات زیاد در بازگشتشان مورد استقبال قرار گرفته بودند. هیجان زیادی وجود داشت. اما حالا واکنشها تغییر کرده بود. به نظر میرسید که مردم فکر میکردند بازگشت کرِبز اینقدر دیر، سالها پس از پایان جنگ، کمی مسخره است.
در ابتدا، کرِبز که در بِلائو وود، سواستون، شامپاین، سن-مییل و آرگون جنگیده بود، اصلاً نمیخواست درباره جنگ صحبت کند. بعداً که احساس کرد نیاز دارد صحبت کند، کسی نمیخواست به حرفهایش گوش دهد. همشهریهای او داستانهای زیادی درباره وحشیگریها شنیده بودند و دیگر از واقعیتها هیجانزده نمیشدند. کرِبز متوجه شد که برای اینکه کسی به حرفهایش گوش دهد، مجبور است دروغ بگوید و بعد از اینکه دو بار این کار را کرد، او هم از جنگ و صحبت کردن درباره آن بدش آمد. به خاطر دروغهایی که گفته بود، حالا از همهچیزهایی که در جنگ برایش اتفاق افتاده بود، بیزار شده بود. آن لحظات خاصی که قبلاً، وقتی به آنها فکر میکرد، به او احساس آرامش و وضوح میدادند؛ لحظاتی که خیلی وقت پیش، وقتی کاری را انجام داده بود — تنها کاری که یک مرد میتوانست انجام دهد — به راحتی و به طور طبیعی، در حالی که میتوانست کار دیگری انجام دهد، حالا دیگر آن حس خنک و ارزشمند خود را از دست داده بودند و در نهایت کاملاً محو شده بودند.
دروغهای او دروغهای بیاهمیتی بودند و شامل نسبت دادن چیزهایی به خودش میشد که دیگران دیده، انجام داده یا شنیده بودند، و بیان حوادث ساختهشدهای که برای همه سربازان آشنا بودند. حتی دروغهای او هم در اتاق بیلیارد جذاب نبودند. آشنایانش، که داستانهای مفصلی درباره زنهای آلمانی که در آرگون به مسلسلها زنجیر شده بودند شنیده بودند و نمیتوانستند درک کنند، یا به دلیل میهنپرستیشان علاقهای به هیچ مسلسلچی آلمانی که زنجیر نشده بود نداشتند، از داستانهای او هیجانزده نمیشدند.
کرِبز نسبت به تجربههایش در جنگ که نتیجه دروغ یا اغراق بود حالت تهوع پیدا کرد، و وقتی گاهی در رختکن یک مهمانی رقص، چند دقیقهای با یک سرباز دیگر صحبت میکرد و به حالت سرباز قدیمی درمیآمد: اینکه او همیشه به شدت و به طور وحشتناکی ترسیده بود. به این ترتیب، همهچیز را از دست داد.
در این زمان، که اواخر تابستان بود، او دیر از خواب بیدار میشد، برای پیادهروی به سمت کتابخانه میرفت تا کتابی به امانت بگیرد، ناهار را در خانه میخورد، در ایوان جلو خانه کتاب میخواند تا خسته میشد و سپس از میان شهر عبور میکرد تا ساعتهای گرم روز را در خنکای تاریک اتاق بیلیارد بگذراند. او عاشق بازی بیلیارد بود.
عصرها با کلارینت تمرین میکرد، در شهر قدم میزد، کتاب میخواند و به رختخواب میرفت. او هنوز برای دو خواهر کوچکترش یک قهرمان بود. مادرش اگر میخواست، صبحانه را در رختخواب به او میداد. او اغلب وقتی کرِبز در رختخواب بود به اتاقش میآمد و از او میخواست که از جنگ برایش تعریف کند، اما توجه او همیشه پرت میشد. پدرش بیتفاوت بود.
قبل از اینکه کرِبز به جنگ برود، هرگز اجازه نداشت ماشین خانواده را براند. پدرش در کسبوکار املاک بود و همیشه میخواست ماشین در اختیارش باشد تا وقتی که لازم بود مشتریان را به بیرون شهر ببرد و یک قطعه زمین کشاورزی به آنها نشان دهد. ماشین همیشه بیرون ساختمان بانک ملی اول که دفتر پدرش در طبقه دوم آنجا قرار داشت پارک شده بود. حالا جنگ تمام شده بود اما هنوز ماشین همان ماشین بود.
هیچ چیز در شهر تغییر نکرده بود، جز اینکه دختران جوان بزرگ شده بودند. اما آنها در دنیایی پیچیده از اتحادهای از پیش تعیینشده و دشمنیهای متغیر زندگی میکردند که کرِبز احساس نمیکرد انرژی یا جرأت ورود به آن را دارد. با این حال، دوست داشت به آنها نگاه کند. دختران جوان خوشقیافه زیادی بودند. بیشتر آنها موهایشان را کوتاه کرده بودند. وقتی او به جنگ رفته بود، فقط دختران کوچک یا دخترانی که چابک بودند موهایشان را اینگونه کوتاه میکردند. همه آنها ژاکت و بلوز با یقههای گرد هلندی به تن داشتند. مثل یک شابلون بود. او دوست داشت از ایوان جلو خانه به آنها نگاه کند، وقتی از آن طرف خیابان عبور میکردند. دوست داشت آنها را زیر سایه درختان تماشا کند. او یقههای گرد هلندی بالای ژاکتهایشان را دوست داشت. جورابهای ابریشمی و کفشهای تخت آنها را دوست داشت. موهای کوتاهشده و نحوه راه رفتن آنها را دوست داشت.
وقتی در شهر بود، جذابیت آنها برایش خیلی قوی نبود. وقتی آنها را در بستنیفروشی یونانی میدید، خوشش نمیآمد. واقعاً خود آنها را نمیخواست. آنها خیلی پیچیده بودند. چیز دیگری بود. به طور مبهمی یک دختر را میخواست، اما نمیخواست برای به دست آوردنش زحمت بکشد. دوست داشت دوست دختر داشته باشد، اما نمیخواست زمان زیادی را صرف به دست آوردنش کند. نمیخواست وارد بازیها و توطئهها شود. نمیخواست مجبور باشد از او خواستگاری کند. نمیخواست بیشتر دروغ بگوید. ارزشش را نداشت. او نمیخواست [دوستی با یک دختر] برایش هیچ پیامدی داشته باشد. نمیخواست هیچوقت دوباره با پیامدها روبرو شود. میخواست بدون پیامدها زندگی کند. علاوه بر این، واقعاً به یک دختر نیاز نداشت. ارتش این را به او یاد داده بود. این درست بود که تظاهر کنی که به یک دختر نیاز داری. تقریباً همه این کار را میکردند. اما این حقیقت نداشت. تو به یک دختر نیاز نداشتی. چیز خندهداری بود. اول یک پسر فخر میفروخت که دخترها برایش هیچ اهمیتی ندارند، که هرگز به آنها فکر نمیکند، که آنها نمیتوانند به او دسترسی داشته باشند. بعد یک پسر فخر میفروخت که نمیتواند بدون دخترها زندگی کند، که همیشه به آنها نیاز دارد، که بدون آنها خوابش نمیبرد.
همه اینها دروغ بود. هر دو طرف دروغ میگفتند. تو به یک دختر نیاز نداشتی مگر اینکه به آنها فکر میکردی. او این را در ارتش یاد گرفته بود. بعد دیر یا زود همیشه یکی گیرت میآمد. وقتی واقعاً برای یک دختر آماده بودی، همیشه یکی گیرت میآمد. مجبور نبودی به آن فکر کنی. دیر یا زود ممکن بود اتفاق بیفتد. او این را در ارتش یاد گرفته بود.
حالا دوست داشت یک دوست دختر داشته باشد اگر با پای خودش پیشاش میآمد و حرف هم نمیزد. اما اینجا همه چیز خیلی پیچیده بود. میدانست که هرگز نمیتواند دوباره از پس آن برآید. ارزش دردسر را نداشت. خوبی دخترهای فرانسوی و آلمانی این بود که نمیتوانستی زیاد حرف بزنی و نیازی هم نبود که حرف بزنی. خیلی ساده با هم دوست بودید. او به فرانسه فکر کرد و بعد شروع کرد به فکر کردن درباره آلمان. به طور کلی آلمان را بیشتر دوست داشت. نمیخواست آلمان را ترک کند. نمیخواست به خانه برگردد. با این حال، به خانه برگشته بود. روی ایوان جلو خانه نشسته بود.
او دخترهایی را که از آن طرف خیابان عبور میکردند دوست داشت. ظاهر آنها را خیلی بیشتر از دخترهای فرانسوی یا آلمانی دوست داشت. اما دنیایی که آنها در آن بودند، دنیایی نبود که او در آن بود. دوست داشت یکی از آنها را داشته باشد. اما ارزشش را نداشت. آنها شابلون خیلی خوب بودند. او شابلون را دوست داشت. هیجانانگیز بود. اما نمیخواست از پس همه آن حرفها برآید. آنقدرها هم را نمیخواست یک دوست دختر داشته باشد. با این حال، دوست داشت به همه آن دخترها نگاه کند. ارزشش را نداشت. نه حالا که اوضاع دوباره داشت خوب میشد.
او روی ایوان نشسته بود و کتابی درباره جنگ میخواند. این یک کتاب تاریخ بود و او درباره تمام نبردهایی که در آن شرکت کرده بود میخواند. این جذابترین کتابی بود که تا به حال خوانده بود. آرزو میکرد نقشههای بیشتری داشت. با احساس خوبی منتظر بود که کتابهای تاریخی واقعاً خوبی با نقشههای دقیق منتشر شوند. حالا واقعاً داشت درباره جنگ یاد میگرفت. او یک سرباز خوب بود و با بقیه فرق داشت.
یک روز صبح، بعد از اینکه حدود یک ماه بود به خانه بازگشته بود، مادرش به اتاق خوابش آمد و روی تخت نشست. پیشبندش را صاف کرد. گفت: «دیشب با پدرت صحبت کردم، هارولد، و او هم موافق است که شبها ماشین را بیرون ببری.»[۳]
کرِبز، که هنوز کاملاً بیدار نشده بود گفت: «بله؟ گفت ماشین را بیرون ببرم؟ بله؟»
«بله. پدرت مدتیست که فکر میکند تو باید بتوانی شبها هر وقت خواستی ماشین را بیرون ببری، اما دیشب دربارهاش صحبت کردیم.»
کربز گفت: «شرط میبندم تو او را مجبور کردی.»
«نه. این پیشنهاد پدرت بود که درباره این موضوع صحبت کنیم.»
کرِبز در تخت نشست. گفت: «بله. شرط میبندم تو او را مجبور کردی،»
مادرش گفت: «هارولد، میآیی صبحانه بخوری؟»
کربز گفت: «به محض اینکه لباسهایم را بپوشم.»
مادرش از اتاق بیرون رفت و او میتوانست صدای سرخ کردن چیزی را از پایین بشنود، در حالی که خودش را میشست، اصلاح میکرد و لباس میپوشید تا برای صبحانه به اتاق غذاخوری برود. وقتی داشت صبحانه میخورد، خواهرش نامهها را آورد.
گفت: «خب، هار، تو که همیشه خوابآلودی. اصلا برای چی از خواب بیدار میشی؟»
کرِبز به او نگاه کرد. او را دوست داشت. او بهترین خواهرش بود.
پرسید: «روزنامه را آوردهای؟»
او «کانزاس سیتی استار» را به او داد و کرِبز پوشش قهوهای آن را کند و صفحه ورزشی باز کرد. روزنامه را باز کرد و آن را به گلدان آب تکیه داد تا بتواند در حالی که صبحانه میخورد، بخواند.
مادرش در درگاه آشپزخانه ایستاده بود. گفت: «هارولد، لطفاً روزنامه را به هم نریز. پدرت نمیتواند استارش را بخواند اگر به هم ریخته باشد.»
کربز گفت: «به هم نمیریزم.»
خواهرش پشت میز نشست و در حالی که او داشت روزنامه میخواند، تماشایش کرد.
گفت: «امروز بعدازظهر تو مدرسه بازی داریم. من توپانداز هستم.»
کربز گفت: «خوبه، مهاجم خارجی پیر چه کار میکند؟»
«من بهتر از خیلی از پسرها توپ میاندازم. به همهشون میگم تو به من یاد دادی. بقیه دخترا خیلی خوب نیستند.»
کربز گفت: «بله؟»
«به همهشون میگم تو عشق من هستی. مگه نیستی، هار؟»
«حتماً.»
«مگه برادرم نمیتونه عشق من باشه فقط چون برادرمه؟»
«نمیدونم.»
«حتماً میدونی. مگه نمیتونی عشق من باشی، هار، اگه من به اندازه کافی بزرگ بودم و اگه تو میخواستی؟»
«حتماً. تو الان عشق من هستی.»
«واقعاً دوستم داری؟»
«حتماً.»
«دوستم داری؟»
«آره.»
«همیشه دوستم داری؟»
«حتماً.»
«میآیی بازیمو تماشا کنی؟»
«شاید.»
«اوه، هار، تو منو دوست نداری. اگه دوستم داشتی، میاومدی بازیمو تماشا میکردی.»
مادر کرِبز از آشپزخانه به اتاق غذاخوری آمد. او یک بشقاب با دو تخممرغ نیمرو و کمی بیکن ترد و یک بشقاب پنکیک گندم سیاه به دست داشت.
گفت: «برو، هلن، میخوام با هارولد صحبت کنم.»
او تخممرغ و بیکن را جلوی پسرش گذاشت و یک کوزه شربت افرا برای پنکیکها آورد. سپس روبروی کرِبز پشت میز نشست. گفت: «هارولد، لطفاً یک دقیقه روزنامه رو بذار کنار.»
کرِبز روزنامه را کنار گذاشت و تا کرد.
مادرش عینکش را برداشت و گفت: «هارولد، تصمیم گرفتی که میخوای چیکار کنی؟»
کربز گفت: «نه»
«فکر نمیکنی وقتشه؟»
مادرش این را به طور ناخوشایندی نگفت. به نظر نگران بود.
کرِبز گفت: «بهش فکر نکردهام.»
مادرش گفت: «خدا برای هر کسی کاری داره، در قلمرو او هیچ دستی بیکار نمیماند.»
کربز گفت: «من در قلمرو او نیستم.»
«همه ما در قلمرو اوییم.»
کرِبز مثل همیشه احساس شرمندگی و ناراحتی کرد.
مادرش گفت: «هارولد، من خیلی نگرانت بودم، میدونم با چه وسوسههایی مواجه شدی. میدونم مردها چقدر ضعیف هستن. میدونم پدربزرگ عزیزت، پدر خودم، چی به ما درباره جنگ داخلی گفت و من برایت دعا کردم. من تمام روز برایت دعا میکنم، هارولد.»
کرِبز به چربی بیکن که روی بشقابش سفت میشد نگاه کرد.
مادرش گفت: «پدرت هم نگرانه، فکر میکنه تو بلندپروازیت رو از دست دادی، که هدف مشخصی در زندگی نداری. چارلی سیمونز، که همسن توئه، کار خوبی داره و میخواد ازدواج کنه. پسرها همه دارن مستقر میشن؛ همهشون مصمم هستن که به جایی برسن؛ میتونی ببینی پسرهایی مثل چارلی سیمونز دارن واقعاً به اعتبار جامعه تبدیل میشن.»
کرِبز چیزی نگفت.
مادرش گفت: «هارولد، اینطوری نگاه نکن، میدونی ما دوستت داریم و میخوام برای خیر خودت بهت بگم که اوضاع چطوره. پدرت نمیخواد آزادیتو محدود کنه. او فکر میکنه باید بتونی ماشین رو برونی. اگه میخوای بعضی از دخترهای خوب رو با ماشین ببری بیرون، ما خیلی خوشحال میشیم. ما میخوایم لذت ببری. اما تو باید به کارت برسی، هارولد. پدرت براش مهم نیست از کجا شروع کنی. همه کارها شرافتمندانهن، همونطور که میگه. اما تو باید از جایی شروع کنی. او ازم خواست امروز صبح با تو صحبت کنم و بعد میتونی بری دفترش و ببینیش.»
کربز گفت: «همین؟»
«بله. پسر عزیزم، مادرت رو دوست نداری؟»
کربز گفت: «نه»
مادرش از آن طرف میز به او نگاه کرد. چشمانش برق میزد. شروع کرد به گریستن.
کربز گفت: «من هیچکس رو دوست ندارم.»
بیفایده بود. نمیتوانست به او بگوید، نمیتوانست به او بفهماند. گفتنش احمقانه بود. فقط او را ناراحت کرده بود. بلند شد و بازویش را گرفت. مادرش با دستهایش سرش را گرفته بود و گریه میکرد.
گفت: «منظورم این نبود. من فقط از چیزی عصبانی بودم. منظورم این نبود که تو رو دوست ندارم.»
مادرش به گریه ادامه داد. کرِبز دستش را روی شانهاش گذاشت.
«مادر، نمیتونی باور کنی؟»
مادرش سرش را تکان داد.
«لطفاً، لطفاً، مادر. لطفاً باور کن.»
مادرش با صدایی گرفته گفت: «باشه.» به او نگاه کرد. «هارولد، حرفت را باور میکنم.»
کرِبز موهایش را بوسید. مادرش صورتش را به سمت او بالا آورد. گفت: «من مادرت هستم، وقتی بچهی کوچکی بودی، تو رو نزدیک قلبم نگه میداشتم.»
کرِبز احساس بیماری و تهوع مبهمی کرد.
گفت: «میدونم، مامان، سعی میکنم پسر خوبی برات باشم.»
مادرش گفت: «هارولد، میخوای با من زانو بزنی و دعا کنی؟»
آنها کنار میز غذاخوری زانو زدند و مادر کرِبز دعا کرد.
گفت: «حالا تو دعا کن، هارولد.»
کربز گفت: «نمیتونم.»
«سعی کن، هارولد.»
«نمیتونم.»
«میخوای برات دعا کنم؟»
«بله.»
پس مادرش برایش دعا کرد و سپس بلند شدند و کرِبز مادرش را بوسید و از خانه بیرون رفت. او خیلی سعی کرده بود زندگیاش را ساده نگه دارد. با این حال، هیچکدام از اینها به او مربوط نبود. او برای مادرش احساس تأسف کرده بود و او را مجبور به دروغ گفتن کرده بود. به کانزاسسیتی میرفت و کار پیدا میکرد و حال مادرش هم بهتر میشد. اما شاید یک صحنه عاطفی دیگر قبل از رفتن در انتظارش بود. او به دفتر پدرش نمیرفت. از آن یکی میگذشت. میخواست زندگیاش به آرامی پیش برود. تازه داشت به این شکل پیش میرفت. خب، به هر حال، همهچیز تمام شده بود. او به زمین بازی مدرسه میرفت و بیسبال هلن را تماشا میکرد.
پانویس:
[۱] به دانشگاهها یا کالجهایی اشاره دارد که تحت تأثیر یا وابسته به کلیسای متدیست (Methodist Church) هستند. کلیسای متدیست یک شاخه از مسیحیت پروتستان است که در قرن ۱۸ توسط جان وزلی تأسیس شد. این کالجها معمولاً بر آموزش همراه با ارزشهای مذهبی و اخلاقی تأکید دارند و برنامههای آموزشی خود را با اصول مسیحیت متدیست هماهنگ میکنند. در این داستان، کرِبز از یک کالج متدیست در کانزاس به جنگ میرود، که نشاندهنده پیشینه مذهبی و تحصیلی اوست.
[۲] در جنگ جهانی اول، نیروهای آمریکایی هرگز به طور مستقیم در راینلند (منطقهای در غرب آلمان که رود راین از آن میگذرد) مستقر نشدند. نیروهای آمریکایی عمدتاً در فرانسه و بلژیک حضور داشتند و در نبردهایی مانند بِلائو وود، سواستون و آرگون شرکت کردند. پس از پایان جنگ در نوامبر ۱۹۱۸، نیروهای آمریکایی به عنوان بخشی از نیروهای اشغالگر متفقین، در منطقه راینلند مستقر شدند تا بر شرایط صلح نظارت کنند. این حضور تا سال ۱۹۲۳ ادامه داشت.
[۳]در داستان «خانه سرباز» اثر ارنست همینگوی، دیالوگها به سبک معمول همینگوی ساده، مستقیم و طبیعی هستند. همینگوی به دلیل سبک مینیمالیستی و استفاده از زبان روزمره و غیرپیچیده مشهور است. دیالوگهای این داستان نیز از این قاعده مستثنی نیستند و به شکلی نوشته شدهاند که گویا افراد واقعی در حال صحبت کردن هستند. با این حال، نمیتوان گفت که دیالوگها کاملاً عامیانه یا کوچهبازاری هستند. همینگوی از زبان محاورهای استفاده میکند، اما آن را به شکلی کنترلشده و هنرمندانه به کار میبرد تا شخصیتها و موقعیتها را به طور موثر نشان دهد. دیالوگها در عین سادگی، عمیق و معنادار هستند و به خوبی احساسات و روانشناسی شخصیتها را منتقل میکنند.
درباره این داستان:
داستان «خانه سرباز» همینگوی از زاویه دانای کل محدود روایت میشود. راوی داستان به ذهن شخصیت اصلی، هارولد کرِبز نزدیک است و احساسات، افکار و تجربیات او را به خواننده منتقل میکند. این زاویه دید به خواننده اجازه میدهد تا جهانبینی کرِبز را درک کند، اما در عین حال، فاصلهای میان راوی و شخصیت حفظ میشود که به داستان حالتی واقعگرایانه و بیطرفانه میدهد. همینگوی از این طریق، بیانگیزگی و سردرگمی کرِبز را به شکلی موثر نشان میدهد.
داستان از نظر زمانی به صورت خطی پیش میرود، اما با استفاده از فلشبکها و خاطرات کرِبز از جنگ، به گذشته او نیز اشاره میشود.
هارولد کرِبز، شخصیت اصلی داستان، سربازی است که از جنگ بازگشته و با جامعهای که دیگر به قهرمانان جنگ اهمیت نمیدهد، روبرو میشود. او دچار بیانگیزگی و احساس بیگانگی است و نمیتواند با خانواده و جامعهاش ارتباط برقرار کند. شخصیتپردازی کرِبز از طریق افکار و اعمالش انجام میشود، نه از طریق توصیفات مستقیم. همینگوی با نشان دادن رفتارهای کرِبز، مانند بیعلاقگی به صحبت درباره جنگ یا تمایل به تنهایی، شخصیت او را به شکلی ظریف و عمیق ترسیم میکند. خانواده او نماینده جامعهای هستند که نمیتواند درد و رنج سربازان بازگشته از جنگ را درک کند. مادرش با وجود نگرانیاش، سعی میکند او را به زندگی عادی بازگرداند، اما این تلاشها بیفایده است. پدرش بیتفاوت است و خواهرانش او را به عنوان یک قهرمان میبینند، اما این نگاه سطحی است و به درک واقعی از تجربیات او منجر نمیشود.
سبک روایت همینگوی در این داستان، مانند بسیاری از آثار دیگرش، ساده و موجز است. او از جملات کوتاه و مستقیم استفاده میکند و به جای توصیفات طولانی، بر اعمال و دیالوگها تمرکز میکند. این سبک به داستان حالتی واقعگرایانه و صریح میدهد و به خواننده اجازه میدهد تا خودش به درک عمیقتری از شخصیتها و موقعیتها برسد. همینگوی از طریق این سبک، احساسات و تنشهای درونی کرِبز را به شکلی غیرمستقیم اما قدرتمند بیان میکند.
از مهمترین درونمایههای این داستان بیگانگی و انزواست که بازتابی از وضعیت بسیاری از سربازان بازگشته از جنگ است. کرِبز نه تنها از نظر جسمی، بلکه از نظر روحی نیز آسیب دیده است. او دیگر نمیتواند به زندگی عادی بازگردد و درگیر احساسات پیچیدهای مانند گناه، بیانگیزگی و سردرگمی است. یکی از درونمایههای اصلی داستان، ناتوانی کرِبز در برقراری ارتباط با دیگران است. او نمیتواند احساساتش را بیان کند و دیگران نیز نمیتوانند درد او را درک کنند. این شکاف ارتباطی، به تنهایی و انزوا او دامن میزند. پایان داستان باز و مبهم است. کرِبز تصمیم میگیرد به کانزاسسیتی برود و کار پیدا کند، اما مشخص نیست که آیا این تصمیم واقعاً تغییری در زندگیاش ایجاد میکند یا نه. این پایان باز، بازتابی از عدم قطعیت و سردرگمی کرِبز است.