بر پلهها ایستاده بودیم که آمد
نگران آمدنش بودیم که آمد
همهمهی «دیر شد»ها به بغض «چرا نمیآید»ها میپیچید که آمد
ترسیدم
خمیده بود
سنگی بر پشتش
موهای بلند از دو سمت سر آویزان
سفید
زن
ترسیدم
بر نردبانها و پشتبامها ایستاده بودیم
نگران نشنیدن
از صدای «ساکت باشِ» یکدیگر خسته
و سین تنها حرفی بود که گلویمان را میبرّید
ترسیدم
سنگ، سنگ را به دنیا نمیآورد
آسمان تاریخ مصرف ندارد
و ما، صداهای هزارسالهی گوشهای هزارسالهایم
خطوط اطرافمان را پررنگ کردهایم که بگوییم شهر
آتش را حبس کردهایم در فندک
و دود سیگار تنها راه ارتباطیمان است
ایستاده بود روی کوه
گفت سین
و خون به راه افتاد
و سنگ از بلندی افتاد
و زن
ترسیدم
وقتی از قله سقوط میکرد
ایستاده بودم روی پله
در شک بین آمدن و رفتن
بوی غذا در راهرو پیچیده بود
صدای تلویزیون از اتاق میآمد
سایههای اجداد غارنشینم بر دیوار افتاده بود
با سنگی بر پشت
موهای بلندم پریشان
سیاه
شب
ترسیدم
وقتی از قله سقوط میکرد
همهمهی «کجا رفت»ها به نگرانی «دیر شد»ها میپیچید
کسی عین خیالش نبود که خون به راه افتاده از تاریخمان
گلوی بریدهمان سکوت کرده بود
و در تلویزیون برنامهی «چگونه بر ترس خود غلبه کنید» در حال پخش بود
وقتی از قله سقوط میکرد
پیوستگیها بریده بود
امتدادها کج شده بود
درها ارتباط بیرون و درون را نفی میکردند
پلیس ضدشورش کمین کرده بود
ما، بر پشتبامها، قرنطینه بودیم
مردهها از دنیای بعد از مرگ برمیگشتند به خانه
و تلویزیون سیاهچاله را نشان میداد
ترسیدم
گفت سین
و سوزش چشمها از آن حرف بود
و سوزش گلوها از آن حرف بود
و به یکباره سوختیم
که آتش از آتش به دنیا میآید
زن رسیده بود روی زمین
سنگ را دوباره بر پشتش میگذاشت
و ما
نگران آمدنش بودیم
۲
تاریک بود و چشمهایش خیره به من بود
مثل خودم غمگین و وحشی بود، او زن بود!
زن بود مثل اشک خاموشِ عزاداران
زن بود مثل بوسهای ممنوعه در باران
فهمیده بودیم آخرِ این عشق، رسواییست
پایان تنهایی ما، آغاز تنهاییست!
روحی که آزاد است از زندان نمیترسد
گنجشک عاشق، از شبِ طوفان نمیترسد
ما تشنهی موجیم، از دریا نمیترسیم
تا پیش هم هستیم از دنیا نمیترسیم
تاریک بود و سایههایی بیوطن بودیم
ما زخمهایی مشترک بودیم، زن بودیم
۳
قفس پارچه ای، با اجرای ماریا بر اساس شعر فاطمه اختصاری
یه زنم، زندگیم ممنوعه
ضربدر میکشن روی بدنم
چهرهمو با اسید میشورن
میزنن چسب زخم رو دهنم
توو خیابون یه گوشت قربونی
توی خونهم غریبِِ بیوطنم
میخوام اینبار با صدای بلند
حرفمو توی گوش تو بزنم
بسه هر چی سکوت کردم و بغض
بسه تن دادنِ به هر تحقیر
بسه! باتومتو زمین بگذار
همصدام باش، دستهامو بگیر!
یه زنم، خسته از کسی که بخواد
بغضای پارهمو رفو بکنه
یه زنم که دلش نخواسته به این
قفس پارچهایش خو بکنه
من صدای یه نسل معترضم
که میخواد شهرو زیر و رو بکنه
خشمشو توو چِشِت بکوبونه
حرفشو توو سرت فرو بکنه
بسه هر چی سکوت کردم و بغض
بسه تن دادنِ به هر تحقیر
بسه! باتومتو زمین بگذار
همصدام باش، دستهامو بگیر!
بیشتر بخوانید:
- هادی ابراهیمی رودبارکی: سرود آهووراهٔ دریایی
- سورنا دانایی -اعزام کنشگران اجتماعی و سیاسی به بیمارستان روانی و بازتاب آن در رمان «مرشد و مارگریتا» نوشتهی میخائیل بولگاکُف
- کانون نویسندگان ایران: تنها دسترسی به رسانههای آزاد است که میتواند سرنوشت زن جوان دانشگاه علوم و تحقیقات را از محاق بیخبری و ابهام بیرون کشد