مرتضی خبازیان‌زاده: باران سیاه

در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مه‌کنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی[۱] بیرون رانده شدم. در محبس با احمدنور سر کرده بودم تا بلکه خلاصی شود و حال شده بود. از همان دم که زیر پل غسالخانه ما را گرفته، لت و کوب کردند و بردند، مه‌دانستم که ملابرار مرا از یاد نمی‌برد. دست و دهان مامورهای محبس را هم‌او آنقدر چرب کرد تا مرا آوردند دم در و گفتند برو پی کارت. توی محبس فقط یک خواسته داشتم. اینکه درآیم، برم سراغ گُلبدین، حالا گو که سخت بود. طالب‌ها او را زیر بال و پر داشتند اما مه‌خواستم دَگنگی به آدم‌های گلبدین بزنم. مه‌دانستم که هنوز سوخته‌ها را به کار نزده‌اند. خونم به جوش آمده بود وقتی علیم‌قادر پیغام آورد و دانستم به چه کار مشغول شده‌اند. ثمر زحمت ما را مه‌خواستند خودشان بالا کنند. یکی از ما، یکی از خود ما از سوخته‌ها گفته کرده و آنها دیگر دانسته بودند، اما من از تک و تا نمی‌افتادم تا زهر را بچکانم در کام‌شان. وقتی از محبس بیرون آمدم، با یک موتِر[۲]، از سمت راه کابل به جلال‌آباد آمدم تا کول حشمت‌خان و از آنجا به قصد چند پَر خرما تا قبرستان صالحین پیاده پَی کردم. سرما در استخوانم نشست. دم در قبرستان دو نفر سینه‌ی آفتابِ کم‌جان مانده بودند. باید کاری مه‌کردم و اِلا از سرما و گرسنگی جان مه‌دادم. باید قوّت مه‌داشتم تا خود را به هرات برسانم. رفتم جلو و گفتم: قدری کوکنار[۳] دارم. شما نمی‌خواهید؟ یکی‌شان گفت: دستمان خالی است وگرنه مه‌خواهیم. گفتم: پاره نانی و جایی برای ساعتی خفتن هم خوب است. به یکدیگر نگاه کردند. یکی‌شان گفت: طالب که نیستی؟ گفتم: طالب؟ نه. بعد آن دیگری گفت: بی‌بنه و توشه، مگر از پلچرخی می‌آیی؟ گفتم: همین امروز خلاص شدم. هر دو برخاستند. بال پیراهن و تنبان تکاندند. از آن بَرَکی که بَرِشان بود، پیدا بود هَزاره‌اند. هفت روز محبس، کوکنار را نگه‌داشته بودم برای مثالِ این دَم. هربار ذره‌ای مقابل عدس درآوردم و باز پنهان کردم. شکر خدا که پلچرخی آنقدر تنگجا بود که کسی به من کار نداشت. در آن هفت روز مه‌دانستم که خلاصی نزدیک است و کوکنار از پیسه بیشتر به‌کار است؛ در این سرما. باید جان داشته باشم تا خود را به هرات برسانم، آنجا دستی برآرم و تقاص سوخته‌ها را بگیرم. حالا دو مرد که به سرما و گرسنگی مرا بی‌محل بودند، به شنیدن اسم کوکنار خندان، به کمک برخاستند، رفتیم با هم.

از لابه‌لای سنگ‌های مزار رد شدیم، از کنار مزار احمد ظاهر هم که قدری پیش طالب‌های سیاه‌پوش، بِخَشم از آن نغمه‌ها که خواند، مزارش را انفجار داده و ترکانده بودند. سنگ و سُقاطش هنوز دور و اطراف بود و هنوز خاک بوی نای قبر مه‌داد. جنب مزار امیرعالم‌خان، چسبیده به دیوار مزار ایستادند. یکی‌شان واگشت، گفت: ببینم چه داری؟ گفتم: بی‌خود ترسان نشو. من که نمی‌توانم بگریزم. بیا مرا از این سرما ببر. آن دیگری دست آورد و کلید در قفل چرخاند. گفتم: اینجا؟ گفت: چه عیبی دارد؟ اینجا سرای امیرعالم‌خان است. آن دیگری گفت: زنده و مرده‌ی امیر برای مردم است. تازه آن وقت بود که فهمیدم کجا آمده‌ایم. چهار دیواری مزار از هر طرف پنجره‌ی بلند داشت که جام‌هایش همه شکسته بود و درز را به لته‌های رنگ و وارنگ پوشانده بودند. باد سرد لته‌ها را مثل بِیرَق تکان می‌داد. گوشه مزار، چند کَمپل[۴] مندرس بود که لابد رویشان مه‌خسبیدند. روی آن نشستم. یکی‌شان مقابل ایستاد و گفت: بده ببینم چه داری؟ زیرکی کردم و گفتم: چراغت را بیار تا درآرم. دیگری گفت: مگر کجاست؟ گفتم: همینجا و دست بردم به تنبان. عقب کشید و گفت: وی‌وی… به ماتحتت تپانده‌ای؟ گفتم: مه‌خواستی توی دهانم بتپانم؟ مثل اینکه از پلچرخی می‌آیم ها. خنده‌ای کرد و به دیگری گفت: کار تو درآمد. باید از ماتحت این بنده‌ی خدا حَب کنی. من هم به خنده گفتم: خیالش راحت، خوب چفتش کرده‌ام. بعد درآوردم و گرفتم به دست. تکانش دادم، مه‌دانستم که علاج واقعه است. تکه‌ای از جنس سوم بود و وقتی داودخان را به وجد آورده بود، آنها را هم می‌آورد، که آورد.

×××

ملابرار گفت: همه جای داودخان جمع شده‌اند. وقت است که برویم. بی‌معطلی رفتیم و تا برسیم ساکت بودیم. حرفی نبود. وقتی رسیدیم، داودخان از خشم به خود پیچان بود. هیچکس نمی‌تواند در چشم‌های داودخان خیره شود، نه در وقت جنگ نه در وقت تیغ زدن به غوزه، و نه در وقت معامله. نرمش ندارد. ابروهایش کوتاه است و همسایه چشم‌ها. این است که آن نگاه برق دارد به خود. همه‌مان نشستیم و در انتظار تا شاید حرفی به خنده گفته شود، تا قدری ساکتی سبک شود. اما نه داودخان گویه‌ای به زبان مه‌راند و نه حشمت که در وقت خشم او را آرام مه‌کرد. نمی‌دانم اگر من هم جای او بودم اینطور خشم مه‌گرفتم یا نه. وقتی حشمت هم سخن نگوید، دیگر کاری نمی‌شود کرد جز صبر که همه‌مان به آن نشسته بودیم. از روزی که گلبدین شبرغان را در دست گرفت، خریدارهای داودخان را بِدر برد. داودخان به خریدارهای ایرانی و تاجیک دلخوش بود که آن هم به دیوار مرزی سخت شده بود. دیوار بین غوریان و تایباد، از دوصد کیلومتر بالاتر تا دوصد کیلومتر پایین‌تر، از جنت‌آباد تا یزدان.

صادق گفت: اینطور نمی‌شود. رو کرد به داودخان: جنسی که گلبدین مه‌آرد، زرد است، سبک است و در کیل، بالا مه‌اندازد. خریدار مال او را برمی‌دارد. همه را نمی‌شود با تفنگ به راه آورد. جنس باید خوب باشد، ارزان باشد. باید خالصی آن بالا باشد. اگر جنس ما سیاه است، اگر جنس ما سنگین است، چرا ندانیم که در این دعوا، برد با گلبدین است؟ حالا که برد با اوست، باید خودمان به خودمان نهیب بزنیم، نه به آدم‌های گلبدین. داودخان، سیف، ملابرار، من و چند کسِ دیگر، همه ساکت بودیم و نگاه مه‌کردیم. صادق کاغذی از جوف درآورد و واپیش نهاد. نگاهش به کاغذ بود اما حرفش به داودخان. گفت: خالصی جنس ما، هفت سوته است از هر نخود. خالصی جنس گلبدین، هشت سوته. مال بذر است. هر کیل به جنس ما مه‌شود ده سیر، اما هر کیل از جنس گلبدین مه‌شود، دوازده سیر، که یعنی ارزان‌تر. سرش را بالا آورد و به داودخان گفت: فرقش را مه‌بینی؟ زیاد است. جنس گلبدین را بهتر مه‌برند. هم اینجا و هم آنطرف مرز، هر جا که باشد. اگر بشود از دیوار رد کرد، هم در ایران، هم در تاجیکستان. فرقی نمی‌کند. بعد از جوف جامه‌، سه لفاف‌پیچ کوچک درآورد و گذاشت دم دست. اولی را باز کرد. گفت: جنس ما این است؛ سیاه. دیگری را باز کرد: جنس گلبدین این است، گذاشت دمِ جنسِ سیاه؛ زرد بود. لفاف سوم را توی دست گرداند و لختی با آن بازی کرد. گفت: اما این یکی… داودخان آرام شده بود. پرسان گفت: خب؟ صادق لفاف سوم را باز کرد، دست واپیش برد کنار دو جنس دیگر. گفت: این جنس خودمان است اما هم در کیل بهتر از جنس گلبدین است و هم در خالصی. بی‌قراری داودخان زیاد بود. صادق حرف را دنبال گرفت. جنس سوم را برداشت و بو کرد. گفت: این جنس خودمان است که با قدری سوخته‌ی دوجوش قاطی شده. رنگش فرقی نکرده اما بهتر از جنس گلبدین است. داودخان به وجد آمد. گفت: سوخته؟ و دستش را دراز کرد. صادق جنس سوم را به دستش داد و گفت: سوخته. فرقی هم نمی‌کند، هر سوخته‌ای باشد، اما دوجوش. داودخان جنس سوم را زیر دماغ گرفت. چشم‌ها را بست و نفس داد.

سینی چای را گذاشتند وسط اتاق. هر کسی خم شد و فنجانی برداشت. داودخان گفت: چقدر سوخته مه‌خواهیم؟ صادق گفت: برای هر کیلو، قدری، به‌اندازه یک سیر خواهانیم. همان یک سیر سوخته صاف شده، جنس‌مان را خالص‌تر مه‌کند. بعد به ملابرار نگاه کرد. گفت: وقت تیغ زدن باید حواست باشد که پشت به باد تیغ بزنی. باید پشت غوزه را زد. رو به باد اگر باشد، نرمه خاک مه‌گیرد. این را که دیگر باید بدانی. ملابرار مِن‌مِن کرد، اما حرف زده شده بود. داودخان گفت: هر کدام از شما تا آخر برج، نفری سه سیر سوخته مه‌آرید برای حملِ آخر همین برج. به صادق رو کرد: همین است دیگر؟ حرف دیگری هم هست؟ صادق گفت: هست. این حرف نباید جایی زده شود. هیچ‌جا. هیچ‌کس نباید بفهمد چه مه‌کنیم. بفهمند، دیگر فایده ندارد. داودخان یک‌یک به ما نگاه کرد. گفت: شنیدید؟ بعد با آن چشم‌ها که دوباره مثل دو تکه ذغال برافروخته بودند، منتظر جواب ماند، اما همه‌مان زبان گرفتیم.

×××

از قبرستان در آمدم. سرم گرم بود و سرما دیگر بی‌آزار. از جنب دریاچه حشمت‌خان خود را رساندم به شاهراره گردیز. باید مه‌رفتم آنسوی کابل تا سوار موترهای خط هرات بشوم. برای بارکشی دست بالا کردم. ایسته کرد. گفتم: مرا برادری کن و ببر تا شهرک آریا. موترران گفت: برو بالا. تا بی‌بی‌مهرو مه‌روم. خوشحال بالا جستم. یک بز عقب بارکش بود. بز سر جنباند. موتر تا به بی‌بی‌مهرو برسد جان به لب شدم. آن بنده‌های خدا در مزار امیرعالم‌خان پاره‌نانی داشتند که دوای گرسنگی خودشان بود و دندان‌گیری به من دادند، اما هنوز گرسنه بودم. از بی‌بی‌مهرو تا ایستگاه هرات پیاده رفتم. وقتی به ایستگاه رسیدم دیگر جان به لب بودم. قدری معطل کردم تا بارکشِ بزرگی ایستاد. موترران پایین شد و برایش گفتم که از محبس پلچرخی آمده و مه‌خواهم به هرات برسم. مرد درشت‌بالا خنده‌ای کرد و گفت: باید با سرویس بروی. اینجا که اول راه هرات است… سرویس‌ها. با دست اشاره کرد به جایی که سرویس‌های هرات ایسته کرده بودند. نگاهم کرد. گفتم: اگر به تکلیف نمی‌شوی، حتی یک افغانی هم ندارم که خرج سرویس کنم. مرد پایین آمده و با ریسه کنفی مشغول بود. ریسه را از بالای بار گذرانده بود، اما به چفت نمی‌رسید. گفتم: گرسنه هم هستم. مرد ریسه به دست، هِنّ و هِنّ مه‌کرد و نگاهش به بالای بار بود. گفت: برو ریسه را از بالای بار رد کن. مثل پادوی چابکی بالا جهیدم و ریسه را رد کردم، جانم را چلاندم، از بالا آنقدر کشیدم که مرد توانست آن را چفت کند و در جا بیندازد. پایین پریدم. خنده‌ای کرد و گفت: تو به این زرنگی چرا التماس مه‌کنی؟ رفته بودی پیش راننده یکی از همین سرویس‌ها، راهت انداخته بود. گفتم: التماس نمی‌کنم. مه‌خواهی ببر، نمی‌خواهی نبر. کش واکش ریسه را هم برای رضای خدا کردم. واگشتم و قدم‌رو دور شدم. صدایش را شنیدم که گفت: حالا چرا برزخ شدی؟ بیا بنشین. تا بهسود مه‌روم. تا دوراهی اودله بیا. بعد هم از آنجا برو پی کارت. قبول کردم. بی‌حرفی نشستم و موترران خنداخند گاز داد و راند. کامیون را که به سرک چهل‌متری راند، دلم از گرسنگی به سوز افتاد، اما مرد درشت‌بالا یادش بود. گفت: توی صندوق قدری نان و کَچالو[۵] هست. نان و کچالو را درآوردم. تکه‌ای کندم اما ماندم. نگاهش کردم. گفتم: نامم مهراب است، نام تو چیست؟ گفت: عظیم‌خان. لبخندی زدم. گفتم: عظیم هم که هستی. او هم خنده زد. گفت: حالا دیگر آندیوال[۶] شدیم. رفیق شدن که تعارف نمی‌کند. گذر من هم به هرات مه‌افتد، تلافی مه‌کنی. گفتم: ای به روی چشم، جان ما و رفیق. لقمه که به دهانم رفت، سختی روز از یادم رفت… دلم آرام شد. جان در رگ‌هایم چرخید.

قدری بعد از رد شدن از دو راهی چهل‌متری، چشم‌هایم سنگین شد. از پگاه تا دم غروب مثل گرگ هروله کرده بودم، اما بیش از پا، جانم خسته بود. ندانستم کی و کجا به خواب رفتم. وقتی با دنگ پتک عظیم بیدار شدم، هوا تاریک بود. عظیم آمد مقابل جام و گفت: بیا، وقت نماز است. به جست پایین آمدم. گفتم کجاییم؟ گفت: مسجد سفیدبید. بعد از دوراه اودله. از نگاه پرسانم خواند. گفت: نخواستم بیدارت کنم. تازه، تو که هیچ پیسه نداری. بالاپایین راه فرقی برایت ندارد. گفتم با من بیایی بهسود، کمک کنی این بار را خالی کنم. بعد هم چیزکی به دست مه‌بری، آن وقت دیگر مه‌توانی تا هرات بروی؛ بی‌التماس. به سینه‌اش مقابل شدم. گفتم: من تو را التماس نکردم. خنده زد که نکردی… نکردی. حالا بیا دوگانه‌ای بخوانیم و خستگی از رگ بتکانیم، کارها داریم. بعد نماز رفتیم به قهوه‌خانه جنب مسجد. چند تخم مرغ به مرد قهوه‌خانه‌دار داد و گفت: اینها را برایمان تیار کن. تا مرد برگردد، عظیم گفت: در هرات چه مه‌کنی؟ گفتم: کشاورزی، برد و آورد محصول. عظیم گفت: با تلمبه سم‌پاش هم کار کرده‌ای؟ گفتم: کار کرده‌ام. عظیم دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت: اگر با من بیایی هزار افغانی به تو مه‌دهم. با حیرت گفتم: هزار افغانی؟ مگر چه کاری است؟ گفت: مه‌رویم این بار را خالی مه‌کنیم، اما کارش آسان نیست. قدری دل مه‌خواهد. گفتم: چه کاری است که دل مه‌خواهد آخر؟ سرش را به گوشم نزدیک کرد. به نجوا گفت: همان دم که تو را دیدم، دانستم که طالب نیستی. از آن زنجیر طلا که به طوق داری. گفتم: معلوم است که تو هم طالب نیستی، از این حرف که گویه کردی. مرد تخم‌های تفتیده را واپیش آورد. بسم‌اللهی گفتیم و لقمه برداشتیم. بعد از شام گفت: بیا تا نشانت بدهم. از قهوه‌خانه بیرون آمدیم. دور بارکش چرخی زدیم، درِ بار را باز کرد. گونی‌های سیاه‌رنگی روی هم چیده بود. دشنه‌ای از کمر درآورد. مانده بودم که دشنه را کجا گذاشته بود که ندیدم. با تیزی گونی را پاره کرد، گِل سیاهی مثل قیر از سوراخ، شُره کرد. گفت: اینها را روی زمین دور باغ مه‌پاشند تا جلو هَدَر خاک را بگیرند. هنوز نمی‌فهمیدم ماجرا چیست. سر حرف را گرفت: وقتی شوره‌زار به باغ برسد، باغ را ناکار مه‌کند. اینها را روی خاک مه‌پاشند تا جلو شوره‌زار را سد کند. اینجا قدری هم قیر به آن زده‌ایم. سنگین‌تر است و مه‌چسبد. اگر شعله‌ای به آن برسد، گُر مه‌گیرد. در کامیون را بست و گفت: اینها را مه‌ریزیم روی طالبای پاسگاه، پایین فرودگاه چَخچران. سر تکان دادم که دانستم کجاست. گفتم: چطور مه‌ریزی روی سر طالبا؟ گفت: با تلمبه. آن زیر است. گفتم: وقتی ریختیم چه مه‌شود؟ خندان گفت: بندی‌های توی پاسگاه هم به کار مه‌آیند و در را باز مه‌کنند. شاید قدری آتشبازی هم دیدیم. بعد گفت: تا حالا تفنگ فیر[۷] کرده‌ای؟ گفتم: وقتی طالبا از قندهار به سمت هرات مه‌آمدند، ما در شیندند تفنگ داشتیم. عظیم گفت: خب، چه؟ فیر هم در کردید؟ گفتم: نه. طالبا که رسیدند، همه‌مان گریختیم. طالبا رحم نداشتند، هنوز هم ندارند. عظیم در کامیون را باز کرد و از زیر نشیمن دو بُم‌دستی[۸] درآورد و واپیش گرفت. گفت: این‌ها را مه‌بینی؟ به درد مه‌خورد. برای وقتی که از داخل محبس نتوانند آتش تیار کنند. این را به خنده گفت. بُم‌ها را به دست گرفتم، قدری سنگین‌تر بود از خیالم. خنده هنوز به دهانش بود که دستش را پیش آورد و گفت: این دسته را بکش و بٌم‌دستی را پرت کن. خانمان هر کس را به باد مه‌دهد، طالب که جای خود.

چند ساعتی در بهسود ماندیم و نیمه‌های شب به راه زدیم. از آنجا تا گل‌کتار، تا ورس و از ورس تا اشترلی راه کوه‌گذری بود که از زمان حمله شوروی مجاهدها پرداخته بودند و طالبا بر آن مسلط نبودند. احتمال دیده شدن کمتر از راه اصلی بود. تا برسیم به اشترلی، عظیم کنار روستای کم‌بنیه‌ای ایسته کرد و از کامیون پیاده شد. دستی به چرخ‌ها زد و بالا آمد. گفت: نمی‌ترسی که؟ گفتم: نه. نمی‌ترسم اما اگر هزار افغانی را زودتر مه‌دادی بهتر بود. خندید. گفت: نزدیکیم. گفتم: هنوز که از اشترلی در نشده‌ایم. گفت: نزدیکیم. همینجا نماز صبح مه‌خوانیم و راهی مه‌شویم.

از اشترلی که درآمدیم، بارکش را برد سمت راه باریک و آن را پشت کمر[۹] پنهان کرد. گفت: همینجا مه‌مانیم. دلم در سینه مه‌لرزید. تا آن وقت با طالبای از خدا بی‌خبر مقابل نشده بودم. قدری بعد یک موتر دیگر رسید و چند هیکل‌‌مند مثل عظیم پیاده شدند. یکی‌شان آمد دم در و مرا نگاه کرد. عظیم گفت: آشناست. با ما مه‌آید. من در جا نشستم اما عظیم و کسانش که از موتر پیاده شده بودند، با هم پچ‌پچ داشتند. بعد اشاره‌ای کرد و پایین شدم. موتر دیگر هم رسیده بود که همه تفنگ داشتند. قرار دَور شد و هر کس چیزی گفت. کم‌کم دستم خیس از نم شد. ترسیده بودم اما حرفی از ترس نزدم. چند مرد که نام‌هایشان را نمی‌دانستم، از بالای ماشین عظیم رفتند و از زیر پشته‌ها، تلمبه را بیرون کشیدند و آماده کردند. شکمبه‌ی تلمبه بزرگ بود و همه هن‌هن کردند تا آن را جا گذاشتند، دم بارکش عظیم، پشت در. بعد گونی‌ها را باز کردند و مکنده‌ی تلمبه را فرو کردند در یکی از گونی‌ها. مرا گفتند: برو پی تلمبه. کار تف‌اندازی به جماعت طالب با تو. فیر را ما در مه‌کنیم. تو فقط سر این را بگیر سمت طالبا. یکی از مردان تلمبه را روشن کرد. تلمبه هورهور کرد، صدا در وادی پیچید، به کمر خورد، واگشت. هنوز هوا تاریک بود که همه سوار شدند و موترها به‌راه افتاد. بارکش عظیم هم واپس مه‌رفت. قدری بعد سواد چخچران پیدا شد. پایین‌تر از کانال آب، پاسگاه کوچکی بود که بندی‌های آن از دوستان عظیم بودند که حالا نمی‌دانستم به چه کار مشغولند که چندچند تفنگ دارند و بُم‌دستی. تنها و غریب در بین تفنگداران بودم من، که کارم بردن کوکنار به اینسو و آنسو بود و در خواب هم نمی‌خواستم با طالب مقابل شوم. دلم لک زده بود برای نرمای طعم چای. از ترس بود لابد وگرنه همین ساعت پیش چای تیار کردیم و به راه زدیم. موترها را خاموش کردند و هرکس از راهی رفت. من شانه به‌شانه‌ی عظیم بودم و جنب بارکش ایسته کردیم. عظیم موافق پاسگاه نگاه مه‌کرد و مردان عظیم از دور دست‌ها به‌نشان بالا کردند. عظیم به من رو کرد و گفت: بم‌دستی‌ها را بردار و برو بالا پی تلمبه‌ات. به جستی بالا شدم. درهای پشت بارکش را، چنان که گفته آمده بود، باز نگه داشتم و او کامیون را راند سمت پاسگاه. دستک تلمبه را محکم گرفته بودم و در سنگلاخ، بارکش، پشته‌ها، تلمبه با من، همه تکان مه‌خوردیم. خاک به سر و رویم مه‌ریخت. صدای طالبی را در غورغورِ کامیون شنیدم که داد زد و به فریاد، هی کرد. عظیم محل نگذاشت. راند سمت در و ناغافل بارکش را گرداند و پشت به در پاسگاه شد. جای یکی، دو طالب دم در پاسگاه بودند. فیر در مه‌کردند، قطارقطار اما آنهمه در بیابان مقابل هرز مه‌رفت. قیر سیاه را به سر و روی طالبا پمپ کردم. طالبای دیگر هم به هول آمدند اما من قیر را باراندم و به پِلکی[۱۰]، طالبا سیاه از گل، سردرگم شدند. عظیم و آدم‌هایش هم فیر در کردند و قیر بر سر و روی طالبا آتش گرفت. مردان عظیم همچنان در کار بودند اما طالبا در دم ناکار شده بودند که از سوختن در قیر نعره نمی‌زدند. بارکش جلوی درگاه بود و تلمبه در کار و گل سیاه را بر آتش مه‌باراند و آتش هر دم تیزتر مه‌شد. صدای فیر درکردن از همه طرف آنطور بلند بود که سرم درد آمد و گوش‌هایم به زنگ شد. زبانه‌ی آتش را مه‌دیدم که تن طالبا را بلعیده بود. نفس از سینه‌ام بر نمی‌شد که مردان عظیم وارد پاسگاه شدند. به خیالشان قشون طالب پاسگاه را پر کرده بودند اما از بخت، طالبا همان سه چهار نفر بودند و همان دم ناکار شدند و سوختند. دود سیاه از دهانه پاسگاه بیرون مه‌شد و مثال دسته‌ی جن از بالای آسمان مه‌رفت.

وقتی عظیم و مردانش به خنده جمع شدند تا تن طالبا را به داخل برگردانند و از آنجا دور شوند، چندان مشت کرده بودم که دستم درد گرفته بود و هنوز جانِ حرف زدن نداشتم. دو دوست عظیم که از محبس پاسگاه خلاص شده بودند، خنداخند سوار موترها شدند و عظیم کامیون را راند سمت سنگ‌سخت و من هنوز ساکت بودم. قبل از کومه‌‌های گلی سنگ‌سخت، قهوه‌خانه‌ی تک‌افتاده‌ای بود که عظیم ایسته کرد. نگاهم کرد و خنداخند گفت: شنیده بودم آنهایی که در کار برد و آورد کوکنارند، سر نترسی دارند. بی‌خنده گفتم: بله دارند اما برای گریختن، نه فیر در کردن یا بم‌دستی انداختن به طالبا. به ابرو اشاره به دستم کرد. هنوز بم‌دستی را مه‌فشردم. من هم خنده‌ام گرفت. گفتم: باید بیایی با من تا مرز، آنجا نشانت مه‌دهم که چقدر نترسی. وقتی مرزبان‌ها را دیدی نشانت مه‌دهم. دست به کتفم زد و گفت‌: الوعده وفا. بیا هزار افغانی‌ات را بگیر و برو پی زندگانی‌ات. گفتم: هزار افغانی را پانصد قبول است، اما… شنیدارانه نگاه کرد. بعد گفت: کم مه‌کنی از پیسه‌ات؟ گفتم: در عوض این بم‌دستی را بده. گفت: این‌ها را برای چه مه‌خواهی آخر؟ مه‌خواهی کلوخ بترکانی؟ آخر برادر، اینجا افغانستان است و هر گوشه‌اش را بکنی، یا زمین را زهری مه‌بینی و پر از مین، یا جعبه‌جعبه مهمات پیدا می‌کنی، پنهان شده از روزگار مجاهدها، از روزهای جهادی. این به چه کارت مه‌آید آخر؟ مه‌زنی خودت را مه‌ترکانی ها. گفتم: کارت نباشد… قبول؟ دو به شک گفت: قبول اما حواست با خودت. مرا حلال کن. همانطور که دو بم‌دستی را مه‌تپاندم توی جیب، گفتم: از بُزی که چپ‌انداز[۱۱] توی دایره حلال[۱۲] مه‌اندازد به وقت بُزکِشی، حلال‌تر.

×××

تا به هرات رسیدم، رفتم سراغ علیم‌قادر. گفت سوخته‌های ما را کجا برده‌اند. در راه که مه‌آمدم به‌خود نهیب مه‌زدم که حتی اگر به سوخته‌ها نرسی باید داد خودت را بستانی. آن‌همه سوخته‌ای که تیار کرده بودی، مه‌شد همه بار سال بعد را بهتر کرد. هر چند مه‌دانستم که به سوخته‌ها نمی‌رسم، اما آنهمه راه بخشم آمده بودم و در راه ذره‌ذره خشم بیشتر شده بود. خودم را رساندم به زنده‌جان. از باغ‌های انار گذشتم و رفتم سراغ جایی که علیم‌قادر گفته بود. در دم که رسیدم، بیرل بیست لیتری نفت را کنار دیوار گذاشتم، در انبار را به تیغه تبر شکاندم و تا یکی از آدم‌های گلبدین که در انبار بود جان بِکَند، به کف دست خبه[۱۳] کردم. مردم زنده‌جان کم‌کم در میدانی روستا جمع شدند. کلاف‌های کوکنار را دوتا‌دوتا، تا وسط میدانی آوردم و روی تخت‌ها گذاشتم. این همه را زیر نگاه ترسان مردم روستا کردم که مرا به نرمی مه‌شناختند و حالا از خوف ساکت بودند. بلند گفتم: ترسان نشوید، کاری با شما ندارم. بروید واپس که جانتان در دست خودتان است. بعد تخته‌هایی را که شکانده بودم، وسط میدان تختگاهی کردم. کلاف‌های کوکنار را روی تختگاه چیدم. نفت را آوردم و روی کلاف‌ها ریختم. مردم هنوز مانده بودند و مرا نگاه مه‌کردند و کسی حرفی نمی‌زد، از خوف. یکی از دل جمع گفت: اینها همه مال گلبدین است. مه‌آید سراغت. سر بر نگرداندم و بلند گفتم: هاه… بگو تا بیاید. منتظرم. از رسیدن به هرات، وقتی که دوستانم مرا در خود گرفتند و دانستند که پی چه کاری را مه‌گیرم، مرا بیم داده بودند که مکن. این کار را مکن، اما من از کابل تا هرات را بی‌خوف نیامده بودم. خوف از این که کاری نکنم و آدم‌های گلبدین همه زحمت ما را مال خود کنند. همه آن کسان که مه‌گفتند مکن، در دل مه‌دانستم که مرا قبول کرده‌اند. خوشحال هم شاید باشند اما نمی‌خواهند فردا روزی با گلبدین مقابل شوند. اما خوشحالند که داد آنها را من مه‌ستانم. آنهم روزهایی که طالبا مسلط‌اند. آنهم روزهایی که همه ما، که از باغ کوکنار در کوه تا مرز را مه‌رویم و برمی‌گردیم و بی‌جا و خانه‌ایم.

گلبدین ناکارت مه‌کند…

گلبدین خونت را مه‌ریزد…

گلبدین… گلبدین…

دو بم‌دستی را که درآوردم و زیر کلاف‌های کوکنار تپاندم، همه آنها که نگاه مه‌کردند، گریختند و میدانی روستا به پلکی خالی شد و من ماندم با تختگاهی کیسه‌های کوکنار که نفت خردک‌خردک در جانشان مه‌رفت. شعله کشیدم و نفت گر گرفت. مه‌گریختم اما نگاهم به شعله‌های زرد و آبی سوختن کوکنار بود. در دم، بوی سوختن کوکنار در هوای روستا چرخید. تا برسم به اولین کوچه، تا پشت دیوار جا بگیرم، بم‌دستی‌ها ترکیدند. زورشان چنان بود که کلاف‌ها را تکه‌تکه کردند و به آسمان بردند. از روستا که مه‌آمدم، پاره‌های نسوخته کوکنار هر جا افتاده بود و هر کس چیزی برمی‌داشت و مه‌گریخت. از روستا که بیرون مه‌آمدم دیگر باران کوکنار ایسته کرده بود. من با بوی صمغ گل که به جانم نشسته بود، دور شدم.

پانویس:

[۱] زندان مشهور کابل
[۲] موتورسیکلت
[۳] تریاک
[۴] پتو
[۵] سیب زمینی
[۶] صمیمی
[۷] شلیک کردن
[۸] نارنجک
[۹] صخره، سنگ بزرگی که از دامنه‌ی کوه بیرون زده
[۱۰] به چشم بهم زدنی
[۱۱] سوارکاران در مسابقات بٌزکشی
[۱۲] محل تعیین شده برای رها کردن بز در مسابقات بزکشی
[۱۳] خفه

از همین نویسنده:

مرتضی خبازیان‌زاده: دشنه‌های بغدادی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی