«گویهها» مجموعه تازهایست در نشریهٔ ادبی بانگ.
هدف «بانگ» از انتشار این مجموعه، فراهم آوردن امکان نشر برای شاخهای از شعر ایران است که چه در بیان و چه در مضمون، نمایانگر بخشی از جریان شعری معاصر است که موجودیتش را بنا به مصلحت و سلیقهٔ عامه یا به اقتضای سانسور انکار نمیکند. به تدریج این اشعار را بر حسب سبک و مضمون دستهبندی میکنیم و مبنای نقد و پژوهش ادبی قرار میدهیم.
پدرام یگانه متولد ۱۳۶۵ است. از او «نسخهٔ دکتری که تمام بیمارها جوابش کردهاند» (نشر پاریس – ۱۳۹۰) و
«دفتر مرثیه» (انتشارات افراز – ۱۳۹۵) منتشر شده است.
یَوم یکون الناسُ کالفَراش المَبْثوث: روزی که مردم مانند پروانه پراکندهاند
مقدمهٔ شاعر:
گوودی نام سگی بود که در سفری کوتاه به همراه رفیق خستهام علی جاهدی، به پوستینسرا دیدم. سگ خانهٔ مادربزرگ او که در جادهای بین دو گورستان کهنه و جدید سرگردان بود. مثل خودم که عقب چیزی نبودم. چند روز قبلش طی حملهای عصبی به ضرب ناخن و دستهای کلفتم به جان خودم افتاده بودم بیاختیار. حوالی مهرماه که تکانههای خاطرات روان ناخراشیدهام و جسم رنجورم اینطور عذاب میدید از چه چیز؟ از ایام، از هر چه به سرم آمده بود، از رفت و برگشتهایی که شعر و نویسندگی به جانت میاندازد. وقتی سایهٔ ضحاک از بالای سرت لحظهای کنار نمیرود، پس تو برای سگی مینویسی که طی مسیر دو گورستان میخواست همراهیات کند و سال بعد که از علی پرسیدم «از گوودی چه خبر؟» با همان لحن عبوس و چشمان کمفروغ تسخر زد که مرد، که رفته .اما به کجا؟ کدام سگی میتواند آن صورت زخمی را در بازتاب چشمهای سرخش دوباره به من نشان بدهد؟ پس این مرثیه جز برای سگی به نام گوودی، اعتبار دیگری ندارد و هیچ برداشت آزاد و بستهای از این متن، بجا نیست.
۱
گوودی
اما درون چیز پلشتیست
که درون من است
هم جدا شده جایی آن بیرون
هم گندیده
لاشهایست این درون
که درون من است
جایی ساییده شده پرت از استکان و لب
و رابطهاش با گرمای درون
سرمای درون
سگِ درونِ بالدارم
سگِ درونِ بالدارِ عزیزم
نفس
به جایی بکوب که بزنم بیرون
بروم بیرون
و سراغ آن کسی را که آشناست بگیرم و بپرسمش که آیا میشود به درونش راه ببرم؟
متهای باشم با رعایت اصول مهندسی و بشکافم شکم کوچکش را
بگایم رودههایش را
عبور کنم از تحریک متهوار و متههایم را در مراسم شمع کوبی خاطره –رویا و عاطفه بنامم
من حدس میزنم جایی قبل از این ملاقاتت کردهام
در اتاقی تاریک در هیئت یک بازجوی ساواکی
آنها که نقششان را میدهند مردان سبیل کلفتِ کراواتی بازی کنند
آنها که در تاریکی شعلهٔ سیگارشان سرخ است و دستهایشان سیاه
زن به حرف بیا
زنی باش که رانهایش را فشار میدهد دورِ گردنم
مجبورم بچرخم
آن وسط که راه نفسم گرفته
در میانهٔ سکوتِ وهمناکِ سالنِ خالیِ آمفیتئاتری، چیزی
چیزی شبیهِ سکوتِ آن مکانهای بسته که میشود توش زمزمه کرد
خواند
تف انداخت
به حرف بیا
بخوان
بخوان به نام پسرهایی مو طلائی
بخوان: تو باید مراقب گلت باشی
بگو به آن روزی فکر میکنم که در سیارهات تنها هستی
لیوان را از روی پروانهها برمیداری
پرشان میدهی بیرون
آنجا
اشاره کن به درون
ولی بگو آن داخل
کرمهای آن داخل
انبرهای آن داخل
ولی خاطره میآید پایین تا به نافم برسد
میدوم
با شکمی دریده
رودههایی در دست
بدونِ سر
یا سری سوراخ که باید از ابتدا سوراخش را نشانت میدادم دکتر
نه دکتر
نرو دکتر تو رو خدا
دکتر خاطره آمده پایین
رسیده به پاهایم
این رویاست
این عاطفه است که در چهرهاش مادیانها سم میکوبند
اینها مشخصاً روی نشئگی تأثیری ندارند
اما دربارهٔ نشئگی:
فقط حاشیهٔ جدول نشئهام میکند
فقط تماشای تو در چارچوب در نشئهام میکند
فقط وقتی میخندی و لثههای صورتیات مجابم میکند
فقط وقتی ایستادهای در برابرم
یعنی روی صورتم، نشئهام
آن موقع
تنها آن موقع است که میتوان به «حالتِ عادی نداشتم» قسم خورد
من
لکنتی از قطرههای باران را روی پوستت پخش میکنم
خواب میبینم
درونم چه زیباست
رویا
خاطره
عاطفهٔ عزیزم
فقط وقتی به نماز ایستادهام فرود بیایید
وارد شوید
و گوشتم را قسمت کنید
اگر این لحظه، دهانم پیلهاش را بدرد
سرودم را باز خواهم گفت
سرودِ جشنِ شانههایم را
زمزمه میکنم
طوری که بیایی
زانو بزنی
بزاقی که از چانهام آویزان است را بلیسی
بیا
بیا بیرون
از این طرف
بیا
بیا بیرون
۱ آذر ماه ۱۳۹۴ تا ۲۰ بهمن ماه ۱۳۹۴
۲
ماه گوودی
[ کجا خواهد آرمید
او که صاعقه را پس میزند
و مردگان نامور را
دوباره در دهان مرگ
وا مینهد ]*
پیشتر
قبل از این صداها
دربارهٔ رویا صحبت کردیم
سه بار برگشته بود داخل و شماره میگرفت و با خودش حرف میزدند
سکوت میتوانست
تغییر کند
بدون اینکه زمینه تغییر کند
من به این صحنه قدم میگذارم که تو میخندی
دستم را بخوان
نقشی که حامل تجربهٔ چند کارمند و
من یکی که زندانبانم
عینکم را مرتب میدهم بیرون
هوا نیست
نفس
به این لحظه برگرد
که داخل سرد بود
و رجاییشهری وسیع بود از رویا
خاطره
و آخ عاطفه، عاطفه، عاطفهٔ عزیزم
کلیدْ دری را باز نکرد که صبحانه را مشترک شویم
زندان خندیده بود زیرِ پوستِ سرها
و دهلیزها گوش دادند دوباره به خودشان
کدام یک از این متنها را میشود بلند بلند خواند؟
مرگی که نبض شیوایی دارد
داشت رد میشد که خرداد پیچید
و ضامن گرفت
عبور کن
که آهو بلد است
دستی است که مرا به قامتت ببندد
و دریچه خود خوانده ضامنی که فقیر است
ناله را در رجائیشهر دیگری به کربلا میفرستد
خواندم، اول بلند
تا گلوی چرکی مرا التماس کند
تا راست کنم سمتشان
متنی که
میدان هاش از رویا خالیاند
اما حوالی قرائت خونینشان میشود دربست گرفت
ناله را به بالشِ بزرگِ خاطره خواباند و برگشت عقب
ببخشید که استعاره میتواند میان متنهای بلند گاهی با عاطفه بازی کند
عاطفه هشت سال از همهٔ ما بزرگتر است
تحصیل کرد
آنطور که فاتحان میگویند
و اشاره کرد به چادری که روی پیشانی جابهجا نمیشود
و بالهایی که در خوابهای رویا مرور میکرد
هشت سال قبل زمان منحل نمیشد
پس عاطفه
عاطفهٔ عزیزم زودتر به خانه برمیگشت
و کبریت میزد
دو شمع آنطور که من به رویا سپردم یادش باشد
نیمی از ماده زرد است
و علاقه دارد پشت سرمان پارس کند
لابه کن ای سیاه
بنال
اعتماد نوشته بود هشت و بقیهاش خوانده نمیشد
هرگز
نیمی دیگر را در پشت یک وانت باری به خاطر میآوردم
وقتی هشت سال بیشتر نداشتم
و هیچ مداد قرمزی همراهمان نبود
شرمنده
کانون خاطره را هرگز نبخشید
و عاطفه به مبصر کلاس هرگز نگفت چه مرگش است
پس رویا مرگ خودش را پس داد
و من این شکلی بود که هشت سال پرسه زدم
در دورهای آخر
فکرم خطور کرد به اندکی دشت
و اندکی گوش
کانون میخواهد درباره خطرناک بودنش مجلس بگیرد
جشن نیست که بخندم
گوش میکنم ببینم چه میشود
صدا برمیگردد و بیکارم خب
هرگز برنگشت نگاه کند ببیند ثانیه چطور خلاص میشود
دور شد و یورتمه
رد شد
گذشت
و به بغضی که قرار بود قسمت کنیم پشت کرد
فردا ریلها تکرار ملایمتری دارند
و نقش بعدی من به شما میرسد
بستری که خاطره بسازد
تهش همین است دیگر
[لحنْ کاربردیترین عنصرِ متنهای شماست جناب معافی]
و ان یکاد میخواند و اروپا را به رنگهاش حواله میدهد
اگر بخندد شانههاش میروند بالا
و نالههاش همین
بغل لطفاً نگه دار
موارد فوق
تمامشان اشاره بود به لابد
و مثلاً
اینطور بود که همه آزاد شدند
و در که باز شد دو نفر نزدیک شدند به هم که هشت سال آشنا بودند
تکرار میکنم
روبرو از دست رفته
کانال نزدیم برای عاطفه
و خاطره میخواست خودش این را به شما بگوید
چقدر تأثیر مخربی دارد پلک زدن
وقتی ورقهای واقعی بازی را ادامه نمیدهند
و هیچ لبی ذکری را به زبان سادهتری شرح نمیکند
ساکن شدند
خیلی قبلتر از اینکه آرام صحبت کنیم
و جرقهها ترسناک باشند
ظاهر شدیم در خیابان
و یک بند از شکیرا خواندیم و هایده
وسط این همه نبض، قاری چطور به فرش بنگرد
و ترتیل تو را در روخوانی وقف کند
چه میشود که همه با هم میخوانند
بدون اینکه یک کلمه بیرون بزند
و صدا خاصیتهای دیگری هم میشد داشته باشد
همانطور که میدانید
دشتم راحتشان نمیگذارد
و سرفه میکند
چند بار آمدند بالای سرش کابل بدست
و یک بار زمزم آوردند
که ناله شرح داد نوشابهها را و رقمشان در پرونده ذکر شده است
دشتم دیگر نمیتواند قاب ببندد
و راحت برود کنار
دشتم راحتشان بگذار
بگذار مسافرت کنند
و خوش باشند
بنوشند
و جامها را بر جاده بکوبند
از هواپیما
به شفق قطبی که زل میزنند
حلقهها زودتر کلک سپیدهدم را کندهاند
و خاطره الان است که روی دستم بالا بیاورد
چرک بود
جامهای که آنطرف خریده بودیم
موشک میخورد به حلب
و موصل میگفت خانهتان خراب
شیعه نبود سمت راستشان
و دفاع از هم پاشید
تا علی داخل زمین شد
توپ رویا را در خون گهوارهها نشاند
و چشمآبیها سرود خواندند
اگر تمام آنچه به یاد میآورم
دردناک نباشد
چه چاقویی پس میتواند الهامبخش و از این حرفها باشد
یاد میآورم
اسمهایی را که شناسنامههاشان در دست خواهرها جا ماند
و جنازه، فرش یخزده را زانو زد
و افتاد
خورد به زمینی گرم
ماده سگِ بالدارم
ماده سگ بالغ عزیزم
به این صحنهها تف هم نمیشود انداخت
هر طور حساب میکنم
راضی بودم بروم
مرگ برشان را بشنوم
و عینکم را جمعه بدهم بهشان پاک کنند
و کوثر را در قنوتشان بریزم
و سیما فرمایشاتم را تحویلشان بدهد
صدا بگوید به همراه بارشهای پراکنده
در قسمتهای شمالی
و هوایی صاف در جنوب
جنوب که ایستاد و رویا در خردادشان هم قیام کرد
و صلوات
مرگ برشان را بشنوم
مرگ برتان را شنیدم
بهتان برنخورد
اما صدا تغییر نکرد که صف بهم بخورد
استخری داشتم
استخری در رویام
با خودم داشتم
ویرجینیا
ولی بهت نگفتم
حتی به آرش هم نگفتم
به خدا هم نگفتم
آنها گفتند به خدا بگو بنشیند
و برایمان تعریف کند برنامه چیست
پس خانه نشست
دیوار تغییر نکرد
و گریهاش گرفت
خدا بود که این متنهای بلند را اینجا گذاشت روبروم
وگرنه با این چشمهای متورم
چه لازم بود
خواندن
آن هم با صدای بلند
برای ویرجینیا
ویرجینیا
و خاطره عزیزم
دست نگه دارید
تا بگویم همین بغل
و دچار کنم
پیاده
لببسته
۲۰ بهمن ۹۴
سطرهایی از جاوید نام سیروس رادمنش ۳ Red گوودی Tu se morta ,se morta ,mia vieta
می
مر
خا
لی
می، مر
خا، لی
می، فو
من
من
فو
منی
نفس
پا بکوب
صبح دریچهاش را
به رانها گشود
و زمزمه پیچید
می، مر، خا-
می، مر، خالی-
ذهن ساکتم تاریک شد
تا دریاچهای
را درون آبی
خیال کنم
عبورت
بر
ضامن
لکهٔ سرخی نیست
اما شانههای صبا را-
کجای دل بپیچم
می
نفسی،
می
قلبی،
کلام
در هم گرفت
و قبول کرد
دروازهٔ تنها نورهای قرمز –
داشته باشد
در، دایره، هستی
سقوط
حتا یک قطره
برای صدا اهمیت دارد
این کتاب را اینجا گذاشتیم
وسط خور-الیم
می
خور
الیم-
الیمی،
دایره در دایره جهید
کوشید،
چرب کند
و با من تا خنده
پارو بجنباند
پس اسب است
که میآید
و شانه را
از تریِ چشمی
باز میشناسد
رد کن تبسمم
هنگام مرگ رویا را
و این زرورق را
زیر خورشید بگیر
عبور کن
که زائر،
زائر است
بدون کلاه
پس سپیدی آن
تولهٔ سوخته
از دوا
صور میدهد
هرگز
سوار
به نرمی
دچار نشد
پس
همین افق روبروست
نه اینکه
دشت را تازه کنم
شانههاش بی تاب شد
و
افتاد
ماده-
می ماده سگی
سرخ،
شکافتن،
سرخ،
شکافتن،
سرخ،
حاضر شد
برای سرخ
جمجمه ای
سه وجهی را پیش آورد
و شرط دیگر راز
در رگبار
غنیمت شب بو شده
کوچه تاریک بود
لب،اسم و بدن را
از جوانیش دزدید
عبور کن
که ناجی دمغترین دزد را
به شالیزار میبرد
سهم تو لبخند نیست
ولی براق بودن
این گلوله
جمله را
در جمعه
به صور میبرد،
چنگ میزند
زنی
کوردی
و نوحه آشناست
میبوسمت
مبادا
گل مریم-
مریمی
و تصویر
پنجره
بر نهال آشنا که افتاد
دریا با ترانه آشناست
و تنهاست
با موجهاش
۱۳ آذر ۱۳۹۵
*سطر آغازین از اپرای مونته وردی