محمد علی کاوه مقدم:  پیاده‌روی آقای نویسنده

مثل همیشه چای را دم کرد، صبحانه را چید روی میز آشپزخانه و بدون اینکه سر و صدایی بکند تا مبادا زنش بیدار شود، زباله سطل‌ها را جمع کرد و گذاشت پشت در واحدشان تا با خودش ببرد. آماده که شد، صبحانه‌اش را در سکوت خورد، قرص‌های تنظیم ضربان قلب و فشار را با یک لیوان آب داد پایین. از پنجره بیرون را نگاه کرد، آسمان صاف و آفتابی بود. تصمیم گرفت به جای رفتن سر کار، برود پیاده‌روی.

دستی به قلم داشت. تا به حال چند مجموعه داستان کوتاه و دو رمان درآورده بود و حالا مشغول نوشتن رمان تازه‌اش بود. آقای صادقی در یک کتابفروشی که صاحب مغازه از رفقای دوره دانشگاهش بود، کار می‌کرد. می‌توانست زنگ بزند و حقیقت را بگوید که امروز دلش خواسته زیر این آسمان آبی که از دامنه کوه‌ها تا نوک قله‌ها زیر آفتاب چهارمین روز زمستان برق می‌زد، قدم بزند. کیسه زباله را برداشت، در واحد را آهسته بست و کلید را چند بار چرخاند تا قفل شود. از خانه که بیرون آمد با احتیاط نگاهی به دور و برش انداخت. بعد با قدم‌های تند، خودش را رساند تا مخزن بزرگ زباله سر کوچه، کیسه را آرام داخل مخزن انداخت و فکر کرد بهتر است خیابان اصلی را رو به بالا بگیرد و برود. گوشی‌اش را از جیب کاپشن در آورد و شماره گرفت:

«محمد جان سلام! خوبی!»

مکث کرد، چهره‌اش از گرمای پشت خط رنگ گرفت:

«ببین، من امروز سرکار نمی‌یام می‌خوام برم همین محل خودمان کمی قدم بزنم.» دوباره مکث کرد: «نگران نباش، نه بابا گرفتاری برای چی؟ مراقبم، باشه، مشکلی پیش اومد، خبر دار می‌شی! قربانت.»

گوشی را قطع کرد.

حدود ۹ صبح بود. همیشه از سر خیابان سوار اتوبوس می‌شد و تا برسد به محل کارش دست‌کم یکساعتی طول می‌کشید. در این سال‌ها، ازدحام داخل اتوبوس هرگز بهش اجازه نداده بود که در یک روز کاری، خیابان و مغازه‌ها را خوب نگاه کند. علیرغم اینکه همه دوستانش سفارش اکید کرده بودند که تنهایی در خیابان آفتابی نشود، حالا اما دوست داشت که قشنگ همه جزئیات محله‌شان را که بیش از چهل سال می‌شد که در آنجا زندگی می‌کرد، از نزدیک ببیند.

اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، ساندویچی سر خیابان بود. یک مغازه کوچک که دو قسمت داشت، قسمت عقب که یک آشپز پیر پای فر بود و قسمت جلو که خود صاحب مغازه پشت دخل می‌نشست و سه تا چهار نفری هم به زحمت می‌توانستند، کنار یک تخته باریک که افقی روی دیوار نصب شده بود، ایستاده غذا بخورند. بر خلاف همیشه دید که جلو ساندویچی توی پیاده‌رو، چند میز و صندلی کوچک چیده شده است. با کنجکاوی نگاهی به داخل مغازه انداخت، صاحب مغازه و آشپز پیر سرشان به کارخودشان بود. پشت شیشه یک کاغذ بزرگ چسبانده شده بود: «مشتریان قدیمی و عزیز! در ساندویچی میلاد، آبجوی خنک هم سرو می‌شود!»

خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتماً فروش‌اش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمی‌شود که؟، می‌آیند و مغازه‌اش را پلمب می‌کنند وخودش را هم می‌برند.

در مغازه را باز کرد و رفت تو، سلام کرد:

«هم‌محله‌ای شما هستم صادقی قربان این اعلان پشت شیشه جریانش چیه؟»

صاحب مغازه جواب سلامش را داد و با لبخند گفت:

«هیچی آقا، بعد از این تغییرات جدید، ما هم به فکر افتادیم که رونقی به کارمان بدیم و یواش یواش برگردیم به شغل قبلی‌مان!»

آقای صادقی که به فکر رفته بود، با شنیدن آخرین کلمات صاحب مغازه، بلافاصله گفت: «مگه چی شده قربان؟»

صاحب مغازه جواب داد: «گویا شما در سفر خارجه بودید و خبر ندارید! مشروبات الکلی آزاد شده!»

آقای صادقی خنده‌اش گرفت ولی چیزی نگفت. صاحب مغازه دو تا لیوان بزرگ قدیمی آبجوخوری را از روی پیشخوان برداشت و گذاشت زیر یک بشکه مخصوص و بعد اهرم را فشار داد و لیوان‌ها را پر کرد. لیوان‌ها با صدای گوش‌نوازی پرشدند و رویشان کف حسابی نشست.

بعد یک لیوان را به آقای صادقی تعارف کرد و یکی را هم خودش برداشت:

“«خب! این را می‌نوشیم به سلامتی خودمان، و اثبات اینکه همه‌اش واقعیه و خوابی در کار نیست!»

دیگر جای چانه زدن نبود، آقای صادقی هنوز مستأصل به نظر می‌رسید، اما چاره‌ای هم نداشت‌. در عین دودلی ولی با خوشحالی لیوان‌اش را به لیوان صاحب مغازه زد و آبجوی خنک را تا آخر نوشید. مزه و بوی آبجوی تازه در دماغش نشست و کیفور شد. نه! واقعی بود، همان طعم قدیمی آبجوی بشکه. دست کرد در جیبش که حساب را بدهد. صاحب مغازه با خوشرویی گفت:

«شما اولین مشتری سر صبح من هستید. میهمان من تا دفعه بعد که باز خدمت شما برسیم.»

 آقای صادقی سرش را به هوای تشکر تکان داد و از مغازه بیرون آمد.

اسم رمان تازه‌اش را گذاشته بود: «پیاده‌روی آقای نویسنده». چند سالی می‌شد که ذهنش درگیر این رمان شده بود و بعد یک روز شروع کرد به نوشتن. حالش خیلی جا آمده بود. فکر کرد چه تصمیم درستی گرفته که امروز سر کار نرفته. سربالایی خیابان را بالا می‌رفت و به اطراف نگاه می‌کرد. همه چیز زیباتر به نظر می‌آمد. مردها لباس مرتب‌تری به تن داشتند و زن‌ها هم با موها و صورت‌های آرایش کرده و لباس‌های آراسته در تردد بودند. گربه پیر جلوی مغازه قهوه‌فروشی هم با چشم‌های نیمه باز، چمبره زده بود و انگار داشت از موزیک ملایمی که از داخل مغازه به گوش می‌رسید، لذت می‌برد. کمی جلوتر داخل میدان کوچک محله، دخترها و پسرهای جوان داشتند می‌رقصیدند. جوانی لاغر‌اندام با موهای فرفری که عینک ته‌استکانی به چشم داشت، با گیتار همراهی‌شان می‌کرد. رهگذران هم با خوشحالی برای جوان‌ها دست تکان می‌دادند.

گل از گل آقای صادقی شکفته بود:

«حتی تصور این صحنه‌ها هم حال آدم را خوب می‌کند!»

به عادت همیشگی مقابل دکه روزنامه فروشی که رسید، ایستاد و زیر لبی گفت:

«گردهمایی بزرگ نویسندگان، شاعران و هنرمندان ایران، در میدان آزادی شنبه ۴ دی از ساعت ۳ تا ۵، بازگشت اهل قلم مهاجر به ایران. رمان “پیاده‌روی آقای نویسنده” در تیراژ پنج هزار نسخه منتشر شد!»

به خودش گفت: «چقدر خبرهای خوب!»

بخش‌های زیادی از رمانش را نوشته بود. اما برای پایان آن هنوز فکری نکرده بود. یک چیز را شک نداشت، باید جوری تمامش می‌کرد که نه با واقعیت داستانی که با واقعیت زمینی همخوانی داشته باشد.

تا انتهای خیابان به قدم زدن ادامه داد. مردم در آرامش دنبال کار و زندگی‌شان بودند. با همین افکار مشغول بود که تصمیم گرفت به پارک محله‌شان برود، هم مختصری استراحت می‌کند و هم شاید آشنایی را دید و توانست اطلاعات تازه‌تری از اوضاع جدید به دست بیاورد.

به پارک که رسید، از شلوغی جمعیت آن هم صبح، متعجب شد. مردی میانسال، با قدی متوسط و عینکی بر چشم داشت در باره رابطه هنر و انسان معاصر سخنرانی می‌کرد. گوشه‌ای ایستاد و جمعیت را برانداز کرد. همه جور آدمی بودند، زنان خانه‌دار، جوان‌ها، حتی بچه‌ها هم که معمولا این ساعت با قشقرق فوتبال بازی می‌کردند، بازی را متوقف کرده بودند. معلوم بود که دارند سعی می‌کنند حرف‌های سخنران را بفهمند. بیشتر جمعیت را اما بازنشسته‌ها تشکیل می‌دادند، قیافه‌های‌شان آشنا بود، همان‌ها که بیشتر اوقات در همین پارک راجع به افزایش حقوق‌ها، بیمه تکمیلی و دیگر مسائل صنفی‌شان، با هم بحث و مشورت می‌کردند. آقای صادقی جوری که کسی نشنود گفت:

«مثل اینکه دغدغه‌های صنفی‌شان فروکش کرده وگرنه قبلا کسی برای شنیدن این حرف‌ها اشتیاق نشان نمی‌داد! »

بعد دو تا دست‌اش را کرد توی جیب‌های کاپشن‌اش و یک لحظه خیره شد به برگ‌های درختچه‌ای که رنگش داشت زرد می‌شد، سرش را چند بار تکان داد:

«درسته! به گمانم همینجا بود که نویسنده شک‌اش بیشتر میشه و به نظرش می‌یاد که اوضاع خیلی بهتر شده، ولی هنوز از زمان و چگونگی‌اش سر در نمیاره.»

از نویسندگان مشهور خیلی خوانده و شنیده بود که هنگام نوشتن هر رمان و حتی پس از اتمام نگارش آن هم، شخصیت‌ها و وقایع رمان رهایشان نمی‌کنند. برای سفت کردن بند کفش، روبروی یک مغازه ایستاد، خم شد و بند کفش‌ها را باز کرد و از نو محکم گره زد. بعد آرام همینطور که نیم دور بر می‌گشت، خیلی سریع پشت سرش را نگاه کرد. کسی تعقیب‌اش نمی‌کرد. قدم‌هایش را تند تر کرد و به خودش دلداری داد که نباید بی جهت نگران بشود و اینکه بهتر است روی رمانش تمرکز کند. اما خودش هم سر در نمی‌آورد که چرا ذهنش یک دفعه درگیر شد؟

«فکر نمی‌کنم هیچ ناشری حاضر بشه، رمانم را چاپ کنه! چرا باید ریسک بکنه؟ من نویسنده خیلی مشهوری نیستم، اما به اندازه کافی گرفتاری کشیده‌ام و به علاوه تا حالا چند بار اخطار گرفته‌ام. »

دوست ناشری گفته بود:

«صادقی جان، باید رمانی بنویسی که بشه مجوز گرفت! آخه من با این کارهای تو که از هر چی خطه گذشته، چکار کنم؟»

چند دور دیگر در پارک زد و همه وقایع امروز را مرور کرد، به نتیجه خاصی نرسید. نزدیک ظهر شده بود. فکر کرد:

«بهتر است بروم خانه دیگر!» یادش آمد که شنبه است!

«چه عالی! ظاهراً توی روزنامه نوشته بود گردهمایی بزرگ نویسندگان از ساعت ۳ شروع می‌شود. تا برسم به خانه و ناهاری بخورم، فرصت دارم به موقع به میدان آزادی برسم.»

«آقای صادقی!»

به طرف صدا برگشت، دو مرد جوان بودند. یکی‌شان که قد بلندتری داشت و ریش کم پشت، عقب‌تر کنار ماشین ایستاده بود و دومی با صورتی اصلاح کرده، جلوتر آمده بود، دونفر هم هیکل‌شان صندلی عقب را پرکرده بود، اما چهره‌های‌شان معلوم نبود:

«باید با ما بیایید! چند تا سوال از شما داریم!»

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی