قصیدهیی برای یک سوگ نوشته شهریار الوندی با توصیف ساحل هرمز، فضایی پرتناقض از زیبایی و مرگ را میآفریند. در این شعر، زنان با برقعهای سیاه و شلیتههای گلآویز و دستهای حنا بسته بهعنوان پل ارتباطی بین طبیعت و فرهنگ ظاهر میشوند: از یک سو، آیینهای سنتی (حنا، گلآویز) را حفظ میکنند و از سوی دیگر، با جمعآوری لاکپشتهای مرده، نقش نگهبانان سوگوار طبیعتِ زخمی را ایفا میکنند. این تصویر زنانه – که هم مظهر مقاومت فرهنگی است و هم شاهد ویرانی زیستبوم – از منظر اکوکریتیسیزم، تقلیل طبیعت به “منبعی برای بهرهبرداری” را به چالش میکشد؛ زنان در اینجا نه بهعنوان بهرهبرداران، بلکه بهعنوان سوژههای آگاه و آسیبدیده از این رابطهٔ نابرابر ظاهر میشوند. پرسش پایانی شعر («این جنگ کی تمام میشود مادر؟») نیز زن را به نماد زمینِ مادری پیوند میزند که پاسخِ مرگِ محیط زیست را در آغوش دارد. «کشتیهای مغروق» و «لنگرهای زنگزده» را میتوان به عنوان مظاهری از تاریخِ شکستخوردگان تعبیر کرد، درحالی که «قطرههای خون» و «گلهای آبی مهندی» رنگ زندگی را به مرگ میآمیزند. بخش پایانی با تصویر «هجرت طولانی» و «سپیدی ساحل» هم امید و هم یأس را منتقل میکند: کودکان میمیرند پیش از بلوغ، و نهنگها – نمادهای عظمت طبیعت – به سمت مرگ میل میکنند. این شعر با ترکیب عناصر بومی (حنا، نخلستان بنزرک) و اساطیری (خضر، پریانهها)، روایتی از مقاومت و زوال در جغرافیای جنوب ایران ارائه میدهد.
آنجا
بر ساحل همیشه رنگی هرمز
زنان
با برقعهای سیاه و شلیتههای گُلآویز
راه میروند و
با دستهای حنا بسته
لاکپشتهای مرده را از ساحل جمع میکنند
این جنگ کی تمام میشود مادر؟
کف بالا میآورد دریا
و سنگهای سرخ، سرختر میشوند در پسینِ جزیره
شب که فرا میرسد،
ارابههای لرزان خدایاناند
موجها
کمان کشیده رو به کرانه
تا از قلعههای شنی
نفس را بگیرند و
از ماندابها خرچنگهای تازه بالغ را
ما همینگونه به دریا میرویم
به تماشای کشتیهای مغروق
و لنگرهای زنگ زدهی هزاران ساله
پیش از شعلهور شدن بر امواج
قطرههای خونمان
رنگ میزند حبانههای خنک از آبرا
دندانههای شانهی چوبی ماشیرین را
گیسوان سفید مانرگس را
دروازه های کهن اوگاریت را
ساعد سیمین دخترکان را
رنگ میزند
جامههای سفید مردگان را
پریانههای نخلستان بنزرک را
و گلهای آبی مهندی را
پیش از آنکه بمیریم
دستانمان بر کمرگاه دخترکانی لغزیده
اشکهای گونههایشان را سترده
مرواریدهای درخشانشان را سفته
و سرهامان
برسینههای برآمدهشان آرمیده.
کلکشیدهی بکارت کدام درخت است
این هوهوی منتشر بر گریوهی اهل هوا؟
و از برگهای نارین کدام دختر
میچکد اندوهوارهی شروههای خدا؟
روزی که خضر شده بودم
و گام بر آبهای آرام مینهادم
در دور دست
در چشمهی هزار آواز
گیسوان دخترکی را دیدم
که جامه از تن کنده
به مکاشفهی آب رفته بود
شاید هزار سال گذشتهست و هنوز
از قلهیی که بستر آفتاب است
هیچ منجی خوابآلودهیی
سر بر نمیآورد به خونخواهی
درختان همچنان قامتِ دارند و
دهان ها
تنها ابزار انتشار اخبار
بر خاک سرخ تکههای تنم را جا میگذارم
بادبانهای پوسیده را تا میزنم
و بر تاقچه میگذارم
گلبرگهای گلیخ را بر آن میافشانم
و زمین را به مقصد یک هجرت طولانی ترک میکنم
فرصت نداد خاک سرخ
تا پیش از برآمدن آب
توشه بردارم
فرصت نداد هیمنهی دیو
تا از دریا کام بگیرم
آنقدر که خالکوبی جاشوان را معنا کنم
فرصت نداد توفان تا نیایش دخترکان را
سر بر آستان بگذارم و از آستانه بگذرم
اینک میان این همه توفان
سنگ چین قصهیی کهن را بر خاک میگذارم
پیش از آنکه به دروازهی مردگان درآیم
و از دور سپیدی ساحلی را میبینم
تنفراز و کامافروز
آنجا هنوز کودکان در گهواره میمیرند
و پیش از آنکه بالغ شوند نهنگها
رو به ساحلِ مرگ میل میکنند
آنجا
بر ساحل همیشه رنگی هرمز
زنان
با برقعهای سیاه و شلیتههای گُلآویز
راه میروند و
با دستهای حنا بسته
لاکپشتهای مرده را از ساحل جمع میکنند
این جنگ کی تمام میشود
مادر؟