سورنا دانایی -اعزام کنشگران اجتماعی و سیاسی به بیمارستان روانی و بازتاب آن در رمان «مرشد و مارگریتا» نوشته‌ی میخائیل بولگاکُف

در تاریخ ۱۲ آبان ۱۴۰۳ در دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات تهران مأموران حراست و بسیج دانشگاه با زور قصد داشتند یک دختر دانشجو را به بهانه حجاب و نداشتن مقنعه به داخل اتاقک حراست ببرند اما با مقاومت و اعتراض او، لباسش (هودی مانند) از تنش کنده شد و زیر هودی چیزی جز لباس زیر بر تن او نبود؛ به همین علت مأموران حراست شوکه شده و رهایش کردند. پس از این ماجرا و نیمه برهنه شدنِ بالاتنه‌اش در طی درگیری، دختر از فرط عصبانیت شلوارش را هم درآورد و به سمت مأموران پرتاب کرد و نیمه برهنه شد و همین موضوع باعث دستگیری خشونت‌آمیز وی شد. مسئولان دانشگاه با تکذیب برخورد فیزیکی با این دانشجو، مدعی اختلال روانی وی شدند. او پس از دستگیری توسط پلیس به دستور اطلاعات سپاه به بیمارستان روان‌پزشکی ایران واقع در جاده مخصوص منتقل شده و تحت نظر پزشک و روان‌پزشک قرار گرفت.
خبرنامه امیرکبیر نام این دختر را آهو دریایی ۳۰ ساله و دانشجوی ترم ۷ زبان فرانسه دانشگاه آزاد واحد علوم تحقیقات معرفی کرد.
نویسنده در این مقاله رد سرکوب مخالفان و معترضان با کمک نظام روان‌پزشکی را در رمان مرشد و مارگریتا پی می‌گیرد. او می‌نویسد:
«سوءاستفاده از روان‌پزشکی به منظور رسیدن به مقاصد تباه سیاسی به ‌ویژه کنش‌گران اجتماعی، سیاسی، روشن‌فکری، هنری آن هم به گونه‌ای نظاموار از دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در “اتحاد شوروی” آغاز شد.»
این گزاره درست نیست:
تاریک‌ترین فصل روانپزشکی در دوران ناسیونال‌سوسیالیست‌ها در آلمان رقم خورد: حداقل ۲۵۰۰۰۰ بیمار روانی و معلول قربانی برنامه به اصطلاح اوتانازی شدند. روانپزشکان آلمانی در عقیم‌سازی اجباری ۴۰۰۰۰۰ نفر، عمدتاً بیماران روانی و معلولان ذهنی مشارکت داشتند. بین سال‌های ۱۹۳۵ و ۱۹۶۴، حدود ۲۰۰۰۰ کودک بی‌سرپرست در کبک به اشتباه به عنوان بیماران روانی طبقه‌بندی و در مراکز درمانی بستری شدند و بسیاری از آنها مورد بدرفتاری یا آزار قرار گرفتند. این کودکان به طور مشخص معلول ذهنی تشخیص داده شدند تا کلیسای کاتولیک از بودجه دولتی و برخی تسهیلات مالی برخوردار شود. در قرن نوزدهم، ساموئل کارترایت، پزشک آمریکایی برای مجازات بردگانی که میل به آزادی داشتند بیماری «دراپتومانیا» را ابداع کرد.
نویسنده در این متن به سوءاستفاده‌ها از نهاد روانپزشکی در اتحاد جماهیر شوروی و چین به درستی اشاره می‌کند.

    خبر اعزام و بستری کردن دانشجوی نستوه و کنشگر مایه‌ی غرور جنبش مدنی “زن، زندگی، آزادی” یعنی “آهو دریایی” و تعرض نیروهای “حراست دانشگاه” و ضرب و شتم و جامه‌درانی این ناشسته‌رویان ناهموار و ناتراش و بازتاب این شیرزن با بدن‌نمایی در اوج اعتماد به نفس و خودآگاهی جنسیتی، ناخودآگاه مرا به پیشینه‌ی این شیوه‌ی برخورد ددمنشانه در “اتحاد شوروی” پیشین و کشورهای کمونیستی همانند آن چون رومـــــانی، چک-اسلوواکی و چین و طبعـاً به یاد رمان مانده‌گار “مرشد و مارگریتا” ( The Master and Margarita) نوشته‌ی “میخائیل بولگاکُف” ( M. Bulgakov) نویسنده‌ی روسی‌تبار آمریکایی انداخت. با برچیده شدن ظاهری “ساواک” – که در وجه غالب، کادرهای دوره‌‌دیده‌اش در “اسرائیل” آموزش دیده بودند – وزارت اطلاعات نوپدید، به سازمان‌های اطلاعات و امنیت اتحاد شوروی روی آورد زیرا آنان در زمینه‌ی شکنجه و گرفتن اعترافات کذایی از هنرمندان، روشنفکران و کنش‌گران و مخالفان سیاسی، تجربه‌ای هفتاد ساله می‌داشتند و با آن که رهبران انقلاب در آغاز به ظاهر موضعی ضدشوروی اختیار کرده بودند، از تجربیات ارزنده‌ی آنان بهره‌های بسیاری بردند و در این میان هم دبیرکل “حزب توده‌ی ایران” دکتر “نورالدین کیانوری” در زمینه‌ی کمک به بازسازی و نوسازی “سازمان اطلاعات” به یاری شوروی و بهره‌جویی از پیشرفته‌ترین دستاوردهای سرکوب مخالفان انصافاً در این زمینه همکاری صادقانه‌ای از خود نشان داد: “نام نیک رفته‌گان ضایع مکن”.

  سوء استفاده از روان‌پزشکی به منظور رسیدن به مقاصد تباه سیاسی به ‌ویژه کنش‌گران اجتماعی، سیاسی، روشن‌فکری، هنری آن هم به گونه‌ای نظاموار از دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ در “اتحاد شوروی” آغاز شد. با قاطعیت می‌توان گفت که یک سوم زندانیان سیاسی در بیمارستان‌های روانی، زندانی شدند. فاش شدن این راز سبب شد تا کشور شوروی در ۱۹۸۳ از “انجمن جهانی روان‌پزشکی” (‌‌‌‌‌ World Psychiatric Association) اخراج شود. از نظر تاریخی استفاده از روان‌پزشکی به عنوان ابزاری برای سرکوب، یکی از ابزارهای کارآمد برای نظام‌ سوسیالیستی شوروی در دهه‌ی ۱۹۷۰بوده است. در این کشور، فرض بر این بود که همه‌ی افراد جامعه برای بنای ساختمان سوسیالیسم با جان و دل می‌کوشند تا جامعه‌ای برابر و شادمان بسازند. پس هر کس رفتاری مغایر با این هدف مقدس در سر بپروراند، با آرمان برابری اجتماعی و شادمانی در کشور مخالف و طبعاً “دیوانه” و “روانی” است و باید در یک مرکز مجهز روان‌پزشکی درمان شود. تشخیص بیماری “اسکیزوفرنیای خفیف” (sluggish schizophrenia) البته یک مفهوم قدیمی بود اما سپس “مدرسه‌ی روان‌پزشکی مسکو” (Moscow School of Psychiatry) و مدیر آن پروفسور “آندری سنِژنِوسکی” (Andrei Snezhnevsky) آن را به معنی تازه‌ای رواج داد و کوشید شبکه‌ای نظری برای این گونه رفتار غیرطبیعی وضع کند؛ به این معنی که این بیماری در مراحل نخستین خود، خفیف است اما سپس می‌تواند حاد شود (۱). گروه اصلی روان‌پزشکانی که چنین برداشتی از این بیماری داشتند، با سرویس‌های مخفی (KGB) همکاری می‌کردند، زیرا تصورشان این بود که دلیلی وجود ندارد که کسی به خاطر عقیده‌ای خاص، خود را از این اندازه حقوق و مزایای اجتماعی در جامعه‌ی سوسیالیستی و دولت خدمت‌گزار محروم کند. این باور سپس با تبلیغ و تهییج، مورد قبول مردم نیز قرار می‌گرفت و در نتیجه، هر کسی که باوری مخالف نظر رایج و مردم داشت، به دیده‌ی بدگمانی به او نگاه می‌شد؛ یعنی تقریباً تمامی شهروندان شوروی، این گونه باورها را درونی و ذهنی خود می‌کردند و “دُژآگاهی” (disinformation) نیز همین است. جالب‌تر از همه، این بود که گاهی امر بر شخص بیمار نیز مشتبه می‌شد و با مقامات دولتی و حتی روان‌پزشک خود، مشکلاتی به بار می‌آورد.

   آرشیوی مربوط به “انجمن بین المللی در مورد استفاده‌ی سیاسی از روان‌پزشکی” (International Association on the Political Use of Psychiatry) یا (IAPUP) در اختیار است که نشان می‌دهد نام و مشخصات هزار تن از چنین قربانیانی در آن ثبت شده است. با این همه در این آرشیو، نام کسانی که به اصطلاح “محدوده‌ی خاکستری” (gray zone) نامیده شده، به شمار درنیامده‌اند؛ یعنی کسانی که از مقامات اداری پایینی شکایت کرده‌اند یا برخوردهایی ناچیز با مقامات محلی و دون‌پایه‌تر داشته‌اند و مدتی کوتاه‌تر در بیمارستان روانی  برای بهبود، بستری شده‌اند. در یک واژه‌نامه‌ی زنده‌گی‌نامه‌ای – که در سال ۱۹۹۰ در “”IAPUP انتشار یافته – فهرستی از ۳۴۰ قربانی هست که به بهانه‌ی بهبود روان‌پزشکی، مورد سوء استفاده‌‌ی سیاسی قرار گرفته‌اند. یک کمیسیون تحقیقی از روان‌پزشکان “مسکو” نشان می‌دهد در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۵ تنها در پنج بیمارستان – که در حکم زندان هم بوده‌اند – دو هزار نفر به ظن بیمار روانی در بیمارستان روانی حبس شده‌اند (۲). نکته‌ی دیگری که شایسته‌ی یادآوری می‌نماید، این است که بسیاری از روان‌پزشکانی هم که به مداوای این بیماران می‌پرداخته‌اند، خود از این که مورد سوء استفاده قرار گرفته‌اند و بیمارانشان به راستی، مشکلی روانی ندارند و به جبر به بیمارستان آورده شده‌اند، اطلاع نداشته‌اند. یک مورد افشا شده دکتر “اَدا کوروتِنکو” (Ada Korotenko) روان‌پزشک اوکراینی بود که در دهه‌ی ۱۹۹۰ دریافت که همکاران سابقش مورد سوء استفاده‌ی سیاسی از دانش روان‌پزشکی خود قرار گرفته‌اند. او توانست نام چهار تن از همکاران خود را بیابد که همه‌گی از همکاران پیشین خودش بوده‌اند و شمار قربانیانشان به شصت تن رسیده بود. او ضمن رجوع به پرونده‌ی این قربانیان و مقایسه‌ی تشخیص پزشکی اولیه‌ی آنان – که هیچ گونه نشانه‌های بیماری را نشان نمی‌داده – با آنچه بعدها برایشان نوشته‌اند، متوجه ابعاد فاجعه‌ی انسانی در بیمارستانی شد که خود در آن کار می‌کرده است (۳).

   یکی دیگر از کشورهایی که کنش‌گران اجتماعی و سیاسی مورد اتهامات جعلی قرار می‌گرفتند و به “بیماری روانی” منسوب می‌شدند،کشور “رومانی” بود. سازمان “”IAPUP در سال ۱۹۹۷ یک کمیته‌ی حقیقت‌یاب تشکیل داد تا به پرونده‌ی صدها محبوسی رسیده‌گی کند که قربانی سوءاستفاده‌ی سیستماتیک از روان‌پزشکی در تیمارستان‌ها شده بودند. این تحقیق نشان داد که درست مانند مورد شوروی، در آستانه‌ی برگزاری جشن‌های حزب کمونیست، همه‌ی افرادی که ممکن بود “مایه‌ی درد سر” (troublemakers) شوند، به بیمارستان‌های روانی اعزام و پس از پایان جشنواره‌ها، آزاد می‌شدند (۴). در دهه‌ی ۱۹۸۰ اخباری هم از کشورهایی چون “چک-اسلوواکی”، “مجارستان” و “بلغارستان” دریافت شده، اما معلوم شد که چنین مواردی تنها جنبه‌ی شخصی و فردی داشته و سیستماتیک نبوده است.

    در دو دهه‌ی ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ وضعیت “جمهوری خلق چین” در همین زمینه حتی از “اتحاد شوروی” هم بدتر بوده است. حبس پیروان جنبش “فالون گونگ” (Falun Gong)، کنشگران اتحادیه‌ی کارگری، فعالان حقوق بشر و “دادخواهان” (petitioners) و مردمی که از بی‌عدالتی مقامات دولتی شکایت کرده و به تیمارستان افتاده‌اند، اندکی از بسیاری نمونه‌ها است (۵، ۶). طبیعی است که پس از فروپاشی “اتحاد شوروی” و “بلوک شرق” از میزان چنین روندی به شدت کاسته شده اما تنها مورد زنده و باقی در وجه غالب “جمهوری خلق چین” و تا اندازه‌ای همچنان کشور “روسیه” ی کنونی است که از روان‌پزشکی سوء استفاده می‌شود تا مخالفان خود را به عنوان بیمار روانی، از کنشگری اجتماعی و سیاسی بازدارند.

     در رمان “مرشد و مارگریتا” نخستین “تنش” میان دو شخصیت حزبی در کشور شوراها به نام‌های “میخائیل الکساندرویچ بِرلیوز” (M. A. Berlioz ) سردبیر یکی از مجلات وزین ادبی و رئیس کمیته‌ی مدیریت یکی از مهمترین محافل ادبی مسکو بود – که به اختصار “ماسولیت” نام دارد – و محفلی ادبی و متعلق به جوانان هنرمند حزب کمونیست شوروی است و طبعاً باید پیرو ایده‌ئولوژی حزب باشد و منویّات آن را آویزه‌ی گوش جان خود قرار دهد و گرنه، عضویتشان به حال تعلیق درآمده، حقوق مالی و امتیازات اجتماعی خود را از دست می‌دهند. “بِرلیوز” از شعری که شاعر جوان عضو “ماسولیت” به نام “ایوان” (Ivan) و با نام مستعار “بِزدومنی” (Bezdomny) در انکار وجود تاریخی “عیسی مسیح” سروده، چندان خشنود نیست و می‌گوید:

   “واقعیت، این است که مسیح هرگز وجود خارجی نداشته. این، نکته‌ای است که باید به آن توجه کرد” (بولگاکف، ۱۳۸۸، ۴).

    و از شاعر جوان می‌خواهد همین مضمون را به گونه‌ای بسراید که باور قلبی و ایده‌ئولوژیک خودش آشکارتر باشد تا مقامات حزبی را خوشتر آید. “ایوان” اما در این مورد، تردیدهایی دارد زیرا با آنچه پیشتر در آثار ادبی در مورد آن حضرت خوانده، مغایرتی می‌بیند. آنچه “بِرلیوز” می‌گوید، با صراحت بیشتر و مفصل‌تری در کتابی با عنوان “در باره‌ی مفهوم انجیلها” نوشته‌ی “کری وِلِف” آمده و “محمد قاضی” در سال ۱۳۴۹ آن را ترجمه و منتشر کرده است. این که اصولاً چنین شخصیتی وجود تاریخی داشته یا نداشته، یک چیز است و آنچه ایده‌ئولوژی حزبی، حاکمیت و “قدرت” از هنرمندان در کانون نویسنده‌گان و شاعران از اعضایش می‌خواهد، چیز دیگری است. آنچه مدیر محفل ادبی “ماسولیت” در رد و انکار پیامبری مُرسل می‌گوید، امری “مجرد” و انتزاعی و ذهنی است اما وجود ده‌ها و صدها کلیسای جامع، رفیع و باشکوه در “مسکو” و “روسیه” و باور ۳۱ درصد جمعیت مسیحی جهان به وجود تاریخی او، پدیده‌ای “مشخص”، عینی وغیر قابل انکار است. این که به باور “مارکس” و مارکسیست‌ها “دین، افیون ملت‌ها است” امری “مجرد” است اما این که یک نظام عقلانی و اجتماعی چه‌گونه باید و می‌تواند با “دین” و نظام باورمندی الهی در جامعه برخورد کند، امر دیگری است. بخش دوم رمان، برخورد “پیلاطوس” فرماندار رومی “یهودیه” (اورشلیم) را با “عیسی مسیح” و مراسم به صلیب کشیدن او و بازتاب حواریون وی را ترسیم می‌کند.

    “ایوان” شاعر فرابین و روشن‌فکر رمان – هرچند به ظاهر حزبی است – در واقعی بودن و وجود حضرت “عیسی مسیح” تردید ندارد و حاضر نیست باورهای ایده‌ئولوژیک حزبی خود را به ساحت مقدس شعر خویش وارد کند. ناگزیر به او انگ “دیوانه‌گی” خورده، در یک بیمارستان روانی بستری ‌می‌گردد تا شاید “آدم” شود. اما نویسنده‌ی رمان “بولگاکف” از سال ۱۹۲۸ تا سال ۱۹۴۰ روی رمان خود کار کرد اما به نوشته‌ی “آنّا آرتیوشِنکو” (A. Artyushenko) نسخه‌ی اول آن را ناشران مطابق بخش‌نامه‌های حزبی، رد کردند و افزون بر این، منتقدان ادبی وابسته‌ای هم بر آن نقدهایی ایده‌ئولوژیک نوشتند. نویسنده چنان از این گونه برخوردها خشمگین می‌شود که دست‌نویس رمانش را در بخاری می‌اندازد (۷). با این همه، اشاره به وجود حضرت “عیسی مسیح” در این رمان، چنان هراسی در دل او می‌آفریند که ادامه‌ی زنده‌گی عادی بر او دشوار می‌شود:

    “و بالاخره مرحله‌ی سوم یعنی ترس، شروع شد. . . برای مثال، یکدفعه از تاریکی ترس بَرَم می‌داشت؛ مخصوصاً قبل از خواب احساس می‌کردم اختاپوسی با چنگال‌های سرد و سنگینش، قلبم را می‌فشرد؛ با چراغ روشن می‌خوابیدم” (۱۶۰).

    نویسنده که احساس می‌کند تأمین جانی ندارد، برای رهایی از اختاپوس ترس، به بیمارستان روانی “مسکو” پناه می‌برد و تصور می‌کند بیمارستان، دست کم جایی امن است و اگر هم مشکلی پزشکی داشته باشد، البته روان‌پزشکان مهربان از او مراقبت می‌کنند و نمی‌داند که کلینیک‌های روانی، بازداشت‌گاه‌ها‌ی مخالفان دولت بوده تا با زدن انگ “روانی” به آنان، به مرگ تدریجی و منزوی کردن خانواده‌گی و اجتماعی آنان کمک ‌کنند. در همین بیمارستان روانی است که جناب نویسنده با شاعر جوان و آزاده اما متهم به “بیمار روانی” آشنا می‌شود. از آن‌جا که نویسنده در شبی مهتابی و از پنجره به اتاقش آمده، او را “میهمانی که با مهتاب آمده بود” توصیف می‌کند (۱۵۷). این آشنایی، باعث تحول و بهبود و سلامت “ایوان” جوان هم می‌شود. 

    اما انتخاب نام “اختاپوس” برای توصیف هراس بی‌اندازه‌ی نویسنده، بی‌سببی نیست. این هشت‌پا، استعاره‌ای از “استالین” است که نویسنده بخشی از عمر خود را در روزگار معروف به “تصفیه‌های استالینی” گذرانده است؛ یعنی روزگار ناپدید شدن برخی رجال برجسته‌ی سیاسی و حزبی، جاسوسی، تعقیب و تحقیق و تفحص یا فرستادن مخالفان سیاسی به اردوگاه‌های کار اجباری و به ویژه نگاه‌داری و حبس آنان در مراکز روان‌پزشکی. وقتی “ایوان” شاعر صحیح سالم به کلینیک روانی اعزام می‌شود، روان‌پزشک پس از معاینه‌ای سطحی در مورد او می‌گوید:

    ” البته! تحریک بیش از حد اعصاب حرکتی و مراکز زبان. . . توهّمات. . . بی تردید مسأله ی پیچیده‌ای است. فکر می‌کنم شیزوفِرِنی است و البته الکلیسم هم” (۷۷).   

     با این‌همه، تنها خطای اصلی این شاعر جوان این بوده که از “پیلاطوس” (فرماندار نظامی روم در اورشلیم) و “یسوعا” (“عیسی مسیح”) و کسانی سخن گفته که در تفکر “ماتریالیستی” و “آته‌ایستی” غالب بر رژیم شوروی جایی ندارند. از نظر روان‌پزشک معالج، داستان “پیلاطوس” و “یسوعا” در “انجیل” غیرقابل توجیه است. پس بیمار روانی است و باید مورد معاینات و آزمایش‌های دقیق جسمی، فکری و روانی قرار گیرد. بیمارستان روانی به این اعتبار، استعاره‌ای از شکنجه‌گاه، مرکز بازپروری روانی و بهتر بگوییم، مغزشویی و مرگ تدریجی است. روان‌پزشکان این گونه کلینیک‌ها مأموریت دارند چنان بر بیمار سخت گیرند که اندک اندک دیوانه شوند و جنون خود را بپذیرند.

     “کِنِدی” (Kennedy) در تاریخ دولت تمامیت خواه و خشن “استالین” از شخصیت‌های هنرمند و مخالفی یاد می‌کند که کارشان به تیمارستان کشیده و آن قدر آن‌ها را در آنجا نگه می‌داشته اند تا به تدریج از چشم همه‌گان می‌افتاده‌اند. او هدف نهادهای امنیتی را منزوی کردن هنرمندان و روشنفکران مخالف و بستری کردن اجباری آنان در بیمارستان‌های روانی و از سوی دیگر هتک حرمت و بی‌اعتبارسازی ایشان از ره‌گذر “دیوانه” پنداشتن آنان می‌داند. “کندی” از کتابی به نام “ترور روان‌پزشکی” (Psychiatric Terror) نوشته‌ی مشترک “سیدنی بلوخ” (Bloch) و “پیتر رِداوی” (Reddaway) در سال ۱۹۷۷ نام می‌برد که در آن آمده است:

    “اخلاق‌گرایی کمونیستی در مارکسیسم – لنینیسم، نقش برجسته‌ای داشت. ژوزف استالین آشکارا پزشکان و روان‌پزشکانی را به کار می‌گرفت که از تجربیات روان‌پزشکی و تربیتی خود، برای مقاصد سیاسی استفاده کنند. این گونه افراد متخصص در زمینه‌ی صلاحیت سیاسی در صورتی به سِمَتی مهم منصوب می‌شدند که دانش زیادی در زمینه‌ی فلسفه‌ی مارکسیستی – لنینیستی داشته باشند و یگانه‌گی شخصی عمیقی با ایده‌ئولوژی شوروی و به ویژه وفاداری به شخص استالین داشته باشند. اینان معمولاً از میان اعضای برجسته‌ی حزبی برگزیده می‌شدند و درواقع، بسیاری از آنان از مقامات دولتی بودند” (کندی، ۲۰۱۶، ۴).

منابع:

بولگاکف، میخائیل. مرشد و مارگریتا، ترجمه‌ی عباس میلانی. تهران: فرهنگ نشر نو، چاپ نهم، ۱۳۸۸.

۱. World Health Organization. The International Pilot Study on Schizophrenia. Geneva, Switzerland: World Health Organization; 1973.

۲. Korotenko A, Alkina N. Sovietskaya Psikhiatriya—Zabluzhdeniya I Umysl. Kiev, Ukraine: Sphera; 2002. p. 29.

۳. Van Voren R. On Dissidents and Madness. Amsterdam, The Netherlands: Rodopi; 2009. pp. 168–۱۷۱.

۴. Mueller GOW, Ayat M, Adler N. Psychiatry Under Tyranny. An Assessment of the Political Abuse of Romanian Psychiatry During the Ceaucescu Years. Amsterdam, The Netherlands: IAPUP; 1998.

۵. Munro R. Judicial Psychiatry in China and its Political Abuses. Amsterdam, The Netherlands: GIP; 2001.

۶. Munro R. China’s Psychiatric Inquisition. London, UK: Wildy, Simmonds & Hill; 2006.

۷. Artyushenko, Anna. Witchcraft in Literature 101: Satire in the Master and Margarita. Oct. 23, 2022.

۸. Kennedy, Mary Laura D. A Method to His Madness: The Role of Insanity in Mikhail Bulgakov’s The Master and Margarita, ۲۰۱۶.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی